سینهاش که هیچ، مالامال از دلتنگی و خاطرات آغشته به مهمات و فریاد یا حسین و یا زهراست، حتی هُرم نفسش بوی جنگ و جراحت میدهد، گویی ناگفته شعر ایستادگی میخواند و رقصی عاشقانه میان میدان دفاع مقدس را تفسیر میکند.
سن و سالی از او گذشته اما پازل روزهای سخت ایران را یک به یک از بر است و در هر فرصتی از عملیاتها و قصه شهادت شهدای بزرگ این کهنه دیار میگوید؛ تصویر گنگ چهره و صدایی که پشت میکروفن انعکاس پیدا میکند تا یاد و خاطره سالها دفاع در ذهنها متبلور شود، او «عمو اکبر» است همان راوی معروف ایام پاسداری از وطن.
روز پاسدار و جانباز بهانهای شد به سراغش بروم، پیش از اینکه لب باز کند و مثل همیشه از رفقا و همرزمانش بگوید و قصه تحولش را حواله دهد به وقتی دیگر، قسمش دادم به شهدا؛ آخر خاطر شهدا بدجور برایش عزیز است و این قسم کار خودش را کرد و «نه» نیاورد.
جبهه پیشنهاد حاجبابا بود
«عمو اکبر» قصه پیلهگی پریروز و پروانگی امروزش را خوب به یاد دارد؛ به همین خاطر بیهیچ سوال و جوابی گفت: «من زمینه انقلابیگری نداشتم، راستش خیلی هم اهل دین و دیانت نبودم؛ بیشتر شر و شور بودم و روزگار جوانی میگذراندم تا اینکه قرعه به نامم افتاد و به توصیه شهید «علیرضا حاجیبابایی» راهی جبهه شدم.
ابتدا از سر کنجکاوی رفتم؛ رفتم بدانم چه خبر است اصلا جوانان برای چی به جنگ و جبهه میروند؟ اولین روزی که برای اعزام رفتم سپاه کتاب دستم بود چون در حال تحصیل بودم ولی وقتی سوار مینیبوس شدم از شدت خوشحالی که دیگر درس نمیخوانم کتابها را از پنجره بیرون انداختم و با آنها خداحافظی کردم.
به همراه هشت نفر دیگر در منطقه سرپل ذهاب پیاده شدیم و ورق زندگیام از این رو به آن رو شد، گرفتار شدم مثل همه رزمندگان جان بر کف من هم تا پایان جنگ ماندگار شدم.»
فرماندهی که هدایت شد
عمو اکبر ۱۹ سالگی به مناطق جنگی رفت و از همان روزهای نخست با تجویز نسخه حریت و مقاومت پاگیر جبهه شد انگار دلش غنج رفته بود برای رشادتها و ایثارگریهایی که راز سر به مهری بود میان آن سنگر و خاکریز و بیابان خدا.
آتش عشق به دل عمو افتاد و بیهیچ آموزش و زمینهای انتخاب شد و برای اولین بار در همان منطقه سرپل ذهاب اسلحه ژ-۳ دست گرفت و چند تیر آزمایشی خالی کرد.
حاج «اکبر امیرپور» مرا دخترم خطاب کرد و ادامه داد: «بعد از ورود به جبهه مسؤولیت نگهبانی در ارتفاعات قراویز سرپل ذهاب را بر عهده گرفتم به خصوص اینکه قد و قامت بلندی داشتم و بیشتر از سنم نشان میدادم.
تا اینکه فرمانده دسته ما در عملیاتی شهید شد و گروه و دسته بیسرپرست ماند؛ فرمانده لشکر بیسیم زد و با من صحبت کرد هرچند تا آن زمان با بیسیم صحبت نکرده بودم و ساز و کارش را بلد نبودم اما خب بیسیمچی آمد و گفت «آقای مظاهری با شما کار دارد».
بیسیم را گرفتم آقای مظاهری گفت از این به بعد شما فرمانده این دسته هستی؛ همانجا با معجزه خداوند در قالب فرمانده دسته خودمان نقش آفرینی کردم و حدود ۲۴ نفر تحت امرم قرار گرفتند، دقیقا انگار پروردگار دستور داد تا من هدایت شوم.
تا آن روز تصویر درستی از فرمانده نداشتم اما به لطف خداوند همه امور مرتب و منظم پیش رفت و در کنار اداره دسته و دفاع از کشور، با همراهی شهید «علی اسلامی» از همرزمانم مسائل دینی و اعتقادی را هم پیش بردیم و چندی بعد هم به اتفاق همدیگر در سنگر نماز شب خواندیم.»
جامانده از قافله شهدا/ از بسیجی تا فرماندهی
کلام که به نماز شب رسید بغض گلویش را گرفت و با تأکید از مهربانی خدا یاد کرد، دری که از روی رحمت پروردگار در برابر عمو اکبر گشوده و جنگ و جراحت بهانهای شد تا از باده توحید مدهوش شود.
عمو اکبر توفیق حضور در جنگ را هدیهای از سوی خدای متعال دانست و گفت: «از سال ۶۱ به جبهه ملحق شدم تا پایان سال ۷۰ البته در این سالها چند باری هم مجروح شدم ولی سعادت شهادت نصیبم نشد و از قافله رفقا جا ماندم.
در این روزها با تلاش مستمر حسابی پخته شدم و تجربه اندوختهام تا اینکه اولین عملیات گستردهای که شرکت کردم عملیات رمضان بود؛ ناگفته نماند شب اول عملیات رمضان و مصادف با شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان، در منطقه کوشک علیرضا حاجیبابایی به شهادت رسید.
یکی دیگر از الطاف خداوند نسبت به بنده آشنایی با شهید «علی چیتسازیان» و انتقالم به واحد اطلاعات و عملیات لشکر بود، روزهای اول یعنی سال ۶۲ فقط نیروی ساده علیآقا بودم اما به مرور زمان و با تلاش و تقلایی که در این عرصه داشتم در سال ۶۴ به عنوان معاون فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر انصارالحسین(ع) خدمت کردم و در نهایت هم در سال ۶۶ پس از شهادت شهید چیتسازیان مسؤول اطلاعات و عملیات لشکر شدم. بعد از جنگ هم تا سال ۷۳ در قرارگاه نصر و جهاد برونمرزی خدمتگزاری کردم تا به درجه بازنشستگی رسیدم.»
دینداری یعنی جور وطن کشیدن
حاج اکبر به حکایت شهرتش به «عمو» در جبهه اشاره کرد و افزود: «دهه ۵۰ یا ۶۰ الصاق پسوند یا پیشوند به اسم آقایان خصوصا کسانی که لوتی بودند مرسوم بود، بنده هم جثه قوی داشتم به همین واسطه در جبهه همه همرزمان یاد گرفته بودند و مرا عمو صدا میزدند.
در مرام مشتیگری و لوتیگری جور کشیدن یک اصل است، چه بهتر که آدم جور کشورش را بکشد و برای اقتدار وطنش جهاد کند؛ جهاد برای حفظ حتی یک وجب خاک ایران یعنی همان دین و دیانت.
جبهه یعنی جان دادن برای هموطن و به زبان ساده همه آنهایی که در راه دفاع از دین و وطن شهید شدند مشتی بودند، همه ایثار و فداکاری کردند برای خشنودی خدا به عبارت دیگر رضای خدا را به رضای خودشان ترجیح دادند.»
عمو اکبر راوی راهیان نور و شب خاطره است پس مجالی برای سوال و جواب نمیماند، خودش یک نفس گزیدهای از داستان شمع و پروانه را نقل کرد حال گریزی هم به یک خاطره از شهید علی چیتسازیان زد و گفت: «در واحد اطلاعات و عملیات یک راننده داشتیم، این بنده خدا بچه پای مصلی همدان قدیم بود و از روی قضا و قدر مسیرش به جبهه افتاد اما علی آقا چنان با رأفت با او برخورد کرد که بعد از مدتی عزیز تمام بچههای واحد اطلاعات شد. شب و روز کار میکرد شاید در هر ۲۴ ساعت فقط دو ساعت میخوابید تا اینکه شهید شد از این دست عشاق که دل در گرو دین داشتند کم نداریم.»
پاسداری مقام نیست، یک مسؤولیت سنگین است/ هستیم تا آخرین نفس
عمو علاوه بر رزمندگی و جانبازی خلعت پاسداری هم به تن کرده بود، او پاسدار را ادامه راهی میدانند که آقا اباعبداللهالحسین(ع) از دشت کربلا آغاز کرد و از همان ابتدا ردایش را به تن کسانی دوخت که از همان جنس بودند.
برخی چون عمو اکبر انتخاب شدند تا مدال این افتخار را به سینه بیاویزند آنها رضایت ولی فقیه زمان را جلب کردند، پاسدارها بنا به دستور ولیامرشان هرگز از پای ننشستند و اجازه پیر شدن به خودشان و نهاد مقدس سپاه ندادند.
حاج اکبر هم مردی از جنس آب و آیینه ردای مقدس پاسداری را به تن کرد تا حافظ ایران باشد او در این باره یادآور شد: «تا سال ۶۴ بسیجی بودم یک نیروی ساده بسیجی، زمانی که گفتند پاسدار شوید و این ردا را بپوشید لرزه به اندام ما میافتاد چراکه این وظیفه خیلی سنگینی بود؛ پاسداری نه اینکه عنوان، یک مقام، درجه یا پست باشد بلکه یک مسؤولیت سنگین بود خیلی سنگین.
بنابراین بهترین خاطره من همان روزی رقم خورد که به عنوان پاسدار جامه مقدس پاسداری را به تن کردم، البته با تلاش شهید اسلامی این اتفاق افتاد؛ یک روز با اصرار یک قطعه عکس از من گرفت و رفت بعد از چند روز آمد و گفت «کارهای لازم را انجام دادم از این به بعد تو پاسدار هستی».
وقتی خلعت پاسداری را روبرویم دیدم دنیا بار دیگر برایم زیر و رو شد، عهدی بود که تا آخر باید میماندم، تا آخرین نفس و آخرین قطره خون. لباس سبز پاسداری به منزله لباس شهادت است و هر فردی در این قامت قرار گیرد یعنی همهجانبه آماده است برای نوشیدن جام شهادت.
رسالت پاسداری در مادیات و مسائل دنیوی نمیگنجد و هر آنچه هست هدف است فقط هدف، برای ما پاسداران مبرهن شده که باید پای این نظام الهی بایستیم و خون بدهیم والسلام.
ضمن اینکه این مسیر را از روی علقه عاطفی پذیرفتیم و اجباری در کار نبوده، مگر میشود پاسداری از جبر باشد؟ نه! پاسداری انتخابی آگاهانه است. ما انتخاب کردیم پاسدار نظام مقدس جمهوری اسلامی باشیم پس تا جان در بدن داریم در رکاب این نظام جانانه ایستادگی میکنیم و پای عهدی که بستیم خواهیم ماند تا روزی که شهید شویم یا از دنیا برویم.»