پنجم اسفندماه بود که خبر رسید سردار حاج اسماعیل معروفی به دوستان شهیدش پیوسته است. حاج اسماعیل، معروف به «سردار خاموش» از فرماندهان گردان خطشکن در دفاع مقدس بود.
به گزارش شهدای ایران، به نقل از جوان، گفتوگوی کوتاه ما حاج حسن فراخته همرزم حاج اسماعیل را پیش رو دارید.
اولین بار کجا سردار معروفی را دیدید؟
وقتی تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) به فرماندهی حاج علی موحد تشکیل شد، ایشان یکسری از نیروهای قدر و کاربلد را به عنوان کادر تیپ انتخاب و با خودش همراه کرد.
حاج اسماعیل هم از آن زمان وارد تیپ ۱۰ شد و مسئولیتهایی برعهده گرفت. یک مدتی معاون گردان حضرت قاسم (ع) بود.
بعد از شهادت مرتضی زارع فرمانده گردان قاسم (ع) که به نظرم سال ۶۲ و در جریان عملیات والفجر ۲ اتفاق افتاد، حاج اسماعیل مسئولیت این گردان را برعهده گرفت.
این را هم عرض کنم که بعد از به عهده گرفتن فرماندهی تیپ ۱۰ توسط شهید کاظم رستگار، من هم به این تیپ آمدم و آنجا از نزدیک و بیشتر با حاج اسماعیل آشنا شدم.
بنده جزو شورای فرماندهی تیپ بودم و آقای معروفی هم فرمانده گردان بود.
به عنوان خبرنگار حوزه دفاع مقدس، در زمان حیات حاج اسماعیل ایشان را در مراسم مختلف ملاقات کرده بودم. قدرت تکلم نداشت و گویا بخشی از حافظهاش را هم از دست داده بود. شما که ایشان را پیش از مجروحیت میشناختید، چطور روحیاتی داشتند؟
حاج اسماعیل یک رزمنده متهور و بسیار شجاع بود. قدرت فرماندهی بسیار بالایی هم داشت.
گفتید که شما ایشان را بعد از جانبازی و در سنین میانسالی دیدید، باید جوانیها و بالندگیهایش را به لحاظ جسمی میدیدید! یک فرمانده با صلابت، شجاع و بسیار مقتدر بود؛ منش لوطی مآبانه هم داشت.
کلاً بچههای تیپ ۱۰ یک جور اخلاق داش مشتی و لوتیگری داشتند (میخندد) حاج اسماعیل هم همینطور بود.
بعدها موضوع جانبازی و مشکلات جسمی و از دست رفتن قدرت تکلم و اینها باعث شده بود هر کسی که او را میدید، نمیتوانست تصور کند این مرد چه گذشتهای داشته و چه حماسههایی در جبهه خلق کرده است.
گلِ کار حاج اسماعیل کدام عملیات بود؟
در عملیات خیبر ایشان به عنوان فرمانده گردان قاسم (ع) غوغا کرد.
یک جایی که کار گره خورده بود، حاج اسماعیل یا علی گفت و خودش جلو افتاد و دژی را که نیروهای خودی پشت آن گیر کرده بودند فتح کرد.
یادم است بعد از فرار تانکهای عراقی و استقرار بچههای ما روی دژ فتح شده، حاج کاظم رستگار به عنوان فرمانده تیپ به منطقه آمد و وقتی دید این پیروزی کار حاج اسماعیل است، با شوق گفت: «معروفی باریک الله، خسته نباشی» حاج اسماعیل اعجوبهای بود برای خودش؛ در عملیات خیبر ایشان با محاسن بلند و گرد و غباری که به واسطه روزها نبرد و حضور در خط مقدم روی چهره و لباسهایش نشسته بود، ابهتی پیدا کرده بود.
یادش بخیر!
مجروحیتشان چطور اتفاق افتاد؟ آن زمان همچنان در یک واحد همرزم بودید؟
نه. آن موقع من در قسمت دیگری بودم و او هم در واحد دیگری.
بعد از قضایایی که برای حاج کاظم رستگار در تیپ ۱۰ به وجود آمد و ایشان از فرماندهی تیپ کنار رفت، خیلی از بچهها از تیپ رفتند.
نمونهاش خود من و سردار اسماعیل معروفی.
ایشان به لشکر ۲۷ رفت و یک مدتی معاون گردان و سپس فرمانده گردان عمار شد.
نهایتاً هم در تیر ۶۵ طی عملیات کربلای یک به شدت مجروح شد، طوری که به کما رفت. آن زمان همه فکر میکردیم حاج اسماعیل دیر یا زود به شهادت خواهد رسید.
(اصلاً بعضی از دوستان تا مدتی تصورشان این بود که معروفی شهید شده) حاج اسماعیل قبلاً بارها مجروح شده بود، اما این مجروحیت آخرش خیلی شدید بود.
عنایت خدا بود که برگشت، هرچند دیگر قدرت تکلم نداشت و به خاطر مشکلاتی که برایش به وجود آمده بود، دیگر نتوانست به جبهه بیاید، اما در هر فرصتی که پیش میآمد مثل شرکت در یادواره شهدا، حضور در خانه شهید بهشتزهرا، گلزار شهدای امامزاده علیاکبر چیذر و... هرجا که نام و یادی از شهدا بود حضور پیدا میکرد و سر تکتک مزار رفقا و دوستان شهیدش میرفت؛ عاقبت شهدا او را دعوت کردند و میزبانش شدند.
بعد از دفاع مقدس باز هم با ایشان ملاقات کردید؟
بله. چند باری ایشان را در مراسمهای مختلف دیدم، اما معروفی زمان جنگ کجا و حاج اسماعیلی که بعد از مجروحیت دیدم، کجا.
البته که نفس و وجود ارزشمند او همان بود که در جبههها میغرید و دشمن را تار و مار میکرد، اما حاج اسماعیل بعد از مجروحیت بسیار مظلوم و غریب افتاد و تا حد زیادی فراموش شد.
این مرد با وجود مجروحیت هیچ وقت گذشتهاش را فراموش نکرد و در هر فرصتی که به دست میآورد، خودش را به مزار دوستان شهیدش میرساند.
انتظار میرفت که توجه به حاج اسماعیل و امثال او بیش از اینها باشد.
اینها قهرمانان و پهلوانانی هستند که اگر نبودند، معلوم نبود چه اتفاقی برای کیان و تاریخ این مملکت میافتاد، اما افسوس برای ماست که قدر این آدمهای ارزشمند را ندانستیم و خیلی راحت از کنارشان گذشتیم.
بیشترین حسرتی که درخصوص حاج اسماعیل وجود دارد، این نکته است که او قدرت تکلم و بخشی از حافظهاش را از دست داده بود و متأسفانه نمیتوانست خاطرات و دیدههایش را از میادین نبرد به دیگران منتقل کند.
او رفت و ما را در حسرت خاطراتی گذاشت که سالها در سینه نگه داشت و نتوانستیم از آنها بهره ببریم.
اولین بار کجا سردار معروفی را دیدید؟
وقتی تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) به فرماندهی حاج علی موحد تشکیل شد، ایشان یکسری از نیروهای قدر و کاربلد را به عنوان کادر تیپ انتخاب و با خودش همراه کرد.
حاج اسماعیل هم از آن زمان وارد تیپ ۱۰ شد و مسئولیتهایی برعهده گرفت. یک مدتی معاون گردان حضرت قاسم (ع) بود.
بعد از شهادت مرتضی زارع فرمانده گردان قاسم (ع) که به نظرم سال ۶۲ و در جریان عملیات والفجر ۲ اتفاق افتاد، حاج اسماعیل مسئولیت این گردان را برعهده گرفت.
این را هم عرض کنم که بعد از به عهده گرفتن فرماندهی تیپ ۱۰ توسط شهید کاظم رستگار، من هم به این تیپ آمدم و آنجا از نزدیک و بیشتر با حاج اسماعیل آشنا شدم.
بنده جزو شورای فرماندهی تیپ بودم و آقای معروفی هم فرمانده گردان بود.
به عنوان خبرنگار حوزه دفاع مقدس، در زمان حیات حاج اسماعیل ایشان را در مراسم مختلف ملاقات کرده بودم. قدرت تکلم نداشت و گویا بخشی از حافظهاش را هم از دست داده بود. شما که ایشان را پیش از مجروحیت میشناختید، چطور روحیاتی داشتند؟
حاج اسماعیل یک رزمنده متهور و بسیار شجاع بود. قدرت فرماندهی بسیار بالایی هم داشت.
گفتید که شما ایشان را بعد از جانبازی و در سنین میانسالی دیدید، باید جوانیها و بالندگیهایش را به لحاظ جسمی میدیدید! یک فرمانده با صلابت، شجاع و بسیار مقتدر بود؛ منش لوطی مآبانه هم داشت.
کلاً بچههای تیپ ۱۰ یک جور اخلاق داش مشتی و لوتیگری داشتند (میخندد) حاج اسماعیل هم همینطور بود.
بعدها موضوع جانبازی و مشکلات جسمی و از دست رفتن قدرت تکلم و اینها باعث شده بود هر کسی که او را میدید، نمیتوانست تصور کند این مرد چه گذشتهای داشته و چه حماسههایی در جبهه خلق کرده است.
گلِ کار حاج اسماعیل کدام عملیات بود؟
در عملیات خیبر ایشان به عنوان فرمانده گردان قاسم (ع) غوغا کرد.
یک جایی که کار گره خورده بود، حاج اسماعیل یا علی گفت و خودش جلو افتاد و دژی را که نیروهای خودی پشت آن گیر کرده بودند فتح کرد.
یادم است بعد از فرار تانکهای عراقی و استقرار بچههای ما روی دژ فتح شده، حاج کاظم رستگار به عنوان فرمانده تیپ به منطقه آمد و وقتی دید این پیروزی کار حاج اسماعیل است، با شوق گفت: «معروفی باریک الله، خسته نباشی» حاج اسماعیل اعجوبهای بود برای خودش؛ در عملیات خیبر ایشان با محاسن بلند و گرد و غباری که به واسطه روزها نبرد و حضور در خط مقدم روی چهره و لباسهایش نشسته بود، ابهتی پیدا کرده بود.
یادش بخیر!
مجروحیتشان چطور اتفاق افتاد؟ آن زمان همچنان در یک واحد همرزم بودید؟
نه. آن موقع من در قسمت دیگری بودم و او هم در واحد دیگری.
بعد از قضایایی که برای حاج کاظم رستگار در تیپ ۱۰ به وجود آمد و ایشان از فرماندهی تیپ کنار رفت، خیلی از بچهها از تیپ رفتند.
نمونهاش خود من و سردار اسماعیل معروفی.
ایشان به لشکر ۲۷ رفت و یک مدتی معاون گردان و سپس فرمانده گردان عمار شد.
نهایتاً هم در تیر ۶۵ طی عملیات کربلای یک به شدت مجروح شد، طوری که به کما رفت. آن زمان همه فکر میکردیم حاج اسماعیل دیر یا زود به شهادت خواهد رسید.
(اصلاً بعضی از دوستان تا مدتی تصورشان این بود که معروفی شهید شده) حاج اسماعیل قبلاً بارها مجروح شده بود، اما این مجروحیت آخرش خیلی شدید بود.
عنایت خدا بود که برگشت، هرچند دیگر قدرت تکلم نداشت و به خاطر مشکلاتی که برایش به وجود آمده بود، دیگر نتوانست به جبهه بیاید، اما در هر فرصتی که پیش میآمد مثل شرکت در یادواره شهدا، حضور در خانه شهید بهشتزهرا، گلزار شهدای امامزاده علیاکبر چیذر و... هرجا که نام و یادی از شهدا بود حضور پیدا میکرد و سر تکتک مزار رفقا و دوستان شهیدش میرفت؛ عاقبت شهدا او را دعوت کردند و میزبانش شدند.
بعد از دفاع مقدس باز هم با ایشان ملاقات کردید؟
بله. چند باری ایشان را در مراسمهای مختلف دیدم، اما معروفی زمان جنگ کجا و حاج اسماعیلی که بعد از مجروحیت دیدم، کجا.
البته که نفس و وجود ارزشمند او همان بود که در جبههها میغرید و دشمن را تار و مار میکرد، اما حاج اسماعیل بعد از مجروحیت بسیار مظلوم و غریب افتاد و تا حد زیادی فراموش شد.
این مرد با وجود مجروحیت هیچ وقت گذشتهاش را فراموش نکرد و در هر فرصتی که به دست میآورد، خودش را به مزار دوستان شهیدش میرساند.
انتظار میرفت که توجه به حاج اسماعیل و امثال او بیش از اینها باشد.
اینها قهرمانان و پهلوانانی هستند که اگر نبودند، معلوم نبود چه اتفاقی برای کیان و تاریخ این مملکت میافتاد، اما افسوس برای ماست که قدر این آدمهای ارزشمند را ندانستیم و خیلی راحت از کنارشان گذشتیم.
بیشترین حسرتی که درخصوص حاج اسماعیل وجود دارد، این نکته است که او قدرت تکلم و بخشی از حافظهاش را از دست داده بود و متأسفانه نمیتوانست خاطرات و دیدههایش را از میادین نبرد به دیگران منتقل کند.
او رفت و ما را در حسرت خاطراتی گذاشت که سالها در سینه نگه داشت و نتوانستیم از آنها بهره ببریم.