وقتی می آمدند مثل کتابی که کسی دارد برایم می خواند، شروع می کرد که مثلا رفتیم فلان جا، فلان اتفاق افتاد، رفتم بازار، بازارش اینطوری بود، از تمام اتفاقات برایم می گفت.
به گزارش شهدای ایران، به نقل از مشرق، همکلامی با خانواده شهدای مظلوم مدافع حرم فاطمیون در هر کجای ایران اسلامی که باشند، شنیدنی و خواندنی است. همسر شهید قربانعلی سلطانی که متولد ایران و اصالتا افغانستانی است، در ورامین از شهرستانهای تهران به دنیا آمدند اما سرنوشت، او را به اصفهان برد.
گفتگو با خانم «حنیفه سلطانی» همسر شهید محمدرضا سلطانی که زحمت هماهنگیاش با برادر محرمحسین نوری و بروبچههای گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، امروز و فردا مهمان چشمان شماست.
**: خیلی خوشحالیم که امروز در خدمت شما بزرگوار هستید، و امیدواریم آن رزق معنوی که همه ما به دنبالش هستیم از شما همسر شهید بزرگوار بگیریم. خانم سلطانی میشود خودتان را معرفی کنید.
همسر شهید: بنده حنیفه سلطانی هستم؛ همسر شهید قربانعلی سلطانی، متولد تهران هستم، تا سیکل هم درس خواندم، سه فرزند دارم به اسم حانیه، زهرا و عسل. حانیه ۱۸ ساله، زهرا ۱۶ و عسل ۱۲ ساله است.
**: از تاریخچه آباء و اجدادیتان برای ما بگویید... پدرتان به چه کاری مشغول بودند؟
همسر شهید: پدرم بنا بودند، و الان در قید حیات نیستند. مادرم همراه با برادرم زندگی می کنند.
**: هر دو برادرتان هم ازدواج کردند؟
همسر شهید: برادر کوچکم مجرد است، برادر بزرگم ازدواج کرده.
**: برادر کوچکتان کنار مادرتان است؟
همسر شهید: نه، خارج از کشور است، مادرم با برادر بزرگم زندگی می کنند و در تهران هستند.
**: چطور ربط پیدا کردید به اعزام این شهید بزرگوار به سوریه؟
همسر شهید: ایشان با یکی از دوستانشان که همکار بودند تصمیم گرفتند به سوریه بروند. آمد خانه گفت ما همچین تصمیمی گرفتیم که برویم سوریه؛ تقریبا چند وقت بعدش دوستشان رفتند و عازم شدند، ولی ایشان یک کاری برایشان پیش آمد و نتوانست آن سری با دوستش برود. ماند تا یک سال بعد؛ سال بعد، دوباره بحثش شد و گفت تنهایی می خواهم بروم. چون ما اصلا کسی را نداریم گفتم که ما با بچه ها تنهاییم، تو کجا میخواهی بروی؟ خلاصه بحث روی این بود که نمی خواهد بروی. تا اینکه گفتند می روم چند روزی جایی و برمیگردم. گفتم حتما فکر سوریه از سرشان افتاده. من تقریبا ۱۷ روز از ایشان خبر نداشتم، نه تماسی نه هیچی، زنگ هم می زدم گوشیاش خاموش بود، خیلی نگران شدم و گفتم شاید اتفاق خاصی افتاده باشد. روز هفدهم به ما زنگ زد.
**: چه سالی بود؟
همسر شهید: آخرهای سال ۹۳ بود. زنگ زدند که... تا صدایشان را شنیدم پشت گوشی زدم زیر گریه و گفتم معلوم هست کجایی، گفت خدا بخواهد دیگه دارم می روم سوریه، دعا کن برایم. گفتم که قضیه چیست؟ گفت ما ۱۷ روز داشتیم آموزش می دیدیدیم تا آماده شویم برای رزم، امروز هم عازم هستیم. خلاصه هر چی گریه کردم پشت گوشی گفت که حالا استارتش را زدیم انشاالله. بعد از سه ماه، آمدند مرخصی.
**: در این سه ماه با ایشان در ارتباط بودید؟ تماس می گرفتند؟
همسر شهید: بله، از طریق واتساپ. دفعه های بعد نمی دانم قضیه چی بود که نگذاشتند گوشی با خودشان ببرند، یا خودش نبرد؛ دیگر تلفنی با ما تماس می گرفت. هر سری می خواستند بروند خط، چون ایشان در گروه شناسایی کار می کردند، برای شناسایی پیش می رفتند، و اگر می خواستند بروند خط، یا چیزی پیش می آمد قبلش به ما زنگ می زد که ما مثلا فلان روز صبح عازمیم به خط، برایمان دعا کنید. اگر طوریم شد حلالم کنید. هر سری ایشان تا زنگ می زد دلمان هزار راه می رفت.
بار اولی هم که ایشان رفته بودند حرم حضرت زینب زیارت، به ما زنگ زدند؛ یک شوقی از صدایشان مشخص بود. خیلی با شوق حرف می زدند. جایتان خالی، من مثل بچه ای که تازه یک چیزی بهش داده باشند ذوق میکردم.
**: وقتی آگاه می شدید از احوالشان، عکسالعمل شما چطور بود؟ مثلا هر سری که زنگ می زدند، اظهار دلتنگی که می کردید، وقتی احوالات ایشان را می دیدید باز هم این ابراز دلتنگی را داشتید، یا می گفتید من مثلا خودخواهم که بخواهم این ذوق و شوق همسرم را از طریق دلتنگی زیاد ازشان بگیرم؛ اینها را به خودتان می گفتید یا نه، وقتی شاهد شوق ایشان بودید همراهی داشتید یا گلایه می کردید؟ وضعتان چطور بود؟
همسر شهید: اوایل خیلی گله می کردم، بعدها دیدم خیلی علاقه دارد به رفتن سوریه؛ چون می آمدند مرخصی مثلا از این طرف و آن طرف می شنیدم آشناها می آیند به مرخصی، هشت ماه می مانند، ولی ایشان بیست روز را به زور می ماندند؛ بیست روز را یعنی ما به زور نگهش می داشتیم، بعد عازم می شدند. من هم دیگه مخالفتی نمی کردم، تا آخرها، دوباره گلایهام شروع شد، ولی هر سری می گفت این سری بروم، برگردم، دیگر نمی روم.
**: به نظرتان چی باعث می شد که ایشان هنوز بیست روز تمام نشده برگردند؟ در خاطراتشان این را برایتان می گفتند؟
همسر شهید: خیلی حرف می زد؛ یعنی وقتی می آمدند مثل کتابی که کسی دارد برایم می خواند، شروع می کرد که مثلا رفتیم فلان جا، فلان اتفاق افتاد، رفتم بازار، بازارش اینطوری بود، از تمام اتفاقات برایم می گفت. هر سری هم که می آمد برای بچه ها تا می توانست چادر سفید و سیاه و... میآورد. بیشتر سوغاتیاش چادر بود. یکسری دختر بزرگم گفت مامان فکر کنم قراره یک چادرفروش یراه بیندازیم... هر سری می رود و می آید یک عالمه چادر می آورد؛ حتی چادر سفید عروسی برای دو تا دخترهایم آورد.
دختر کوچکترم آن وقت باهاش صحبت می کرد و می گفت عسلِ بابا؛ تشویقش می کرد به قرآن خواندن، می گفت که چی یاد گرفتی؟ دخترم هم پشت گوشی برایش می خواند؛ میگفت آفرین بابا! آمدم فلان چیز را برایت جایزه می گیرم. کلا اخلاقشان خیلی خوب بود همیشه، ولی موقعی که رفته بود سوریه، مخصوصا موقع نماز خواندنشان خیلی دوست داشت در یک محیط آرام باشد، درِ اتاق را می بست. من می گفتم اینقدر طولانی است نماز خواندن؟ وقتی می رفتند خیلی کنجکاو می شدم، وقتی می رفتم داخل اتاق می دیدم همین طوری سرش را گذاشته روی سجاده و اشک می ریزد.
میگفتم اتفاقی افتاده که به من نمی گویی؟ میگفت نه، اتفاقی نیفتاده؛ فقط خواب دیدم. چون مادر ایشان اهل تسنن بودند و بعدها، همان اوایلی که با پدرشان ازدواج کردند شیعه شده بودند، ایشان هم به رحمت خدا رفتند. می گفت خواب دیدم مادرم آمده، من حس می کنم. همیشه من را به اسم حنیف صدا می زد، کامل نمی گفت حنیفه. می گفت حنیف! فکر می کنم که می خواهم شهید شوم. بعد من خنده ام گرفت. می خندیدم بهش می گفتم که برای خودت می بُری و می دوزی. بعد می گفت آره بابا من که از این شانسها ندارم. کسانی که آنجا باهاشون همرزم بودند را دوست داشت، بیشترشان جوان بودند، ایشان خودشان ۴۲ ساله بودند، خیلی هوای آنها را داشت؛ حتی وقتی می آمد مرخصی زنگ می زد بهشان، حال و احوالشان را می پرسید. یکی از آنها تازه ازدواج کرده بود، می گفت می خواهم بروم وقتی می خواهند بفرستند خط حواسم بهش باشد، چون بچه اش توی راه است.
**: احساس مسئولیت نسبت به دوستانشان داشتند...
همسر شهید: خیلی. اکثرا با این موضوع نمی توانند کنار بیایند. بقیه مردم، که آره پول می دهند، شاید پیش خودشان فکر می کنند همچین چیزی را واقعا، ولی تا این را درک نکنی، حس نکنی، نمی فهمی که آنها چه حسی دارند که می روند و می آیند. کلا دست خودشان نیست.
**: به نظر خود شما عامل اصلی ای که باعث شد شهید بزرگوار بروند و در واقع در این مسیر ثابت قدم باشند و هر سری که می آمدند و احساس دلتنگی باعث می شدند، بروند، چه بود؟
همسر شهید: بهش می گفتم نرو؛ ما اینجا کی را داریم؟ می گفت حضرت زینب کی را داشت؟ همین حرف را به من می زد. می گفتم طوریت بشود چی؟ می گفت من تو و بچه هایم را فقط به حضرت زینب واگذار می کنم، و کردهام. خیلی عقایدش قوی بود؛ زمانی هم که فکر کنم یک محکی زده بودند در گروهشان او برگزیده شده بود... یک جا محاصره شده بودن و داوطلب می خواستند و می گفتند ممکن است برنگردید. می گفت در ماشینمان کردند و بردند پادگان، ما منتظر بودیم که حالا می خواهند ببرمان خط، حالا می خواهند ببرمان جایی که گفته بودند، ولی می گفتند نه، یک محک بوده، می خواستیم ببینیم کی شجاعتش را دارد... خیلی آدم شجاع و نترسی بودند
**: بارزترین ویژگی اخلاق خودشان چی بود؟ علاوه بر شجاعت و ایمان قوی که گفتید، ویژگی اخلاقی که زبانزد آشنا و فامیل بود به نظرتان چی بود؟ که شهادت می دهند شهید بزرگوار این خصلت ذاتی را داشتند.
همسر شهید: فامیلهایشان هنوز هم در رفت و آمد هستند. هر سری که می آیند یا چیز می شود، می گویند خیلی جوانمرد بود، آنطور نبود که مثلا یکی یک مشکلی داشته باشد و او اصلا بیخیال باشد. ما یک همسایه داشتیم چهار تا بچه داشت، مادر چهار تا بچ و بچه هایش هم خیلی کوچک بودند. سرطان داشت و ایشان فوت شدند. پدری داشتند که بچه ها را سر خاک نمیبرد، حتی هفته به هفته بچه ها را با اتوبوس بر می داشت می برد سر خاک مادرشان؛ می گفت بابایشان کار دارد، بچه ها هوای مادرشان را می کنند، می برد سر خاک. بهش میگفتم بیکاری؟ می گفت می دانی چقدر ثواب دارد؛ اینها می روند سر خاک مادرشان. از خوبیهایش هر چه بگویم کم است.
**: این مسئولیتپذیری نسبت به خانواده و اطرافیانشان، اینکه فقط به خودشان فکر نمی کنند به اطرافیانشان هم فکر می کنند، همه زیر شاخه جوانمردی است و واقعا شایسته این خصلت هستند. شغل پدرشان چه بود؟ منبع درآمدشان چه بود؟
همسر شهید: پدر ایشان یک سال قبل از ازدواج ما فوت شده بودند، در کل در افغانستان یک آدم سرشناسی بودند. اکثراً می شناسند ایشان را، بهش می گفتند شیخ محب افتخاری.
**: تحصیلات پدرشان چی بود؟
همسر شهید: اطلاعی ندارم.
**: کدام قسمت افغانستان زندگی می کردند؟
همسر شهید: کابل بودند.
**: از بچگی کابل زندگی می کردند؟
همسر شهید: بله، ولی ولسوالیشان دایمیرداد بود
**: بعد خودتان از کدام ولایت افغانستان هستید؟
همسر شهید: ما هم دایمیردادیم، منتهی از ولسوالیهای مختلفش.
**: چند ساله بودید که آمدید ایران؟
همسر شهید: من متولد همین جا هستم.
**: چطور با شهید آشنا شدید؟
همسر شهید: شهید دوست شوهرخواهرم (دامادمان) بود،. با دامادمان دوست بودند، خانه شان رفت و آمد داشتند، تا اینکه یک روز گفتند میخواهند بیایند برای خواستگاری... دیگر از طریق ایشان آشنا شدیم.
**: تحصیلات خودتان چقدر است؟
همسر شهید: سیکل دارم.
**: پدرشان منبع درآمدشان از طریق همین تدریس و اینها بود؟
همسر شهید: بله.
**: خود شهید منبع درآمدشان چه بود؟
همسر شهید: در کار سنگ بودند... شش تا برادرند، که چهارتایشان از یک پدر و مادر هستند دو تایشان از یکی دیگر.
**: چندمین فرزند هستند؟
همسر شهید: ایشان، دومی هستند.
**: خواهر و برادرهایشان اینجا هستند یا تهرانند؟
همسر شهید: یکی از برادرانش که کرج می نشیند که رزمنده هستند؛ چند سال است رزمنده اند؛ پسر برادرشان هم رزمنده هستند و در سوریه فعالیت دارند.
**: نحوه مهاجرت خانواده شهید به ایران به چه شکل بود؟
همسر شهید: ایشان در سن ۱۷ سالگی خودشان تنهایی آمدند ایران.
**: چطور شد آمدند ایران؟
همسر شهید: خیلی مهاجرت می کردند ایشان هم همراه آنها آمده بودند، برای کار و...
**: تحصیلات خود شهید چقدر بود؟
همسر شهید: ۵ کلاس درس خوانده بودند.
**: در ایران درس خوانده بود یا افغانستان؟
همسر شهید: در افغانستان.
**: شما متولد کجای ایران هستید؟
همسر شهید: تهران، ورامین.
**: تهران با خانوادهتان زندگی می کردید؟
همسر شهید: بله.
**: گفتید مادر شهید بزرگوار اهل تسنن بودند؛ آشنایی مادرش با پدرشان که شیعه بوده چطور اتفاق افتاده؟
همسر شهید: پدر شهید که تدریس میکرده در مساجد و این طرف و آن طرف، دوست و رفیق های زیادی داشته. بعد یکی از رفیق هایشان پیشنهاد بهشان داده بوده که مثلا آنجا با هم آشنا شدند، حالا دقیق نمی دانم چطوری اتفاق افتاده.
**: شهید بزرگوار متولد چه سالی بودند؟
همسر شهید: متولد سال ۵۸ است.
**: .. اینطور که شنیدید یا خودشان گفتند، اگر خاطره ای دارید که ما بیشتر با ایشان آشنا شویم، برایمان بگویید.
همسر شهید: چیز خاصی نمی دانم، فقط خودشان بعضی اوقات می گفتند که در شیرینیپزی کار می کردند در کابل. از همان بچگی ایشان فعال بودند...
گفتگو با خانم «حنیفه سلطانی» همسر شهید محمدرضا سلطانی که زحمت هماهنگیاش با برادر محرمحسین نوری و بروبچههای گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، امروز و فردا مهمان چشمان شماست.
**: خیلی خوشحالیم که امروز در خدمت شما بزرگوار هستید، و امیدواریم آن رزق معنوی که همه ما به دنبالش هستیم از شما همسر شهید بزرگوار بگیریم. خانم سلطانی میشود خودتان را معرفی کنید.
همسر شهید: بنده حنیفه سلطانی هستم؛ همسر شهید قربانعلی سلطانی، متولد تهران هستم، تا سیکل هم درس خواندم، سه فرزند دارم به اسم حانیه، زهرا و عسل. حانیه ۱۸ ساله، زهرا ۱۶ و عسل ۱۲ ساله است.
**: از تاریخچه آباء و اجدادیتان برای ما بگویید... پدرتان به چه کاری مشغول بودند؟
همسر شهید: پدرم بنا بودند، و الان در قید حیات نیستند. مادرم همراه با برادرم زندگی می کنند.
**: هر دو برادرتان هم ازدواج کردند؟
همسر شهید: برادر کوچکم مجرد است، برادر بزرگم ازدواج کرده.
**: برادر کوچکتان کنار مادرتان است؟
همسر شهید: نه، خارج از کشور است، مادرم با برادر بزرگم زندگی می کنند و در تهران هستند.
**: چطور ربط پیدا کردید به اعزام این شهید بزرگوار به سوریه؟
همسر شهید: ایشان با یکی از دوستانشان که همکار بودند تصمیم گرفتند به سوریه بروند. آمد خانه گفت ما همچین تصمیمی گرفتیم که برویم سوریه؛ تقریبا چند وقت بعدش دوستشان رفتند و عازم شدند، ولی ایشان یک کاری برایشان پیش آمد و نتوانست آن سری با دوستش برود. ماند تا یک سال بعد؛ سال بعد، دوباره بحثش شد و گفت تنهایی می خواهم بروم. چون ما اصلا کسی را نداریم گفتم که ما با بچه ها تنهاییم، تو کجا میخواهی بروی؟ خلاصه بحث روی این بود که نمی خواهد بروی. تا اینکه گفتند می روم چند روزی جایی و برمیگردم. گفتم حتما فکر سوریه از سرشان افتاده. من تقریبا ۱۷ روز از ایشان خبر نداشتم، نه تماسی نه هیچی، زنگ هم می زدم گوشیاش خاموش بود، خیلی نگران شدم و گفتم شاید اتفاق خاصی افتاده باشد. روز هفدهم به ما زنگ زد.
**: چه سالی بود؟
همسر شهید: آخرهای سال ۹۳ بود. زنگ زدند که... تا صدایشان را شنیدم پشت گوشی زدم زیر گریه و گفتم معلوم هست کجایی، گفت خدا بخواهد دیگه دارم می روم سوریه، دعا کن برایم. گفتم که قضیه چیست؟ گفت ما ۱۷ روز داشتیم آموزش می دیدیدیم تا آماده شویم برای رزم، امروز هم عازم هستیم. خلاصه هر چی گریه کردم پشت گوشی گفت که حالا استارتش را زدیم انشاالله. بعد از سه ماه، آمدند مرخصی.
**: در این سه ماه با ایشان در ارتباط بودید؟ تماس می گرفتند؟
همسر شهید: بله، از طریق واتساپ. دفعه های بعد نمی دانم قضیه چی بود که نگذاشتند گوشی با خودشان ببرند، یا خودش نبرد؛ دیگر تلفنی با ما تماس می گرفت. هر سری می خواستند بروند خط، چون ایشان در گروه شناسایی کار می کردند، برای شناسایی پیش می رفتند، و اگر می خواستند بروند خط، یا چیزی پیش می آمد قبلش به ما زنگ می زد که ما مثلا فلان روز صبح عازمیم به خط، برایمان دعا کنید. اگر طوریم شد حلالم کنید. هر سری ایشان تا زنگ می زد دلمان هزار راه می رفت.
بار اولی هم که ایشان رفته بودند حرم حضرت زینب زیارت، به ما زنگ زدند؛ یک شوقی از صدایشان مشخص بود. خیلی با شوق حرف می زدند. جایتان خالی، من مثل بچه ای که تازه یک چیزی بهش داده باشند ذوق میکردم.
**: وقتی آگاه می شدید از احوالشان، عکسالعمل شما چطور بود؟ مثلا هر سری که زنگ می زدند، اظهار دلتنگی که می کردید، وقتی احوالات ایشان را می دیدید باز هم این ابراز دلتنگی را داشتید، یا می گفتید من مثلا خودخواهم که بخواهم این ذوق و شوق همسرم را از طریق دلتنگی زیاد ازشان بگیرم؛ اینها را به خودتان می گفتید یا نه، وقتی شاهد شوق ایشان بودید همراهی داشتید یا گلایه می کردید؟ وضعتان چطور بود؟
همسر شهید: اوایل خیلی گله می کردم، بعدها دیدم خیلی علاقه دارد به رفتن سوریه؛ چون می آمدند مرخصی مثلا از این طرف و آن طرف می شنیدم آشناها می آیند به مرخصی، هشت ماه می مانند، ولی ایشان بیست روز را به زور می ماندند؛ بیست روز را یعنی ما به زور نگهش می داشتیم، بعد عازم می شدند. من هم دیگه مخالفتی نمی کردم، تا آخرها، دوباره گلایهام شروع شد، ولی هر سری می گفت این سری بروم، برگردم، دیگر نمی روم.
**: به نظرتان چی باعث می شد که ایشان هنوز بیست روز تمام نشده برگردند؟ در خاطراتشان این را برایتان می گفتند؟
همسر شهید: خیلی حرف می زد؛ یعنی وقتی می آمدند مثل کتابی که کسی دارد برایم می خواند، شروع می کرد که مثلا رفتیم فلان جا، فلان اتفاق افتاد، رفتم بازار، بازارش اینطوری بود، از تمام اتفاقات برایم می گفت. هر سری هم که می آمد برای بچه ها تا می توانست چادر سفید و سیاه و... میآورد. بیشتر سوغاتیاش چادر بود. یکسری دختر بزرگم گفت مامان فکر کنم قراره یک چادرفروش یراه بیندازیم... هر سری می رود و می آید یک عالمه چادر می آورد؛ حتی چادر سفید عروسی برای دو تا دخترهایم آورد.
دختر کوچکترم آن وقت باهاش صحبت می کرد و می گفت عسلِ بابا؛ تشویقش می کرد به قرآن خواندن، می گفت که چی یاد گرفتی؟ دخترم هم پشت گوشی برایش می خواند؛ میگفت آفرین بابا! آمدم فلان چیز را برایت جایزه می گیرم. کلا اخلاقشان خیلی خوب بود همیشه، ولی موقعی که رفته بود سوریه، مخصوصا موقع نماز خواندنشان خیلی دوست داشت در یک محیط آرام باشد، درِ اتاق را می بست. من می گفتم اینقدر طولانی است نماز خواندن؟ وقتی می رفتند خیلی کنجکاو می شدم، وقتی می رفتم داخل اتاق می دیدم همین طوری سرش را گذاشته روی سجاده و اشک می ریزد.
میگفتم اتفاقی افتاده که به من نمی گویی؟ میگفت نه، اتفاقی نیفتاده؛ فقط خواب دیدم. چون مادر ایشان اهل تسنن بودند و بعدها، همان اوایلی که با پدرشان ازدواج کردند شیعه شده بودند، ایشان هم به رحمت خدا رفتند. می گفت خواب دیدم مادرم آمده، من حس می کنم. همیشه من را به اسم حنیف صدا می زد، کامل نمی گفت حنیفه. می گفت حنیف! فکر می کنم که می خواهم شهید شوم. بعد من خنده ام گرفت. می خندیدم بهش می گفتم که برای خودت می بُری و می دوزی. بعد می گفت آره بابا من که از این شانسها ندارم. کسانی که آنجا باهاشون همرزم بودند را دوست داشت، بیشترشان جوان بودند، ایشان خودشان ۴۲ ساله بودند، خیلی هوای آنها را داشت؛ حتی وقتی می آمد مرخصی زنگ می زد بهشان، حال و احوالشان را می پرسید. یکی از آنها تازه ازدواج کرده بود، می گفت می خواهم بروم وقتی می خواهند بفرستند خط حواسم بهش باشد، چون بچه اش توی راه است.
**: احساس مسئولیت نسبت به دوستانشان داشتند...
همسر شهید: خیلی. اکثرا با این موضوع نمی توانند کنار بیایند. بقیه مردم، که آره پول می دهند، شاید پیش خودشان فکر می کنند همچین چیزی را واقعا، ولی تا این را درک نکنی، حس نکنی، نمی فهمی که آنها چه حسی دارند که می روند و می آیند. کلا دست خودشان نیست.
**: به نظر خود شما عامل اصلی ای که باعث شد شهید بزرگوار بروند و در واقع در این مسیر ثابت قدم باشند و هر سری که می آمدند و احساس دلتنگی باعث می شدند، بروند، چه بود؟
همسر شهید: بهش می گفتم نرو؛ ما اینجا کی را داریم؟ می گفت حضرت زینب کی را داشت؟ همین حرف را به من می زد. می گفتم طوریت بشود چی؟ می گفت من تو و بچه هایم را فقط به حضرت زینب واگذار می کنم، و کردهام. خیلی عقایدش قوی بود؛ زمانی هم که فکر کنم یک محکی زده بودند در گروهشان او برگزیده شده بود... یک جا محاصره شده بودن و داوطلب می خواستند و می گفتند ممکن است برنگردید. می گفت در ماشینمان کردند و بردند پادگان، ما منتظر بودیم که حالا می خواهند ببرمان خط، حالا می خواهند ببرمان جایی که گفته بودند، ولی می گفتند نه، یک محک بوده، می خواستیم ببینیم کی شجاعتش را دارد... خیلی آدم شجاع و نترسی بودند
**: بارزترین ویژگی اخلاق خودشان چی بود؟ علاوه بر شجاعت و ایمان قوی که گفتید، ویژگی اخلاقی که زبانزد آشنا و فامیل بود به نظرتان چی بود؟ که شهادت می دهند شهید بزرگوار این خصلت ذاتی را داشتند.
همسر شهید: فامیلهایشان هنوز هم در رفت و آمد هستند. هر سری که می آیند یا چیز می شود، می گویند خیلی جوانمرد بود، آنطور نبود که مثلا یکی یک مشکلی داشته باشد و او اصلا بیخیال باشد. ما یک همسایه داشتیم چهار تا بچه داشت، مادر چهار تا بچ و بچه هایش هم خیلی کوچک بودند. سرطان داشت و ایشان فوت شدند. پدری داشتند که بچه ها را سر خاک نمیبرد، حتی هفته به هفته بچه ها را با اتوبوس بر می داشت می برد سر خاک مادرشان؛ می گفت بابایشان کار دارد، بچه ها هوای مادرشان را می کنند، می برد سر خاک. بهش میگفتم بیکاری؟ می گفت می دانی چقدر ثواب دارد؛ اینها می روند سر خاک مادرشان. از خوبیهایش هر چه بگویم کم است.
**: این مسئولیتپذیری نسبت به خانواده و اطرافیانشان، اینکه فقط به خودشان فکر نمی کنند به اطرافیانشان هم فکر می کنند، همه زیر شاخه جوانمردی است و واقعا شایسته این خصلت هستند. شغل پدرشان چه بود؟ منبع درآمدشان چه بود؟
همسر شهید: پدر ایشان یک سال قبل از ازدواج ما فوت شده بودند، در کل در افغانستان یک آدم سرشناسی بودند. اکثراً می شناسند ایشان را، بهش می گفتند شیخ محب افتخاری.
**: تحصیلات پدرشان چی بود؟
همسر شهید: اطلاعی ندارم.
**: کدام قسمت افغانستان زندگی می کردند؟
همسر شهید: کابل بودند.
**: از بچگی کابل زندگی می کردند؟
همسر شهید: بله، ولی ولسوالیشان دایمیرداد بود
**: بعد خودتان از کدام ولایت افغانستان هستید؟
همسر شهید: ما هم دایمیردادیم، منتهی از ولسوالیهای مختلفش.
**: چند ساله بودید که آمدید ایران؟
همسر شهید: من متولد همین جا هستم.
**: چطور با شهید آشنا شدید؟
همسر شهید: شهید دوست شوهرخواهرم (دامادمان) بود،. با دامادمان دوست بودند، خانه شان رفت و آمد داشتند، تا اینکه یک روز گفتند میخواهند بیایند برای خواستگاری... دیگر از طریق ایشان آشنا شدیم.
**: تحصیلات خودتان چقدر است؟
همسر شهید: سیکل دارم.
**: پدرشان منبع درآمدشان از طریق همین تدریس و اینها بود؟
همسر شهید: بله.
**: خود شهید منبع درآمدشان چه بود؟
همسر شهید: در کار سنگ بودند... شش تا برادرند، که چهارتایشان از یک پدر و مادر هستند دو تایشان از یکی دیگر.
**: چندمین فرزند هستند؟
همسر شهید: ایشان، دومی هستند.
**: خواهر و برادرهایشان اینجا هستند یا تهرانند؟
همسر شهید: یکی از برادرانش که کرج می نشیند که رزمنده هستند؛ چند سال است رزمنده اند؛ پسر برادرشان هم رزمنده هستند و در سوریه فعالیت دارند.
**: نحوه مهاجرت خانواده شهید به ایران به چه شکل بود؟
همسر شهید: ایشان در سن ۱۷ سالگی خودشان تنهایی آمدند ایران.
**: چطور شد آمدند ایران؟
همسر شهید: خیلی مهاجرت می کردند ایشان هم همراه آنها آمده بودند، برای کار و...
**: تحصیلات خود شهید چقدر بود؟
همسر شهید: ۵ کلاس درس خوانده بودند.
**: در ایران درس خوانده بود یا افغانستان؟
همسر شهید: در افغانستان.
**: شما متولد کجای ایران هستید؟
همسر شهید: تهران، ورامین.
**: تهران با خانوادهتان زندگی می کردید؟
همسر شهید: بله.
**: گفتید مادر شهید بزرگوار اهل تسنن بودند؛ آشنایی مادرش با پدرشان که شیعه بوده چطور اتفاق افتاده؟
همسر شهید: پدر شهید که تدریس میکرده در مساجد و این طرف و آن طرف، دوست و رفیق های زیادی داشته. بعد یکی از رفیق هایشان پیشنهاد بهشان داده بوده که مثلا آنجا با هم آشنا شدند، حالا دقیق نمی دانم چطوری اتفاق افتاده.
**: شهید بزرگوار متولد چه سالی بودند؟
همسر شهید: متولد سال ۵۸ است.
**: .. اینطور که شنیدید یا خودشان گفتند، اگر خاطره ای دارید که ما بیشتر با ایشان آشنا شویم، برایمان بگویید.
همسر شهید: چیز خاصی نمی دانم، فقط خودشان بعضی اوقات می گفتند که در شیرینیپزی کار می کردند در کابل. از همان بچگی ایشان فعال بودند...