شهید جمال محمدشاهی، فرزند علی، متولد دوم بهمن ماه 1340 است. در خانوادهای محروم و مستضعف، در محله مولوی تهران به دنیا آمد. به عنوان بسیجی از طریق لشکر 27 محمد رسول الله(ص) از تهران به جبهه اعزام شد. 12 آبان 1362 در عملیات والفجر4 در پنجوین عراق به فیض شهادت نائل آمده بود. این شهید در سال 1390 باوجود تلاشهای انجام شده بهعنوان شهید گمنام در باغ موزه دفاع مقدس تهران دفن شده بود. که نهایتا هویتش بعد از گذشت 38 سال از شهادت و 10 سال از تدفینش احراز شد.
پدر شهید جمال محمدشاهی کارگری نجار بود. نمیتوانست همه مخارج خانواده 10 نفرهاش را تأمین کند. در هشت سالگی به سراغ کار رفت. در یک مغازه عطاری مشغول کار شد. روزی دو تومان مزد میگرفت. هم درس میخواند و هم کار میکرد. پولهایش را جمع میکرد. وقتی شب عید میرسید و پدرمیخواست برای بچههایش لباس بخرد، جمال همه پولها را به پدر میداد. پدر خوشحال میشد و دعایش میکرد. حالات معنوی خوبی داشت. اما حرفی نمیزد. سختی روزگار را کشیده بود. یک بار پیرمرد خیار فروش دورهگردی به مسجد آمد. شب بود و خیارهای نامرغوب او مانده بود. بعد از نماز دوباره به سراغ چرخ دورهگردیاش رفت. مانده بود چه کند. جمال چند نفر از بچهها را صدا زد و گفت: «برویم خیارهایش را بخریم.» هر کدام چند کیلو خیار خریدند و دل پیرمرد را شاد کردند.
از شاگردان آیتالله حق شناس بود. هر چه بزرگتر میشد روحیات و رفتار او بیشتر معنوی میشد. جوانی بسیار ساکت و باحیا بود. از دوستان شهید عارف، احمد علی نیّری بود که از بسیجیان خودساخته و مخلص پایگاه بسیج مسجد بود. وقتی خبر شهادتش آمد، در مسجد امین الدوله در بازار مولوی برای او ختم گرفتند. شهید احمد علی نیّری همه نوجوانها را به مراسم ختم آورد. خودش هم با ادب در گوشهای از مجلس نشست. مثل شاگردی که در محضر استاد زانو زده است. شهید نیری بعدها نوشته بود که: «در مراسم ختم شهید جمال محمد شاهی مولای ما حضرت صاحب الزمان(عج) تشریف آورده بودند...»
یکی از ذاکران اهل بیت(ع) که با شهید دوست بود از مداحی منطقه عملیاتی و حال خوش شهید جمال و همرزمانش تعریف میکرد و میگفت: یک روز آنها با من صحبت کردند و گفتند: «عملیات نزدیک است. ما همگی از خدا و مولایمان امام زمان(عج) خواستهایم شهید شویم و گمنام بمانیم.» بعد از عملیات والفجر4 به سراغشان رفتم. خیلی عجیب است اما همه آنها مفقود شدند.
یکی دیگر از شاگردان استاد حقشناس و از جوانان مسجد امین الدوله میگفت: «یک بار که خیلی دلم برای جمال تنگ شده بود او را در خواب دیدم. میدانستم مفقود شده برای همین پرسیدم: «جمال معلوم است که کجایی؟» گفت: «همین نزدیکی! من با کاروان شهدای گمنام برگشتهام!» این درحالی بود که هیچکس نمیدانست او سال 90 به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شده است.
سال 1397 کتاب «این مادر آن پسر» توسط گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی منتشر شد. این کتاب شامل خاطرات خانم فاطمه سادات موسوی رینه، مادر شهید جمال محمدشاهی از فرزندش است. این مادر شهید چندی پیش دار فانی را وداع گفت و به دیدار فرزندش رفت. او در روایتی از پسرش در این کتاب گفته است: با آنکه سختی و تلخیهای زیادی را در زندگی تحمل کردم، اما سعی کردم پای زندگی بمانم. من از خدا میخواستم که به من درباره تربیت بچهها کمک کند؛ آن هم در محلهای که همه جور انسانی در آن بود. از قماربازها بگیر تا معتادهای آنچنانی. البته از طرفی در همین محله، امثال دکتر چمران و شهید متوسلیان هم تربیت شدند. خدا ما را یاری کرد. امروز همه به فرزندان من افتخار میکنند. من ثمره آن کارها و زحمات را الان میبینم. من در آن سالها هشت فرزند پشت سر هم داشتم
جمال همه گونه سختی را تحمل میکرد. او خیلی حیا و ادب داشت. از خجالت نداری صورتش سرخ میشد، اما حرفی نمیزد. شکایت نمیکرد. جمال تلاش خودش را انجام میداد، اما راضی بود به رضای خدا. در یکی از نامههایش مینویسد: «الان که در سنگر نشستیم، روز جمعه ساعت 7:30 صبح است. به فکر خانه افتادم؛ به فکر روزهای انقلاب، به فکر بچههای کوچه. بعد به خودم میگویم بیخیال بابا، چند سال در کوچه بودی چه کار کردی؟ اینجا را عشق است. نبرد حق علیه باطل را. راستی خدا را شکر میکنم که در جبهه باطل نیستم. خدایا شکر و سپاس تو را که مرا در لشکر حق قرار دادی. که اگر بکشم، به بهشت میروم و اگر کشته شوم، نیز به بهشت میروم.»
بعضی شبها دلم برای جمال کباب میشد، نیمههای شب بیدار میشدم و میدیدم رفته پشت کمد جایی باریک پیدا کرده و مشغول نماز شب شده. آنقدر در نماز گریه میکرد که به هق هق میافتاد. البته سعی میکرد گریهاش بیصدا باشد. به او میگفتم مگر تو چکار کردی؟ چرا اینقدر گریه میکنی؟ جمال هم چیزی نمیگفت. لبخند میزد و میرفت. جمال در نامهایی نوشته بود: «اینجا تعداد زیادی از برادران بسیجی برای خود قبری ساختهاند و شبها هروقت دعا برقرار باشد در آن مشغول عبادتاند.»
شهید جمال محمدشاهی در آخرین نامهاش به خانواده نوشته است: «پدر و مادر عزیز، امیدوارم مرا ببخشید چون من جز دردسر برای شما نداشتم. میخواستم شما را در پیری یاری کنم اما زمانی که از خدمت آمدم تا حالا که دوباره به جبهه میروم، مثل دیوانهها بودم. باور کنید با آن سنگر و بیابانهای خوزستان خو گرفته بودم. خیلی دعا کردم تا دوباره به جبهه بروم.
شما هم بدانید که اجر عظیمی در پیشگاه خداوند دارید. شما را به خدا که اگر من شهید شدم، خوشحال باشید. همگی لباس سفید بپوشید.
ناراحت نباشید که با این کار همه خانوادههای شهدا و اسرا و مجروحان ناراحت میشوند. چرا باید انسان ناراحت باشد؟ من را که به زور به جبهه نبردند. با فکر و اندیشه خود به جبهه رفتم. شما چطور خوشحال میشوید که من ماشین بخرم یا ازدواج کنم؛ اینجا هم باید خوشحال باشید که من مثل دیگران به این اجر عظیم الهی دست یافتم. پس شما در دنیا و اخرت روسفید هستید که افتخار تشیع این است که در راه اسلام شهید داده است.»