«محمد شب به خوابم آمد و گفت مادر! فردا میهمان داری، کوچه را آب و جارو کردم، دیر که کردید، اول فکر کردم دیگر نمیآیید، اما میدانستم محمد همین طوری حرفی نمیزند، از وقتی که رفته خبر آمدن میهمانانم را به من داده، چه آنها که سرزده میآیند، چه آنها که خبر میدهند».
به گزارش شهدای ایران، قرارمان ساعت ۴ بود و مادر شهید محمد پیری منتظر حضور ما، ساعت سه و نیم
قرار گذاشتیم، بچهها یکی یکی آمدند، شدیم هشت نفر، سوار ماشین شدیم و
راهی؛ به حصار امام(ره) که رسیدیم حواسمان به تابلوهای سردر کوچهها بود،
مبادا کوچه شهید را رد کنیم، کوچه پس کوچههای این محله قدیمی را
نمیشناختیم، بنابراین آدرس منزل شهید را از رهگذرها پرسیدیم، بعد از کمی
جستجو و همراهی یک خانم، کوچه را پیدا کردیم، وارد که شدیم تصویری زیبا بر
نگاهمان نشست «مادر شهید در چارچوب در منتظرمان بود»، مادر مهربانی که
به یمن حضور میهمانانش جلو در را آب و جارو کرده بود.
با روی خوش با تک تکمان احوالپرسی کرد، به محض اینکه فهمید برخی از میهمانان ترکی بلدند، با زبان ترکی شروع کرد به گفتن از شهید و روزگارانی که دیگر «محمد» با او نبود، یکی از بچهها هم شده بود مترجم و صحبتهای مادر را به فارسی برمیگرداند.
صمیمیت از چهره مهربان سکینه خانم میبارید، میهمان برایش هم عزیز بود و هم حکم خانوادهاش را داشت از همان اول به یکی از بچهها گفت «بلند شو یه چای بریز ببینم دخترم»، با این حرف ناخواگاه لبخند روی لب همه نشست، دو نفر با هم بلند شدند که امر مادر را انجام دهند و از میهمانان پذیرایی کنند، یکی راهی آشپرخانه شد و دیگری رفت سمت بخاری برای ریختن چای.
سکینه خانم، همان طور که با زبان شیرین ترکی برایمان تعریف میکرد گفت «وقتی دیر آمدید، با خودم گفتم پس چرا نیامدند؟ محمد که دیشب به خوابم آمد و گفت مهمان داریم! از وقتی رفته، وقتی میهمان داشته باشم به خوابم میآید و خبر میدهد مبادا من نباشم و میهمان پشت در بماند».
از قبل، ماجرای این مراوده مادر فرزندی را در مورد میهمانان شنیده بودیم اما دلمان میخواست از زبان خودش بشنویم.
_مادرجان! قبل از تماس و هماهنگی هم منتظر ما بودید؟
_بله عزیزم؛ محمد شب به خوابم آمد و گفت مادر! فردا میهمان داری، کوچه را آب و جارو کردم اما دیر کردید، اول فکر کردم دیگر نمیآیید، اما میدانستم محمد همین طوری حرفی نمیزند، از وقتی که رفته خبر آمدن میهمانانم را به من داده، چه آنها که سرزده میآیند، چه آنها که خبر میدهند.
_ راستش دنبال آدرس کوچه گشتیم، کمی سردرگم شدیم و زمان گذشت، ولی خدا را شکر حالا کنار شما هستیم.
_خوش آمدید عزیزانم، تورو خدا راحت باشید، محمد خیلی مهربان بود و میهماننواز، اینجا خانه اوست، از خودتان پذیرایی کنید.
از ماجرای شهادت محمد پرسیدیم گوشه چشمش بارانی شد و گفت، «به جبهه که رفت تا مدتی از او خبری نداشتم، یک بار به خوابم آمد و گفت مادرجان! جسد من دیگر برنمیگردد من در قیر سوختهام، دنبالم نگرد خودم به دیدنت میآیم، بیدار که شدم سریع رفتم سپاه ببینم خبری از پسرم دارند یا نه؟ گفتند هنوز نه، باز رفتم و آمدم تا هفته بعد که دوباره خودش به خوابم آمد و گفت: مادرجان خیالت راحت شد؟ گفتم که برنمیگردم، من مفقودالاثرم، دنبالم نگرد، اما هوایت را دارم.
از همان سالها که پدرش هم در قید حیات بود تا حالا که او هم به رحمت خدا رفته و در این خانه تنها هستم، حالا سالهاست درب خانه را بازمیگذارم که شاید بیاید یا شاید خبری از او برسد؛ پای رفتن به باغ بهشت و گلزار شهدا را هم ندارم اما به من گفته آنها که برای توسل و دیدارش به گلزار شهدا میروند به جای من هم او را میبینند و همکلامش میشوند، گفته آنها میآیند و از من به تو خبر میرسانند، حالا همین شده و دسته دسته آدمها از گروههای مختلف به دیدنم میآیند و میگویند در گلزار شهیدا و بر مزار شهیدان جاویدالاثر یاد فرزندم را زنده میکنند»
همان طور که مشغول صحبت بود زیر میز تلفن دنبال چیزی میگشت، یک دفتر، برش داشت و داد دست یکی از دخترها، خواست برایش یادگاری بنویسیم، بچهها که شم خبرنگاریشان گل کرده بود شروع کردند به ورق زدن دفتر و خواندن دستنوشتهها.
خیلی از امضاها و یادگاریها برایمان آشنا بود و خیلیهایشان هم ناآشنا.... «برای برادر عزیزم محمد» سرتیتر اغلب یادگاریهای این دفتر بود... چند خطی هم ما به یادگار گذاشتیم، اسامیمان را ثبت کردیم و دفتر را بستیم و به دست مادر سپردیم.
وقتی خیالش راحت شد شیرینی و چایمان را خوردهایم، ما را به اتاق بالایی راهنمایی کرد، جایی که شبیه مهمانخانه، مرتب بود و معطر، روی طاقچههای قدیمیاش عکس و یادگاریهای محمد جا خوش کرده بود. عکسها و یادگاریها را نشان ما داد و باز بغض کرد، دلش هوایی شد و دلمان را هوایی کرد.
برخلاف اینکه همیشه ما خبرنگارها دنبال ثبت عکس و خاطره هستیم و پیشنهادش را میدهیم، این بار مادر پیشدستی کرد و گفت، «بیایید عکس یادگاری هم بگیریم» ما در کمال میل و افتخار کنار مادر به ایستادیم برای ثبت یک عکس زیبا و خاطرهانگیز، بعد هم گفت عکس را قاب کنید برای من هم بیاورید، معلوم بود چشمان منتظرش دنبال هر بهانهای است برای دیدار.
یادبودی دستمان بود که با دست خانم پوروهابی به دستش دادیم تا بماند به یادگار کنار دیگر یادگاریها، کنار عکسهای دستهجمعی دیدار با دیگر میهمانان و دوستدارانش.
به ترکی گفت: دلم باز شد از دیدنتان، باز هم به من سر بزنید.
نم نم گلایهای هم از بنیاد شهید کرد که مدتهاست سری به من نمیزنند و حالی نمیپرسند، هرچند به خاطر کرونا مراعاتمان را میکنند اما دلم میخواهد بیایند، دلم باز میشود.
خسته نمیشدیم از شیرینزبانیهایش، دلمان غنج میرفت برای خندههایش اما وقت رفتن شد و باید میرفتیم؛ تا دم در بدرقهمان کرد، گفتیم «مادر هوا سرد است دیگر بیرون نیا» اما گوشش بدهکار نبود دلش میخواست رسیم میهماننوازش را تمام و کمال به جا بیاورد و آورد، با خوشرویی بدرقهمان کرد و ما رفتیم، رفتیم و حلاوت این دیدار شیرین را با خود بردیم که در جان و قلبمان جوانه بزند و تازه بماند.
کاش یادمان نرود این مادران چقدر چشمانتظاری کشیدند و رنجهایشان را زندگی کردند تا ما زنده ماندن یاد فرزندان شهیدشان را بر خود مشق کنیم و نگذاریم این رشادتها و صلابتها از دفتر زندگی نسلهای بعد این سرزمین پاک شود.
به گزارش فارس، شهید محمدرضا پیری نیمه مرداد ۶۱ و در سن ۱۹ سالگی در جنگ با صدامیان آسمانی شد و دیگر خبری از پیکرش نشد؛ او بنا به قولی که به مادرش داده، به خواب او میآید تا احساس تنهایی نکند، ارادت ویژهای به میهمان دارد و زودتر حضور هر میهمانی را به مادر خبر میدهد».
با روی خوش با تک تکمان احوالپرسی کرد، به محض اینکه فهمید برخی از میهمانان ترکی بلدند، با زبان ترکی شروع کرد به گفتن از شهید و روزگارانی که دیگر «محمد» با او نبود، یکی از بچهها هم شده بود مترجم و صحبتهای مادر را به فارسی برمیگرداند.
صمیمیت از چهره مهربان سکینه خانم میبارید، میهمان برایش هم عزیز بود و هم حکم خانوادهاش را داشت از همان اول به یکی از بچهها گفت «بلند شو یه چای بریز ببینم دخترم»، با این حرف ناخواگاه لبخند روی لب همه نشست، دو نفر با هم بلند شدند که امر مادر را انجام دهند و از میهمانان پذیرایی کنند، یکی راهی آشپرخانه شد و دیگری رفت سمت بخاری برای ریختن چای.
سکینه خانم، همان طور که با زبان شیرین ترکی برایمان تعریف میکرد گفت «وقتی دیر آمدید، با خودم گفتم پس چرا نیامدند؟ محمد که دیشب به خوابم آمد و گفت مهمان داریم! از وقتی رفته، وقتی میهمان داشته باشم به خوابم میآید و خبر میدهد مبادا من نباشم و میهمان پشت در بماند».
از قبل، ماجرای این مراوده مادر فرزندی را در مورد میهمانان شنیده بودیم اما دلمان میخواست از زبان خودش بشنویم.
_مادرجان! قبل از تماس و هماهنگی هم منتظر ما بودید؟
_بله عزیزم؛ محمد شب به خوابم آمد و گفت مادر! فردا میهمان داری، کوچه را آب و جارو کردم اما دیر کردید، اول فکر کردم دیگر نمیآیید، اما میدانستم محمد همین طوری حرفی نمیزند، از وقتی که رفته خبر آمدن میهمانانم را به من داده، چه آنها که سرزده میآیند، چه آنها که خبر میدهند.
_ راستش دنبال آدرس کوچه گشتیم، کمی سردرگم شدیم و زمان گذشت، ولی خدا را شکر حالا کنار شما هستیم.
_خوش آمدید عزیزانم، تورو خدا راحت باشید، محمد خیلی مهربان بود و میهماننواز، اینجا خانه اوست، از خودتان پذیرایی کنید.
از ماجرای شهادت محمد پرسیدیم گوشه چشمش بارانی شد و گفت، «به جبهه که رفت تا مدتی از او خبری نداشتم، یک بار به خوابم آمد و گفت مادرجان! جسد من دیگر برنمیگردد من در قیر سوختهام، دنبالم نگرد خودم به دیدنت میآیم، بیدار که شدم سریع رفتم سپاه ببینم خبری از پسرم دارند یا نه؟ گفتند هنوز نه، باز رفتم و آمدم تا هفته بعد که دوباره خودش به خوابم آمد و گفت: مادرجان خیالت راحت شد؟ گفتم که برنمیگردم، من مفقودالاثرم، دنبالم نگرد، اما هوایت را دارم.
از همان سالها که پدرش هم در قید حیات بود تا حالا که او هم به رحمت خدا رفته و در این خانه تنها هستم، حالا سالهاست درب خانه را بازمیگذارم که شاید بیاید یا شاید خبری از او برسد؛ پای رفتن به باغ بهشت و گلزار شهدا را هم ندارم اما به من گفته آنها که برای توسل و دیدارش به گلزار شهدا میروند به جای من هم او را میبینند و همکلامش میشوند، گفته آنها میآیند و از من به تو خبر میرسانند، حالا همین شده و دسته دسته آدمها از گروههای مختلف به دیدنم میآیند و میگویند در گلزار شهیدا و بر مزار شهیدان جاویدالاثر یاد فرزندم را زنده میکنند»
همان طور که مشغول صحبت بود زیر میز تلفن دنبال چیزی میگشت، یک دفتر، برش داشت و داد دست یکی از دخترها، خواست برایش یادگاری بنویسیم، بچهها که شم خبرنگاریشان گل کرده بود شروع کردند به ورق زدن دفتر و خواندن دستنوشتهها.
خیلی از امضاها و یادگاریها برایمان آشنا بود و خیلیهایشان هم ناآشنا.... «برای برادر عزیزم محمد» سرتیتر اغلب یادگاریهای این دفتر بود... چند خطی هم ما به یادگار گذاشتیم، اسامیمان را ثبت کردیم و دفتر را بستیم و به دست مادر سپردیم.
وقتی خیالش راحت شد شیرینی و چایمان را خوردهایم، ما را به اتاق بالایی راهنمایی کرد، جایی که شبیه مهمانخانه، مرتب بود و معطر، روی طاقچههای قدیمیاش عکس و یادگاریهای محمد جا خوش کرده بود. عکسها و یادگاریها را نشان ما داد و باز بغض کرد، دلش هوایی شد و دلمان را هوایی کرد.
برخلاف اینکه همیشه ما خبرنگارها دنبال ثبت عکس و خاطره هستیم و پیشنهادش را میدهیم، این بار مادر پیشدستی کرد و گفت، «بیایید عکس یادگاری هم بگیریم» ما در کمال میل و افتخار کنار مادر به ایستادیم برای ثبت یک عکس زیبا و خاطرهانگیز، بعد هم گفت عکس را قاب کنید برای من هم بیاورید، معلوم بود چشمان منتظرش دنبال هر بهانهای است برای دیدار.
یادبودی دستمان بود که با دست خانم پوروهابی به دستش دادیم تا بماند به یادگار کنار دیگر یادگاریها، کنار عکسهای دستهجمعی دیدار با دیگر میهمانان و دوستدارانش.
به ترکی گفت: دلم باز شد از دیدنتان، باز هم به من سر بزنید.
نم نم گلایهای هم از بنیاد شهید کرد که مدتهاست سری به من نمیزنند و حالی نمیپرسند، هرچند به خاطر کرونا مراعاتمان را میکنند اما دلم میخواهد بیایند، دلم باز میشود.
خسته نمیشدیم از شیرینزبانیهایش، دلمان غنج میرفت برای خندههایش اما وقت رفتن شد و باید میرفتیم؛ تا دم در بدرقهمان کرد، گفتیم «مادر هوا سرد است دیگر بیرون نیا» اما گوشش بدهکار نبود دلش میخواست رسیم میهماننوازش را تمام و کمال به جا بیاورد و آورد، با خوشرویی بدرقهمان کرد و ما رفتیم، رفتیم و حلاوت این دیدار شیرین را با خود بردیم که در جان و قلبمان جوانه بزند و تازه بماند.
کاش یادمان نرود این مادران چقدر چشمانتظاری کشیدند و رنجهایشان را زندگی کردند تا ما زنده ماندن یاد فرزندان شهیدشان را بر خود مشق کنیم و نگذاریم این رشادتها و صلابتها از دفتر زندگی نسلهای بعد این سرزمین پاک شود.
به گزارش فارس، شهید محمدرضا پیری نیمه مرداد ۶۱ و در سن ۱۹ سالگی در جنگ با صدامیان آسمانی شد و دیگر خبری از پیکرش نشد؛ او بنا به قولی که به مادرش داده، به خواب او میآید تا احساس تنهایی نکند، ارادت ویژهای به میهمان دارد و زودتر حضور هر میهمانی را به مادر خبر میدهد».