شهید حسین دارابی می نویسد: «پروردگارا، دوست دارم در همین جا رضایت خودم را از جاهلی که بنده را به قتل میرساند تسلیم شما کرده، و البته شکایت خود را نیز از دو گروه نزد شما تا روز قیامت به امانت بگذارم.»
به گزارش شهدای ایران، «اگر اذیتم کنید میروم شهید میشوم» این جمله را حسین عادت داشت وقتی بگوید که میخواست خودش را برای پدر و مادر لوس کند.
کودکیاش هم زمان بود با سالهای پایانی جنگ تحمیلی و میدید جوانهایی که به جنگ میروند و به شهادت میرسند جایگاهشان در بین مردم محل چقدر والاست.
تصاویر آوردن پیکر جوانهای محل که تا دیروز حسین به آنها سلام میکرد و بوی اسپند کوچهها ذهن کودکانه او را مشغول میکرد.
این سالها گذشت و حسین نوجوانی و جوانی را پشت سر میگذاشت و هر روز رابطهاش با پدر شالیکار خود نزدیکتر میشد. قد کشیدن او برای پدر مادر که همین یک پسر را در کنار سه دخترشان خدا قسمتشان کرده بود لذتی داشت که گاهی دوست داشتند بنشینند و فقط قد و بالایش را تماشا کنند. حسین بچه خوش مشربی بود و اهل خدا پیغمبر. نان حلالی که پدر در زمینهای کشاورزی آمل در میآورد نهاد پسر را به درستی هدایت میکرد.
حالا وقت آن رسیده بود حسین شغلی برای خودش داشته باشد. خانواده دوست داشتند او پاسدار شود اما نمیخواستند با دادن این پیشنهاد پسرشان به قولی در رودربایسی بماند و مجبور شود قبول کند. پاسدار شدن شغلی نبود که کسی بخواهد با اکراه قبول کند. مادر میگوید: «من و حاجی دوست داشتیم پاسدار شود.
این طوری، هم مطمئن از کار آیندهاش بودم، هم اینکه خیالم راحت بود پایش نابجا نمیلغزد. با این حال حرفش را پیش نمیکشیدیم، میخواستیم خودش تصمیم بگیرد.
دست آخر هم با اینکه میخواست برود سربازی و دفترچه اعزام هم گرفته بود، نظرش برگشت و برای ورود به سپاه اقدام کرد.» حسین دیگر با پوشیدن لباس سبز پاسداری دیدنیتر هم شده بود.
رفیقش پدرش بود و خیلی پیش میآمد سر به سر هم بگذراند. همین نزدیکی آنها به هم حسین را ترغیب کرده بود خواستهاش را با پدر درمیان بگذارد. پدر میگوید: «وقتی تصمیم به ازدواج گرفت خودش قضیه را با من در میان گذاشت و خواست دختر مناسبی برایش انتخاب کنیم. برادرم دوستی داشت که با هم رفت و آمد داشتند و ما هم آنها را دورادور میشناختیم. دخترشان را پیشنهاد دادیم حسین بدش نیامد، رفتیم خواستگاری و شکر خدا وصلت سر گرفت.»
روزها با همه مشکلات یک زندگی روزمره، در کنار چنین پسری برای پدر و مادر شیرین میگذشت. تا اینکه یک روز حسین آقا که به تازگی خدا دختری هم قسمتش کرده بود به منزل پدر آمد و شروع کرد سر صحبت را باز کردن. از دل دل کردنش معلوم بود حرف مهمی میخواهد بزند که برایش سخت هم هست. آن ایام سوریه تازه مورد تجاوز گروههای تکفیری قرار گرفته بود و هنوز در اخبار خیلی این موضوع مطرح نمیشد.
حسین قبلا مأموریتهایی به خارج از کشور رفته بود اما وقتی از رفتن به سوریه گفت، پدرش خیلی رضایت نداشت. حق هم داشت. نمیخواست برای تنها پسرش اتفاقی بیافتد.
بالاخره حسین رضایت پدر را گرفت اما به مادر حرفی از این موضوع نزد. نمیخواست او را نگران کند. حالا قسمت سختتر پیش از سفر پیش روی او قرار داشت. مطرح کردن موضوع برای همسرش و بعد دل کندن از دختری که تازه شیرینتر شده بود و بهم وابسته بودند. همسرش میگوید: «آن موقع که فاطمه ثنا تازه به دنیا آمده بود، وقتی برای اولین بار حسین آقا با من مطرح کرد که میخواهد به سوریه برود، من تعجب کردم. چون از علاقه شدید ایشان به بچههای کوچک خبر داشتم، حسین هرجا بچه نوزادی را میدیدید یک ساعت این بچه را بغل میکرد؛ یعنی اینقدر بچه دوست داشت.
بعد دیدم حالا که دختر خودمان تازه به دنیا آمده میخواهد برود سوریه. پرسیدم چرا این تصمیم را گرفتی؟ گفت: اسلام مرز نمیشناسد و الان خط مقدم ما، سوریه است.
میگفت هدف آنها ضربه زدن به اسلام است و ما بعنوان یک مسلمان وظیفه داریم جلویشان بایستیم. بجز این به خاطر ارادتی که به اهل بیت داشت، بحث دفاع از حرم حضرت زینب (س) را هم مطرح میکرد و میگفت من نمی توانم اینجا بنشینم و ببینم به بارگاه ایشان ذرهای اهانت شود.»
حسین پیش از رفتن به پدر قول داد وقتی برگشت تا مدتی کنارشان بماند و درسش را سر و سامان دهد. اما اوضاع سوریه بدتر از چیزی بود که او فکرش را میکرد. تکفیری ها تا ۴۰ متری حرم حضرت زینب (س) آمده بودند و از هتک حرمت به حرم خانم هیچ ابایی که نداشتند، هیچ. هدفشان هم تکرار تاریخ بود. تاریخی که ۱۴۰۰ سال پیش اتفاق افتاده بود و شیعه در همه این ۱۴ قرن سالی نبوده که به سر و سینه نزند و عزای عاشورا و اسارت خاندان پیامبر (ص) را برپا نکند. الان اگر دوباره همان اتفاق رخ میداد و حرمت دختر علی (ع) خدشهدار میشد، چطور دوباره شیعیان سرشان را بالا میگرفتند و لباس مشکی بر تن میکردند. امثال حسین که نامشان مدافعان حرم شده بود همه آنچه برایشان با ارزش بود، در دست گرفتند و فدایی دفاع از حرم کردند.
مدت مأموریتش که تمام شد و برگشت، چند روز نگذشته بود که دوباره سراغ پدر رفت و بحث خداحافظی را مطرح کرد. پدر قول حسین را به او یادآوری کرد و گله کرد که چرا اینقدر زود داری بر میگردی؟ حسین وقتی از وضعیت حرم حضرت زینب (س) گفت، پدر دلش لرزید و خودش حسین را راهی کرد.
این بار مادر را هم در جریان گذاشت. مادر میگوید: «یک بار آمد آمل دیدنمان. دم خداحافظی گفت: راهی سوریهام. ناراحت و کلافه گفتم: حسین تو چرا حرف هیچکس را گوش نمیدهی، کجا میروی، مگر تازه نیامدهای؟ حداقل بگو به حرف چه کسی گوش میدهی. جواب داد مادر من فقط به حرف رهبرم گوش میدهم. آقا دستور بدهد جانم را هم برایشان میدهم. قبل از آخرین اعزامش آمده بود آمل هر وقت دور هم مینشستیم، حسین بیخیال همه ما، از سوریه میگفت و وسط حرف هایش ریزریز وصیت میکرد. به اینجا که میرسید حس میکردم قلبم را دودستی فشار میدهند.
طاقت نداشتم، دعوایش میکردم که «بس کن حسین! این حرفها چیست که میگویی؟ منِ مادر طاقت شنیدن ندارم، اما گوشش بدهکار نبود دیدم تحمل ندارم خودم را از صحبتهای حسین و حاجی کنار کشیدم که حرفی از رفتن و نبودنش نشنوم.»
همسرش بار آخری که حسین راهی بود حال دیگری داشت. میگوید: «واقعیتش چون تازه فاطمه ثنا به دنیا آمده بود، دلم به این جدایی و دوری راضی نمیشد. به خاطر همین حسین آقا دلایل زیادی برای رفتنش آورد، حتی به دفاع مقدس خودمان هم اشاره کرد. اسم عموی شهید من را آورد و گفت ببین اگر آن موقع هم هر کسی میگفت من زن و بچه دارم و به جبهه نمیرفت، الان کشور دست دشمن افتاده بود.
یادم است که خیلی تأکید میکرد که اگر تکفیریها به مرز کشورمان برسند، مبارزه خیلی سخت میشود و باید در نطفه جلویشان را گرفت و اجازه پیشروی به آنها نداد.
من هم وقتی این استدلالهای ایشان را دیدم و علاقه قلبیشان را به دفاع از حرم حضرت زینب (س)، به حضور ایشان در سوریه رضایت دادم.
اما آخرین بار بهار سال ۹۴ بود که می خواست برود. چند هفته مانده به ماه رمضان رفت و چند روز بعد از عید فطر برگشت. اما این بار وقتی میخواست برود من اصلا حال خوبی نداشتم.خیلی خیلی احساس نگرانی میکردم. دلشوره داشتم و آنقدر حالم بد بود که خودش هم متوجه شد و گفت چرا این طوری شدی؟ تو که همیشه قوی بودی؟ اما این حال بد اصلا دست خودم نبود. آنقدر که دست و پاهایم از شدت نگرانی بیحس شده بود. به خاطر همین حسین آقا، اصرار کرد که با هم بیرون برویم.
فاطمه ثنا را پیش مادرم گذاشتیم و رفتیم بیرون دوتایی قدم زدیم. یادم است که حسین آقا گفت: فکر نکن که من دلم برای شما تنگ نمیشود، ولی این راهی است که انتخاب کرده ام. این هدفی است که دارم و هیچ هدفی از این بالاتر نیست. همین حرفها هم تا اندازهای آرامم کرد و حسین دوباره رفت.»
حسین وقتی برای آخرین بار از سوریه برگشت حالش مثل همیشه نبود. همه احساس میکردند این حسین جوان همیشگی نیست. روز به روز ضعیفتر میشد. تا اینکه به بیمارستان منتقلش کردند. ریههای حسین بر اثر عوارض شیمیایی در سوریه عفونی شده بود و روز به روز حالش وخیمتر میشد.
همان زمان با شدت گرفتن مریض اش، خبر تشییع شهدای غواص تازه در کشور پخش شده بود. همسرش میگوید: «حسین نسبت به آنها خیلی ابراز علاقه میکرد و همانطور که روی تخت بیمارستان بود میگفت خوشا به سعادت اینها که این طور عاقبت به خیر شده شدهاند. نمیدانم آن موقع چه چیزی ته دلش از خدا خواست که درست روزی تشییع شد که پیکر دو نفر از شهدای غواص شهرستان آمل هم به آمل برگشت و مردم پیکر حسین را در کنار آن دو شهید غواص تشییع کردند و در گلزار شهدای آمل به خاک سپردند.»
مدتی بعد از شهادت حسین، پسرش محمد حسین به دنیا آمد. پسری که پدر هرگز او را ندید و دیدارشان به بهشت افتاد.
شهید مدافع حرم حسین دارابی در ۱۹ مرداد سال ۹۴ در حالی به شهادت رسید که وصیت نامه عجیبی از خود به جا گذاشت. او در چند سطر از آخرین صحبتهایش اینگونه با خدا صحبت میکند: «پروردگارا، دوست دارم در همین جا رضایت خودم را از جاهلی که بنده را به قتل میرساند تسلیم شما کرده، و البته شکایت خود را نیز از دو گروه نزد شما تا روز قیامت به امانت بگذارم، گروه اول: کسانی که خود در پوچگرایی هستند و برای آنکه آن ننگ را از دوش خود بردارند، در صدد برمیآیند، تا ما را در راهی که هستیم، بیهدف نشان بدهند. و گروه دوم: کسانی هستند که با مکر و ریا سعی میکنند، به تفریح و یا برای بدست آوردن منافع دنیوی روی خون شهدا موجسواری بکنند.»
کودکیاش هم زمان بود با سالهای پایانی جنگ تحمیلی و میدید جوانهایی که به جنگ میروند و به شهادت میرسند جایگاهشان در بین مردم محل چقدر والاست.
تصاویر آوردن پیکر جوانهای محل که تا دیروز حسین به آنها سلام میکرد و بوی اسپند کوچهها ذهن کودکانه او را مشغول میکرد.
این سالها گذشت و حسین نوجوانی و جوانی را پشت سر میگذاشت و هر روز رابطهاش با پدر شالیکار خود نزدیکتر میشد. قد کشیدن او برای پدر مادر که همین یک پسر را در کنار سه دخترشان خدا قسمتشان کرده بود لذتی داشت که گاهی دوست داشتند بنشینند و فقط قد و بالایش را تماشا کنند. حسین بچه خوش مشربی بود و اهل خدا پیغمبر. نان حلالی که پدر در زمینهای کشاورزی آمل در میآورد نهاد پسر را به درستی هدایت میکرد.
حالا وقت آن رسیده بود حسین شغلی برای خودش داشته باشد. خانواده دوست داشتند او پاسدار شود اما نمیخواستند با دادن این پیشنهاد پسرشان به قولی در رودربایسی بماند و مجبور شود قبول کند. پاسدار شدن شغلی نبود که کسی بخواهد با اکراه قبول کند. مادر میگوید: «من و حاجی دوست داشتیم پاسدار شود.
این طوری، هم مطمئن از کار آیندهاش بودم، هم اینکه خیالم راحت بود پایش نابجا نمیلغزد. با این حال حرفش را پیش نمیکشیدیم، میخواستیم خودش تصمیم بگیرد.
دست آخر هم با اینکه میخواست برود سربازی و دفترچه اعزام هم گرفته بود، نظرش برگشت و برای ورود به سپاه اقدام کرد.» حسین دیگر با پوشیدن لباس سبز پاسداری دیدنیتر هم شده بود.
رفیقش پدرش بود و خیلی پیش میآمد سر به سر هم بگذراند. همین نزدیکی آنها به هم حسین را ترغیب کرده بود خواستهاش را با پدر درمیان بگذارد. پدر میگوید: «وقتی تصمیم به ازدواج گرفت خودش قضیه را با من در میان گذاشت و خواست دختر مناسبی برایش انتخاب کنیم. برادرم دوستی داشت که با هم رفت و آمد داشتند و ما هم آنها را دورادور میشناختیم. دخترشان را پیشنهاد دادیم حسین بدش نیامد، رفتیم خواستگاری و شکر خدا وصلت سر گرفت.»
روزها با همه مشکلات یک زندگی روزمره، در کنار چنین پسری برای پدر و مادر شیرین میگذشت. تا اینکه یک روز حسین آقا که به تازگی خدا دختری هم قسمتش کرده بود به منزل پدر آمد و شروع کرد سر صحبت را باز کردن. از دل دل کردنش معلوم بود حرف مهمی میخواهد بزند که برایش سخت هم هست. آن ایام سوریه تازه مورد تجاوز گروههای تکفیری قرار گرفته بود و هنوز در اخبار خیلی این موضوع مطرح نمیشد.
حسین قبلا مأموریتهایی به خارج از کشور رفته بود اما وقتی از رفتن به سوریه گفت، پدرش خیلی رضایت نداشت. حق هم داشت. نمیخواست برای تنها پسرش اتفاقی بیافتد.
بالاخره حسین رضایت پدر را گرفت اما به مادر حرفی از این موضوع نزد. نمیخواست او را نگران کند. حالا قسمت سختتر پیش از سفر پیش روی او قرار داشت. مطرح کردن موضوع برای همسرش و بعد دل کندن از دختری که تازه شیرینتر شده بود و بهم وابسته بودند. همسرش میگوید: «آن موقع که فاطمه ثنا تازه به دنیا آمده بود، وقتی برای اولین بار حسین آقا با من مطرح کرد که میخواهد به سوریه برود، من تعجب کردم. چون از علاقه شدید ایشان به بچههای کوچک خبر داشتم، حسین هرجا بچه نوزادی را میدیدید یک ساعت این بچه را بغل میکرد؛ یعنی اینقدر بچه دوست داشت.
بعد دیدم حالا که دختر خودمان تازه به دنیا آمده میخواهد برود سوریه. پرسیدم چرا این تصمیم را گرفتی؟ گفت: اسلام مرز نمیشناسد و الان خط مقدم ما، سوریه است.
میگفت هدف آنها ضربه زدن به اسلام است و ما بعنوان یک مسلمان وظیفه داریم جلویشان بایستیم. بجز این به خاطر ارادتی که به اهل بیت داشت، بحث دفاع از حرم حضرت زینب (س) را هم مطرح میکرد و میگفت من نمی توانم اینجا بنشینم و ببینم به بارگاه ایشان ذرهای اهانت شود.»
حسین پیش از رفتن به پدر قول داد وقتی برگشت تا مدتی کنارشان بماند و درسش را سر و سامان دهد. اما اوضاع سوریه بدتر از چیزی بود که او فکرش را میکرد. تکفیری ها تا ۴۰ متری حرم حضرت زینب (س) آمده بودند و از هتک حرمت به حرم خانم هیچ ابایی که نداشتند، هیچ. هدفشان هم تکرار تاریخ بود. تاریخی که ۱۴۰۰ سال پیش اتفاق افتاده بود و شیعه در همه این ۱۴ قرن سالی نبوده که به سر و سینه نزند و عزای عاشورا و اسارت خاندان پیامبر (ص) را برپا نکند. الان اگر دوباره همان اتفاق رخ میداد و حرمت دختر علی (ع) خدشهدار میشد، چطور دوباره شیعیان سرشان را بالا میگرفتند و لباس مشکی بر تن میکردند. امثال حسین که نامشان مدافعان حرم شده بود همه آنچه برایشان با ارزش بود، در دست گرفتند و فدایی دفاع از حرم کردند.
مدت مأموریتش که تمام شد و برگشت، چند روز نگذشته بود که دوباره سراغ پدر رفت و بحث خداحافظی را مطرح کرد. پدر قول حسین را به او یادآوری کرد و گله کرد که چرا اینقدر زود داری بر میگردی؟ حسین وقتی از وضعیت حرم حضرت زینب (س) گفت، پدر دلش لرزید و خودش حسین را راهی کرد.
این بار مادر را هم در جریان گذاشت. مادر میگوید: «یک بار آمد آمل دیدنمان. دم خداحافظی گفت: راهی سوریهام. ناراحت و کلافه گفتم: حسین تو چرا حرف هیچکس را گوش نمیدهی، کجا میروی، مگر تازه نیامدهای؟ حداقل بگو به حرف چه کسی گوش میدهی. جواب داد مادر من فقط به حرف رهبرم گوش میدهم. آقا دستور بدهد جانم را هم برایشان میدهم. قبل از آخرین اعزامش آمده بود آمل هر وقت دور هم مینشستیم، حسین بیخیال همه ما، از سوریه میگفت و وسط حرف هایش ریزریز وصیت میکرد. به اینجا که میرسید حس میکردم قلبم را دودستی فشار میدهند.
طاقت نداشتم، دعوایش میکردم که «بس کن حسین! این حرفها چیست که میگویی؟ منِ مادر طاقت شنیدن ندارم، اما گوشش بدهکار نبود دیدم تحمل ندارم خودم را از صحبتهای حسین و حاجی کنار کشیدم که حرفی از رفتن و نبودنش نشنوم.»
همسرش بار آخری که حسین راهی بود حال دیگری داشت. میگوید: «واقعیتش چون تازه فاطمه ثنا به دنیا آمده بود، دلم به این جدایی و دوری راضی نمیشد. به خاطر همین حسین آقا دلایل زیادی برای رفتنش آورد، حتی به دفاع مقدس خودمان هم اشاره کرد. اسم عموی شهید من را آورد و گفت ببین اگر آن موقع هم هر کسی میگفت من زن و بچه دارم و به جبهه نمیرفت، الان کشور دست دشمن افتاده بود.
یادم است که خیلی تأکید میکرد که اگر تکفیریها به مرز کشورمان برسند، مبارزه خیلی سخت میشود و باید در نطفه جلویشان را گرفت و اجازه پیشروی به آنها نداد.
من هم وقتی این استدلالهای ایشان را دیدم و علاقه قلبیشان را به دفاع از حرم حضرت زینب (س)، به حضور ایشان در سوریه رضایت دادم.
اما آخرین بار بهار سال ۹۴ بود که می خواست برود. چند هفته مانده به ماه رمضان رفت و چند روز بعد از عید فطر برگشت. اما این بار وقتی میخواست برود من اصلا حال خوبی نداشتم.خیلی خیلی احساس نگرانی میکردم. دلشوره داشتم و آنقدر حالم بد بود که خودش هم متوجه شد و گفت چرا این طوری شدی؟ تو که همیشه قوی بودی؟ اما این حال بد اصلا دست خودم نبود. آنقدر که دست و پاهایم از شدت نگرانی بیحس شده بود. به خاطر همین حسین آقا، اصرار کرد که با هم بیرون برویم.
فاطمه ثنا را پیش مادرم گذاشتیم و رفتیم بیرون دوتایی قدم زدیم. یادم است که حسین آقا گفت: فکر نکن که من دلم برای شما تنگ نمیشود، ولی این راهی است که انتخاب کرده ام. این هدفی است که دارم و هیچ هدفی از این بالاتر نیست. همین حرفها هم تا اندازهای آرامم کرد و حسین دوباره رفت.»
حسین وقتی برای آخرین بار از سوریه برگشت حالش مثل همیشه نبود. همه احساس میکردند این حسین جوان همیشگی نیست. روز به روز ضعیفتر میشد. تا اینکه به بیمارستان منتقلش کردند. ریههای حسین بر اثر عوارض شیمیایی در سوریه عفونی شده بود و روز به روز حالش وخیمتر میشد.
همان زمان با شدت گرفتن مریض اش، خبر تشییع شهدای غواص تازه در کشور پخش شده بود. همسرش میگوید: «حسین نسبت به آنها خیلی ابراز علاقه میکرد و همانطور که روی تخت بیمارستان بود میگفت خوشا به سعادت اینها که این طور عاقبت به خیر شده شدهاند. نمیدانم آن موقع چه چیزی ته دلش از خدا خواست که درست روزی تشییع شد که پیکر دو نفر از شهدای غواص شهرستان آمل هم به آمل برگشت و مردم پیکر حسین را در کنار آن دو شهید غواص تشییع کردند و در گلزار شهدای آمل به خاک سپردند.»
مدتی بعد از شهادت حسین، پسرش محمد حسین به دنیا آمد. پسری که پدر هرگز او را ندید و دیدارشان به بهشت افتاد.
شهید مدافع حرم حسین دارابی در ۱۹ مرداد سال ۹۴ در حالی به شهادت رسید که وصیت نامه عجیبی از خود به جا گذاشت. او در چند سطر از آخرین صحبتهایش اینگونه با خدا صحبت میکند: «پروردگارا، دوست دارم در همین جا رضایت خودم را از جاهلی که بنده را به قتل میرساند تسلیم شما کرده، و البته شکایت خود را نیز از دو گروه نزد شما تا روز قیامت به امانت بگذارم، گروه اول: کسانی که خود در پوچگرایی هستند و برای آنکه آن ننگ را از دوش خود بردارند، در صدد برمیآیند، تا ما را در راهی که هستیم، بیهدف نشان بدهند. و گروه دوم: کسانی هستند که با مکر و ریا سعی میکنند، به تفریح و یا برای بدست آوردن منافع دنیوی روی خون شهدا موجسواری بکنند.»