دموکراتها ۴ بار به او اماننامه دادند اما صفرعلی همهشان را رد کرد، حتی وقتی به او گفتند از امام برائت بجو و فحاشی کن قبول نکرد و زجر بریدن زبان را به شوق روسپیدی به جان خرید.
به گزارش شهدای ایران، حلبی ۱۶ کیلیویی روغن را از مغازه بابا آورد، همه خواب بودند، با دمپایی
لنگه به لنگه و روسریای که نفهمیدم چطور گرهاش را محکم کردم دنبالش
دویدم، آرام آرام پا به پایش تا ته حیاط رفتم، همه جا ساکت بود آنقدر که
صدای نفسهایمان را هم میشنیدیم.
«بدو آبجی باید قبل از اذان صبح کار را تمام کنیم!»، چشمانش از شدت هیجان میدرخشید با اخم سرم را برگرداندم: «اگر زاغ سیاهت را چوب نمیزدم که نمیگذاشتی شریکت شوم، حالا برایم بدو آبجی راه انداخته!»؛ تمام صورتش لبخند شده بود، مگر میتوانستم قربان قد و بالای رشیدش نروم، با ته روسری عرق پیشانیاش را گرفتم: «راه حسین بدون زینب مگر ادامه پیدا کرد؟ به کجا چنین شتابان صفرعلی خان!»
حلبی روغن را خالی کرد، گوشه دامنم را با دندان گرفتم که دستوپاگیر نباشد و برای جاسازی روغن، یک نفس تا اتاق دویدم، وقت زیادی نداشتیم، بدون سروصدا باید چربی حلبی را پاک میکردیم تا رادیو را در آن جاسازی کند؛ یک، دو، سه، فرکانس رادیو به وقت اهواز تنظیم شده بود آن هم برای یک اذان دمِ صبحِ جانانه!
یک قابلمه گِل از باغچه آورد و با چشمهای خندانش اشاره داد که «بزن خواهر»، حلبی شبیه یک کپه کاهگل شده بود، آنرا بالای پشت بام برد، حالا دیگر خودش نبود، رگ غیرتش باد کرد و میدانستم از همان پایین باید به اجرایی شدن بقیه نقشه چشم ببندم.
صدای اذان
دقیقهها برای رسیدن به ساعت موعود به تپش افتاده بود، صفرعلی یکپارچه آسمان شده بود و من از همان پایین برایش آیتالکرسی میخواندم، اما دو دقیقه از وقت اذان گذشت و خبری از صفرعلی نشد! دلشوره به جانم افتاد، به سمت راهپله دویدم که بین پله دوم و سوم اضطرابم فروکش کرد، صدای «اللهاکبر» وزیدن گرفت.
بله، رادیو کار میکرد و این صدای اذان بود، اما خوشیمان دوامی نداشت، شنی تانکهای حکومت نظامی در کوچه جاری شده بود، خواهرهایم را بیدار کردم: «من و صفرعلی، هیچی الان وقتش نیست، باید برویم ته پشتبامِ آنورِ خیابان و همه باهم اللهاکبر بگوییم که صدا به صدا نرسد...»
پشت پتو
حیاط خانهمان آنقدر بزرگ بود که اگر خود «شاه» هم میآمد نمیتوانست سر از کارهایمان دربیاورد؛ از سنوسالم پرسیده بودی، خب راستش چند سالی از صفرعلی بزرگتر بودم اما خطمان یک چیز بود، امام خمینی؛ صفرعلی هم متولد بهمن ۱۳۳۲ بود.
خیلی خوشتیپ ، آنقدر که همه برای لباسهایش سر و دست میشکستند و دوست و آشنا برای روز خواستگاریشان از او قرض میگرفتند اما بعد از تمام شدن خدمت سربازیاش دیگر خودش نبود، انگار به جای خون در رگهایش حماسه جریان داشت.
عکاس انقلابی
آها داشتم از حیاطمان میگفتم، خیلی بزرگ بود، صفرعلی ته آن را یک پتو زد و افتاد به کار ضبط صوت امام و تکثیر اعلامیه؛ تا جایی که راه داشت خودش پخش میکرد بقیهاش را هم ما خواهرها زیر چادر و مقنعه دست به دست میچرخاندیم اما حواسش جمع بود که آب در دل «دا» تکان نخورد.
آرام و قرار نداشت، همیشه وسط میدان بود، به گوشه پیراهنش دخیل بستم: «صفرعلی جان، اسلحه و شعار کافی نبود، حالا دوربین؟»، دستش را روی سرم کشید، هنوز که هنوز است عطرش از خاطرم نرفته: «آبجی، خودت که شیرزن مِیدانی و میدانی، بالاخره که باید کسی این خاطرههای خونین را به تصویر بکشد»؛ من هم دختر نترسی بودم و پابهپایش پیش میرفتم اما خلاقیتش برای انقلابیگری همیشه رنگوبوی مخصوص خودش را داشت اصلا انگار از نفس افتادن در دایرهلغات صفرعلی بیمعنی بود چون هیچوقت او را بیشتر از نیم ساعت ندیدیم که اسیر نشستن باشد!
هدایت مشروبخورها
شیفتش بود، نگو همانطور که در خیابان گشت میداده دو تا جوان که با خوردن مشروب از خود بی خود شدهاند به پستش میخورند؛ شبِ تاریک و فحاشی جوانهایی که در عالم خودشان نیستند، بر حسب وظیفه باید دست بسته تحویلشان دهد، سوار ماشینشان میکند اما یک لحظه فرمان را میچرخاند.
گرگومیش سحر آنها را هل میدهد زیر دوش آب! جوانها که اتفاقا هم سنوسال صفرعلی بودند با شرمندگی چشم به کف حمام میدوزند، یکهو یکی از آنها به شانه دیگری میکوبد: «تحویلمان نداده؟ آره تحویلمان نداده!»
صفرعلی تر و خشکشان میکند و نماز صبح را با هم میخوانند: «برادران، ما انقلاب نکردیم که به این حال و روز شیطانی بیفتیم، شما که اینطور باشید آنوقت چه کسی از خواهر و مادر و ناموسمان محافظت کند؟»
هیچکس از راز این دو جوان که حالا برای خودشان مرد انقلاب شده بودند خبر نداشت تا اینکه بعد از شهادت صفرعلی، سر مزارش سفره دل، باز و داغ دل ما را از نشناختنش تازهتر کردند.
آه از کردستان
از هر گوشه ایران یک گروهک شورش کرده بود، اما مگر صفرعلی میتوانست بیتفاوت باشد، از اینجا به بعد دیگر نمیشد همراهش باشم، من در اهواز و او در خرمشهر، حمیدیه و هرجایی که انقلاب پاسدار میخواست.
یک روز که برگشت دورهاش کردیم: «بخواهی یا نخواهی آستینها را برایت بالا زدیم»، کِل میکشیدیم و نقل روی سرش میپاشیدیم، آن موقع کسی به پاسدار جماعت زن نمیداد، میگفتند پاسدارها جانشان را کف دستشان گذاشتهاند اما دختری از جنس خودمان برایش انتخاب کرده بودیم.
پاچههایش را بالا زده بود و همان چند دقیقهای که به زور بند خانهاش میکردیم رنگی به دیوار اتاق نوعروسش میزد، پرده، قالی، همه چیز آماده شده بود برای شاهدامادی اما کردستان سقوط کرد، مثل مرغ پرکنده بیقراری میکرد، تا به خودمان بیاییم و دستش را بند کنیم به سمت پاوه پرکشیده بود با گردان ۲۱۰ نفره بلالی.
بیرون نروید
بعد از مرداد ۵۹ که به کردستان رفت خبری از او نداشتیم تا اینکه ۴ مهر و بعد از زدن پل اهواز تلفن زنگ خورد: «کسی بیرون نره آبجی، حواستون به خودتون باشه»؛ خیلی غیرتی بود از همانجا نگران بود که در این شرایط به هم ریخته نکند بیرون برویم و دست دشمن بیفتیم؛ اشک راه گلویم را بسته بود، صدایم بالا نمیآمد، دوست داشتم گوشهایم را به تلافی چند ماه چشم انتظاری از صدایش سیراب کنم، «آبجی، گوشَت با من است؟ بیشتر از این توصیه نمیکنم»، تارهای صوتیام به لرزه افتاد: «سلام صفرعلی جانم، بگو کجایی عزیز دل خواهر؟»، همه چیز قطع و وصل میشد انگار عالم و آدم دست به دست هم داده بودند که آخرین صدا هم شکسته به دل بیقرارمان برسد: «نمیتونم موقعیتمو بگم اما بعد از عملیات برمیگردم، شما فقط بیرون نرید» و این آخرین یادگاری صفرعلی برای ما بود.
قرار بود اما نشد
قرار بود بیاید اما نیامد، دهانمان تلخ بود، هربار از سپاه سراغش را میگرفتم چیزی نمیگفتند تا اینکه مادر خوابش را میبیند که صفرعلی میگوید: «من ۳ روزه تفنگ رو شونمه و تشنه و گرسنه دارم نگهبانی میدم!»؛ دلم شور افتاد اما مادر را آرام کردم، با چادری که در چشم باد جا ماند به سمت سپاه دویدم: «حقیقت را به من بگویید» و حقیقت چیزی جز اسارت صفرعلی نبود.
روزها به کندی سپری میشد و ما از شیرمردمان بیخبر بودیم تا اینکه فروردین سال ۶۰ با زنگ دوباره تلفن بند دلمان پاره شد، صدای مضطربی از همدان بود: «من با صفرعلی اسیر بودم اما آزاد شدم، او دست دموکراتهاست، شما را خدا، او را نجات دهید!»؛ کردستان آشوب بود اما دل برادرانم آشوبتر از اینکه خبر برادرشان را بشنوند و در خانهها بمانند، آنها به کردستان رفتند اما دست خالی برگشتند بی هیچ پیراهنی از عطر یوسف!
سپاه هم به تلاش افتاد و ۴ نفر از سران دموکراتها را در ازای صفرعلی پیشنهاد داد اما نپذیرفتند؛ صفرعلی بین دموکراتها شناخته شده بود، جوان چابکی به سرعت گلوله که فرشته مرگشان شده بود، طعمه را که نباید میدادند!
فراموشی گرفتم
خبر شهادتش را در روزنامهها زدند، آیتالله جزایری هم آن را در نماز جمعه اعلام کرد: «شهید صفرعلی لاریزاده به دست دموکراتها به شهادت رسید»، آن هفته برای نماز نرفتم، دم در خانه کز کرده بودم تا اگر کسی برای تسلیت آمد بگویم برود، «دا» طاقت این خبر را نداشت.
مثل مسلم
چند روز بعد پیکر برادرم را آوردند، ارباً اربا شده بود، سر و زبانِ بریده، استخوانهای شکسته، تیرباران و آتشی که چیزی از او باقی نگذاشته بود، مثل دیوانهها دور آمبولانس میچرخیدم و میخندیدم، بعد از دیدنش من دیگر خودم نبودم و فراموشی گرفتم، شاید میخواستم زجرها و دردهایی را که صفرعلی به تنهایی کشیده بود از ذهنم پاک کنم اما بیفایده بود، باید دوباره میایستادم و قصه برادرم را در گوشها زمزمه میکردم.
با یادآوری خاطرات آن روزها، دل خواهر در هم فشرده شد و صدای بانویی از نسل مردان سربهدار به لرزه افتاد، تکرار تلخ صحنهها را از چشمان بارانیاش میشد چید و بمبهای صوتیای که هر لحظه در کنج روحش، آرزوهای برباد رفته را آوار میکرد؛ دوشاخه را در برق گذاشت، حالا قصه اسارت شهید صفرعلی لاریزاده را از چرخش نوارهای ضبط شده و صدای مردان آسمانی عاشقی باید مینوشتم که برای ما زمینیان به یادگار گذاشته بودند:
مثل ماهی لغزنده بود، خودمان هم باورمان نمیشد که بتوانند زیاد اسیر نگهش دارند؛ وقت عملیات که شد برای رفتن قرعه انداختند اما به نام صفرعلی نمیافتاد، آن روز خیلی هم تبدار بود اما اصرار داشت برود، کردهای جنگجوی محلی هم میگفتند که جابهجا کنید تا صفرعلی بیاید، او خیلی چابک است.
گردان بلالی به سمت نقطه هدف حرکت کردند اما در دامنهای از سه قسمت محاصره شدند، صفرعالی با سه تیربار مانند پلنگ از کوه بالا رفت، وقتی مستقر شدند دستهایش را روی شانه چهارمحالی و جمالی فشار داد: «ما سه نفر باید طوری در سه قسمت کوه قرار بگیریم که فکر کنند با یک لشکر مواجهاند!»
صفرعلی با همراهی دو همرزمش راه را برای ۲۱۰ رزمنده گردان بلالی باز کرد و آنها را نجات داد اما با روشن شدن هوا خود اسیر کوه شده بود و بعد از چند روز آوارگی در میان سنگها از هوش رفتند و صدای هلیکوپترهایی که برای نجاتشان آمده بود را نشنیدند اما پس از برگشتن علائم حیاتیشان به درِ یکی از خانهها به تقاضای آب رفتند و همانجا مسلم گونه اسیر شدند.
غسل شهادت
وقتی صفرعلی را برای تیرباران بردند در حین راه برکهای را دید و خودش را در آن انداخت، دموکراتها گفتند «چرا این کار را کردی؟» و او که میدانست در دوقدمی شهادت است با افتخار سرش را بالا داد: «غسل شهادت».
صدای ضبط را کم کردم، لحظه آخر برای خواهر حکم روضه داشت: دموکراتها ۴ بار به او اماننامه دادند اما صفرعلی همهشان را رد کرد، حتی وقتی به او گفتند از امام برائت بجو و فحاشی کن قبول نکرد و زجر بریدن زبان را به شوق روسپیدی به جان خرید؛ هیچکدام ما به وضوح از حجم دردهای آن لحظه جانکاه که در خونش میغلتید آگاه نیستیم اما دست به دامان شیرمردی گره زدهایم که با سری بریده و تنی سوخته به دیدار معبود حقیقی شتافت، باشد که شفاعتمان کند.
«بدو آبجی باید قبل از اذان صبح کار را تمام کنیم!»، چشمانش از شدت هیجان میدرخشید با اخم سرم را برگرداندم: «اگر زاغ سیاهت را چوب نمیزدم که نمیگذاشتی شریکت شوم، حالا برایم بدو آبجی راه انداخته!»؛ تمام صورتش لبخند شده بود، مگر میتوانستم قربان قد و بالای رشیدش نروم، با ته روسری عرق پیشانیاش را گرفتم: «راه حسین بدون زینب مگر ادامه پیدا کرد؟ به کجا چنین شتابان صفرعلی خان!»
حلبی روغن را خالی کرد، گوشه دامنم را با دندان گرفتم که دستوپاگیر نباشد و برای جاسازی روغن، یک نفس تا اتاق دویدم، وقت زیادی نداشتیم، بدون سروصدا باید چربی حلبی را پاک میکردیم تا رادیو را در آن جاسازی کند؛ یک، دو، سه، فرکانس رادیو به وقت اهواز تنظیم شده بود آن هم برای یک اذان دمِ صبحِ جانانه!
یک قابلمه گِل از باغچه آورد و با چشمهای خندانش اشاره داد که «بزن خواهر»، حلبی شبیه یک کپه کاهگل شده بود، آنرا بالای پشت بام برد، حالا دیگر خودش نبود، رگ غیرتش باد کرد و میدانستم از همان پایین باید به اجرایی شدن بقیه نقشه چشم ببندم.
صدای اذان
دقیقهها برای رسیدن به ساعت موعود به تپش افتاده بود، صفرعلی یکپارچه آسمان شده بود و من از همان پایین برایش آیتالکرسی میخواندم، اما دو دقیقه از وقت اذان گذشت و خبری از صفرعلی نشد! دلشوره به جانم افتاد، به سمت راهپله دویدم که بین پله دوم و سوم اضطرابم فروکش کرد، صدای «اللهاکبر» وزیدن گرفت.
بله، رادیو کار میکرد و این صدای اذان بود، اما خوشیمان دوامی نداشت، شنی تانکهای حکومت نظامی در کوچه جاری شده بود، خواهرهایم را بیدار کردم: «من و صفرعلی، هیچی الان وقتش نیست، باید برویم ته پشتبامِ آنورِ خیابان و همه باهم اللهاکبر بگوییم که صدا به صدا نرسد...»
پشت پتو
حیاط خانهمان آنقدر بزرگ بود که اگر خود «شاه» هم میآمد نمیتوانست سر از کارهایمان دربیاورد؛ از سنوسالم پرسیده بودی، خب راستش چند سالی از صفرعلی بزرگتر بودم اما خطمان یک چیز بود، امام خمینی؛ صفرعلی هم متولد بهمن ۱۳۳۲ بود.
خیلی خوشتیپ ، آنقدر که همه برای لباسهایش سر و دست میشکستند و دوست و آشنا برای روز خواستگاریشان از او قرض میگرفتند اما بعد از تمام شدن خدمت سربازیاش دیگر خودش نبود، انگار به جای خون در رگهایش حماسه جریان داشت.
عکاس انقلابی
آها داشتم از حیاطمان میگفتم، خیلی بزرگ بود، صفرعلی ته آن را یک پتو زد و افتاد به کار ضبط صوت امام و تکثیر اعلامیه؛ تا جایی که راه داشت خودش پخش میکرد بقیهاش را هم ما خواهرها زیر چادر و مقنعه دست به دست میچرخاندیم اما حواسش جمع بود که آب در دل «دا» تکان نخورد.
آرام و قرار نداشت، همیشه وسط میدان بود، به گوشه پیراهنش دخیل بستم: «صفرعلی جان، اسلحه و شعار کافی نبود، حالا دوربین؟»، دستش را روی سرم کشید، هنوز که هنوز است عطرش از خاطرم نرفته: «آبجی، خودت که شیرزن مِیدانی و میدانی، بالاخره که باید کسی این خاطرههای خونین را به تصویر بکشد»؛ من هم دختر نترسی بودم و پابهپایش پیش میرفتم اما خلاقیتش برای انقلابیگری همیشه رنگوبوی مخصوص خودش را داشت اصلا انگار از نفس افتادن در دایرهلغات صفرعلی بیمعنی بود چون هیچوقت او را بیشتر از نیم ساعت ندیدیم که اسیر نشستن باشد!
هدایت مشروبخورها
شیفتش بود، نگو همانطور که در خیابان گشت میداده دو تا جوان که با خوردن مشروب از خود بی خود شدهاند به پستش میخورند؛ شبِ تاریک و فحاشی جوانهایی که در عالم خودشان نیستند، بر حسب وظیفه باید دست بسته تحویلشان دهد، سوار ماشینشان میکند اما یک لحظه فرمان را میچرخاند.
گرگومیش سحر آنها را هل میدهد زیر دوش آب! جوانها که اتفاقا هم سنوسال صفرعلی بودند با شرمندگی چشم به کف حمام میدوزند، یکهو یکی از آنها به شانه دیگری میکوبد: «تحویلمان نداده؟ آره تحویلمان نداده!»
صفرعلی تر و خشکشان میکند و نماز صبح را با هم میخوانند: «برادران، ما انقلاب نکردیم که به این حال و روز شیطانی بیفتیم، شما که اینطور باشید آنوقت چه کسی از خواهر و مادر و ناموسمان محافظت کند؟»
هیچکس از راز این دو جوان که حالا برای خودشان مرد انقلاب شده بودند خبر نداشت تا اینکه بعد از شهادت صفرعلی، سر مزارش سفره دل، باز و داغ دل ما را از نشناختنش تازهتر کردند.
آه از کردستان
از هر گوشه ایران یک گروهک شورش کرده بود، اما مگر صفرعلی میتوانست بیتفاوت باشد، از اینجا به بعد دیگر نمیشد همراهش باشم، من در اهواز و او در خرمشهر، حمیدیه و هرجایی که انقلاب پاسدار میخواست.
یک روز که برگشت دورهاش کردیم: «بخواهی یا نخواهی آستینها را برایت بالا زدیم»، کِل میکشیدیم و نقل روی سرش میپاشیدیم، آن موقع کسی به پاسدار جماعت زن نمیداد، میگفتند پاسدارها جانشان را کف دستشان گذاشتهاند اما دختری از جنس خودمان برایش انتخاب کرده بودیم.
پاچههایش را بالا زده بود و همان چند دقیقهای که به زور بند خانهاش میکردیم رنگی به دیوار اتاق نوعروسش میزد، پرده، قالی، همه چیز آماده شده بود برای شاهدامادی اما کردستان سقوط کرد، مثل مرغ پرکنده بیقراری میکرد، تا به خودمان بیاییم و دستش را بند کنیم به سمت پاوه پرکشیده بود با گردان ۲۱۰ نفره بلالی.
بیرون نروید
بعد از مرداد ۵۹ که به کردستان رفت خبری از او نداشتیم تا اینکه ۴ مهر و بعد از زدن پل اهواز تلفن زنگ خورد: «کسی بیرون نره آبجی، حواستون به خودتون باشه»؛ خیلی غیرتی بود از همانجا نگران بود که در این شرایط به هم ریخته نکند بیرون برویم و دست دشمن بیفتیم؛ اشک راه گلویم را بسته بود، صدایم بالا نمیآمد، دوست داشتم گوشهایم را به تلافی چند ماه چشم انتظاری از صدایش سیراب کنم، «آبجی، گوشَت با من است؟ بیشتر از این توصیه نمیکنم»، تارهای صوتیام به لرزه افتاد: «سلام صفرعلی جانم، بگو کجایی عزیز دل خواهر؟»، همه چیز قطع و وصل میشد انگار عالم و آدم دست به دست هم داده بودند که آخرین صدا هم شکسته به دل بیقرارمان برسد: «نمیتونم موقعیتمو بگم اما بعد از عملیات برمیگردم، شما فقط بیرون نرید» و این آخرین یادگاری صفرعلی برای ما بود.
قرار بود اما نشد
قرار بود بیاید اما نیامد، دهانمان تلخ بود، هربار از سپاه سراغش را میگرفتم چیزی نمیگفتند تا اینکه مادر خوابش را میبیند که صفرعلی میگوید: «من ۳ روزه تفنگ رو شونمه و تشنه و گرسنه دارم نگهبانی میدم!»؛ دلم شور افتاد اما مادر را آرام کردم، با چادری که در چشم باد جا ماند به سمت سپاه دویدم: «حقیقت را به من بگویید» و حقیقت چیزی جز اسارت صفرعلی نبود.
روزها به کندی سپری میشد و ما از شیرمردمان بیخبر بودیم تا اینکه فروردین سال ۶۰ با زنگ دوباره تلفن بند دلمان پاره شد، صدای مضطربی از همدان بود: «من با صفرعلی اسیر بودم اما آزاد شدم، او دست دموکراتهاست، شما را خدا، او را نجات دهید!»؛ کردستان آشوب بود اما دل برادرانم آشوبتر از اینکه خبر برادرشان را بشنوند و در خانهها بمانند، آنها به کردستان رفتند اما دست خالی برگشتند بی هیچ پیراهنی از عطر یوسف!
سپاه هم به تلاش افتاد و ۴ نفر از سران دموکراتها را در ازای صفرعلی پیشنهاد داد اما نپذیرفتند؛ صفرعلی بین دموکراتها شناخته شده بود، جوان چابکی به سرعت گلوله که فرشته مرگشان شده بود، طعمه را که نباید میدادند!
فراموشی گرفتم
خبر شهادتش را در روزنامهها زدند، آیتالله جزایری هم آن را در نماز جمعه اعلام کرد: «شهید صفرعلی لاریزاده به دست دموکراتها به شهادت رسید»، آن هفته برای نماز نرفتم، دم در خانه کز کرده بودم تا اگر کسی برای تسلیت آمد بگویم برود، «دا» طاقت این خبر را نداشت.
مثل مسلم
چند روز بعد پیکر برادرم را آوردند، ارباً اربا شده بود، سر و زبانِ بریده، استخوانهای شکسته، تیرباران و آتشی که چیزی از او باقی نگذاشته بود، مثل دیوانهها دور آمبولانس میچرخیدم و میخندیدم، بعد از دیدنش من دیگر خودم نبودم و فراموشی گرفتم، شاید میخواستم زجرها و دردهایی را که صفرعلی به تنهایی کشیده بود از ذهنم پاک کنم اما بیفایده بود، باید دوباره میایستادم و قصه برادرم را در گوشها زمزمه میکردم.
با یادآوری خاطرات آن روزها، دل خواهر در هم فشرده شد و صدای بانویی از نسل مردان سربهدار به لرزه افتاد، تکرار تلخ صحنهها را از چشمان بارانیاش میشد چید و بمبهای صوتیای که هر لحظه در کنج روحش، آرزوهای برباد رفته را آوار میکرد؛ دوشاخه را در برق گذاشت، حالا قصه اسارت شهید صفرعلی لاریزاده را از چرخش نوارهای ضبط شده و صدای مردان آسمانی عاشقی باید مینوشتم که برای ما زمینیان به یادگار گذاشته بودند:
مثل ماهی لغزنده بود، خودمان هم باورمان نمیشد که بتوانند زیاد اسیر نگهش دارند؛ وقت عملیات که شد برای رفتن قرعه انداختند اما به نام صفرعلی نمیافتاد، آن روز خیلی هم تبدار بود اما اصرار داشت برود، کردهای جنگجوی محلی هم میگفتند که جابهجا کنید تا صفرعلی بیاید، او خیلی چابک است.
گردان بلالی به سمت نقطه هدف حرکت کردند اما در دامنهای از سه قسمت محاصره شدند، صفرعالی با سه تیربار مانند پلنگ از کوه بالا رفت، وقتی مستقر شدند دستهایش را روی شانه چهارمحالی و جمالی فشار داد: «ما سه نفر باید طوری در سه قسمت کوه قرار بگیریم که فکر کنند با یک لشکر مواجهاند!»
صفرعلی با همراهی دو همرزمش راه را برای ۲۱۰ رزمنده گردان بلالی باز کرد و آنها را نجات داد اما با روشن شدن هوا خود اسیر کوه شده بود و بعد از چند روز آوارگی در میان سنگها از هوش رفتند و صدای هلیکوپترهایی که برای نجاتشان آمده بود را نشنیدند اما پس از برگشتن علائم حیاتیشان به درِ یکی از خانهها به تقاضای آب رفتند و همانجا مسلم گونه اسیر شدند.
غسل شهادت
وقتی صفرعلی را برای تیرباران بردند در حین راه برکهای را دید و خودش را در آن انداخت، دموکراتها گفتند «چرا این کار را کردی؟» و او که میدانست در دوقدمی شهادت است با افتخار سرش را بالا داد: «غسل شهادت».
صدای ضبط را کم کردم، لحظه آخر برای خواهر حکم روضه داشت: دموکراتها ۴ بار به او اماننامه دادند اما صفرعلی همهشان را رد کرد، حتی وقتی به او گفتند از امام برائت بجو و فحاشی کن قبول نکرد و زجر بریدن زبان را به شوق روسپیدی به جان خرید؛ هیچکدام ما به وضوح از حجم دردهای آن لحظه جانکاه که در خونش میغلتید آگاه نیستیم اما دست به دامان شیرمردی گره زدهایم که با سری بریده و تنی سوخته به دیدار معبود حقیقی شتافت، باشد که شفاعتمان کند.