تاریخ، جغرافیا، كلاشینكف فقط آنهایی كه پای كار حرفهای راهیان نور هستند، جبهههای غرب كشور را دیدهاند، سرزمین تاریخ پیچیده و جغرافیای جادویی كه تاریخش مستت میكند و جغرافیایش مسخت! «تاریخ شهادت میدهد كه روزی روزگاری اینجا و مردمانی كه درست در همین جا و خاكی كه میبینید و...» راوی همین طور راه میرود و كلیشه میبافد، برای ما از تاریخ همیشه آوانگارد غرب جوری میگوید كه انگار فقط خودش غربشناس است، جغرافیا هم كه راوی نمیخواهد، كوه چنان محكم خوابیده است كه صد تا توپ تانك هم تكانش نمیدهد و دشت آنچنان باز است كه هیچ جنبندهای را مفری نیست. اینجا غرب است، غربی كه اگر جغرافیا میگوید وحشی و بكر است، تاریخ شهادت میدهد كه رام شد، همین كوهها مثل موم در بین دستهایی نرم شد كه از سیمان كارگری و گچ تدریس و چرتكه تجارت و... كشیده شد و به كلاشینكف رسید، هرچند، جنگ ما چیزهای بسیاری جز این بود. مانند همه یادمانها برخلاف اغلب جبهههای نبرد، مرصاد در لبه مرز نیست، ساعتها باید قصرشیرین را به سمت شرق بیایی و پس از عبور از كوشك خسروی و عبور از دشتی كاسهایشكل به گردنهای مرتفع برسی، سینهكش كوه نفس آدمی را میبرد، درست در نقطهای كه شیب كوه به پایان میرسد تنگهای است بین دو كوه كه عرض آن را امروز جادهای پر كرده كه در هر طرف دو باند ماشین رو دارد، با پلی هوایی برای عابرین پیاده و مسجدی خاكی رنگ كه یادمان شهداست. با گنبد و مناره و هرچه كه از یك مسجد در ذهنتان دارید، با یكی دو ایستگاه صلواتی داربستی كه به نظر فصلیاند و در مقابل دو تانك و یك خودروی اسقاطی كه معمولا در همه یادمانها به شكلی بسیار حرفهای بد استفاده میشوند، طوری كه آدم احساس میكند، واقعا قصدی در این كار وجود دارد! چشم میگوید تنگه از آن روزها عریضتر شده است، به تقریب چشم این تنگه، روزگاری نهایتا هشت تا دوازده متر عرض داشته است، عرضی كه برای عبور سه تانك هم مناسب به نظر نمیرسد. یادمان اما برخلاف نمای بیرونیاش یك چهره دوستداشتنی در داخل دارد، چهرهای متشكل از یك شبستان اصلی با دو سه پله عمیق است كه در میان، ضریحی شیشهای و كوتاه دارد، با نورپردازی سبز كه در میان چند كلاهخود، پلاك و سربند دارد. دو طرف شبستان هم به سالنهایی متصل میشود كه در این سالنها اطلاعاتی در خصوص ماهیت منافقین و در كل مسیری كه منجر به عملیات مرصاد شد قرار دارد، تصاویری از جنایات منافقین از ششم و هفتم تیر تا همین امروز دیده میشود، نامریم و نامسعود در بسیاری از تصاویر دیده میشوند. سالن نمایش پشت سالن اصلی یادمان سالنی برای نمایش فیلم است، با امكاناتی بدوی، چهارپایههای پلاستیكی، ملحفه سفید روی دیوار به جای پرده نمایش و ویدئوپروژكتوری كهنه اما با تصاویری كه ارزش بارها دیدن را دارند. پردهای كه اینگونه روایت میكند: «فروغ جاویدان» عملیاتی است كه گروهك مجاهدین خلق با ورود از مرز غربی ایران آن را آغاز كرد، به خیال خام خودشان قرار بود شهر به شهر مردم به انقلاب زیبایشان پیوند بخورند و این مسیر به تهران برسد، اما شهر به شهر پیامها تلختر و تلختر میشد. اینجای داستان درست متفاوت با پیشبینیها پیش رفت، فیلمها بسیار بكر است، بعضی از آنها از روی نگاتیو هشت میلیمتری به اینجا رسیدهاند، تصاویری از مردم شهرها كه به تیرهای برق دوخته شدهاند، در ارتفاع دو سه متری كه عبرتی باشند برای آنها كه راهی جز همكاری با منافقین را انتخاب میكنند و آنهایی كه ساق دست سفید دارند با اسلحههای مدرنشان این طرف و آن طرف میروند، اسلحههای مدرنی كه جایزه خوش خدمتی سالهاست. قرار بر این بود كه بالباس مردم شهر بروند كه همرنگ جماعت باشند، اما جماعت رنگ دیگری بود و مجبور شدند خود را با ساقدستهای سفید متمایز كنند، آنهایی هم كه لباس خاكی بدون ساق دست داشتند طعمه تیرهای برق شدند. ما و آنها فیلمها دو دستهاند، یكی فیلمهای باقیمانده از منافقین و دیگری فیلمهای گرفتهشده پس از پایان عملیات! نكته جالبی كه در فیلمهای گروهك منافقین دیده میشود وجود ارتش عظیمی از «نظامیان غیرنظامی» است، دختر و پسرهایی كه با آموزش نظامی اندك بیشتر شبیه افرادی بودند كه به گردش دستهجمعی میروند، هرچند همین افراد از هیچ پلیدی و شقاوتی دریغ نكردند. روی دیگر فیلم هم لباسهای خاكی است، آنها كه دارند روی تنگه را پاكسازی میكنند. تصویری است شبیه نهروان، از آنها عدهای اندك گریختند و در كوهها پراكنده شدند، از این سو نیز عده اندكی به شهادت رسیدند. شاید سابقه شقاوت منافقین یادآور جنایات خوارج باشد كه صبر را به لب رساندند. آنها كه اینجا بودند و دیدهاند «من دوبار از تنگه عبور كردم، یكی چند روز بعد از عملیات بود و دومی امروز...» به جوان 27، 28 سالهای میماند كه از تهران آمده است. «بار اول چهارسال بیشتر نداشتم، هوا پر بود از بوی جنازههای آفتابخورده، با بویی بد و بادكرده كه دور تا دور جاده اصلی دیده میشدند، مسیر ما از اهواز به ارومیه بود و در راه شنیده بودیم كه به دلیل عملیاتی وسیع جاده موقتا بسته است. بعد از باز شدن جاده راه افتادیم، مادرم دست گذاشته بود روی سرم و مرا به سمت پایش فشار میداد، من اما یكی دو صحنهای كه دیدم به یاد دارم.» اما پیرمرد حرفهای جالبتری برای گفتن دارد، با دست همه چیز را نشان میدهد و به همه جا اشاره میكند:«منافقان روی این جاده دراز شده بودند، تا اینجای كار فقط درگیریهای پراكنده و مقاومتهای مردمی سد راهشان شده بود كه مشكل خاصی نداشتند، به تصورشان جنگ به همین سادگی بود.» بعد برمیگردد به سمت كرمانشاه و با دست اشاره میكند به سمت شهر: «كرمانشاه همین جاست، چیزی نمانده بود كه اولین شهر مهم را بگیرند، صیاد (شهید صیادشیرازی) آمد و روی همین تنگه را بست، چنان آتشی روی ارتش بدون عقبه منافقان ریخت كه تارومار شدند. خاطرم هست یك جیپ كا ـ ام كرهای را بعد از عملیات دیدم كه سالم سالم رها شده بود، وقتی وارد شیب پشت تنگه شده بودیم برخی از خودروها یا سالم رها شده بودند یا فرم جنازهها نشان میداد كه حتی مجال دورزدن هم نداشتهاند. امروز اینجا یك بزرگراه دوبانده شده است، قبلا یك جاده باریك بود كه دوتا اتوبوس به زور از كنار هم رد میشدند.» نقش اول، صیاد اینجا تنگه مرصاد است، مثل همه فیلمهای خوب دنیا وقتی تیتراژ پایانی فیلم از پرده سینما بالا میرود هزار و یك اسم مختلف روی آن نقش بسته است، هزار و یك اسمی كه خیلیهاشان میروند تا فیلم پایان خوبی داشته باشد، در فیلمهای مرصاد هرچند تصویر نامریم و نامسعود بسیار به چشم میخورد، اما نقش اول صیاد بود! كسی كه حالا رفته است، بگذریم كه مرصاد اینقدر مهجور است و هیچگاه بخوبی به آن پرداخته نشده است.