رفتم سردخانه. کشو را کشیدم بیرون. دیدم جسدی است بی سر. شلوار کردیاش آشنا بود. هر چه به حافظهام فشار آوردم، چیزی یادم نیامد.
به گزارش شهدای ایران، در سال گشت عملیات بزرگ «والفجر۸ » قرار داریم. آنچه خواهید خواند خاطرهای است از رزمندهی سالهای دفاع مقدس، جناب «ناصر قاسمی»:
در مرحله اول عملیات «والفجر۸»، به عنوان تخریب چی مامور شدم به گردان فجر که فرماندهاش «مرتضی جاویدی» بود . این گردان، خط شکن بود. یادم است یک هفتهای در روستای کنار اروند بودیم. در عملیات من با گاز شیمیایی خردل مصدوم شدم و آمدم عقب. یک روز در منزل آقای صیادی نشسته بودم، تلفن زنگ زد. صیادی گوشی را جواب داد. بعد، رو کرد به من و گفت: «از بچه های بنیاد شهیدن، می پرسن ناصر قاسمی اون جاست ؟ گویا جنازه شهید گمنامی رو آوردن سردخونه، میگن ناصر قاسمی بیاد، شاید اون بتونه شناسایی کنه!» با تعجب گفتم چرا من؟! گفت:
«نمیدونم. ظاهرا فقط دنبال قاسمیها می گردن. لابد حسابی هست. الان یک هفته است تو شهرهای استان سرگردونه. میگن اگر شناسایی نشه، جزو شهدای گمنام دفنش می کنن. از گناوه و بوشهر و برازجان هرکی رفته، نشناخته.»
رفتم سردخانه. کشو را کشیدم بیرون. دیدم جسدی است بی سر. شلوار کردیاش آشنا بود. هر چه به حافظهام فشار آوردم، چیزی یادم نیامد. گفتم: منم نمیشناسمش. وقتی داشتند کشو را میبستند، یک لحظه چشمم خورد به مشمایی که در جای سرش بود. گفتم: وایسا ببینم این چیه؟! برداشتم. داخلش یک کاغذ تا خورده بود، به اضافهی یک عکس امام، یک قرآن کوچک جیبی و یک انگشتر.
کاغذ را باز کردم. دیدم نوشته: «بوشهر، برازجان، پایگاه مقاومت الفتح، ناصر قاسمی» مو بر تنم راست شد. گفتم: الله اکبر. یادم آمد!
همان یک هفته که منتظر شروع عملیات بودیم، رفیقی پیدا کردم به نام «یداله امینی». طلبه حوزه علمیه فسا بود و اعزامی از فارس. بندهی خدا قبل از عملیات، دو-سه بار آمد سراغ من و گفت: «بیا سنگر ما، چند دقیقه با هم صحبت کنیم.»
نمیدانستم میخواست درد دل کند، نصیحت کند؟ یا اصلا کار خاصی نداشت. خلاصه من نمیرفتم. چون فرمانده اجازه نمی داد. استدلالش این بود که شما تخریبچی هستید. هر لحظه ممکن است فرمان حرکت برای عملیات بدهند و شما نباشید، آن وقت نیروها لنگ میمانند. شبی که میخواستیم برویم عملیات، خیلی ناراحت بود. با گلایه گفت: «چند بار بهت گفتم بیا تو سنگر ما، نیومدی. حالا چند دقیقه بیا کنار نهر بشینیم، کارت دارم.» گفتم: باشه. رفتیم. به یکی از دیوارههای روستای کنار اروند تکیه دادیم و بنا کردیم به صحبت. با هم قرار گذاشتیم هر کدام از ما شهید شد، دیگری شفاعتش کند. او از من آدرس خانهمان را خواست. گفت: «میخوام بیام خونهتون.
میخوام بیام شهرتون.» گفتم: برادر امینی، از این آدرسها خیلیها به هم میدن، ولی کسی نمیره خونهی کسی. حالا تو این شب عملیات، یک ساعت دیگه میخواهیم حرکت کنیم، به من میگی آدرس بده، میخوام بیام شهرتون، خونهتون؟! گفت: «ولی من قول میدم که بیام.» گفتم: مرده و قولش؟! گفت: «باشه.» گفتم:
پس بنویس: «بوشهر، برازجان، پایگاه مقاومت الفتح، ناصر قاسمی». نوشت.
بعد باهم روبوسی کردیم و راه افتادیم برای عملیات.
امینی همان ابتدای عملیات مفقودالاثر شد. از او هیچ اطلاعی نداشتم. بچهها میگفتند؛ ظاهرا قایق شان توسط دشمن مورد هدف قرار گرفته و با سرنشینانش در اروند غرق شده.
همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت. «گفتم: آدرس نگیر، نمیای. گفت: «قول میدم.» گفتم: مرده و قولش. گفت: «باشه ...» حالا امینی آمده بود و من خیلی شرمنده بودم.
در مرحله اول عملیات «والفجر۸»، به عنوان تخریب چی مامور شدم به گردان فجر که فرماندهاش «مرتضی جاویدی» بود . این گردان، خط شکن بود. یادم است یک هفتهای در روستای کنار اروند بودیم. در عملیات من با گاز شیمیایی خردل مصدوم شدم و آمدم عقب. یک روز در منزل آقای صیادی نشسته بودم، تلفن زنگ زد. صیادی گوشی را جواب داد. بعد، رو کرد به من و گفت: «از بچه های بنیاد شهیدن، می پرسن ناصر قاسمی اون جاست ؟ گویا جنازه شهید گمنامی رو آوردن سردخونه، میگن ناصر قاسمی بیاد، شاید اون بتونه شناسایی کنه!» با تعجب گفتم چرا من؟! گفت:
«نمیدونم. ظاهرا فقط دنبال قاسمیها می گردن. لابد حسابی هست. الان یک هفته است تو شهرهای استان سرگردونه. میگن اگر شناسایی نشه، جزو شهدای گمنام دفنش می کنن. از گناوه و بوشهر و برازجان هرکی رفته، نشناخته.»
رفتم سردخانه. کشو را کشیدم بیرون. دیدم جسدی است بی سر. شلوار کردیاش آشنا بود. هر چه به حافظهام فشار آوردم، چیزی یادم نیامد. گفتم: منم نمیشناسمش. وقتی داشتند کشو را میبستند، یک لحظه چشمم خورد به مشمایی که در جای سرش بود. گفتم: وایسا ببینم این چیه؟! برداشتم. داخلش یک کاغذ تا خورده بود، به اضافهی یک عکس امام، یک قرآن کوچک جیبی و یک انگشتر.
کاغذ را باز کردم. دیدم نوشته: «بوشهر، برازجان، پایگاه مقاومت الفتح، ناصر قاسمی» مو بر تنم راست شد. گفتم: الله اکبر. یادم آمد!
همان یک هفته که منتظر شروع عملیات بودیم، رفیقی پیدا کردم به نام «یداله امینی». طلبه حوزه علمیه فسا بود و اعزامی از فارس. بندهی خدا قبل از عملیات، دو-سه بار آمد سراغ من و گفت: «بیا سنگر ما، چند دقیقه با هم صحبت کنیم.»
نمیدانستم میخواست درد دل کند، نصیحت کند؟ یا اصلا کار خاصی نداشت. خلاصه من نمیرفتم. چون فرمانده اجازه نمی داد. استدلالش این بود که شما تخریبچی هستید. هر لحظه ممکن است فرمان حرکت برای عملیات بدهند و شما نباشید، آن وقت نیروها لنگ میمانند. شبی که میخواستیم برویم عملیات، خیلی ناراحت بود. با گلایه گفت: «چند بار بهت گفتم بیا تو سنگر ما، نیومدی. حالا چند دقیقه بیا کنار نهر بشینیم، کارت دارم.» گفتم: باشه. رفتیم. به یکی از دیوارههای روستای کنار اروند تکیه دادیم و بنا کردیم به صحبت. با هم قرار گذاشتیم هر کدام از ما شهید شد، دیگری شفاعتش کند. او از من آدرس خانهمان را خواست. گفت: «میخوام بیام خونهتون.
میخوام بیام شهرتون.» گفتم: برادر امینی، از این آدرسها خیلیها به هم میدن، ولی کسی نمیره خونهی کسی. حالا تو این شب عملیات، یک ساعت دیگه میخواهیم حرکت کنیم، به من میگی آدرس بده، میخوام بیام شهرتون، خونهتون؟! گفت: «ولی من قول میدم که بیام.» گفتم: مرده و قولش؟! گفت: «باشه.» گفتم:
پس بنویس: «بوشهر، برازجان، پایگاه مقاومت الفتح، ناصر قاسمی». نوشت.
بعد باهم روبوسی کردیم و راه افتادیم برای عملیات.
امینی همان ابتدای عملیات مفقودالاثر شد. از او هیچ اطلاعی نداشتم. بچهها میگفتند؛ ظاهرا قایق شان توسط دشمن مورد هدف قرار گرفته و با سرنشینانش در اروند غرق شده.
همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت. «گفتم: آدرس نگیر، نمیای. گفت: «قول میدم.» گفتم: مرده و قولش. گفت: «باشه ...» حالا امینی آمده بود و من خیلی شرمنده بودم.