شهید سردار حسین رضایی، مدافع حرمی که سال ۱۳۹۴ به دست تفکیری در حلب به شهادت رسید، خود سرباز امام زمان (عج) را میدانست.
به گزارش شهدای ایران، بهمن ماه سال ۱۳۹۴، دو شهر کوچک در شمال شهر حلب کشور سوریه به نامهای
«نُبل و الزهرا»، پس از چهار سال محاصره توسط تروریست ها، با عملیات
رزمندگان مقاومت و ارتش سوریه آزاد شدند. در عملیات آزادسازی این دو شهر،
نیروهای ایرانی، افغانستانی و پاکستانی نیز نقش به سزایی داشتند به طوری
که ۱۵ روز پس از شکست حصر، حاج قاسم سلیمانی در میان مردم شهر رفت و میان
کودکان سوری، شکلات پخش کرد.
عملیات آزادسازی این دو شهر، شهدای بسیاری برجای گذاشت که یکی از آنها، سرداری ایرانی به نام «حاج حسین رضایی» بود.
زهرا حاجی کریم همسر شهید حاج حسین رضایی در گفتوگو با میزان گفت: بیش از ۴۰ روز از اعزام حسین آقا میگذشت. دوشنبه به خانه زنگ زد و گفت جمعه حتما برمیگردد. روز سه شنبه پای اخبار بودم که شنیدم شهرهای شیعه نشین سوریه به نامهای «نبل و الزهرا»، پس از چندسال آزاد شده اند.
وی میافزاید: از این خبر خوشحال شدم، اما همزمان دلشوره عجیبی داشتم. تا اینکه متوجه شدم همسرم در راه آزادسازی این دو شهر جانش را فدا کرده است و پیکرش رو جمعه بازگشت.
پنج سال پیش در چنین روزی، سردار حسین رضایی که فرمانده ضدزرهی بود، توسط تروریستهای داعشی به شهادت رسید.
شروع به نماز خواندن از ۷ سالگی
صنمبر شعبانی مادر شهید به میزان گفت: حسین، صبح روز شانزدهم اردیبهشت ما سال ۱۳۴۹ به دنیا آمد، آن موقع ما در شهرکرد زندگی میکردیم. او دومین فرزندم بود و بیشتر وقتش را با مادر بزرگش سپری میکرد.
وی میافزاید: به طوریکه او از ۷ سالگی، نماز خواندن را از مادربزرگش یاد گرفت و هر روز با او به مسجد میرفت. همین رفت و آمدهایش به مسجد باعث شد با بسیج نیز آشنا شود.
مادر شهید رضایی ادامه داد: حسین از همه ۶ بچه دیگرم، هم کاریتر بود و هم مظلوم تر. از همان کودکی مستقل بود و به دنبال پیشرفت. یادش بخیر مادربزرگش همیشه میگفت «حسین به عرش میرسد» که آخر همین شد.
حسین در ۱۹ سالگی فرمانده پایگاه بسیج شد
عبدالله رضایی برادر بزرگتر شهید به میزان گفت: برادرم دوران ابتدایی و راهنمایی را در روستا گذراند، سپس برای درس خواندن در دبیرستان به اصفهان رفت. او شبها کار میکرد و روزها درس میخواند، تا خودش روی پایش ایستد.
وی میافزاید: همچنین از همان زمان دانش آموزی، عضو بسیج شد و در بسیاری از فعالیتها شرکت داشت. به طوریکه در ۱۷ سالگی جانشین فرمانده پایگاه و در ۱۹ سالگی، فرمانده پایگاه بسیج منطقه شد. او حتی به مداحی و تعزیه خوانی نیز علاقه نشان داد و خیلی زود مداح اهل بیت مسجد شد.
برادر شهید ادامه داد: در همین ایام بود که به سربازی رفت. او را برای گذراندن این دوره به سپاه سیستان بلوچستان اعزام کردند. پس از سربازی او برای مدت کوتاهی به دانشگاه افسری رفت.
ازدواج و داغ فرزندی که بر دل نشست
زهرا حاجی کریم همسر شهید با اشاره به نحوه آشنایی با شهید گفت: نسبت فامیلی دوری داشتیم، اما همدیگر را ندیده بودیم. یک روز که آنها برای تفریح به یکی از پارکهای نزدیک خانه ما آمده بودند، به خانه ما آمد تا وسیلهای قرض بگیرد.
وی بیان کرد: ما آن روز یکدیگر را ازنزدیک دیدیم و پس از مدتی به خواستگاری ام آمد.
ما با سادهترین امکانات زندگیمان را در مهرماه سال ۷۲ درر اصفهان آغاز کردیم.
همسر شهید ادامه داد: چندماه پس از عروسی، در اسفند ماه سال ۷۲، به استخدام لشکر ۱۴ امام حسین (ع) سپاه پاسداران اصفهان درآمد و همزمان با کار کردن، تحصیلش را در دانشگاه نیز ادامه داد و در رشته مدیریت IT، فارغ التحصیل شد.
حاجی کریم میافزاید: اولین فرزندمان حامد، در سال ۷۳ به دنیا آمد. چندین سال بعد نیز خداوند دو پسر دیگر به نامهای علی و محمد به ما داد.
وی میافزاید: حسین آقا بیشتر وقتها خانه نبود و به کار مشغول بود، حتی اگر خانه بود هم مشغول درس خواندن بود. او علاوه بر اینکه نظامی بود، با تاکسی نیز کار میکرد تا خرج دانشگاهش را دربیاورد. نگهداری از سه پسربچه با مشکلات مالی فراوان بسیار سخت بود، اما خداروشکر ما توانستیم با هم مشکلات را حل کنیم تا اینکه خداوند با گرفتن محمدم در دوسالگی، ما را خیلی سخت امتحان کرد.
همسر شهید ادامه داد: چهارسال پس از فوت پسرم بر اثر قصور پزشکی، حسین آقا به ستاد فرماندهی سپاه در تهران منتقل شد. در ماههای اول، او خودش به تنهایی به تهران رفت و آمد داشت و آخر هفتهها به ما سر میزد تا اینکه مجبور شدیم ما هم به تهران بیایم تا حداقل غم دوری از همدیگر را کم کنیم.
حاجی کریم گفت: وقتی به تهران آمدیم، همسرم تحصیلات عالیه اش را ادامه داد و موفق شد ۲ فوق لیسانس بگیرد. در همین ایام نیز علاوه بر شرکت در دورههای تخصصی دیگر، مربی بسیجیان نیز بود و به آنها آموزش میداد.
من سرباز امام زمان(عج) هستم
همسر شهید با اشاره به تحولات منطقهای گفت: حسین آقا همیشه اخبار منطقه را پیگیری میکرد و از جنگ و ناامنیهای اطراف کشورمان ناراحت بود. او میخواست به کمک کشورهای همسایه برود، اما من همیشه از نبودش میترسیدم و حتی اگر در این باره حرفی میزد، مخالفت میکردم. او میگفت الان مثل زمان امام حسین (ع) است و ما را برای یاری خواستند. باید علمدار حسین (ع) باشیم و نگذاریم به ناموسمان بیاحترامی شود. من سرباز امام زمان هستم و باید در میدان باشم.
وی میافزاید: تا اینکه در سال ۹۴، من را به حضرت زهرا (س) قسم داد که راضی شوم او به سوریه برود و برای شیعیان مظلوم منطقه بجنگد. من دوستش داشتم و راضی به جنگ رفتنش نبودم، اما او دلش با سوریه بود و میگفت باید برود تا شاید کمکی از دستش بربیاید. به خاطر دارم حتی مادرش راضی به این کار نبود، اما با دیدن اصرارهایش، به رفتن اون رضایت داد.
فرمانده ایرانی در سوریه
سردار حسین رضایی، در طولهای سال ۹۳ و ۹۴، چندین بار به حلب در کشور سوریه اعزام شد و به عنوان یکی از فرماندهان ایرانی در کنار حاج قاسم جنگید.
سردار رضایی به عنوان فرمانده ضدزرهی، علاوه بر فرماندهی نیرویهای نظامی ایرانی، بخشی از نیروهای سوری و افغانستانی را نیز آموزش داده و ساماندهی کرد.
حامد رضایی فرزند ارشد شهید حسین رضایی درباره آخرین اعزام پدر گفت: آخرین باری که پدرم به سوریه اعزام شد. با دفعات قبل بسیار متفاوت بود. پدرم هر بار از زیر قرآن رد میشد و در اعزام آخرش شوق زیادی داشت به محض اینکه تاریخ و ساعت اعزام را فهمید بیتاب بود و لحظهشماری میکرد بالاخره روز اعزام فرا رسید، پدرم از صبح کیفش را بست و منتظر ساعت پرواز شد وقتی ماشین به دنبالش آمد در کمال تعجب با عجله بیرون رفت و یادش رفت از زیر قرآن رد شود. وقتی مادرم صدایش زد که از زیر قرآن رد شود برگشت و به در خورد. حتی دستگیره کیفش به در گیر کرد و از پلهها نیز پایش پیچ خورد. آنقدر عجله و شوق داشت که با خنده گفتم: پدر اینبار طور دیگری رفتی. بغضی در گلویم بود و آهسته زمزمه کردم بابا این بار شهید میشود.
پدرم شوق شهادت داشت
علی رضایی فرزند دوم شهید گفت: در سفر کربلای سال ۹۴، پدرم شب جمعه بعد از دعای کمیل تا صبح در حرم ماند. صبح جمعه خوشحالی در صورتش موج میزد. به او گفتم: چرا انقدر خوشحالی؟ گفت: در حرم چند دقیقهای خوابم برد. آن چیزی که از امام حسین (ع) میخواستم در خواب به من دادند. پرسیدم: چه چیزی را به شما هدیه دادند و پاسخ داد: خوابهای خوب را نباید تعریف کرد.
وی میافزاید: چند روز قبل از شهادت پدر، در عالم خواب میزبان شهید احمد کاظمی بودند. شهید احمد کاظمی با لبخندی دلنشین که بر لب داشتند گفتند: «آمدهایم اگر اجازه بدهی پدرت را به مهمانی ببریم...» حالا خوب میدانم که امام حسین (ع) مهر شهادت را در کارنامهای اعمال پدرم زده بود و شوق رفتنش نیز برای پیوستن به جمع شهدا بود.
پارسا همکار شهید درباره آخرین اعزام حاج حسین گفت: حسین در فرودگاه به من گفت که این آخرین باری است که اعزام میشوم به همسرم گفتم که دیگه برنمیگردم و حلالم کند.
از رشادت تا شهادت
رستمیان همرزم شهید درباره عملیات آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا میگوید:من و چند نفر از نیروها محاصره شده بودیم. به بچههای حزبالله بیسیم زدیم و درخواست کمک کردیم. بچههای حزبالله کمی آتش ریختند، اما کارساز نبود. بعد از آن چند تک تیرانداز به میدان آمدند، اما متأسفانه آنها نیز کاری از پیش نبردند. بعد از چند ساعت صدای شلیک موشک کورنت شنیدیم. بلافاصله به حاج حسین بیسیم زدم و پرسیدم:حاجی شما داری گرد و خاک میکنی؟!
وی میافزاید: ایشان جواب مثبت دادند و از اینکه ما سالم بودیم، ابراز خوشحالی کردند. من هم خیلی خوشحال شدم از اینکه بدون درخواست کمک از ایشان، برای نجات ما آمده بودند، اما متأسفانه ایشان هم نتوانستند حلقه محاصره را بشکنند.
رستمیان ادامه داد: شب شده بود. در دل تاریکی شب آرام آرام از محل مورد محاصره دور شدیم. هوا به قدری تاریک بود که چشم چشم را نمیدید. در میان آن تاریکیها یک نفر داشت قدم میزد. از صدای قدمهایش معلوم بود که خیلی نگران و عصبانی است!
وی میافزاید:نزدیکتر که شدم دیدم آن شخص حاج حسین است. فرماندهای مثل حاجی، تک و تنها در فاصله چهارصد متری دشمن تکفیری خودش یک تنه بجنگد.
چیزی نگفتم، ایشان هم متوجه حضور من نشدند. حدود نیم ساعتی روی پلهها نشسته بودم و ایشان را تماشا میکردم... از راه رفتن خسته نمیشد. با لحنی شوخ خطاب به ایشان گفتم "حاجی رفیقت افتاده تو محاصره، اونوقت شما داری واسه خودت قدم میزنی؟! یکدفعه برگشتند طرفم و داد زدند: محمد! خیلی خوشحال شدند و مرا در آغوش گرفتند.
هم رزم شهید میگوید: بعد از نماز صبح قرار شد راس ساعت ۸ نزدیک همان منطقه تحت محاصره برویم. حاج حسین به حاج قاسم سلیمانی بیسیم زده و برای شروع عملیات آزادسازی نبل الزهرا کسب اجازه کرده بودند. به خاطر خستگی زیاد حدود نیم ساعت دیرتر سرقرار حاضر شدم. اما خبری از حاجی نبود. با خود گفتم لابد دیر آمدم و او رفته...
این هم رزم ادامه داد:خلاصه ده دقیقه آنجا منتظر ماندم که ناگهان صدای شلیک شنیدم. از زیر درختان زیتون نگاه کردم، چیزی مشخص نبود. جلوتر رفتم تا بالاخره ماشین حاج حسین را دیدم. خود را به ماشین رساندم، ولی باز هم خبری از حاجی نبود. تا اینکه دیدم کمی جلوتر مشغول آتش ریختن هستند. خلاصه پیش حاجی رفتم و دو تا هدف دیگر را نیز زدیم. کرنتها تمام شدند. حاجی محلهایی را که باید میزدیم، شناسایی کرده بود، در خیابان مورد نظر، فقط دو هدف دیگر باقی مانده بود. یکی تیربارچی و دیگر تکتیرانداز!
رستمیان میگوید: در همین حین صدای موتور شنیدم. فکر کردیم که باز داعشیها ترسیده و پا به فرار گذاشتند. اما تیربارچی هنوز در حال تیراندازی بود حاجی رو به من کردند و گفتند" برو کرنت و موشک و آینه بیاور"
وی میافزاید: همینطور که داشتم عقب میرفتم حواسم به حاجی بود. حاجی هم داشتند پشت مانیتور اون داعشی کثیف را هدف قرار میدادند. از پشت ساختمانی که دشمن را هدف قرار داده بودیم، بیرون آمدند و مانیتور را تنظیم کردند، برای اطمینان بیشتر، بار دوم هم بیرون آمدند تک تیرانداز ملعون حاجی را نشانه گرفت.
هم رزم شهید میگوید: زیر کتفهای حاجی را گرفتم و سریعاً ایشان را به داخل ماشین هدایت کردم. به طرف ماشین تیراندازی میکردند. سرم را زیر داشبرد ماشین بردم و دنده عقب گرفتم تا جایی که دیگر در تیرس دشمن نباشیم.
این هم رزم ادامه داد: سپس حاجی را به بهداری بردم. از آنجا هم ایشان را به درمانگاه حلب منتقل کرده بودند. ولی متأسفانه حاجی از پیش ما رفتند و به فیض شهادت نایل آمدند.
رستمیان میافزاید:سوالهای زیادی از ذهنم میگذشت. اینکه تیر بعد از اصابت به کتف حاجی، باید رد میشد، اما چطور وارد قلب و ریه ایشان شده بود؟ بعدها فهمیدم آن تک تیرانداز سوار موتور شده و تغییر موضع داده است!
ای کاش من شهید گلستان شهدا باشم
اسماعیل کرمی دوست شهید گفت: حرف همیشگیاش بود که در خانواده و فامیل یک شهید هم در گلستان شهدا نداریم. همیشه دعا میکرد که خدایا گوشهای از گلستان شهدا را هم من قرار بده و میگفت:ای کاش این افتخار و سعادت نصیب من بشود و بالاخره به آرزویش رسید.
به گفته آشنایان، در لحظه و داع با پیکر شهید مادر شهید در گوش پسرش می گوید: تو خیلی مهمان نواز بودی، ببین امروز این همه مهمان برای بدرقه تو آمده و قسمش داد که به حرمت مهمانها یک بار دیگر چشمانت را باز کن؛ و اینچنین شهید چشمانش را در تابوت باز کرد و دوباره بست.
شهید حسین رضایی، پنج سال پیش در چنین روزی، در حلب سوریه به شهادت رسید. دو روز بعد در معراج شهدای تهران با خانواده و همکاران خود وداع کرد و در نوزدهم بهمن ماه در اصفهان با ضحور باشکوه همشری هایش در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
پیکر این شهید همانند روزهای فرماندهی اش در کنار شهدای ایرانی و افغانستانی به خاک سپرده شد. سردار رضایی در زمان حیاتش، پیکر دو شهید ایرانی که در حال حاضر در کنار به خاک سپرده شده اند را به تنهایی از میدان جنگ به عقب برده بود.
وصیت نامه شهید سردار حسین رضایی
روزنهای کوچک شده است از امام زمان (ع) میخواهم که به احترام مادرپهلو شکستهاش، پدر مظلومش و جد غریبش حسین شفاعت مرا بکند تا نحوه رفتن از این دنیا را خدا مرگ در بستر برایم رقم نزده و به آرزوی همیشگی ام که لایق آن نیستم با فضل الهی و شفاعت اهل بیت ببخش او شامل حالم شده و امکان رسیدن به آن را برایم تقدیر نماید (شهادت)
در ناامید بسی امید است انشالله.
در هر حال با امید به او.
اشهد و ان لا اله الله و اشهد و ان محمد رسول الله (ص) و اشهد ان علی، ولی الله (ع)
خداوندا!ای آفریننده آسمان و زمین وای دانای نهان و آشکار، بخشنده مهربان، حی همیشگی. همانان من در این سرای دنیا در پیشگاه تو اعتراف میکنم که معبودی جز تو نیست و یگانهای شریک تو نیست، نبوت و امامت حق است، محمد بنده و فرستاده تو است، قیامت آمدنی است و هیچ شکی در آن نیست که تو برمیانگیزی آرمیدگان گورها را، حسابرسی و حساب و کتاب حق است، بهشت و ناز و نعمتهای وعده داده شده آن حق اس و فرستادن قرآن حق است و خداوندی تو حق.
از تو میخواهم به این کمترین لطف نموده و مسلمان شدنم را با اسلام ناب محمدی (ص) و شیعه شدنم را شعه علی (ع) پیشوایان و امام بعد از او تا صاحب الزمان (عج) و کتابم را کتاب قرآن قرار دهی. خداوند! تکیهگاه این بنده به هنگام سختی و گرفتاری تو بودی و بس، تو سرپرست منی تو معبود من و پدرانم بودهای و درود فرست بر محمد و آل محمد و مرا از ایمان آورندگان به خودت قرار بده و در تنهایی و وحشت قبرم به دادم برس و هیچ وقت مرا بر یک پلک بهم زدن تنهایم مگذار.
عملیات آزادسازی این دو شهر، شهدای بسیاری برجای گذاشت که یکی از آنها، سرداری ایرانی به نام «حاج حسین رضایی» بود.
زهرا حاجی کریم همسر شهید حاج حسین رضایی در گفتوگو با میزان گفت: بیش از ۴۰ روز از اعزام حسین آقا میگذشت. دوشنبه به خانه زنگ زد و گفت جمعه حتما برمیگردد. روز سه شنبه پای اخبار بودم که شنیدم شهرهای شیعه نشین سوریه به نامهای «نبل و الزهرا»، پس از چندسال آزاد شده اند.
وی میافزاید: از این خبر خوشحال شدم، اما همزمان دلشوره عجیبی داشتم. تا اینکه متوجه شدم همسرم در راه آزادسازی این دو شهر جانش را فدا کرده است و پیکرش رو جمعه بازگشت.
پنج سال پیش در چنین روزی، سردار حسین رضایی که فرمانده ضدزرهی بود، توسط تروریستهای داعشی به شهادت رسید.
شروع به نماز خواندن از ۷ سالگی
صنمبر شعبانی مادر شهید به میزان گفت: حسین، صبح روز شانزدهم اردیبهشت ما سال ۱۳۴۹ به دنیا آمد، آن موقع ما در شهرکرد زندگی میکردیم. او دومین فرزندم بود و بیشتر وقتش را با مادر بزرگش سپری میکرد.
وی میافزاید: به طوریکه او از ۷ سالگی، نماز خواندن را از مادربزرگش یاد گرفت و هر روز با او به مسجد میرفت. همین رفت و آمدهایش به مسجد باعث شد با بسیج نیز آشنا شود.
مادر شهید رضایی ادامه داد: حسین از همه ۶ بچه دیگرم، هم کاریتر بود و هم مظلوم تر. از همان کودکی مستقل بود و به دنبال پیشرفت. یادش بخیر مادربزرگش همیشه میگفت «حسین به عرش میرسد» که آخر همین شد.
حسین در ۱۹ سالگی فرمانده پایگاه بسیج شد
عبدالله رضایی برادر بزرگتر شهید به میزان گفت: برادرم دوران ابتدایی و راهنمایی را در روستا گذراند، سپس برای درس خواندن در دبیرستان به اصفهان رفت. او شبها کار میکرد و روزها درس میخواند، تا خودش روی پایش ایستد.
وی میافزاید: همچنین از همان زمان دانش آموزی، عضو بسیج شد و در بسیاری از فعالیتها شرکت داشت. به طوریکه در ۱۷ سالگی جانشین فرمانده پایگاه و در ۱۹ سالگی، فرمانده پایگاه بسیج منطقه شد. او حتی به مداحی و تعزیه خوانی نیز علاقه نشان داد و خیلی زود مداح اهل بیت مسجد شد.
برادر شهید ادامه داد: در همین ایام بود که به سربازی رفت. او را برای گذراندن این دوره به سپاه سیستان بلوچستان اعزام کردند. پس از سربازی او برای مدت کوتاهی به دانشگاه افسری رفت.
ازدواج و داغ فرزندی که بر دل نشست
زهرا حاجی کریم همسر شهید با اشاره به نحوه آشنایی با شهید گفت: نسبت فامیلی دوری داشتیم، اما همدیگر را ندیده بودیم. یک روز که آنها برای تفریح به یکی از پارکهای نزدیک خانه ما آمده بودند، به خانه ما آمد تا وسیلهای قرض بگیرد.
وی بیان کرد: ما آن روز یکدیگر را ازنزدیک دیدیم و پس از مدتی به خواستگاری ام آمد.
ما با سادهترین امکانات زندگیمان را در مهرماه سال ۷۲ درر اصفهان آغاز کردیم.
همسر شهید ادامه داد: چندماه پس از عروسی، در اسفند ماه سال ۷۲، به استخدام لشکر ۱۴ امام حسین (ع) سپاه پاسداران اصفهان درآمد و همزمان با کار کردن، تحصیلش را در دانشگاه نیز ادامه داد و در رشته مدیریت IT، فارغ التحصیل شد.
حاجی کریم میافزاید: اولین فرزندمان حامد، در سال ۷۳ به دنیا آمد. چندین سال بعد نیز خداوند دو پسر دیگر به نامهای علی و محمد به ما داد.
وی میافزاید: حسین آقا بیشتر وقتها خانه نبود و به کار مشغول بود، حتی اگر خانه بود هم مشغول درس خواندن بود. او علاوه بر اینکه نظامی بود، با تاکسی نیز کار میکرد تا خرج دانشگاهش را دربیاورد. نگهداری از سه پسربچه با مشکلات مالی فراوان بسیار سخت بود، اما خداروشکر ما توانستیم با هم مشکلات را حل کنیم تا اینکه خداوند با گرفتن محمدم در دوسالگی، ما را خیلی سخت امتحان کرد.
همسر شهید ادامه داد: چهارسال پس از فوت پسرم بر اثر قصور پزشکی، حسین آقا به ستاد فرماندهی سپاه در تهران منتقل شد. در ماههای اول، او خودش به تنهایی به تهران رفت و آمد داشت و آخر هفتهها به ما سر میزد تا اینکه مجبور شدیم ما هم به تهران بیایم تا حداقل غم دوری از همدیگر را کم کنیم.
حاجی کریم گفت: وقتی به تهران آمدیم، همسرم تحصیلات عالیه اش را ادامه داد و موفق شد ۲ فوق لیسانس بگیرد. در همین ایام نیز علاوه بر شرکت در دورههای تخصصی دیگر، مربی بسیجیان نیز بود و به آنها آموزش میداد.
من سرباز امام زمان(عج) هستم
همسر شهید با اشاره به تحولات منطقهای گفت: حسین آقا همیشه اخبار منطقه را پیگیری میکرد و از جنگ و ناامنیهای اطراف کشورمان ناراحت بود. او میخواست به کمک کشورهای همسایه برود، اما من همیشه از نبودش میترسیدم و حتی اگر در این باره حرفی میزد، مخالفت میکردم. او میگفت الان مثل زمان امام حسین (ع) است و ما را برای یاری خواستند. باید علمدار حسین (ع) باشیم و نگذاریم به ناموسمان بیاحترامی شود. من سرباز امام زمان هستم و باید در میدان باشم.
وی میافزاید: تا اینکه در سال ۹۴، من را به حضرت زهرا (س) قسم داد که راضی شوم او به سوریه برود و برای شیعیان مظلوم منطقه بجنگد. من دوستش داشتم و راضی به جنگ رفتنش نبودم، اما او دلش با سوریه بود و میگفت باید برود تا شاید کمکی از دستش بربیاید. به خاطر دارم حتی مادرش راضی به این کار نبود، اما با دیدن اصرارهایش، به رفتن اون رضایت داد.
فرمانده ایرانی در سوریه
سردار حسین رضایی، در طولهای سال ۹۳ و ۹۴، چندین بار به حلب در کشور سوریه اعزام شد و به عنوان یکی از فرماندهان ایرانی در کنار حاج قاسم جنگید.
سردار رضایی به عنوان فرمانده ضدزرهی، علاوه بر فرماندهی نیرویهای نظامی ایرانی، بخشی از نیروهای سوری و افغانستانی را نیز آموزش داده و ساماندهی کرد.
حامد رضایی فرزند ارشد شهید حسین رضایی درباره آخرین اعزام پدر گفت: آخرین باری که پدرم به سوریه اعزام شد. با دفعات قبل بسیار متفاوت بود. پدرم هر بار از زیر قرآن رد میشد و در اعزام آخرش شوق زیادی داشت به محض اینکه تاریخ و ساعت اعزام را فهمید بیتاب بود و لحظهشماری میکرد بالاخره روز اعزام فرا رسید، پدرم از صبح کیفش را بست و منتظر ساعت پرواز شد وقتی ماشین به دنبالش آمد در کمال تعجب با عجله بیرون رفت و یادش رفت از زیر قرآن رد شود. وقتی مادرم صدایش زد که از زیر قرآن رد شود برگشت و به در خورد. حتی دستگیره کیفش به در گیر کرد و از پلهها نیز پایش پیچ خورد. آنقدر عجله و شوق داشت که با خنده گفتم: پدر اینبار طور دیگری رفتی. بغضی در گلویم بود و آهسته زمزمه کردم بابا این بار شهید میشود.
پدرم شوق شهادت داشت
علی رضایی فرزند دوم شهید گفت: در سفر کربلای سال ۹۴، پدرم شب جمعه بعد از دعای کمیل تا صبح در حرم ماند. صبح جمعه خوشحالی در صورتش موج میزد. به او گفتم: چرا انقدر خوشحالی؟ گفت: در حرم چند دقیقهای خوابم برد. آن چیزی که از امام حسین (ع) میخواستم در خواب به من دادند. پرسیدم: چه چیزی را به شما هدیه دادند و پاسخ داد: خوابهای خوب را نباید تعریف کرد.
وی میافزاید: چند روز قبل از شهادت پدر، در عالم خواب میزبان شهید احمد کاظمی بودند. شهید احمد کاظمی با لبخندی دلنشین که بر لب داشتند گفتند: «آمدهایم اگر اجازه بدهی پدرت را به مهمانی ببریم...» حالا خوب میدانم که امام حسین (ع) مهر شهادت را در کارنامهای اعمال پدرم زده بود و شوق رفتنش نیز برای پیوستن به جمع شهدا بود.
پارسا همکار شهید درباره آخرین اعزام حاج حسین گفت: حسین در فرودگاه به من گفت که این آخرین باری است که اعزام میشوم به همسرم گفتم که دیگه برنمیگردم و حلالم کند.
از رشادت تا شهادت
رستمیان همرزم شهید درباره عملیات آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا میگوید:من و چند نفر از نیروها محاصره شده بودیم. به بچههای حزبالله بیسیم زدیم و درخواست کمک کردیم. بچههای حزبالله کمی آتش ریختند، اما کارساز نبود. بعد از آن چند تک تیرانداز به میدان آمدند، اما متأسفانه آنها نیز کاری از پیش نبردند. بعد از چند ساعت صدای شلیک موشک کورنت شنیدیم. بلافاصله به حاج حسین بیسیم زدم و پرسیدم:حاجی شما داری گرد و خاک میکنی؟!
وی میافزاید: ایشان جواب مثبت دادند و از اینکه ما سالم بودیم، ابراز خوشحالی کردند. من هم خیلی خوشحال شدم از اینکه بدون درخواست کمک از ایشان، برای نجات ما آمده بودند، اما متأسفانه ایشان هم نتوانستند حلقه محاصره را بشکنند.
رستمیان ادامه داد: شب شده بود. در دل تاریکی شب آرام آرام از محل مورد محاصره دور شدیم. هوا به قدری تاریک بود که چشم چشم را نمیدید. در میان آن تاریکیها یک نفر داشت قدم میزد. از صدای قدمهایش معلوم بود که خیلی نگران و عصبانی است!
وی میافزاید:نزدیکتر که شدم دیدم آن شخص حاج حسین است. فرماندهای مثل حاجی، تک و تنها در فاصله چهارصد متری دشمن تکفیری خودش یک تنه بجنگد.
چیزی نگفتم، ایشان هم متوجه حضور من نشدند. حدود نیم ساعتی روی پلهها نشسته بودم و ایشان را تماشا میکردم... از راه رفتن خسته نمیشد. با لحنی شوخ خطاب به ایشان گفتم "حاجی رفیقت افتاده تو محاصره، اونوقت شما داری واسه خودت قدم میزنی؟! یکدفعه برگشتند طرفم و داد زدند: محمد! خیلی خوشحال شدند و مرا در آغوش گرفتند.
هم رزم شهید میگوید: بعد از نماز صبح قرار شد راس ساعت ۸ نزدیک همان منطقه تحت محاصره برویم. حاج حسین به حاج قاسم سلیمانی بیسیم زده و برای شروع عملیات آزادسازی نبل الزهرا کسب اجازه کرده بودند. به خاطر خستگی زیاد حدود نیم ساعت دیرتر سرقرار حاضر شدم. اما خبری از حاجی نبود. با خود گفتم لابد دیر آمدم و او رفته...
این هم رزم ادامه داد:خلاصه ده دقیقه آنجا منتظر ماندم که ناگهان صدای شلیک شنیدم. از زیر درختان زیتون نگاه کردم، چیزی مشخص نبود. جلوتر رفتم تا بالاخره ماشین حاج حسین را دیدم. خود را به ماشین رساندم، ولی باز هم خبری از حاجی نبود. تا اینکه دیدم کمی جلوتر مشغول آتش ریختن هستند. خلاصه پیش حاجی رفتم و دو تا هدف دیگر را نیز زدیم. کرنتها تمام شدند. حاجی محلهایی را که باید میزدیم، شناسایی کرده بود، در خیابان مورد نظر، فقط دو هدف دیگر باقی مانده بود. یکی تیربارچی و دیگر تکتیرانداز!
رستمیان میگوید: در همین حین صدای موتور شنیدم. فکر کردیم که باز داعشیها ترسیده و پا به فرار گذاشتند. اما تیربارچی هنوز در حال تیراندازی بود حاجی رو به من کردند و گفتند" برو کرنت و موشک و آینه بیاور"
وی میافزاید: همینطور که داشتم عقب میرفتم حواسم به حاجی بود. حاجی هم داشتند پشت مانیتور اون داعشی کثیف را هدف قرار میدادند. از پشت ساختمانی که دشمن را هدف قرار داده بودیم، بیرون آمدند و مانیتور را تنظیم کردند، برای اطمینان بیشتر، بار دوم هم بیرون آمدند تک تیرانداز ملعون حاجی را نشانه گرفت.
هم رزم شهید میگوید: زیر کتفهای حاجی را گرفتم و سریعاً ایشان را به داخل ماشین هدایت کردم. به طرف ماشین تیراندازی میکردند. سرم را زیر داشبرد ماشین بردم و دنده عقب گرفتم تا جایی که دیگر در تیرس دشمن نباشیم.
این هم رزم ادامه داد: سپس حاجی را به بهداری بردم. از آنجا هم ایشان را به درمانگاه حلب منتقل کرده بودند. ولی متأسفانه حاجی از پیش ما رفتند و به فیض شهادت نایل آمدند.
رستمیان میافزاید:سوالهای زیادی از ذهنم میگذشت. اینکه تیر بعد از اصابت به کتف حاجی، باید رد میشد، اما چطور وارد قلب و ریه ایشان شده بود؟ بعدها فهمیدم آن تک تیرانداز سوار موتور شده و تغییر موضع داده است!
ای کاش من شهید گلستان شهدا باشم
اسماعیل کرمی دوست شهید گفت: حرف همیشگیاش بود که در خانواده و فامیل یک شهید هم در گلستان شهدا نداریم. همیشه دعا میکرد که خدایا گوشهای از گلستان شهدا را هم من قرار بده و میگفت:ای کاش این افتخار و سعادت نصیب من بشود و بالاخره به آرزویش رسید.
به گفته آشنایان، در لحظه و داع با پیکر شهید مادر شهید در گوش پسرش می گوید: تو خیلی مهمان نواز بودی، ببین امروز این همه مهمان برای بدرقه تو آمده و قسمش داد که به حرمت مهمانها یک بار دیگر چشمانت را باز کن؛ و اینچنین شهید چشمانش را در تابوت باز کرد و دوباره بست.
شهید حسین رضایی، پنج سال پیش در چنین روزی، در حلب سوریه به شهادت رسید. دو روز بعد در معراج شهدای تهران با خانواده و همکاران خود وداع کرد و در نوزدهم بهمن ماه در اصفهان با ضحور باشکوه همشری هایش در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
پیکر این شهید همانند روزهای فرماندهی اش در کنار شهدای ایرانی و افغانستانی به خاک سپرده شد. سردار رضایی در زمان حیاتش، پیکر دو شهید ایرانی که در حال حاضر در کنار به خاک سپرده شده اند را به تنهایی از میدان جنگ به عقب برده بود.
وصیت نامه شهید سردار حسین رضایی
روزنهای کوچک شده است از امام زمان (ع) میخواهم که به احترام مادرپهلو شکستهاش، پدر مظلومش و جد غریبش حسین شفاعت مرا بکند تا نحوه رفتن از این دنیا را خدا مرگ در بستر برایم رقم نزده و به آرزوی همیشگی ام که لایق آن نیستم با فضل الهی و شفاعت اهل بیت ببخش او شامل حالم شده و امکان رسیدن به آن را برایم تقدیر نماید (شهادت)
در ناامید بسی امید است انشالله.
در هر حال با امید به او.
اشهد و ان لا اله الله و اشهد و ان محمد رسول الله (ص) و اشهد ان علی، ولی الله (ع)
خداوندا!ای آفریننده آسمان و زمین وای دانای نهان و آشکار، بخشنده مهربان، حی همیشگی. همانان من در این سرای دنیا در پیشگاه تو اعتراف میکنم که معبودی جز تو نیست و یگانهای شریک تو نیست، نبوت و امامت حق است، محمد بنده و فرستاده تو است، قیامت آمدنی است و هیچ شکی در آن نیست که تو برمیانگیزی آرمیدگان گورها را، حسابرسی و حساب و کتاب حق است، بهشت و ناز و نعمتهای وعده داده شده آن حق اس و فرستادن قرآن حق است و خداوندی تو حق.
از تو میخواهم به این کمترین لطف نموده و مسلمان شدنم را با اسلام ناب محمدی (ص) و شیعه شدنم را شعه علی (ع) پیشوایان و امام بعد از او تا صاحب الزمان (عج) و کتابم را کتاب قرآن قرار دهی. خداوند! تکیهگاه این بنده به هنگام سختی و گرفتاری تو بودی و بس، تو سرپرست منی تو معبود من و پدرانم بودهای و درود فرست بر محمد و آل محمد و مرا از ایمان آورندگان به خودت قرار بده و در تنهایی و وحشت قبرم به دادم برس و هیچ وقت مرا بر یک پلک بهم زدن تنهایم مگذار.