من 200 هزار تومان به حاج عبد بدهکارم. ما فهمیدیم آقا نمیدانند علاوه بر عباس و کاظم و رسول، پدر و پنج برادر دیگر هم توسط حزب بعث به شهادت رسیدهاند. بعد از شنیدن خبر شهادت، زمزمه امام بود که سکوت فضای خانهشان در جماران را شکست؛ «انا لله و انا الیه راجعون... بغض مادرم ترکید.
به گزارش شهدای ایران، آن روز خاطرهانگیز، در آن دیدار شیرین در اندرونی بیت امام در جماران بغض
مادر هفت شهید شکست. امام گفته بود نشانی خانواده حاج عبد کاشی را پیدا
کنند و دیداری را ترتیب دهند. «عصمت خامه چین» به همراه پسرش جواد و حیدر
کاشی به دیدار امام رفتند.
چشمان مادرغمی داشت به وسعت دریا. میدانست این دیدار شاید مرهمی باشد بر همه زخمهای دلش و خاطرات شیرین همنشینی با امام خمینی (ره) در نجف را دوباره زنده کند. الحق صبر عصمت خامه چین زینب وار بود، که اگر نبود خبر شهادت پسرانش؛ عباس و کاظم و رسول برای تمام شدنش کافی بود. علی، حسین، باقر و محمدرضا هم یکییکی رفتند و خبر شهادتشان را برای مادر آوردند. اینها کم بود! معاون استخبارات حزب بعث، همسرش حاج عبد را جلوی چشمانش شهید کرد. اما مادر مثل کوه ایستاد.
در چهل و دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی و تلاقی آن با روزهایی که مزین به نام نامی مادر است، سراغ بازماندگان خانواده کاشی رفتیم تا یاد شهدای گمنام این خانواده و مادر شهید را زنده کنیم و از خاطرات هم نشینی آنها با امام بشنویم. این خانواده روایتهای شنیدنی از امام (ره) خمینی در نجف دارند. حاج عبد و پسرانش معتمد امام در نجف بودند و از پیروان امام در مبارزات و فعالیتهای انقلابی.
«عصمت خامه چین»: همسر شهید کاشی و مادر هفت شهید
خاطره یک دیدار/ امام خمینی (ره) به مادرم گفت شما به گردن ما حقدارید
وعده دیدار ما با حاج جواد کاشی بر سر قبر مادر دریکی از رواقهای زیبای حرم حضرت عبدالعظیم حسنی است. روی سنگ قبرمادرنوشته اند؛ همسر شهید عبدالزهرا کاشی و مادر هفت شهید. کافی است مادر باشی و این دو کلمه را بخوانی؛ همهچیز دستت میآید.
حاج جواد دفتر خاطرات را ورق میزند و روایت همراهیاش با امام و مبارزات انقلابی برادرانش را از آخر روایت میکند. از روایت دیدار با امام خمینی (ره) در جماران پس از پیروزی انقلاب اسلامی؛ «من، مادرم و برادرم حیدر برای ملاقات با امام به جماران رفتیم. نمیدانیم بیت امام (ره) نشانی ما در تهران و محله دولتآباد را چطور پیداکرده بودند. آن روز انگار همه دنیا به کام من و مادرم بود. آنقدر از دیدن دوباره امام (ره) به وجد آمده بودیم که غم از دست دادن پدر و برادرها را از یاد برده بودیم.
امام خمینی (ره) بعد از احوالپرسی از مادر، سراغ حاج عبد، پدرمان را گرفتند و گفتند: من 200 هزار تومان به حاج عبد بدهکارم. همان وقت بود که ما فهمیدیم آقا نمیدانستند علاوه بر عباس و کاظم و رسول، پنج برادر دیگر و پدرم هم توسط حزب بعث به شهادت رسیدند. بعد از شنیدن خبر شهادت، سکوت در فضای دلنشین خانه امام خمینی (ره) در جماران برقرار شد و این صدای زمزمه امام بود که سکوت را شکست؛ «انالله و اناالیه راجعون.... انالله و انا الیه راجعون....» بغض مادرم ترکید و اشک، بیامان از چشمهایش جاری شد. امام به مادرم گفت: «خدا رحمتشان کنند. شما بر گردن ما حقدارید.»
ماجرا از یک سنگقبر شروع شد
ماجرای آشنایی ما با خانواده کاشی از یک سنگقبر دریکی از رواقهای حرم حضرت عبدالعظیم حسنی شروع شد و حالا پسر خانواده کاشی در روز ولادت حضرت فاطمه کتاب خاطرات را باز میکند؛ «ما 10 پسر بودیم و 5 خواهر. مادرم اهل سبزوار و پدرم اصالتاً تبریزی بود اما بهواسطه شغل پدربزرگم در سالهای جوانی و بعد از ازدواج با مادرم به نجف میرود و آنجا ماندگار میشود.
ما هم در نجف به دنیا آمدیم. یکزمانی پدرم تصمیم گرفت کسبوکارش را از پدربزرگم جدا کند. سرمایهای نداشت. پولش آنقدر کم بود که مجبور شد دست روی مغازهای بگذارد که هیچکسی خریدارش نبود. کسبه میگفتند این مغازه نحس است اما پدرم با توکل به خدا کارش را شروع کرد. ما هم از مدرسه یکراست به مغازه میرفتیم و کمکحال پدرم میشدیم.
کار پدرم رونق گرفت. آنقدر که از مغازه حبوبات فروشی به صادرات حبوبات به بحرین رسید و کمکم کارخانه نیمه تعطیلی را به مدت ۵ سال اجاره کرد. از دو دستگاه شالیکوبی شروع کرد. دو دستگاه شد سیزده دستگاه و بعد از مدتی کار و تلاش شبانهروزی، پدرم از یک مغازهدار کوچک به یک کارخانهدار بزرگ در نجف تبدیل شد.
پدربزرگم رابطه خوبی با علمای نجف داشت و مسئول دفتر سید ابوالحسن اصفهانی بود. ازآنجاکه آدم دستبهخیری بود حواسش به کم و کسر زندگی طلبههای نجف بود.
این حس خیرخواهی به پدرم، حاج عبد هم منتقلشده بود. پدرم حاج عبد سرش برای کار خیر درد میکرد و نامش هنوز هم بر تارک شهر نجف میدرخشد.»
وقتی پای ما به خانه علما باز شد
«خانه ما دیواربهدیوار خانه آیتالله حکیم بود و «کاظم»؛ برادرم همبازی «عبدالعزیز حکیم»، هر وقت آیتالله حکیم عصرها برای مطالعه یا استراحت به زیرزمین میآمدند با شنیدن صدای نعلین ایشان بازی را تعطیل میکردیم. پدرم کمکم ارتباط خوبی با علمای نجف پیدا کرد. از آیتالله خویی گرفته تا آیتالله شاهرودی و حضرت امام (ره). من و برادرانم هم کمکم با خانه علما در نجف رفتوآمد پیدا کردیم.»
خانه ما دیواربهدیوار خانه آقا در نجف بود
اهالی نجف میدانستند که خانواده کاشی دلخوشی از رژیم بعث عراق ندارند و حتی فعالیتهایی را هم علیه این رژیم انجام میدهد. این فعالیتها بعد از آشنایی و همسایگی حاج عبد و پسرانش با امام خمینی (ره) در نجف رنگ و بوی تازهای به خود گرفت و آنها را به شهادت درراه خدا نزدیک و نزدیکتر کرد. حاج جواد کاشی آن روزها را روایت میکند، بهوقت همسایگی و آشنایی با امام، حاج جواد نوجوانی ۱۶ ساله بود؛
«ازآنجاکه پدربزرگم معتمد علمای نجف بود، بعد از تبعید امام به نجف با مشورت حجتالاسلام شیخ نصرالله خلخالی، دوست قدیمی امام، ایشان برای امام دوخانه دیواربهدیوار خانه خودش اجاره کرد. این دوخانه در کنار یکدیگر قرار داشت که یکی بهعنوان اندرونی و دیگری بهعنوان بیرونی استفاده میشد. در ابتدای ورود امام، خانه بیرونی به مدت شش تا هفت روز بهطور مرتب پر بود و جمعیت برای دیدن امام به این خانه میآمدند. کمی که گذشت امام هم به دیدار طلاب میرفتند.
ماجرای دستنوشتههای امام (ره) برای حاج عبد
هیچوقت اولین دیدار را فراموش نمیکند، میگوید چهره مهربان امام دلش را عجیب هوایی کرد. حاج جواد کاشی از آن روزها خاطرات شنیدنی بسیاری دارد؛ «پدر من در خیرخواهی در نجف شهره بود. میان او و امام رابطه جالبی شکلگرفته بود. امام (ره) آن زمان در مسجد شیخ انصاری نجف به طلبهها درس میدادند و نام طلبههایی را که اوضاع مالی خوبی نداشتند روی کاغذی مینوشتند و به دست پدرم میرساندند. حاج عبد هم حواسش به کم و کسر زندگی آن طلبهها بود و مایحتاجی را که قادر به تأمین آن نبودند تهیه میکرد. برای طلبه جوانی خانه اجاره میکرد، برای آنیکی ارزاق میفرستاد و خانه طلبهای را فرش میکرد.
خاطرهای از مادر هفت شهید/ خبر شهادت پسرها را که میشنید به حرم میرفت
روز ولادت حضرت فاطمه (س) در جوار مزار مادر هفت شهید نشستهایم و راوی خاطرات همنشینی خانواده کاشی با امام خمینی (ره) در نجف نفسی تازه میکند و خاطرهای از مادرش میگوید: «مادرم هر بار که خبر شهادت یکی از برادرها را میشنید چادر سر میکرد و دور از چشم ما خودش را میرساند به حرم حضرت علی، آنجا دلی سبک میکرد و برمیگشت. عصمت خامه چین مادری را در حق بچهها تمام کرده بود که هیچکدام از فرزندانشان سکوت در برابر ظلم را طاقت نمیآوردند، حتی اگر قرار بود این دادخواهی به قیمت جانشان تمام شود. اصلاً مگر میشد فرزندان این خانواده همسایه دیواربهدیوار امام در نجف باشند و به جرگه عاشقان و شیفتگان مکتب امام خمینی (ره) نپیوندند، حتی در برههای که ممکن بود مبارزاتشان آنها را از لب تیغ تیز حزب بعث بگذراند که گذراند.»
امام میگفتند ازهر جنسی ارزانترینش را تهیه کنید
فاتحهخوان مادر میشویم و حاج جواد روایت خاطرات را از سر میگیرد: «من درسهای بسیاری از امام گرفتم. یکی از بزرگترین شانسهای زندگیام آشنایی با امام خمینی (ره) بود. در سالهایی که امام در نجف زندگی میکردند مواد غذایی موردنیاز زندگی ساده و بیآلایش ایشان از مغازه پدرم؛ حاج عبد تهیه میشد. آن سالها پیرمرد اهل افغانستان مسئول خرید خانه امام (ره) بود. یادم میآید که پیرمرد وقتی به مغازه پدرم میآمد میگفت: آقا تأکید کردند فقط از شما خرید کنم. آن پیرمرد نمیتوانست عربی صحبت کند. به همین دلیل من وسایل موردنیاز خانه آقا را از مغازه پدرم و مغازههای اطراف میخریدم و داخل سبد حصیری میگذاشتم.
وقتی پیرمرد به مغازه میآمد و قرار بود وسایل موردنیاز را جمعوجور کنیم، پدرم دست روی هر چیزی که میگذاشت پیرمرد افغانستانی حرف آقا را دوباره تکرار میکرد و میگفت: آقا گفتهاند: از هر جنسی ارزانترینش را تهیه کن. میوههای لکهدار را جدا کن. مبادا برنج درجهیک برای خانه بخری.
امام خمینی (ره) در خوردوخوراک اهل قناعت بودند و اقتصادی زندگی میکرد. درحالیکه همه جور امکانات برای ایشان در نجف فراهم بود. لباسهای امام از یکی دودست تجاوز نمیکرد بااینکه پارچهها و لباسهای دوخته و ندوخته زیادی برای ایشان هدیه میآوردند ولی هرچه برایشان سوغات یا هدیه میآوردند همه را به دیگران میبخشیدند.»
جا ساز کردن اعلامیههای امام در فروشگاه مواد غذایی نجف
آشنایی با امام خمینی (ره) نقطه عطف فعالیتهای سیاسی و انقلابی حاج عبد و پسرانش بود. این را جواد کاشی میگوید و روزهایی را روایت میکند که بیت امام در نجف اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) به حاج عبد میسپردند؛
«پدرم حاج عبد بانفوذی که در نجف داشت در زمان حکومت البکر بر عراق، مسئولان و مأموران امنیتی و حزب بعث را با رابطههای دوستانه و گاهی دادن رشوه از اذیت و آزار علما و اطرافیانشان منصرف میکرد. نوارهای سخنرانی آقا در نجف بعد از تکثیر و پلمپ شدن در جعبهها در مغازه پدرم به امانت گذاشته میشد و ازآنجاکه در آن مغازه محصولات غذایی بسیاری نگهداری میشد توجه کسی به کارتن نوارهای سخنرانی جلب نمیشد. هرچند هرسال که از زندگی امام در نجف میگذشت رژیم بعث متوجه نفوذ بیشازپیش امام خمینی (ره) در عراق میشد و به پدرم که علیه بعثیها فعالیت میکرد حساسیت بیشتری پیدا میکرد. اما او کارش را خیلی خوب بلد بود و من و برادرانم هم که آن سالها وردست پدرم بود با اندیشهها و افکار انقلابی امام (ره) آشنا شدیم. سفیران انقلاب اسلامی قبل از سفر پیش پدر میآمدند، نوارهای سخنرانی آقا را از مغازه ما میگرفتند و با خود به ایران یا کویت و عمان و لبنان میبردند.»
قرارومدار میان امام خمینی و برادرم حسین
روزهایی که امام در خانهشان در نجف سخنرانی داشتند پدرم به ما خبرمی داد و ما هم در جلسات شرکت میکردیم. در میان برادرها حسین یکجور عجیبی شیفته امام خمینی بود و دیوانهوار به امام عشق میورزید. امام هم حسین را دوست داشت و روی او حساب میکرد. یک قرار و مداری میان امام و حسین بود. حسین دست خط امام را میشناخت. آن سالها رژیم بعث عراق حساسیت خاصی به فعالیت علما و طلبهها در عراق پیداکرده بود و آنها در شرایط سختی زندگی میکردند. طلبهها کاغذهایی را که امام (ره) زیر آن را امضا کرده بودند به مغازه حاج عبد میآوردند و او هم با اذن پدر برایشان ارزاق میفرستاد. یادم میآید روزی که خبر ورود امام به ایران و پیروزی انقلاب را شنیدیم من و حسین در بازار نجف شیرینی پخش کردیم. رژیم بعث حسین را در اربعین به جرم پذیرایی از زائران پنهانی حرم امام حسین (ع) دستگیر کرد و به شهادت رساند.
آه از غمی که تازه شد باغمی دگر
روایت فصل شیرین همسایگی با امام در نجف که تمام میشود، جواد کاشی خاطرات برادرها را یکبهیک ورق میزند و به فصل تلخ از دست دادنها میرسد و میگوید: «داستان شهادت برادرها و پدر من مثنوی هفتاد من کاغذ است و یک کتاب هم برای شرح مبارزات آنها و ظلم و ستمی که رژیم بعث بر ما کرد کم است.
حزب بعث ایرانیان مقیم عراق را تحتفشار میگذاشت. اما پدر و برادرهایم آرامش و تجارت و رفاه و آقازادگی را به آوارگی و شهادت به جان خریدند. همزمان با مبارزات ما کار حزب بعث از آزار و اذیتهای معمول گذشت و تبدیل شد به محصور و زندانی کردن کسانی که یا عضو حزب بعث نبودند یا ازنظر بعثیها برای حکومت خطر داشتند.
پدر و برادرهایم همگی جزو همین دار و دسته بودند و هر یک از آنها را به بهانهای دستگیر کردند. کاظم و عباس و رسول در مبارزات جدی علیه حزب بعث پیشتاز بودند.
یکبار عباس و دوستش را به جرم داشتن کتابهای ممنوعه بازداشت کرده بودند و تمام ناخنهای دستوپایش را کشیده بودند. کاظم در عملیات مختلفی علیه حزب بعث شرکت کرد و متواری بود و طولی نکشید که حزب بعث آنها را به شهادت رساند.
بعد نوبت به دیگر برادرانم رسید. بعد از آغاز جنگ ایران و عراق حزب بعث نامهای به دست پدرم رساند که در آن نامه مهلت سهروزهای برای پیوستن من به ارتش و جنگیدن در مقابل ایران داده بودند. من ایرانیالاصل بودم. چطور میتوانستم در برابر شیعیان بجنگم. با پدرم نقشه فرار را کشیدیم و من شبانه از نجف خارج شدم و بعد از ماجراهای بسیار وارد ایران شدم. از پدر و مادر و خانوادهام بیخبر بودم. چند ماه بعد یکییکی خبر شهادت آنها را به من دادند. بهجز عباس و کاظم و رسول، چهار برادر دیگر را به شهادت رساندند. مادرم و خواهرها و دو برادر کوچکم توسط دوستان پدرم از نجف فرار میکنند و وقتی به ایران رسیدند شنیدم که حزب بعث پدرم را هم به شهادت رسانده است. کاری که حزب بعث با خانواده ما کرد یک قتلعام واقعی بود.»
مصاحبه پر از خاطره و روایت ما با جواد کاشی با یک گلایه به پایان میرسد و حاج جواد کاشی میگوید: «مادرم بعد از شهادت همسر و 7 پسرش توسط حزب بعث عراق روزهای سختی را گذراند. دیدار با امام خمینی آبی روی آتشدلش ریخت. اما مسئولان بنیاد شهید یکبار هم به دیدنش نیامدند. این درحالیکه است که ما ایرانی هستیم و رژیم بعث، پدر و ۷ برادرم را به دلیل مبارزاتشان علیه حزب بعث و فعالیتهای انقلابیشان به شهادت رساند. هرچند که حالا روحش در کنار پدر و برادرهایم آرامگرفته است.
چشمان مادرغمی داشت به وسعت دریا. میدانست این دیدار شاید مرهمی باشد بر همه زخمهای دلش و خاطرات شیرین همنشینی با امام خمینی (ره) در نجف را دوباره زنده کند. الحق صبر عصمت خامه چین زینب وار بود، که اگر نبود خبر شهادت پسرانش؛ عباس و کاظم و رسول برای تمام شدنش کافی بود. علی، حسین، باقر و محمدرضا هم یکییکی رفتند و خبر شهادتشان را برای مادر آوردند. اینها کم بود! معاون استخبارات حزب بعث، همسرش حاج عبد را جلوی چشمانش شهید کرد. اما مادر مثل کوه ایستاد.
در چهل و دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی و تلاقی آن با روزهایی که مزین به نام نامی مادر است، سراغ بازماندگان خانواده کاشی رفتیم تا یاد شهدای گمنام این خانواده و مادر شهید را زنده کنیم و از خاطرات هم نشینی آنها با امام بشنویم. این خانواده روایتهای شنیدنی از امام (ره) خمینی در نجف دارند. حاج عبد و پسرانش معتمد امام در نجف بودند و از پیروان امام در مبارزات و فعالیتهای انقلابی.
«عصمت خامه چین»: همسر شهید کاشی و مادر هفت شهید
خاطره یک دیدار/ امام خمینی (ره) به مادرم گفت شما به گردن ما حقدارید
وعده دیدار ما با حاج جواد کاشی بر سر قبر مادر دریکی از رواقهای زیبای حرم حضرت عبدالعظیم حسنی است. روی سنگ قبرمادرنوشته اند؛ همسر شهید عبدالزهرا کاشی و مادر هفت شهید. کافی است مادر باشی و این دو کلمه را بخوانی؛ همهچیز دستت میآید.
حاج جواد دفتر خاطرات را ورق میزند و روایت همراهیاش با امام و مبارزات انقلابی برادرانش را از آخر روایت میکند. از روایت دیدار با امام خمینی (ره) در جماران پس از پیروزی انقلاب اسلامی؛ «من، مادرم و برادرم حیدر برای ملاقات با امام به جماران رفتیم. نمیدانیم بیت امام (ره) نشانی ما در تهران و محله دولتآباد را چطور پیداکرده بودند. آن روز انگار همه دنیا به کام من و مادرم بود. آنقدر از دیدن دوباره امام (ره) به وجد آمده بودیم که غم از دست دادن پدر و برادرها را از یاد برده بودیم.
امام خمینی (ره) بعد از احوالپرسی از مادر، سراغ حاج عبد، پدرمان را گرفتند و گفتند: من 200 هزار تومان به حاج عبد بدهکارم. همان وقت بود که ما فهمیدیم آقا نمیدانستند علاوه بر عباس و کاظم و رسول، پنج برادر دیگر و پدرم هم توسط حزب بعث به شهادت رسیدند. بعد از شنیدن خبر شهادت، سکوت در فضای دلنشین خانه امام خمینی (ره) در جماران برقرار شد و این صدای زمزمه امام بود که سکوت را شکست؛ «انالله و اناالیه راجعون.... انالله و انا الیه راجعون....» بغض مادرم ترکید و اشک، بیامان از چشمهایش جاری شد. امام به مادرم گفت: «خدا رحمتشان کنند. شما بر گردن ما حقدارید.»
ماجرا از یک سنگقبر شروع شد
ماجرای آشنایی ما با خانواده کاشی از یک سنگقبر دریکی از رواقهای حرم حضرت عبدالعظیم حسنی شروع شد و حالا پسر خانواده کاشی در روز ولادت حضرت فاطمه کتاب خاطرات را باز میکند؛ «ما 10 پسر بودیم و 5 خواهر. مادرم اهل سبزوار و پدرم اصالتاً تبریزی بود اما بهواسطه شغل پدربزرگم در سالهای جوانی و بعد از ازدواج با مادرم به نجف میرود و آنجا ماندگار میشود.
ما هم در نجف به دنیا آمدیم. یکزمانی پدرم تصمیم گرفت کسبوکارش را از پدربزرگم جدا کند. سرمایهای نداشت. پولش آنقدر کم بود که مجبور شد دست روی مغازهای بگذارد که هیچکسی خریدارش نبود. کسبه میگفتند این مغازه نحس است اما پدرم با توکل به خدا کارش را شروع کرد. ما هم از مدرسه یکراست به مغازه میرفتیم و کمکحال پدرم میشدیم.
کار پدرم رونق گرفت. آنقدر که از مغازه حبوبات فروشی به صادرات حبوبات به بحرین رسید و کمکم کارخانه نیمه تعطیلی را به مدت ۵ سال اجاره کرد. از دو دستگاه شالیکوبی شروع کرد. دو دستگاه شد سیزده دستگاه و بعد از مدتی کار و تلاش شبانهروزی، پدرم از یک مغازهدار کوچک به یک کارخانهدار بزرگ در نجف تبدیل شد.
پدربزرگم رابطه خوبی با علمای نجف داشت و مسئول دفتر سید ابوالحسن اصفهانی بود. ازآنجاکه آدم دستبهخیری بود حواسش به کم و کسر زندگی طلبههای نجف بود.
این حس خیرخواهی به پدرم، حاج عبد هم منتقلشده بود. پدرم حاج عبد سرش برای کار خیر درد میکرد و نامش هنوز هم بر تارک شهر نجف میدرخشد.»
«جواد کاشی»؛فرزند و برادر شهیدان کاشی
وقتی پای ما به خانه علما باز شد
«خانه ما دیواربهدیوار خانه آیتالله حکیم بود و «کاظم»؛ برادرم همبازی «عبدالعزیز حکیم»، هر وقت آیتالله حکیم عصرها برای مطالعه یا استراحت به زیرزمین میآمدند با شنیدن صدای نعلین ایشان بازی را تعطیل میکردیم. پدرم کمکم ارتباط خوبی با علمای نجف پیدا کرد. از آیتالله خویی گرفته تا آیتالله شاهرودی و حضرت امام (ره). من و برادرانم هم کمکم با خانه علما در نجف رفتوآمد پیدا کردیم.»
خانه امام خمینی (ره) در نجف
خانه ما دیواربهدیوار خانه آقا در نجف بود
اهالی نجف میدانستند که خانواده کاشی دلخوشی از رژیم بعث عراق ندارند و حتی فعالیتهایی را هم علیه این رژیم انجام میدهد. این فعالیتها بعد از آشنایی و همسایگی حاج عبد و پسرانش با امام خمینی (ره) در نجف رنگ و بوی تازهای به خود گرفت و آنها را به شهادت درراه خدا نزدیک و نزدیکتر کرد. حاج جواد کاشی آن روزها را روایت میکند، بهوقت همسایگی و آشنایی با امام، حاج جواد نوجوانی ۱۶ ساله بود؛
«ازآنجاکه پدربزرگم معتمد علمای نجف بود، بعد از تبعید امام به نجف با مشورت حجتالاسلام شیخ نصرالله خلخالی، دوست قدیمی امام، ایشان برای امام دوخانه دیواربهدیوار خانه خودش اجاره کرد. این دوخانه در کنار یکدیگر قرار داشت که یکی بهعنوان اندرونی و دیگری بهعنوان بیرونی استفاده میشد. در ابتدای ورود امام، خانه بیرونی به مدت شش تا هفت روز بهطور مرتب پر بود و جمعیت برای دیدن امام به این خانه میآمدند. کمی که گذشت امام هم به دیدار طلاب میرفتند.
ماجرای دستنوشتههای امام (ره) برای حاج عبد
هیچوقت اولین دیدار را فراموش نمیکند، میگوید چهره مهربان امام دلش را عجیب هوایی کرد. حاج جواد کاشی از آن روزها خاطرات شنیدنی بسیاری دارد؛ «پدر من در خیرخواهی در نجف شهره بود. میان او و امام رابطه جالبی شکلگرفته بود. امام (ره) آن زمان در مسجد شیخ انصاری نجف به طلبهها درس میدادند و نام طلبههایی را که اوضاع مالی خوبی نداشتند روی کاغذی مینوشتند و به دست پدرم میرساندند. حاج عبد هم حواسش به کم و کسر زندگی آن طلبهها بود و مایحتاجی را که قادر به تأمین آن نبودند تهیه میکرد. برای طلبه جوانی خانه اجاره میکرد، برای آنیکی ارزاق میفرستاد و خانه طلبهای را فرش میکرد.
خاطرهای از مادر هفت شهید/ خبر شهادت پسرها را که میشنید به حرم میرفت
روز ولادت حضرت فاطمه (س) در جوار مزار مادر هفت شهید نشستهایم و راوی خاطرات همنشینی خانواده کاشی با امام خمینی (ره) در نجف نفسی تازه میکند و خاطرهای از مادرش میگوید: «مادرم هر بار که خبر شهادت یکی از برادرها را میشنید چادر سر میکرد و دور از چشم ما خودش را میرساند به حرم حضرت علی، آنجا دلی سبک میکرد و برمیگشت. عصمت خامه چین مادری را در حق بچهها تمام کرده بود که هیچکدام از فرزندانشان سکوت در برابر ظلم را طاقت نمیآوردند، حتی اگر قرار بود این دادخواهی به قیمت جانشان تمام شود. اصلاً مگر میشد فرزندان این خانواده همسایه دیواربهدیوار امام در نجف باشند و به جرگه عاشقان و شیفتگان مکتب امام خمینی (ره) نپیوندند، حتی در برههای که ممکن بود مبارزاتشان آنها را از لب تیغ تیز حزب بعث بگذراند که گذراند.»
امام میگفتند ازهر جنسی ارزانترینش را تهیه کنید
فاتحهخوان مادر میشویم و حاج جواد روایت خاطرات را از سر میگیرد: «من درسهای بسیاری از امام گرفتم. یکی از بزرگترین شانسهای زندگیام آشنایی با امام خمینی (ره) بود. در سالهایی که امام در نجف زندگی میکردند مواد غذایی موردنیاز زندگی ساده و بیآلایش ایشان از مغازه پدرم؛ حاج عبد تهیه میشد. آن سالها پیرمرد اهل افغانستان مسئول خرید خانه امام (ره) بود. یادم میآید که پیرمرد وقتی به مغازه پدرم میآمد میگفت: آقا تأکید کردند فقط از شما خرید کنم. آن پیرمرد نمیتوانست عربی صحبت کند. به همین دلیل من وسایل موردنیاز خانه آقا را از مغازه پدرم و مغازههای اطراف میخریدم و داخل سبد حصیری میگذاشتم.
وقتی پیرمرد به مغازه میآمد و قرار بود وسایل موردنیاز را جمعوجور کنیم، پدرم دست روی هر چیزی که میگذاشت پیرمرد افغانستانی حرف آقا را دوباره تکرار میکرد و میگفت: آقا گفتهاند: از هر جنسی ارزانترینش را تهیه کن. میوههای لکهدار را جدا کن. مبادا برنج درجهیک برای خانه بخری.
امام خمینی (ره) در خوردوخوراک اهل قناعت بودند و اقتصادی زندگی میکرد. درحالیکه همه جور امکانات برای ایشان در نجف فراهم بود. لباسهای امام از یکی دودست تجاوز نمیکرد بااینکه پارچهها و لباسهای دوخته و ندوخته زیادی برای ایشان هدیه میآوردند ولی هرچه برایشان سوغات یا هدیه میآوردند همه را به دیگران میبخشیدند.»
جا ساز کردن اعلامیههای امام در فروشگاه مواد غذایی نجف
آشنایی با امام خمینی (ره) نقطه عطف فعالیتهای سیاسی و انقلابی حاج عبد و پسرانش بود. این را جواد کاشی میگوید و روزهایی را روایت میکند که بیت امام در نجف اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) به حاج عبد میسپردند؛
«پدرم حاج عبد بانفوذی که در نجف داشت در زمان حکومت البکر بر عراق، مسئولان و مأموران امنیتی و حزب بعث را با رابطههای دوستانه و گاهی دادن رشوه از اذیت و آزار علما و اطرافیانشان منصرف میکرد. نوارهای سخنرانی آقا در نجف بعد از تکثیر و پلمپ شدن در جعبهها در مغازه پدرم به امانت گذاشته میشد و ازآنجاکه در آن مغازه محصولات غذایی بسیاری نگهداری میشد توجه کسی به کارتن نوارهای سخنرانی جلب نمیشد. هرچند هرسال که از زندگی امام در نجف میگذشت رژیم بعث متوجه نفوذ بیشازپیش امام خمینی (ره) در عراق میشد و به پدرم که علیه بعثیها فعالیت میکرد حساسیت بیشتری پیدا میکرد. اما او کارش را خیلی خوب بلد بود و من و برادرانم هم که آن سالها وردست پدرم بود با اندیشهها و افکار انقلابی امام (ره) آشنا شدیم. سفیران انقلاب اسلامی قبل از سفر پیش پدر میآمدند، نوارهای سخنرانی آقا را از مغازه ما میگرفتند و با خود به ایران یا کویت و عمان و لبنان میبردند.»
قرارومدار میان امام خمینی و برادرم حسین
روزهایی که امام در خانهشان در نجف سخنرانی داشتند پدرم به ما خبرمی داد و ما هم در جلسات شرکت میکردیم. در میان برادرها حسین یکجور عجیبی شیفته امام خمینی بود و دیوانهوار به امام عشق میورزید. امام هم حسین را دوست داشت و روی او حساب میکرد. یک قرار و مداری میان امام و حسین بود. حسین دست خط امام را میشناخت. آن سالها رژیم بعث عراق حساسیت خاصی به فعالیت علما و طلبهها در عراق پیداکرده بود و آنها در شرایط سختی زندگی میکردند. طلبهها کاغذهایی را که امام (ره) زیر آن را امضا کرده بودند به مغازه حاج عبد میآوردند و او هم با اذن پدر برایشان ارزاق میفرستاد. یادم میآید روزی که خبر ورود امام به ایران و پیروزی انقلاب را شنیدیم من و حسین در بازار نجف شیرینی پخش کردیم. رژیم بعث حسین را در اربعین به جرم پذیرایی از زائران پنهانی حرم امام حسین (ع) دستگیر کرد و به شهادت رساند.
آه از غمی که تازه شد باغمی دگر
روایت فصل شیرین همسایگی با امام در نجف که تمام میشود، جواد کاشی خاطرات برادرها را یکبهیک ورق میزند و به فصل تلخ از دست دادنها میرسد و میگوید: «داستان شهادت برادرها و پدر من مثنوی هفتاد من کاغذ است و یک کتاب هم برای شرح مبارزات آنها و ظلم و ستمی که رژیم بعث بر ما کرد کم است.
حزب بعث ایرانیان مقیم عراق را تحتفشار میگذاشت. اما پدر و برادرهایم آرامش و تجارت و رفاه و آقازادگی را به آوارگی و شهادت به جان خریدند. همزمان با مبارزات ما کار حزب بعث از آزار و اذیتهای معمول گذشت و تبدیل شد به محصور و زندانی کردن کسانی که یا عضو حزب بعث نبودند یا ازنظر بعثیها برای حکومت خطر داشتند.
پدر و برادرهایم همگی جزو همین دار و دسته بودند و هر یک از آنها را به بهانهای دستگیر کردند. کاظم و عباس و رسول در مبارزات جدی علیه حزب بعث پیشتاز بودند.
یکبار عباس و دوستش را به جرم داشتن کتابهای ممنوعه بازداشت کرده بودند و تمام ناخنهای دستوپایش را کشیده بودند. کاظم در عملیات مختلفی علیه حزب بعث شرکت کرد و متواری بود و طولی نکشید که حزب بعث آنها را به شهادت رساند.
بعد نوبت به دیگر برادرانم رسید. بعد از آغاز جنگ ایران و عراق حزب بعث نامهای به دست پدرم رساند که در آن نامه مهلت سهروزهای برای پیوستن من به ارتش و جنگیدن در مقابل ایران داده بودند. من ایرانیالاصل بودم. چطور میتوانستم در برابر شیعیان بجنگم. با پدرم نقشه فرار را کشیدیم و من شبانه از نجف خارج شدم و بعد از ماجراهای بسیار وارد ایران شدم. از پدر و مادر و خانوادهام بیخبر بودم. چند ماه بعد یکییکی خبر شهادت آنها را به من دادند. بهجز عباس و کاظم و رسول، چهار برادر دیگر را به شهادت رساندند. مادرم و خواهرها و دو برادر کوچکم توسط دوستان پدرم از نجف فرار میکنند و وقتی به ایران رسیدند شنیدم که حزب بعث پدرم را هم به شهادت رسانده است. کاری که حزب بعث با خانواده ما کرد یک قتلعام واقعی بود.»
مصاحبه پر از خاطره و روایت ما با جواد کاشی با یک گلایه به پایان میرسد و حاج جواد کاشی میگوید: «مادرم بعد از شهادت همسر و 7 پسرش توسط حزب بعث عراق روزهای سختی را گذراند. دیدار با امام خمینی آبی روی آتشدلش ریخت. اما مسئولان بنیاد شهید یکبار هم به دیدنش نیامدند. این درحالیکه است که ما ایرانی هستیم و رژیم بعث، پدر و ۷ برادرم را به دلیل مبارزاتشان علیه حزب بعث و فعالیتهای انقلابیشان به شهادت رساند. هرچند که حالا روحش در کنار پدر و برادرهایم آرامگرفته است.