پدرم گفت: «آنجا میتوانی نماز بخوانی؟»گفتم: بله. گفت:«میتوانی روزه بگیری؟»گفتم: بله. نفس راحتی کشید و گفت: «اما دلم هنوز ناآرام است. باید استخاره کنم. اگر بد آمد، باید قید ارتش و گارد جاویدان را بزنی.» پدر قرآن را بوسید و باز کرد. تا چشمش به آیات افتاد، با تعجب گفت: «چقدر خوب آمد! دلم آرام گرفت. بابا جان دیگر غمی ندارم. هر جا میخواهی برو، حتی در دل رژیم سلطنتی. حالا دیگر خدا گفته برو آنجا...» 14 سال گذشت تا راز خوب آمدن آن استخاره معلوم شد.
به گزارش شهدای ایران، آسید «مهدی مصطفوی»، روحانی مبارز نیشابوری، انتظار مواجهه با هر اتفاق
ناگواری را داشت جز دیدن لباس گارد جاویدان بر تن پسر جوانش. از او یک کلام
بود: نه! و از پسرش هم یک کلام: چشم. حرف خدا اما چیز دیگری بود: بله!... و
این بار، هر دو در برابر حکم او که از همه اسرار آگاه است، سر تسلیم فرود
آوردند. سالها طول کشید تا حکمت آیه درخشانی که در جواب استخاره پدر برای
رقمزدن سرنوشت پسرش آمدهبود، معلوم شود. خدا خواستهبود «علیاکبر» در دل
دستگاه طاغوت رشد کند و ورزیده و رشید شود تا روزی در لباس یک سرباز شجاع،
مثل موسی علیه فرعون، در برابر همان حکومت ظلم قیام کند.
برای گفتن از «سید علیاکبر مصطفوی» که فاصله میان عضویت در گارد جاویدان شاهنشاهی تا رسیدن به جایگاه محافظ شخصی امام خمینی (ره) را با معجزه ایمان و توکل و شجاعت طی کرد، کتاب قطوری لازم است؛ کتابی که با این واقعه کمنظیر شروع میشود و با فصلهای درخشان و غرورانگیزی از جانفشانیهای او در دفاع از دین و میهن در سالهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ادامه پیدا میکند و مخاطبش را حتی تا اردوگاه اسرا در عراق هم میکشاند... دهه فجر فرصت مغتنمی است برای بازخوانی خاطرات ناب سردار سید علیاکبر مصطفوی، جانباز و آزاده سرافراز که تا آخرین نفس، لباس سربازی انقلاب را از تن بیرون نیاورد و حدود 2 سال قبل به آرزویش رسید و به یاران شهیدش پیوست.
حوزه علمیه کجا، ارتش کجا؟!
پسر روحانی بزرگ روستا که باشی، برای سواددار شدن و تحصیل علوم دینی، راه هموارتری پیش رویت خواهد بود. میمانَد علاقه و جربزه خودت که همه اینها در وجود علیاکبر در حد اعلایش موج میزد. سردار مصطفوی آن روز دستمان را گرفت و برد به ایام کودکی و نوجوانیاش، به چیزی حدود 60، 70 سال قبل و گفت: «در روستای کوچک «سلیمانی سپهر» آر توابع شهر نیشابور، تمام کردن دوره آموزش مکتبخانه، سقف آرزوها و نهایت موفقیت بچهها به حساب میآمد. اما برای من که فرزند یک روحانی برجسته در حد اجتهاد بودم، شرایط متفاوت بود. پایان مکتبخانه برای من تازه شروع ماجرا بود. با استعداد خوبی که در یادگیری علوم دینی داشتم، دروس مقدماتی حوزوی را در محضر مرحوم پدرم خواندم و آماده ورود به سطوح بالاتر در حوزه شدم. همهچیز برای اینکه در تحصیل علوم دینی پایم را جای پای پدر بگذارم، فراهم بود و دغدغه و خواسته قلبی خودم هم همین بود اما در ادامه، سرنوشت دیگری برایم رقم خورد.
ماجرا برمیگشت به علاقه عجیبی که به ورزش داشتم. از وقتی یادم میآید، دائماً مشغول تمرین رشتههای مختلف ورزشی مثل دو، کوهنوردی، کشتی چوخه، دوچرخه سواری و تیراندازی بودم و همیشه آمادگی بدنی خوبی داشتم. برای مثال، تا فرصت پیدا میکردم، دوچرخهام را برمیداشتم و میزدم به دل کوهستان اطراف روستا و 30، 40 کیلومتر در آن حوالی رکاب میزدم. دلم میخواست استعدادهای ورزشیام شکوفا شود و در مسابقات به مقامهای بزرگ برسم اما در روستایی که امکانات اولیه را هم نداشت، چنین چیزی غیرممکن بود. دوست نداشتم بعدها حسرت از رفتن فرصت جوانی را بخورم. بالاخره به این نتیجه رسیدم تنها جایی که میتوانم به این استعدادهای خدادادی فرصت رشد و بروز بدهم، ارتش است که تمام امکانات لازم را در اختیار دارد. همین کافی بود که ساکم را جمع کنم و راهی تهران شوم.»
آمدهام قهرمان شوم!
«در روزگاری که همه جوانان از خدمت اجباری فراری بودند، من با پای خودم رفتم حوزه نظام وظیفه در حوالی پل چوبی و برای سربازی اعلام آمادگی کردم. برای هیچکس باورکردنی نبود داوطلبانه آمدهام. بالاخره نوبتم رسید و روبهروی ستوام مسئول ثبتنام نشستم. وقتی پرسید: «واسه چی قبل از اینکه فراخوان بدیم، اومدی؟» بدون بازی درآوردن و با همان صاف و سادگی و صداقت یک بچه روستایی گفتم: اومدم قهرمان بشم! سرش را بالا آورد و با تعجب پرسید: «قهرمانِ چی؟!» گفتم: فرقی نمیکنه. قهرمان دو، دوچرخه، کشتی و... همین کافی بود که حاضران در اتاق بزنند زیر خنده. واکنش ستوان اما متفاوت بود. با اخم و تشر به آنها گفت: «واسه چی میخندید؟ مگه بده این جوون به تواناییهای خودش ایمان داره؟» و زیر برگه ثبتنامم امضا زد و با تأیید آن، مرا یک قدم به آرزوهایم نزدیکتر کرد.»
جوان سراپا شور و انگیزه روستای سلیمانی آنقدر برای موفقیت اشتیاق داشت که قدر کوچکترین فرصتها را هم میدانست. اینطور بود که خیلی زود در اردوگاه سربازان اسمش سر زبانها افتاد: «مسابقه دو صحرانوردی که چند ماه بعد از شروع دوره آموزشی برگزار شد، اولین فرصت را نصیبم کرد. در آن مسابقه بین 300 نفر پنجم شدم. اما نقطه عطف فعالیتهای ورزشیام در دوره خدمت، مسابقات کشتی بود. در آن مسابقات با استفاده از فنون کشتی چوخه، توانستم تمام رقبا را ضربه فنی کنم و قهرمان ارتش شوم. این موفقیتها کافی بود که در همان سال اول سربازی برای عضویت در گارد جاویدان شاهنشاهی انتخاب شوم؛ جایی که فقط نیروهای ویژه و زبده میتوانستند به آن راه پیدا کنند. مراحل سخت گزینش را که یکییکی پشت سر گذاشتم، گفتند: «برای تکمیل پرونده و نهاییشدن عضویت، باید رضایتنامه کتبی پدر بیاوری.»
من نه، اما خدا میگوید برو...
ورود سید علیاکبر به ارتش در سال 1342 و درست مقارن شروع نهضت آیتالله خمینی اتفاق افتادهبود و میشد حدس زد واکنش آسید مهدی در مقابل این ماجرا چیست. قهرمان جوان داستان ما اما دلش را به دریا زد و موضوع را مطرح کرد. و طوفانی به پا شد از خشم روحانی محبوب روستا: «پدرم تا اسم ارتش و گارد جاویدان را شنید، برافروخته شد. با ناراحتی و عصبانیت گفت: اینها خیلی ظلم کردند، مخصوصاً در حق روحانیت. آن وقت تو میخواهی در خدمت اینها باشی؟...» اعتقاد قلبی من این بود که حتی بهشت هم بدون اذن و رضایت پدر، برای من جهنم است. بنابراین با اینکه تمام آرزوهایم را بربادرفته میدیدم، همانطور که سرم پایین بود، گفتم: من خیلی سختی کشیدم تا به این مرحله رسیدم و از بین تعداد زیادی سرباز انتخاب شدم. اما روی حرف شما حرفی نمیزنم. هرطور شما صلاح بدانید. اگر موافق نباشید، بعد از تمام شدن دوره سربازی، برمیگردم روستا.»
باورش نمیشد همهچیز به همین سادگی خراب شدهباشد اما گلایهای هم نداشت. او میان رسیدن به آرزوهایش و رضایت پدر که مقدمه رضایت خدا بود، دومی را انتخاب کردهبود و خدا هم پاداشش را داد: «یک روزِ تمام هیچکدام چیزی نگفتیم تا اینکه مرحوم پدرم سراغم آمد و گفت: «آنجا میتوانی نماز بخوانی؟» گفتم: بله. گفت: «روزه چطور؟ میتوانی روزه بگیری؟» گفتم: بله. نفس راحتی کشید و گفت: «خب، به آنچه میخواستم، رسیدم. اما دلم هنوز ناآرام است. باید استخاره کنم. اما اگر بد آمد، باید قید ارتش و گارد جاویدان را بزنی.» گفتم: من همین حالا هم قیدش را زدهام. پدر قرآن را بوسید و بعد از بهجا آوردن آداب استخاره، آن را باز کرد. تا چشمش به آیات جواب افتاد، با تعجب گفت: «سبحانالله. چقدر خوب آمد! الحمدلله، دلم آرام گرفت. بابا جان دیگر غمی ندارم. هر جا میخواهی برو، حتی در دل رژیم سلطنتی. حالا دیگر خدا گفته برو آنجا...»
... بالاخره قهرمان شدم
«پدر با رضایت کامل بدرقهام کرد و در دوره جدید زندگی من با شروع آموزشهای ویژه تکاوری آغاز شد. دیگر به چیزی جز تمرین فکر نمیکردم. آنقدر تلاش کردم و از خودم شایستگی نشان دادم که بعد از 5-4 ماه آموزش فشرده در سال 1344 بهعنوان یکی از نخبههای گروه، بهطور رسمی در 20 سالگی وارد گارد جاویدان شدم. با استعداد و مهارتی که در زمینه ورزش داشتم، در گارد هم روی فعالیتهای ورزشی متمرکز شدم و 3 دوره با تیم تیراندازی ارتش در مسابقات ارتشهای جهان شرکت کردم و 2 بار هم با دست پر برگشتم.»
یادآوری آن موفقیتهای بینالمللی بعد از 50 سال هنوز هم کام سردار مصطفوی را شیرین میکرد و هیجان را چاشنی صدایش: «یک نایب قهرمانی و یک قهرمانی حاصل شرکت در آن مسابقات جهانی بود؛ مقام دوم تیمی در مسابقات تیراندازی ارتشهای جهان در کشور انگلستان (1966 م- 1345 ش) و مقام قهرمانی انفرادی مسابقات تیراندازی ارتشهای جهان در کشور آلمان (1971 م- 1350 ش). البته در فاصله میان این مسابقات، دو اتفاق مهم را هم پشت سر گذاشتم که موقعیتم بهعنوان عضو گروه جاویدان را هرچه بیشتر تقویت و محکم کرد؛ شرکت در دوره آموزش چتربازی و پرش از هواپیما در شیراز (1347) و دوره آموزشی کار با سلاحهای سنگین. خیلی هم طول نکشید که خودم در جایگاه مربی شروع به تدریس نحوه کار با سلاح سنگین به نیروهای جدیدالورود کردم.»
از گارد جاویدان به مدرسه علوی
بالاخره روز موعود از راه رسید؛ روز رازگشایی از آن استخاره غافلگیرکننده که پل طلایی رسیدن سید علیاکبر مصطفوی به آرزویی شد که محال به نظر میرسید: «به سال 57 رسیدهبودیم و مبارزان انقلاب فعالیتهایشان را علنی کردهبودند. من و همفکرانم هم بیکار نبودیم و بهصورت پنهانی تحرکاتی در ارتش علیه رژیم انجام میدادیم. من از سال 42 با صحبتهای مرحوم پدرم با اهداف نهضت امام خمینی (ره) آشنا شدهبودم و بعدها در گارد جاویدان هم با دوستان مورداعتماد درباره این مسائل بحث و گفتوگو میکردیم. دوستان انقلابی همشهری هم کاملاً به من اعتماد داشتند. وقتی برای مرخصی به مشهد میرفتم، یکی از کارهایم سر زدن به محله کوی طلاب و دیدار با انقلابیون بود. از طریق این دوستان از اعلامیهها و نوارهای جدید سخنرانی امام باخبر میشدم و در برگشت به تهران، دوستان ارتشی را در جریان اطلاعات جدید قرار میدادم. هرچه جلوتر رفتیم، ما هم کمکم فعالیتهایمان را علنیتر کردیم.
بالادستیهایمان در ارتش هم که از بعضی از این تحرکات باخبر شدهبودند، مرتب در آمادگاه کاخ نیاوران سخنرانی و سعی میکردند نیروهای کماطلاعتر را علیه انقلابیون تحریک کنند. آنها خودشان هم میدانستند در بدنه گارد جاویدان هم مخالفینی دارند اما ازانجاکه نگران بودند با برخورد با این افراد یا دستگیر و زندانی کردن آنها، روحیه نیروها به هم بریزد و برای دیگر افراد هم سئوال و شائبه ایجاد شود، سیاست سکوت و مماشات را در مقابل امثال ما به کار گرفتهبودند. به هر صورت، امام که به ایران برگشتند، دل ما هم قرصتر شد. آن روزها ما اجازه خروج از مقر را نداشتیم جز چند ساعت برای دیدار کوتاه با خانوادههایمان. در یکی از همان فرصتها، یک روز من و یکی از همکاران با لباس شخصی خودمان را به مدرسه علوی رساندیم که محل استقرار امام بود. کار بسیار خطرناکی بود اما از این کار دو هدف داشتیم. اول، میخواستیم اطلاعات گارد جاویدان را در اختیار اطرافیان امام قرار دهیم و دوم، دلمان میخواست اگر قرار است دستگیر هم بشویم، برای یکبار هم که شده، از نزدیک بتوانیم امام را ببینیم. به هر دو هدف هم رسیدیم. در مدرسه علوی با حجتالاسلام «محمد منتظری» آشنا شدیم و این شروع اتفاقات بزرگ زندگی من در این مرحله بود.»
سرود «خمینیای امام» در کاخ نیاوران؟!
«وقتی به شهید منتظری گفتیم از اعضای گارد جاویدان هستیم و با اینکه عده زیادی از پادگانها فرار کردهاند اما ما همچنان در گارد فعال هستیم، با تعجب پرسید: «چطور از گارد به اینجا آمدهاید؟ و چرا هنوز آنجا هستید؟» در جواب گفتم: حضور ما در آنجا کمک میکند بتوانیم برنامه و نقشههایی که علیه نهضت امام طراحی میشود را در اولین فرصت به شما اطلاع دهیم. ایشان از این ایده بسیار استقبال کرد و دوستی و همکاری ما از همانجا آغاز شد. آن روز برای برگشتن به گارد، با خانوادهام وداع کردم. واقعاً قید همهچیز را زدم و دوباره به پادگان برگشتم. آن روز وقتی فضای داخل پادگان را دیدم، تصمیم گرفتم دست به حرکتی بزنیم که روحیه هواداران رژیم در گارد را تضعیف کند. اینطور بود که پیش «امانالله حاجیان»(که بعدها شهید شد) و «مهدی توکلی» رفتم و پیشنهادی به آنها دادم. وقتی قبول کردند، دستهایمان را روی هم گذاشتیم و پیمان شهادت بستیم. آخر، تصمیم گرفتهبودیم داخل پادگان با هم سرود «خمینیای امام» را بخوانیم! و شک نداشتیم با این حرکت، کارمان تمام است. در گوشه آسایشگاه کاخ نیاوران شروع به زمزمه این شعر کردیم.
با اینکه صدای آراممان بهسختی به گوش اطرافیانمان میرسید، کمکم نیروها دورمان حلقه زدند. همینکه تعدادمان بیشتر شد، ما هم صدایمان را بالاتر بردیم. آن روز چیزی حدود 70 درصد ارتشیهایی که در آن آسایشگاه حضور داشتند، به ما ملحق شدند و با صدای سرود خواندنشان، آسایشگاه به لرزه درآمد. با شلوغکاری برخی از آن 30 درصد باقیمانده، خبر به فرمانده رسید که شورش شده و همه ماجرا هم زیر سر مصطفوی است. چند دقیقه بعد فرمانده آمد و همه را از دم تیغ نگاه پر از خشمش گذراند اما چشمهایش را از من برنداشت. ظاهر را حفظ کرد. نزدیکم شد و آرام کنار گوشم گفت: «اول آن مردم نادان را سرکوب میکنیم، بعد به حساب امثال تو میرسیم...» و با صدای بلند دستور داد نیروهایم را از آمادگاه خارج کنم و برای تقویت نیروهایی که در پستهای کنار کاخ نیاوران مستقر بودند، ببرم. دستورش را انجام دادم اما وقتی به آمادگاه برگشتم، شهید حاجیان گفت: «هرطور شده در اولین فرصت از اینجا فرار کن. برایت نقشه کشیدهاند.» خلاصه آن شب به بهانه سرکشی از پستهای نگهبانی بیرون آمدم و با پریدن از دیوار کاخ نیاوران توانستم فرار کنم.»
حالا فهمیدی خدا چه ماموریتی برایت داشت؟
حالا شروع مأموریت ویژهای بود که استخاره 14 سال قبل، نویدش را به قهرمان داستان ما دادهبود: «بعد از فرار، خودم را به مدرسه علوی رساندم و فعالیتهایم در حلقه یاران امام از همان موقع شروع شد. مدت زیادی از پیروزی انقلاب نمیگذشت که مسئولیت برگزاری اولین دوره آموزشی برای برادران پاسدار را به من سپردند. اتفاق بزرگتر وقتی رقم خورد که بهعنوان مسئول تیم حفاظت از امام خمینی (ره) انتخاب شدم. پدرم که همان روزها برای دیدار ما به تهران آمدهبود، وقتی خبر را شنید، گفت: «حالا معنی آن استخاره در 14 سال قبل را فهمیدی؟ تو به خواست خدا وارد ارتش شاهنشاهی شدی و حالا با استفاده از آموزشهای آنجا، مسئول آموزش سپاه و مسئول تیم حفاظت از امام شدهای. عزت از این بالاتر سراغ داری؟»
من خودروی امام را به رگبار بستم!
راست میگفت آسید مهدی مصطفوی. محافظت از امام امت، افتخار و توفیقی بود که نصیب هرکس نمیشد. مصطفویِ پسر هم با مسئولیتشناسی و دقتی که در انجام این مأموریت ویژه از خود نشان داد، اثبات کرد حسابی به اهمیت جایگاهی که در اختیارش قرار گرفته، آگاه است. همه میدانستند مسئول تیم حفاظت امام در کارش بسیار جدی است و از کوچکترین احتمال خطر درخصوص امنیت امام به سادگی نمیگذرد. سردار مصطفوی درباره یکی از این اقدامات امنیتی و پیشگیرانه برای حفظ امنیت امام خمینی اینطور برایمان گفت: «از سال 58 با تحرکات برخی گروهکها و نیروهای ضدانقلاب، جو خاصی در جامعه وجود داشت و همین اتفاقات، حساسیت حفاظت از امام را بالا برده بود. به همین دلیل، باید در ترددهای ایشان، جوانب امنیتی را با دقت بسیار زیاد مراعات میکردیم. یکبار برای اینکه خودروی انتخابشده برای ترددهای امام را بهلحاظ امنیتی بررسی کنم، در یک موقعیت و فضای مناسب آن را به رگبار بستم! این رفتار برای اطرافیان عجیب بود اما من میخواستم قبل از اینکه امام در آن خودرو بنشینند، خلأها و نقایص امنیتی آن را کشف و رفع کنم. به لطف خدا از مأموریت حساس حفاظت از امام که در فاصله دیماه 58 تا اردیبهشت 59 به من سپرده شدهبود، با سربلندی بیرون آمدم.»
شهید صیاد شیرازی میگفت: برای نجات سقز، مصطفوی را از سپاه قرض گرفتیم
«هرچه بیشتر گذشت، به درستی تفسیر پدرم از آن استخاره بیشتر پی بردم. خدا خواستهبود من در دل ارتش شاهنشاهی انواع آموزشهای پیشرفته نظامی شامل مهارتهای تکاوری و ورزشهای رزمی، تیراندازی و کار با سلاحهای سنگین را بگذرانم تا روزی که دین و میهنم نیاز به کمک دارد، همه آن آموزشها را به کار بگیرم. افتخار میکنم که در اوایل پیروزی انقلاب و برای مقابله با غائله ضد انقلاب در کردستان، با شهیدان چمران، صیاد شیرازی، بروجردی و شیرودی و سردار محسن رضایی و سردار رحیم صفوی همکاری داشتم و در 10 عملیات موفقی که به عنوان فرمانده انجام دادم، حتی 10 شهید هم ندادیم.»
سردار مصطفوی آن روز نگفت اما بعدها در جایی خواندم محبتی دوجانبه و دوستی عمیق میان او و شهید صیاد شیرازی وجود داشت. شهید صیاد که بهلحاظ نظامی جایگاه ویژهای برای سردار مصطفوی قائل بود و اعتماد کامل به او داشت و در تصمیمات مهم با او مشورت میکرد، سالها بعد از پایان جنگ در جمع دانشجویان دانشگاه افسری امام علی (ع) در معرفی سردار مصطفوی گفت: «ما آنقدر به تخصص ایشان در استفاده از سلاح سنگین و تیراندازی در آزادسازی محور سقز- بانه نیاز داشتیم که از سپاه خواستیم او و گروهش را در اختیار ما قرار دهد. عملکرد ایشان آنقدر مثمرثمر بود که من او را در رأس سازمان رزم قرار دادم. ایشان در آن چند روز هر کاری انجام داد. با آن دقت بالایش در تیراندازی، میرفت پشت تیربار نفربر و بهخاطر صرفهجویی، با تیربار به صورت تکتیر که کار بسیار سختی است، به مواضع ضدانقلاب تیراندازی میکرد. ایشان نه تنها در سطح کشور تیرانداز ماهری است بلکه در سطح دنیا جزو نیروهای شاخص مسابقات سنتو بوده است. شاید خودش هم فکر نمیکرد روزی این تخصصش را در راه نابودی دشمنان استفاده کند.»
روز سوم، دنیا در نظرم ایستاد
هیچکس از فردا خبر ندارد. جوان رشید روستای سلیمانی کجا فکرش را میکرد پایش به گارد جاویدان شاهنشاهی باز شود؟ و افسر ویژه گارد در خواب هم نمیدید در حلقه یاران نزدیک امام خمینی (ره) و مسئول تیم حفاظت از ایشان شود. فرمانده شجاع مقابله با غائله ضد انقلاب هم فکر هر چیزی را میکرد جز اینکه 10 سال از وطنش و همه آنهایی که دوستشان داشت، دور بیفتد: «در تدارک مراجعه مجدد به کرمانشاه برای مقابله با ضد انقلاب بودم که شهید صیاد و سردار صفوی گفتند: «بهتر است به طرف مرز عراق بروید. صدام نیروهایش را در مرز مستقر کرده و به نظر میرسد قصد حمله دارد.» در همان گیر و دار با بمباران فرودگاه مهرآباد توسط عراق، جنگ بهطور رسمی شروع شد. روز بعد با ورود عراقیها به قصرشیرین، ما هم در منطقه مرزی قصرشیرین مستقر شدیم. روز دوم جنگ 2 وانت مهمات بر سر عراقیها ریختیم و آنها را کمی به عقب راندیم. اما دیگر هیچ مهماتی نداشتیم. قرار بود نیروی کمکی و مهمات برسد. شب را با این امید به صبح رساندیم و خبر نداشتیم عناصر خودفروخته و خائن چه نقشه شومی برایمان کشیدهاند. صبح، از دیدن آنهمه تانک و نفربر که به سمتمان میآمد، ذوقزده شدهبودیم اما نزدیکتر که شدند، با دیدن پرچمهای عراقی روی تانکها، خشکمان زد. بله، ما در روز سوم جنگ در خاک خودمان محاصره و اسیر شدیم!»
میخواستم از سختیهای اسارت بپرسم اما سردار خودش پیشدستی کرد و گفت: «در زمان اسارت، 3 فرزند داشتم؛ یک پسر 5 ساله، یک دختر 2 ساله و یک نوزاد یک روزه! همسرم را که از بیمارستان به خانه آوردم، هرچه منتظر ماندم، آن نوزاد کوچولو چشمهایش را باز نکرد. اسمش، سید محسن، را روی برگهای نوشته و به در یخچال چسباندم و رفتم. 10 سال طول کشید تا دوباره به خانه برگشتم...»
اما شاید هیچکس مثل شهید سپهبد صیاد شیرازی نتواند حق سردار مصطفوی در تحمل 10 سال اسارت را ادا کند. شهید صیاد در جمعی با تمجید از سردار، در این باره گفت: «اسارت، ایمان و وفاداری او(سردار مصطفوی) به نظام را تحکیم کرد. همه ما در جنگ آزمایش شدیم، اما امتحانی که از او گرفته شد به مراتب دشوارتر بود. من به وجود ایشان افتخار میکنم و این را در عملکردم در صحنه نبرد نشان دادهام. چقدر در سالهای اسارتش به یاد او بودم و چقدر در خاطراتم از او نام بردم...»
این شرح بینهایت...
مو سپید کردهبود در راه دفاع از وطن و آرمانهای انقلاب اما پیر نشده بود. این را هرکس که سردار مصطفوی را از نزدیک دیدهبود، شهادت میداد. آن قامت رشید و استوار، آن صدای جوان و باصلابت و آن انگیزه و امید برای کار و خدمت، هیچ مناسبتی با سن بالای 70 سالگی نداشت. سردار تا روزی که بیماری خود را به او تحمیل کرد، مشغول فعالیت بود. علاوهبر سخنرانی در یادواره های شهدا و نگارش یادداشتها و مطالب مرتبط با دفاع مقدس و حوزه نظامی در نشریات و رسانهها، کسب مقام قهرمانی انفرادی در رشته تیراندازی رزمی در سطح کل سپاه، کسب مقام قهرمانی تیمی در رشته تیراندازی رزمی در سطح نیروهای مسلح بهعنوان سرپرست تیم و صعود به قله دماوند در سالهای 1381 و 1387 ازجمله فعالیت ها و افتخارات او بعد از پایان اسارت و بازگشت به وطن بود. سردار سید علیاکبر مصطفوی، جانباز و آزاده سرافراز بعد از یک دوره بیماری سخت که بیشک عوارض جانبازی و رنجهای 10 سال اسارت در پدید آمدن آن بیتأثیر نبود، در بیستم فروردین سال 1398 و در 75سالگی به یاران شهیدش ملحق شد و به آرزویش رسید.»
برای گفتن از «سید علیاکبر مصطفوی» که فاصله میان عضویت در گارد جاویدان شاهنشاهی تا رسیدن به جایگاه محافظ شخصی امام خمینی (ره) را با معجزه ایمان و توکل و شجاعت طی کرد، کتاب قطوری لازم است؛ کتابی که با این واقعه کمنظیر شروع میشود و با فصلهای درخشان و غرورانگیزی از جانفشانیهای او در دفاع از دین و میهن در سالهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ادامه پیدا میکند و مخاطبش را حتی تا اردوگاه اسرا در عراق هم میکشاند... دهه فجر فرصت مغتنمی است برای بازخوانی خاطرات ناب سردار سید علیاکبر مصطفوی، جانباز و آزاده سرافراز که تا آخرین نفس، لباس سربازی انقلاب را از تن بیرون نیاورد و حدود 2 سال قبل به آرزویش رسید و به یاران شهیدش پیوست.
پسر روحانی بزرگ روستا که باشی، برای سواددار شدن و تحصیل علوم دینی، راه هموارتری پیش رویت خواهد بود. میمانَد علاقه و جربزه خودت که همه اینها در وجود علیاکبر در حد اعلایش موج میزد. سردار مصطفوی آن روز دستمان را گرفت و برد به ایام کودکی و نوجوانیاش، به چیزی حدود 60، 70 سال قبل و گفت: «در روستای کوچک «سلیمانی سپهر» آر توابع شهر نیشابور، تمام کردن دوره آموزش مکتبخانه، سقف آرزوها و نهایت موفقیت بچهها به حساب میآمد. اما برای من که فرزند یک روحانی برجسته در حد اجتهاد بودم، شرایط متفاوت بود. پایان مکتبخانه برای من تازه شروع ماجرا بود. با استعداد خوبی که در یادگیری علوم دینی داشتم، دروس مقدماتی حوزوی را در محضر مرحوم پدرم خواندم و آماده ورود به سطوح بالاتر در حوزه شدم. همهچیز برای اینکه در تحصیل علوم دینی پایم را جای پای پدر بگذارم، فراهم بود و دغدغه و خواسته قلبی خودم هم همین بود اما در ادامه، سرنوشت دیگری برایم رقم خورد.
ماجرا برمیگشت به علاقه عجیبی که به ورزش داشتم. از وقتی یادم میآید، دائماً مشغول تمرین رشتههای مختلف ورزشی مثل دو، کوهنوردی، کشتی چوخه، دوچرخه سواری و تیراندازی بودم و همیشه آمادگی بدنی خوبی داشتم. برای مثال، تا فرصت پیدا میکردم، دوچرخهام را برمیداشتم و میزدم به دل کوهستان اطراف روستا و 30، 40 کیلومتر در آن حوالی رکاب میزدم. دلم میخواست استعدادهای ورزشیام شکوفا شود و در مسابقات به مقامهای بزرگ برسم اما در روستایی که امکانات اولیه را هم نداشت، چنین چیزی غیرممکن بود. دوست نداشتم بعدها حسرت از رفتن فرصت جوانی را بخورم. بالاخره به این نتیجه رسیدم تنها جایی که میتوانم به این استعدادهای خدادادی فرصت رشد و بروز بدهم، ارتش است که تمام امکانات لازم را در اختیار دارد. همین کافی بود که ساکم را جمع کنم و راهی تهران شوم.»
«سید علی اکبر مصطفوی» در مقطع ورود به ارتش- سال1342
آمدهام قهرمان شوم!
«در روزگاری که همه جوانان از خدمت اجباری فراری بودند، من با پای خودم رفتم حوزه نظام وظیفه در حوالی پل چوبی و برای سربازی اعلام آمادگی کردم. برای هیچکس باورکردنی نبود داوطلبانه آمدهام. بالاخره نوبتم رسید و روبهروی ستوام مسئول ثبتنام نشستم. وقتی پرسید: «واسه چی قبل از اینکه فراخوان بدیم، اومدی؟» بدون بازی درآوردن و با همان صاف و سادگی و صداقت یک بچه روستایی گفتم: اومدم قهرمان بشم! سرش را بالا آورد و با تعجب پرسید: «قهرمانِ چی؟!» گفتم: فرقی نمیکنه. قهرمان دو، دوچرخه، کشتی و... همین کافی بود که حاضران در اتاق بزنند زیر خنده. واکنش ستوان اما متفاوت بود. با اخم و تشر به آنها گفت: «واسه چی میخندید؟ مگه بده این جوون به تواناییهای خودش ایمان داره؟» و زیر برگه ثبتنامم امضا زد و با تأیید آن، مرا یک قدم به آرزوهایم نزدیکتر کرد.»
جوان سراپا شور و انگیزه روستای سلیمانی آنقدر برای موفقیت اشتیاق داشت که قدر کوچکترین فرصتها را هم میدانست. اینطور بود که خیلی زود در اردوگاه سربازان اسمش سر زبانها افتاد: «مسابقه دو صحرانوردی که چند ماه بعد از شروع دوره آموزشی برگزار شد، اولین فرصت را نصیبم کرد. در آن مسابقه بین 300 نفر پنجم شدم. اما نقطه عطف فعالیتهای ورزشیام در دوره خدمت، مسابقات کشتی بود. در آن مسابقات با استفاده از فنون کشتی چوخه، توانستم تمام رقبا را ضربه فنی کنم و قهرمان ارتش شوم. این موفقیتها کافی بود که در همان سال اول سربازی برای عضویت در گارد جاویدان شاهنشاهی انتخاب شوم؛ جایی که فقط نیروهای ویژه و زبده میتوانستند به آن راه پیدا کنند. مراحل سخت گزینش را که یکییکی پشت سر گذاشتم، گفتند: «برای تکمیل پرونده و نهاییشدن عضویت، باید رضایتنامه کتبی پدر بیاوری.»
سردار مصطفوی در دوران پس از جنگ تحمیلی
من نه، اما خدا میگوید برو...
ورود سید علیاکبر به ارتش در سال 1342 و درست مقارن شروع نهضت آیتالله خمینی اتفاق افتادهبود و میشد حدس زد واکنش آسید مهدی در مقابل این ماجرا چیست. قهرمان جوان داستان ما اما دلش را به دریا زد و موضوع را مطرح کرد. و طوفانی به پا شد از خشم روحانی محبوب روستا: «پدرم تا اسم ارتش و گارد جاویدان را شنید، برافروخته شد. با ناراحتی و عصبانیت گفت: اینها خیلی ظلم کردند، مخصوصاً در حق روحانیت. آن وقت تو میخواهی در خدمت اینها باشی؟...» اعتقاد قلبی من این بود که حتی بهشت هم بدون اذن و رضایت پدر، برای من جهنم است. بنابراین با اینکه تمام آرزوهایم را بربادرفته میدیدم، همانطور که سرم پایین بود، گفتم: من خیلی سختی کشیدم تا به این مرحله رسیدم و از بین تعداد زیادی سرباز انتخاب شدم. اما روی حرف شما حرفی نمیزنم. هرطور شما صلاح بدانید. اگر موافق نباشید، بعد از تمام شدن دوره سربازی، برمیگردم روستا.»
باورش نمیشد همهچیز به همین سادگی خراب شدهباشد اما گلایهای هم نداشت. او میان رسیدن به آرزوهایش و رضایت پدر که مقدمه رضایت خدا بود، دومی را انتخاب کردهبود و خدا هم پاداشش را داد: «یک روزِ تمام هیچکدام چیزی نگفتیم تا اینکه مرحوم پدرم سراغم آمد و گفت: «آنجا میتوانی نماز بخوانی؟» گفتم: بله. گفت: «روزه چطور؟ میتوانی روزه بگیری؟» گفتم: بله. نفس راحتی کشید و گفت: «خب، به آنچه میخواستم، رسیدم. اما دلم هنوز ناآرام است. باید استخاره کنم. اما اگر بد آمد، باید قید ارتش و گارد جاویدان را بزنی.» گفتم: من همین حالا هم قیدش را زدهام. پدر قرآن را بوسید و بعد از بهجا آوردن آداب استخاره، آن را باز کرد. تا چشمش به آیات جواب افتاد، با تعجب گفت: «سبحانالله. چقدر خوب آمد! الحمدلله، دلم آرام گرفت. بابا جان دیگر غمی ندارم. هر جا میخواهی برو، حتی در دل رژیم سلطنتی. حالا دیگر خدا گفته برو آنجا...»
... بالاخره قهرمان شدم
«پدر با رضایت کامل بدرقهام کرد و در دوره جدید زندگی من با شروع آموزشهای ویژه تکاوری آغاز شد. دیگر به چیزی جز تمرین فکر نمیکردم. آنقدر تلاش کردم و از خودم شایستگی نشان دادم که بعد از 5-4 ماه آموزش فشرده در سال 1344 بهعنوان یکی از نخبههای گروه، بهطور رسمی در 20 سالگی وارد گارد جاویدان شدم. با استعداد و مهارتی که در زمینه ورزش داشتم، در گارد هم روی فعالیتهای ورزشی متمرکز شدم و 3 دوره با تیم تیراندازی ارتش در مسابقات ارتشهای جهان شرکت کردم و 2 بار هم با دست پر برگشتم.»
یادآوری آن موفقیتهای بینالمللی بعد از 50 سال هنوز هم کام سردار مصطفوی را شیرین میکرد و هیجان را چاشنی صدایش: «یک نایب قهرمانی و یک قهرمانی حاصل شرکت در آن مسابقات جهانی بود؛ مقام دوم تیمی در مسابقات تیراندازی ارتشهای جهان در کشور انگلستان (1966 م- 1345 ش) و مقام قهرمانی انفرادی مسابقات تیراندازی ارتشهای جهان در کشور آلمان (1971 م- 1350 ش). البته در فاصله میان این مسابقات، دو اتفاق مهم را هم پشت سر گذاشتم که موقعیتم بهعنوان عضو گروه جاویدان را هرچه بیشتر تقویت و محکم کرد؛ شرکت در دوره آموزش چتربازی و پرش از هواپیما در شیراز (1347) و دوره آموزشی کار با سلاحهای سنگین. خیلی هم طول نکشید که خودم در جایگاه مربی شروع به تدریس نحوه کار با سلاح سنگین به نیروهای جدیدالورود کردم.»
سید «علی اکبر مصطفوی» در کنار شهید حجت الاسلام «محمد منتظری»
از گارد جاویدان به مدرسه علوی
بالاخره روز موعود از راه رسید؛ روز رازگشایی از آن استخاره غافلگیرکننده که پل طلایی رسیدن سید علیاکبر مصطفوی به آرزویی شد که محال به نظر میرسید: «به سال 57 رسیدهبودیم و مبارزان انقلاب فعالیتهایشان را علنی کردهبودند. من و همفکرانم هم بیکار نبودیم و بهصورت پنهانی تحرکاتی در ارتش علیه رژیم انجام میدادیم. من از سال 42 با صحبتهای مرحوم پدرم با اهداف نهضت امام خمینی (ره) آشنا شدهبودم و بعدها در گارد جاویدان هم با دوستان مورداعتماد درباره این مسائل بحث و گفتوگو میکردیم. دوستان انقلابی همشهری هم کاملاً به من اعتماد داشتند. وقتی برای مرخصی به مشهد میرفتم، یکی از کارهایم سر زدن به محله کوی طلاب و دیدار با انقلابیون بود. از طریق این دوستان از اعلامیهها و نوارهای جدید سخنرانی امام باخبر میشدم و در برگشت به تهران، دوستان ارتشی را در جریان اطلاعات جدید قرار میدادم. هرچه جلوتر رفتیم، ما هم کمکم فعالیتهایمان را علنیتر کردیم.
بالادستیهایمان در ارتش هم که از بعضی از این تحرکات باخبر شدهبودند، مرتب در آمادگاه کاخ نیاوران سخنرانی و سعی میکردند نیروهای کماطلاعتر را علیه انقلابیون تحریک کنند. آنها خودشان هم میدانستند در بدنه گارد جاویدان هم مخالفینی دارند اما ازانجاکه نگران بودند با برخورد با این افراد یا دستگیر و زندانی کردن آنها، روحیه نیروها به هم بریزد و برای دیگر افراد هم سئوال و شائبه ایجاد شود، سیاست سکوت و مماشات را در مقابل امثال ما به کار گرفتهبودند. به هر صورت، امام که به ایران برگشتند، دل ما هم قرصتر شد. آن روزها ما اجازه خروج از مقر را نداشتیم جز چند ساعت برای دیدار کوتاه با خانوادههایمان. در یکی از همان فرصتها، یک روز من و یکی از همکاران با لباس شخصی خودمان را به مدرسه علوی رساندیم که محل استقرار امام بود. کار بسیار خطرناکی بود اما از این کار دو هدف داشتیم. اول، میخواستیم اطلاعات گارد جاویدان را در اختیار اطرافیان امام قرار دهیم و دوم، دلمان میخواست اگر قرار است دستگیر هم بشویم، برای یکبار هم که شده، از نزدیک بتوانیم امام را ببینیم. به هر دو هدف هم رسیدیم. در مدرسه علوی با حجتالاسلام «محمد منتظری» آشنا شدیم و این شروع اتفاقات بزرگ زندگی من در این مرحله بود.»
«وقتی به شهید منتظری گفتیم از اعضای گارد جاویدان هستیم و با اینکه عده زیادی از پادگانها فرار کردهاند اما ما همچنان در گارد فعال هستیم، با تعجب پرسید: «چطور از گارد به اینجا آمدهاید؟ و چرا هنوز آنجا هستید؟» در جواب گفتم: حضور ما در آنجا کمک میکند بتوانیم برنامه و نقشههایی که علیه نهضت امام طراحی میشود را در اولین فرصت به شما اطلاع دهیم. ایشان از این ایده بسیار استقبال کرد و دوستی و همکاری ما از همانجا آغاز شد. آن روز برای برگشتن به گارد، با خانوادهام وداع کردم. واقعاً قید همهچیز را زدم و دوباره به پادگان برگشتم. آن روز وقتی فضای داخل پادگان را دیدم، تصمیم گرفتم دست به حرکتی بزنیم که روحیه هواداران رژیم در گارد را تضعیف کند. اینطور بود که پیش «امانالله حاجیان»(که بعدها شهید شد) و «مهدی توکلی» رفتم و پیشنهادی به آنها دادم. وقتی قبول کردند، دستهایمان را روی هم گذاشتیم و پیمان شهادت بستیم. آخر، تصمیم گرفتهبودیم داخل پادگان با هم سرود «خمینیای امام» را بخوانیم! و شک نداشتیم با این حرکت، کارمان تمام است. در گوشه آسایشگاه کاخ نیاوران شروع به زمزمه این شعر کردیم.
با اینکه صدای آراممان بهسختی به گوش اطرافیانمان میرسید، کمکم نیروها دورمان حلقه زدند. همینکه تعدادمان بیشتر شد، ما هم صدایمان را بالاتر بردیم. آن روز چیزی حدود 70 درصد ارتشیهایی که در آن آسایشگاه حضور داشتند، به ما ملحق شدند و با صدای سرود خواندنشان، آسایشگاه به لرزه درآمد. با شلوغکاری برخی از آن 30 درصد باقیمانده، خبر به فرمانده رسید که شورش شده و همه ماجرا هم زیر سر مصطفوی است. چند دقیقه بعد فرمانده آمد و همه را از دم تیغ نگاه پر از خشمش گذراند اما چشمهایش را از من برنداشت. ظاهر را حفظ کرد. نزدیکم شد و آرام کنار گوشم گفت: «اول آن مردم نادان را سرکوب میکنیم، بعد به حساب امثال تو میرسیم...» و با صدای بلند دستور داد نیروهایم را از آمادگاه خارج کنم و برای تقویت نیروهایی که در پستهای کنار کاخ نیاوران مستقر بودند، ببرم. دستورش را انجام دادم اما وقتی به آمادگاه برگشتم، شهید حاجیان گفت: «هرطور شده در اولین فرصت از اینجا فرار کن. برایت نقشه کشیدهاند.» خلاصه آن شب به بهانه سرکشی از پستهای نگهبانی بیرون آمدم و با پریدن از دیوار کاخ نیاوران توانستم فرار کنم.»
ترخیص امام(ره) از بیمارستان قلب شهید رجایی- 1358(علی اکبر مصطفوی در حال حفاظت از امام)
حالا فهمیدی خدا چه ماموریتی برایت داشت؟
حالا شروع مأموریت ویژهای بود که استخاره 14 سال قبل، نویدش را به قهرمان داستان ما دادهبود: «بعد از فرار، خودم را به مدرسه علوی رساندم و فعالیتهایم در حلقه یاران امام از همان موقع شروع شد. مدت زیادی از پیروزی انقلاب نمیگذشت که مسئولیت برگزاری اولین دوره آموزشی برای برادران پاسدار را به من سپردند. اتفاق بزرگتر وقتی رقم خورد که بهعنوان مسئول تیم حفاظت از امام خمینی (ره) انتخاب شدم. پدرم که همان روزها برای دیدار ما به تهران آمدهبود، وقتی خبر را شنید، گفت: «حالا معنی آن استخاره در 14 سال قبل را فهمیدی؟ تو به خواست خدا وارد ارتش شاهنشاهی شدی و حالا با استفاده از آموزشهای آنجا، مسئول آموزش سپاه و مسئول تیم حفاظت از امام شدهای. عزت از این بالاتر سراغ داری؟»
سخنرانی امام خمینی(ره) در بیت قم-سال1358(علی اکبر مصطفوی در تصویر مشخص است)
من خودروی امام را به رگبار بستم!
راست میگفت آسید مهدی مصطفوی. محافظت از امام امت، افتخار و توفیقی بود که نصیب هرکس نمیشد. مصطفویِ پسر هم با مسئولیتشناسی و دقتی که در انجام این مأموریت ویژه از خود نشان داد، اثبات کرد حسابی به اهمیت جایگاهی که در اختیارش قرار گرفته، آگاه است. همه میدانستند مسئول تیم حفاظت امام در کارش بسیار جدی است و از کوچکترین احتمال خطر درخصوص امنیت امام به سادگی نمیگذرد. سردار مصطفوی درباره یکی از این اقدامات امنیتی و پیشگیرانه برای حفظ امنیت امام خمینی اینطور برایمان گفت: «از سال 58 با تحرکات برخی گروهکها و نیروهای ضدانقلاب، جو خاصی در جامعه وجود داشت و همین اتفاقات، حساسیت حفاظت از امام را بالا برده بود. به همین دلیل، باید در ترددهای ایشان، جوانب امنیتی را با دقت بسیار زیاد مراعات میکردیم. یکبار برای اینکه خودروی انتخابشده برای ترددهای امام را بهلحاظ امنیتی بررسی کنم، در یک موقعیت و فضای مناسب آن را به رگبار بستم! این رفتار برای اطرافیان عجیب بود اما من میخواستم قبل از اینکه امام در آن خودرو بنشینند، خلأها و نقایص امنیتی آن را کشف و رفع کنم. به لطف خدا از مأموریت حساس حفاظت از امام که در فاصله دیماه 58 تا اردیبهشت 59 به من سپرده شدهبود، با سربلندی بیرون آمدم.»
سردار مصطفوی در کنار شهید چمران در حال برنامه ریزی برای مرحله دوم آزادسازی کردستان-افند سال1358
شهید صیاد شیرازی میگفت: برای نجات سقز، مصطفوی را از سپاه قرض گرفتیم
«هرچه بیشتر گذشت، به درستی تفسیر پدرم از آن استخاره بیشتر پی بردم. خدا خواستهبود من در دل ارتش شاهنشاهی انواع آموزشهای پیشرفته نظامی شامل مهارتهای تکاوری و ورزشهای رزمی، تیراندازی و کار با سلاحهای سنگین را بگذرانم تا روزی که دین و میهنم نیاز به کمک دارد، همه آن آموزشها را به کار بگیرم. افتخار میکنم که در اوایل پیروزی انقلاب و برای مقابله با غائله ضد انقلاب در کردستان، با شهیدان چمران، صیاد شیرازی، بروجردی و شیرودی و سردار محسن رضایی و سردار رحیم صفوی همکاری داشتم و در 10 عملیات موفقی که به عنوان فرمانده انجام دادم، حتی 10 شهید هم ندادیم.»
از سمت چپ: سردار «علی اکبر مصطفوی»- شهید سپهبد «صیاد شیرازی»
سردار مصطفوی آن روز نگفت اما بعدها در جایی خواندم محبتی دوجانبه و دوستی عمیق میان او و شهید صیاد شیرازی وجود داشت. شهید صیاد که بهلحاظ نظامی جایگاه ویژهای برای سردار مصطفوی قائل بود و اعتماد کامل به او داشت و در تصمیمات مهم با او مشورت میکرد، سالها بعد از پایان جنگ در جمع دانشجویان دانشگاه افسری امام علی (ع) در معرفی سردار مصطفوی گفت: «ما آنقدر به تخصص ایشان در استفاده از سلاح سنگین و تیراندازی در آزادسازی محور سقز- بانه نیاز داشتیم که از سپاه خواستیم او و گروهش را در اختیار ما قرار دهد. عملکرد ایشان آنقدر مثمرثمر بود که من او را در رأس سازمان رزم قرار دادم. ایشان در آن چند روز هر کاری انجام داد. با آن دقت بالایش در تیراندازی، میرفت پشت تیربار نفربر و بهخاطر صرفهجویی، با تیربار به صورت تکتیر که کار بسیار سختی است، به مواضع ضدانقلاب تیراندازی میکرد. ایشان نه تنها در سطح کشور تیرانداز ماهری است بلکه در سطح دنیا جزو نیروهای شاخص مسابقات سنتو بوده است. شاید خودش هم فکر نمیکرد روزی این تخصصش را در راه نابودی دشمنان استفاده کند.»
سید علی اکبر مصطفوی در ایام مقابله با غائله ضد انقلاب
روز سوم، دنیا در نظرم ایستاد
هیچکس از فردا خبر ندارد. جوان رشید روستای سلیمانی کجا فکرش را میکرد پایش به گارد جاویدان شاهنشاهی باز شود؟ و افسر ویژه گارد در خواب هم نمیدید در حلقه یاران نزدیک امام خمینی (ره) و مسئول تیم حفاظت از ایشان شود. فرمانده شجاع مقابله با غائله ضد انقلاب هم فکر هر چیزی را میکرد جز اینکه 10 سال از وطنش و همه آنهایی که دوستشان داشت، دور بیفتد: «در تدارک مراجعه مجدد به کرمانشاه برای مقابله با ضد انقلاب بودم که شهید صیاد و سردار صفوی گفتند: «بهتر است به طرف مرز عراق بروید. صدام نیروهایش را در مرز مستقر کرده و به نظر میرسد قصد حمله دارد.» در همان گیر و دار با بمباران فرودگاه مهرآباد توسط عراق، جنگ بهطور رسمی شروع شد. روز بعد با ورود عراقیها به قصرشیرین، ما هم در منطقه مرزی قصرشیرین مستقر شدیم. روز دوم جنگ 2 وانت مهمات بر سر عراقیها ریختیم و آنها را کمی به عقب راندیم. اما دیگر هیچ مهماتی نداشتیم. قرار بود نیروی کمکی و مهمات برسد. شب را با این امید به صبح رساندیم و خبر نداشتیم عناصر خودفروخته و خائن چه نقشه شومی برایمان کشیدهاند. صبح، از دیدن آنهمه تانک و نفربر که به سمتمان میآمد، ذوقزده شدهبودیم اما نزدیکتر که شدند، با دیدن پرچمهای عراقی روی تانکها، خشکمان زد. بله، ما در روز سوم جنگ در خاک خودمان محاصره و اسیر شدیم!»
پادگان مریوان- سردار مصطفوی(نفر دوم از سمت چپ)
میخواستم از سختیهای اسارت بپرسم اما سردار خودش پیشدستی کرد و گفت: «در زمان اسارت، 3 فرزند داشتم؛ یک پسر 5 ساله، یک دختر 2 ساله و یک نوزاد یک روزه! همسرم را که از بیمارستان به خانه آوردم، هرچه منتظر ماندم، آن نوزاد کوچولو چشمهایش را باز نکرد. اسمش، سید محسن، را روی برگهای نوشته و به در یخچال چسباندم و رفتم. 10 سال طول کشید تا دوباره به خانه برگشتم...»
اما شاید هیچکس مثل شهید سپهبد صیاد شیرازی نتواند حق سردار مصطفوی در تحمل 10 سال اسارت را ادا کند. شهید صیاد در جمعی با تمجید از سردار، در این باره گفت: «اسارت، ایمان و وفاداری او(سردار مصطفوی) به نظام را تحکیم کرد. همه ما در جنگ آزمایش شدیم، اما امتحانی که از او گرفته شد به مراتب دشوارتر بود. من به وجود ایشان افتخار میکنم و این را در عملکردم در صحنه نبرد نشان دادهام. چقدر در سالهای اسارتش به یاد او بودم و چقدر در خاطراتم از او نام بردم...»
یادوراه33شهید روستای «سلیمانی» شهرستان نیشابور با حضور و سخنرانی سردار سید علی اکبر مصطفوی
سردار مصطفوی در حال تقدیر از خانواده شهدا در یادواره 33شهید روستای سلیمانی(زادگاهش)
این شرح بینهایت...
مو سپید کردهبود در راه دفاع از وطن و آرمانهای انقلاب اما پیر نشده بود. این را هرکس که سردار مصطفوی را از نزدیک دیدهبود، شهادت میداد. آن قامت رشید و استوار، آن صدای جوان و باصلابت و آن انگیزه و امید برای کار و خدمت، هیچ مناسبتی با سن بالای 70 سالگی نداشت. سردار تا روزی که بیماری خود را به او تحمیل کرد، مشغول فعالیت بود. علاوهبر سخنرانی در یادواره های شهدا و نگارش یادداشتها و مطالب مرتبط با دفاع مقدس و حوزه نظامی در نشریات و رسانهها، کسب مقام قهرمانی انفرادی در رشته تیراندازی رزمی در سطح کل سپاه، کسب مقام قهرمانی تیمی در رشته تیراندازی رزمی در سطح نیروهای مسلح بهعنوان سرپرست تیم و صعود به قله دماوند در سالهای 1381 و 1387 ازجمله فعالیت ها و افتخارات او بعد از پایان اسارت و بازگشت به وطن بود. سردار سید علیاکبر مصطفوی، جانباز و آزاده سرافراز بعد از یک دوره بیماری سخت که بیشک عوارض جانبازی و رنجهای 10 سال اسارت در پدید آمدن آن بیتأثیر نبود، در بیستم فروردین سال 1398 و در 75سالگی به یاران شهیدش ملحق شد و به آرزویش رسید.»