شهدای ایران shohadayeiran.com

ابوحامد گفت حاجی فاطمیون افغانستان دوست دارند با شما عکس یادگاری بگیرند. دور سردار جمع شدیم. ابوحامد درآمد: «از سمت راست این عکس دانه‌دانه بچه‌ها شهید خواهند شد!» همه رفتند. از آن تصویر فقط من مانده‌ام و یک‌دو نفر دیگر.
ماجرای تصویری از مدافعان حرم که همه در آن شهید شدند
به گزارش شهدای ایران، کمپین نذر صلوات به نیت شهدای گمنام فاطمیون مقارن با ایام فاطمیه در فارس من به‌ثبت رسید. کمپینی که خیلی زود با اقبال مردم مواجه شد. دانیال فاطمی یکی از افغانستانی‌های مقیم ایران است؛ از حامیان این کمپین. آنچه در ادامه می‌آید ماجرای تأسیس لشگر و مدافعین سرافراز افغانستانی حرم به‌روایت اوست:
 
پدرم ۵۶ به ایران آمد؛ قبل از انقلاب. چند سالی مشهد سکونت داشت. بعد به تهران آمد. حالا سال‌ها است ساکن کرج هستیم. پدرم کارگری می‌کرد. کارگر کارخانه آرد بود. کارخانه به مشکل خورد؛ تعدیل نیرو کردند. پدر با ۱۶ سال سابقه لاجَرم اخراج شد. چاره‌ای نبود؛ مُغنی شد. برای مردم چاه می‌کَند. تابستان‌ها من هم وردست‌ش بودم؛ کمک می‌کردیم بهرحال. خدابیامرز خیلی درس‌ها را به من همان تهِ چاه داد!

اوایل چرخ چاه بود؛ بعدها بالابر آمد. یک نشیمن‌گاه درست می‌کردیم برای کنترل وزن‌مان. با طناب می‌رفتیم پایین. خاطرم هست در حال پایین‌رفتن حسابی محو رده‌های چاه می‌شدم. تک‌تک آن خط‌ها هزاران درس داشت. قعر چاه هوا اساسی خراب می‌شد؛ نفس‌تنگی می‌گرفتیم. دمای داخل چاه با بیرون هم فرق داشت. خیلی وقت‌ها دست‌هایمان از سختی کار تاول می‌زد. در آن شلوغی‌ها پدر برایم از نشیب‌وفراز زندگی می‌گفت.   

سوم ابتدایی بودم. یکی از بچه‌ها عضو بسیج مسجد محل شده بود. حسابی پیش من پُز داد! گفتم من هم ثبت‌نام می‌کنم؛ حواسم نبود که تابعیت من افغانستانی است. البته که گیر خاصی نداشت. یادش بخیر؛ یک آقامجیدی بود مسؤل نام‌نویسی پایگاه. حسابی از من استقبال کرد؛ گرم گرفت. انگار نه انگار تابعیت من دچار اشکال است. همین باعث شد خدا را شکر من از همان اوایل با بسیج و مسجد خو گرفتم. پای ثابت همه مراسم‌ها، هیأت‌ها شده بودم.
 
قد کشیدم؛ سوم راهنمایی. مسابقات قرآن. توی منطقه مقام اول را کسب کردم. رفتیم استانی. خاطرم هست، روی صندلی برای آزمون نشسته بودم. معلم آمد. صدایم کرد؛ گفت بیا بیرون! تعجب کردم؛ چه اتفاقی پیش‌آمده!؟ آقا معلم ولی با متانت خاصی درآمد: آقایان آموزش‌وپرورش گفته‌اند چون شما کارت‌ملی، شناسنامه نداری، حق شرکت نداری! به‌همین سادگی! خدا را هزار مرتبه شکر می‌کنم که از قرآن زده نشدم. بابت همین کج‌سلیقگی‌ها، همین رفتارهای غلط.

عشقم «راهیان نور» بود. اگرچه بدلیل ایرانی نبودن به‌سختی قبول می‌کردند ما را اعزام کنند. بهر مصیبتی بود ولی بارها و بارها رفتم؛ اوایل دهه هشتاد، ۸۱ تا ۸۳. شلمچه، فکه، چذابه؛ همین‌طوری با مکتب شهدا آشنا شدم. می‌دانید ما بیش از ۳هزار شهید از اهالی افغانستان در جنگ ایران و عراق داریم؟ کلاً اسم‌شان نیست. حتی هم‌وطنان من همان سال‌های انقلاب هم به‌جرم حمایت از خمینی(ره) در افغانستان شکنجه می‌شدند. بعضی‌ها هم شهید شدند.
 
دوران مدرسه به‌سختی گذشت؛ دیپلم گرفتم. عاشق دبیری بودم؛ دلم می‌خواست معلم شوم. بعد از کنکور برای پُر کردن فرم‌های انتخاب رشته با چند تا از رفقای ایرانی رفته بودم. همان بالا از شرایط استخدام نوشته بود: تابعیت جمهوری اسلامی ایران! توی ذوقم خورد. گوشه دفترچه را گرفتم، پرت کردم وسط سالن! بچه‌ها تعجب کردند: «چه کار می‌کنی؟» درآمدم: «تو حیاط منتظرتان هستم؛ کارتان تمام شد بیایید.» انقدر کفری شده بودم.  
 
رفتم پیش آیت‌الله خوش‌وقت. خدایش بیامرزد؛ مرد بزرگی بود. یک‌روز به من توصیه کرد برای کار برو کیهان! رفتم. برای بخش چاپ‌خانه استخدام شدم. ۵ سالی آنجا مشغول کار شدم؛ شب‌کار بودم. از ۱۱ تا ۷ صبح درگیر بودم. سیستم بدن من حسابی به‌هم ریخت. بعد هم ۲ سال معاونت توزیع روزنامه جام‌جم را دست گرفتم. مسؤلیت پخش روزنامه چه در کرج، چه غرب تهران با ما بود. تا سال ۹۲ که ماجرای سوریه پیش‌آمد.

داعش تازه جان گرفته بود. تصاویر جنایت‌ها دست‌به‌دست می‌شد. خاطرم هست مثلاً تخریب مزار حجرابن‌عُدی را که تلویزیون پخش کرد، حسابی آزرده شدم. مدام توی سرم شوق مبارزه و سرکوب این وحشی‌ها وول می‌خورد. یکی از رفقای پاسدار را دیدم؛ با شوخی‌وخنده درآمد که: «افعانستانی‌ها را می‌بَرند جنگ؛ تو نمی‌ری؟!» شماره بگیر، آدرس بگیر، برو ثبت‌نام کن. کارها انجام شد. ۲۴/۱/۹۳ وارد سوریه شدم.
 
۲۲/۲/۹۲؛ ابوحامد و ۲۲ نفر از مجاهدین افغانستانی برای اولین بار وارد سوریه شدند. معروف بود به ابوحامد؛ اسمش ولی علیرضا توسلی بود. حاج‌قاسم و حاج حسین همدانی البته سال‌ها قبل رفته بودند. تیپ افغانستانی‌ها این‌طوری شکل گرفت. اسم و رسم مشخصی نداشت؛ به ابتکار بچه‌ها «فاطمیون» انتخاب شد. شجره‌ای که ابوحامد با ۲۲ نفر غرس کرد، حالا ده‌ها هزار نیرو دارد. ده‌ها هزار مجاهد از جان گذشته؛ همه دلداده فاطمه(س)، از افغانستانِ جان.
 
از همان نخستین ساعت‌ها در به در دنبال ابوحامد بودم. خیلی دلم می‌خواست رأس ماجرا را زیارت کنم. نشد؛ توفیق پیدا نکردم. ماجرای حلب پیش آمد. از دمشق عازم شدیم. شهر محاصره بود. هواپیما چراغ‌خاموش نشست. روی پله‌های هواپیما بوی باروت به مشامم خورد. اولین بار طعم جنگ را احساس کردم. گفتند سریع پیاده شوید، نکند هواپیما را گلوله‌باران کنند. مستقیم راهی خط مقدم شدیم؛ بزن‌بزن شروع شده بود!
 
یک‌هفته‌ای خط مقدم طول کشید. استراحت دادند؛ برگشتیم عقبه جبهه. خدا کمک کرد ابوحامد را اولین بار آنجا دیدم. در مدرسه‌ای مستقر بودند. یکی از کلاس‌ها موکت شده بود. ابوحامد آنجا بود. من را که دید، تعجب کرد. چون ظاهر و لهجه من شبیه افغانستانی‌ها نیست. خودم را معرفی کردم. حسابی سرش شلوغ بود. مدام مشغول فرماندهی و هدایت نیروها بود. این بیسیم، آن بیسیم. گفتم می‌خواهم مفصل با شما صحبت کنم؛ درآمد که مشکلی نیست. فردا ۶ صبح.
 
شب نمی‌گذشت؛ لحظه‌ای چشمانم را خواب نبرد. دقیقه‌ها را برای ملاقات دوباره با ابوحامد می‌شمردم. ۶ شد. رفتم دفترش؛ پای صحبت‌هایم نشست. از مبانی جهاد و انقلابی‌گری گفتم؛ این‌که نسبت مجاهدین افغانستانی با امام و حضرت آقا چیست؟ مدافعین حرم دقیقاً مشغول چه‌کاری هستند؟ همه‌وهمه را برایم توضیح داد. دوست داشتم تفکراتم را با گرای ایشان تنظیم کنم. ابوحامد مَرد بزرگی بود. همین‌که حاج‌قاسم رویش حساب می‌کرد، یعنی خیلی مَرد بود!
 
بعدها در جلسات دیگر برخورد حاج‌قاسم با ابوحامد را دیدم. این‌که چقدر رفاقت‌شان اساسی است؛ این‌که چقدر سردار احترام ابوحامد را گرفته است. حس ششم من اشتباه نمی‌کرد، ابوحامد همان کسی بود که عمری دنبالش بودم. می‌دانستم باید به‌ش نزدیک شوم. ابوحامد زود رفت؛ برج دوازده ۹۳ پَر کشید. «تَل‌قرین»؛ نزدیکی‌های مرز اسرائیل با موشک مستقیم به شهادت رسید. یتیم شدیم.
 
بچه‌های فاطمیون معمولاً تلاش می‌کنند زیاد آفتابی نشوند؛ جلوی چشم نباشند. چون اگر دولت افغانستان متوجه می‌شد، برای خانواده‌هایشان دردسر درست می‌کرد. من ولی فک‌وفامیل چندانی آن‌طرف مرز نداشتم. برای همین دستم بازتر بود. بعد از یکی‌دو دوره اعزام، توانستم اعتماد حاجی را حسابی جلب کنم. به من مسؤلیت داد. از نیرو انسانی گرفته تا مسؤلیت‌های دیگر. تیپ فاطمیون همین‌طوری پا گرفت.
 
برج ۹ سال ۹۳؛ شهر «دیرالعدس». دست دشمن بود. قرار بود سه گردان به‌فرماندهی ابوحامد عملیات کنند. تا صبح جنگ ادامه داشت. کنار ابوحامد بودم. بعد از ۲۴ ساعت تازه به دروازه‌های شهر رسیده بودیم؛ اوضاع اصلاً خوب نبود. خیلی مجروح و شهید روی دستمان ماند. کار گره خورده بود. نام مستعار حاج‌قاسم پشت بی‌سیم «حبیب» بود. با ابوحامد تماس گرفت. دستور عقب‌نشینی صادر کرد؛ چاره‌ای نبود، نیروها زخم‌خورده و افسرده عقب نشستند.
 
نزدیکی‌های ۴ صبح بچه‌ها در مقر جمع شدند؛ خسته و کلافه. همه از پا افتادند. دَم‌دمای سحر تازه چُرت‌مان بُرد. بی‌سیم صدا کرد؛ حاج قاسم بود! ابوحامد را بیدار کردم. حاجی خوش‌خبر بود؛ گویا نیروهای دشمن شبانه بعد از عقب‌نشنی ما از شهر فرار کرده بودند؛ شهر تخلیه شده بود! با بچه‌ها وارد شدیم. بدون درگیری دیرالعدس فتح شد. برای من اثبات شد کار همه‌ش دست خداست؛ بخواهد بدون درگیری هم نصرت عطا می‌کند.
 
بچه‌ها مسجد شهر جمع شدند. حاج‌قاسم آنجا بود. ابوحامد گفت حاجی فاطمیون افغانستان دوست دارند با شما عکس یادگاری بگیرند! دور سردار جمع شدیم. عکس خوبی شد. بعدها یک‌روز با ابوحامد و شهید صدرزاده عکس را نگاه می‌کردیم. ابوحامد درآمد: «از سمت راست این عکس دانه‌دانه بچه‌ها شهید خواهند شد!» معترض شدم: «حاجی! قاسم سلیمانی هم تو عکس هست؛ متوجه هستید؟!» شد. همه رفتند. از آن تصویر فقط من مانده‌ام و یک‌دو نفر دیگر. 
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار