در این هفته بیشتر عملکرد پلیس در سالی که گذشت و همچنین اقداماتی که در راستای محقق شدن شعار سال ناجایی انجام شده است مرور میشود و کمتر به پرسنل ناجا تریبونی برای ارائه مشکلات و سختیهایی که دارند و حتی بیان خاطرات تلخ و شیرینشان داده میشود.
به دلیل شیوع کرونا در کشور تمامی برنامههای هفته ناجا تحت تأثیر این ویروس منحوس قرار گرفته است و امسال خبری از رژه و صبحگاه و سخنرانی و بازدیدهای پی در پی و … نیست و قرار است رؤسای پلیس با برنامه در برخی از رسانهها حاضر شوند و به ارائه عملکردشان بپردازند؛ امسال خبری از فعالیتها و مانورهای میدانی پلیس نیست و میتوان گفت که دقیقاً برنامههای هفته ناجا آن شور و هیجان سالانه را ندارد.
البته با تدابیری که نیروی انتظامی اندیشیده قرار است پلیس در فضای مجازی فعالتر شود و تله فیلمها و فیلمهایی هم از صداوسیما پخش شود، همچنین مسابقات مختلف پیامکی هم برگزار میشود تا از این طریق بتوان خدمات گسترده نیروی انتظامی را به آحاد مردم نمایش داد.
امسال تصمیم گرفتیم به سراغ درجههای پایین ناجایی برویم، همانهایی که شاید در همایشها و جلسات نقش سیاهی لشکر را دارند و هیچ وقت گلایهای نداشتند و سر تا سر سال به جای عملکرد آماده کردن برای رسانه به فکر خدمت به هموطنان خود بود. در مطلب پیش رو مصاحبههایی از پرسنل ناجا میخوانید که در این مصاحبه از سختیهای شغلشان، آرزوهایشان، رفقای شهیدشان و … گفتند.
فحش خوردیم، چیزی نگفتیم، خودشان عذرخواهی کردند
در ابتدا به سراغ یکی از دوستان شهید میلاد خسروی که در ماه رمضان در سعادت آباد تهران به شهادت رسید میروم، او را چند ماهی هست میشناسم و می دانم دنبال اسم و رسم نیست و تلاش میکند تا به استانهای مرزی برود و بتواند آنجا خدمت کند، او که در یکی از کلانتریهای پایتخت مشغول به خدمت است خودش را اینگونه معرفی میکند: «۷ سال است که وارد ناجا شدم، از سختیهای شغل پلیس همین را بگویم که وقتی سرکار میروی دیگر معلوم نیست بتوانی با پای خودت به خانه برگردی یا نه؛ الان مجرد هستم اما هر زمان که بخواهم ازدواج کنم حتماً تمام سختیهای شغلم را برای همسرم میگویم تا اگر مشکلی داشت اصلاً وارد زندگیام نشود، ما وقتی قبول کردیم پلیس شویم یعنی قبول کردیم که برای جامعه خدمت کنیم، ما روز و شب نداریم و انقدری که در محل کار زندگی کردیم در خانههایمان نبودیم، به عنوان مثال در مراسمات عزاداری که مردم به هیأت میروند و عزاداری میکنند ما باید سر شیفت باشیم و خدمت کنیم.»
او از مهمترین دغدغه زندگیاش اینگونه میگوید: «از اینکه در درگیری و عملیاتها بخواهم جانم را از دست بدهم ترسی ندارم اما مهمترین دغدغهام این است که متهمان و مجرمان بخواهند تعقیبم کنند و محل زندگی ام را پیدا کنند و بخواهند که به خانوادهام آسیب بزنند.»
از او میخواهم تا از خاطراتش در عملیاتها بگویم، کمی فکر میکند و با خنده میگوید: «در اکثر عملیاتهایی که در بین مردم حضور داریم به دلیل اینکه مردم عصبانی هستند و از روند زندگی گلایه دارند تا به ما میرسند شروع به فحش دادن میکنند بعد از چند دقیقه که میبینند ما واکنشی نشان ندادیم می آیند و معذرت خواهی میکنند، تمامی خاطرات من در رفیق شهیدم خلاصه میشود، شهید خسروی همه تفریح و زندگی من بود، ما سالها باهم بودیم و هر جایی که میخواستیم برویم با هم بودیم، نبود او، جای خالی او این روزها خیلی اذیتم میکند، آرزو دارم تا زودتر به دیدار رفیق شهیدم بروم و از او جا نمانم.»
این سرکار استوار حرفهای خود را اینگونه تمام میکند: «سخت ترین عملیات ما در کلانتریها دستگیری سارقین منازل و رفتن در دل مواد فروشان است چراکه اغلب این افراد مسلح هستند و امکان دارد هر لحظه بخواهند تیراندازی کنند، در نهایت باید بگویم که هرکسی که میخواهد وارد نیروی انتظامی شود باید با عشق این کار را قبول کند و بداند که قرار است شب بیداریهای بسیاری داشته باشد.»
در عملیات دستگیری باند دیوار چین اشهدم را خواندم
به سراغ یکی از مأموران پلیس آگاهی میروم و میخواهم خودش را معرفی کند، این استوار دوم میگوید: «حسین هستم، از ۱۹ سالگی وارد ناجا شدم، مادرم خیلی نگرانم هست چراکه حتی وقتی خانه هستم باید در دسترس باشم و امکان دارد نصف شب بخواهم فوراً آماده شوم و بروم برای دستگیری، البته گلایهای ندارم چون پلیس بودن را دوست دارم و حاضرم جانم را برای شغلم بدهم»
از حسین میخواهم تا از مشکلات شغلش برایم بگوید، تاکید میکند: «در ابتدا بگویم که هر آدمی نمیتواند در شغل ما طاقت بیاورد، حدوداً ماهی ۳ میلیون حقوق میگیرم و هیچ خاطره جالب و خنده داری از عملیاتها ندارم، چرا محلی که من هستم همش استرس و درگیری با سارقان و اشرار است، اما تا بخواهید خاطره تلخ دارم آن هم خاطرات همکارانم که در عملیاتها شهید شدند.»
این استوار دوم یکی از سختترین عملیات خود را برایم تعریف میکند: «سختترین عملیات دستگیری باند دیوار چین بود، در این عملیات یکی از متهمانی که در حال شناسایی و رد زنی او بودم، بالای سرم آمد و اسلحه را روی پیشانی ام گذاشت، اشهدم را خواندم و برای مردن خودم را آماده کرده بودم که همکارانم رسیدند و جانم را نجات دادند.»
خواستم تا کمی از تفریحات و آرزوهایش بگوید، او گفت: «شاید شعاری باشد اما واقعاً آرزوی شهادت دارم، تفریح خاصی ندارم فقط داخل رینگ میروم و سختیهای روزگار را بر روی کیسه بوکس خالی میکنم، دوست دارم به نحوی خدمت کنم که شب اول قبرم جدم بالای سرم بیایید و از عملکردم راضی باشد.»
۵ ساعت در آمبولانس گیر کردم تا خیابانها باز شوند
این بار به سراغ ستوان یکمی میروم که در یکی از عملیاتها جانباز شده است، این ستوان یکم که نامش محمدرضا است و ۳۹ سال دارد با اعلام اینکه ۱۵ سال است که وارد ناجا شده، میگوید: «ج الب است بدانید که همسرم از اینکه پلیس هستم لذت میبرد و حتی به افراد دیگر فخر هم میفروشد اما همیشه از خطرات شغلی یک پلیس میترسد و نگرانم است»
از او میخواهم تا از دلایلش برای ورود به ناجا بگوید، او برایم اینگونه میگوید: «از روی بیکاری پلیس شدم، آن زمان از وضعیت اشتغال و در آمد این کار اطلاع زیادی نداشتم ولی عشق به خدمت کردن برای مردم و حس شهرت مجابم کرد تا وارد این شغل شوم»
او با خندهای تلخ ادامه میدهد: «مردم و حتی برخی از همکاران برای مسائلی که از آن با خبر نیستند خیلی فحش میدهند، من همیشه با خنده با آنها برخورد میکنم و حتی چندباری هم که در عملیاتها از اینکه گفتم آنقدر به من فحش بدهید تا خالی شوید پرونده درست شده است»
این ستوان یکم از حقوقش گفت: «به دلیل اینکه جانباز هستم نسبت به سایر همکاران حقوق بیشتری دریافت میکند و میتوان گفت که حدوداً ماهی ۷ میلیون درآمد دارم، یکی از تلخترین خاطراتی که یک پلیس دارد زمانی است که به حفا (حفاظت اطلاعات ناجا) میرود، یکی از سختترین عملیاتهایم هم مربوط به ۲۵ بهمن ۸۹ است، به دلیل اینکه ضایعهای برای دستم در حین عملیات پیش آمده بود از ساعت ۱۶:۳۰ تا ساعت ۲۲ در داخل آمبولانس گرفتار شده بودم اما خیابانها خلوت نمیشدند تا بتوانم به بیمارستان برسم»
هرکسی قبول نمیکند با یک پلیس ازدواج کند
علی سرکار استوار ۲۳ ساله در جنوب شرقی کشور خدمت میکند، در شبکههای اجتماعی با او آشنا شدم و از او خواستم تا از شغلش برایم بگوید، در ابتدا به موضوع ازدواج و مشکلاتی که یک پلیس در این زمینه دارد اشاره کرد و گفت: «هر کسی قبول نمیکند تا با یک پلیس ازدواج کند، یک بار نامزدی من به خاطر شغلم بهم خورد و آن دختر خانم گفت نمیتوانم با این حجم از سختی شغلی در کنار تو زندگی کنم، با توجه به اینکه تک فرزند هستم و با وجود اینکه در دانشگاه سراسری مقطع کاردانی در رشته الکترونیک قبول شده بودم اما به دلیل اینکه به شغل انتظامی علاقه داشتم وارد ناجا شدم، در ابتدا خانوادهام خیلی موافق ایم موضوع نبودند و حتی یک بار که در دوره راهنمایی میخواستم وارد ناجا شوم به دلیل اینکه مرکز آموزش درجه داری بهداری در مشهد بود پدرم موافقت نکرد تا زمانی که در دانشگاه با معدل ۱۸ انصراف دادم و بالاخره وارد ناجا شدم»
او ادامه داد: «همیشه دوست داشتم تا بتوانم روی پای خودم باشم و در جامعه بتوانم حق ظالم را از مظلوم بگیرم و این موضوع دلیل اصلی ورود من به نیروی انتظامی بود، از سختیهای شغل یک مأمور ناجا هرچه بگوییم کم است اما سختترین چیزی که با آن مواجه هستیم این است که همکاران و دوستانمان در مرزها جلوی چشممان شهید میشوند، کمبود تجهیزات هم همیشه مشکلات زیادی برای ما ایجاد کرده است، به عنوان مثال در مأموریتها میشود از لباس و خودروی نظامی برای کشف مواد مخدر و درگیری با خودروهای حامل مواد مخدر استفاده کرد که این امکانات خیلی در اختیار ما نیست، یا میشود از نخبگان کمک گرفت تا وزن جلیقههای ضدگلوله را کمتر کنند در هر عملیات به جز تجهیزات ما مجبوریم وزن ۱۲ کیلویی این جلیقهها هم تحمل کنیم که راندمان کار را پایین میآورد.»
این سرکار استوار از خاطراتش هم برایم گفت: «در برخی از عملیاتهای کشف مواد مخدر به دلیل اینکه در مناطق محلی با آداب و رسوم خاص انجام میشود برای اینکه بتوانیم زن و بچه را از محل دور کنیم و آسیبی آنها را تهدید نکند مجبور هستیم تا از بزرگان و ریش سفیدان برای آرام کردن منطقه کمک بگیریم؛ از سختترین عملیات هم میتوانم به عملیاتی که اشرار که سه نفر بودند و حدود ۱۰۰ تیر به سمت ما شلیک کردند بگویم، در این عملیات ما سه مجروح و یک شهید دادیم تا بتوانیم این سه نفر را دستگیر کنیم و در پایان هم مثل تمامی همکاران باید بگویم که آرزوی شهادت دارم.»