در کنار شهدای جهادگر کشور، نام شهید فرهاد نعمتی از استان آذربایجانشرقی که تنها شهید جهادگر این استان است، جلوهنمایی میکند. شهیدی که به تعبیر همسرش کار جهادی را بیشتر از هر فعالیت دیگری دوست داشت و به آن بها میداد.
با خانم مریم حمامی، همسر شهید فرهاد نعمتی به گفتوگو نشستهایم تا از اخلاق و روحیات جهادی همسرش سخن بگوید.
اردیبهشت 93 آغاز زندگی مشترک
مریم حمامی و فرهاد نعمتی در ۲۲ اردیبهشت سال ۹۱ به عقد یکدیگر درآمده و دو سال بعد در اردیبهشت سال ۹۳ زندگی مشترک خود را آغاز کردهاند.
موضوعی که در زندگی این زوج بیشتر خودش را نمایان میکند سختکوشی شهید فرهاد نعمتی است بهطوریکه همسرش میگوید: آقا فرهاد خیلی انسان سختکوش و تلاشگری بود.بیکاری برایش بیمفهوم بود. خود را با انواع کارها مشغول میکرد. یکی از کارهایی که او را اذیت میکرد پشت میزنشینی بود.همیشه از این موضوع ناراحت بود مبادا روزی کاری به او محول شود تا مجبور باشد تنها با یک خودکار و پشت میز به امضا کردن مشغول شود.
راننده ادوات سنگین
وی ادامه داد: شهید نعمتی زمانی که به خواستگاری آمد در کارخانه میلگردسازی کار میکرد و مدام میگفت، بیشتر از چند صباحی در این کارخانه نمیمانم، دوست دارم پاسدار باشم، آن قدر تلاش کرد تا لباس سبز پاسداری زیبندهاش شد. اواخر سال ۹۲ عضو سپاه شد، از طریق ارتباط با دوستانش متوجه شده بود بخش تکاوری سپاه نیرو میخواهد و او اقدام کرد، سپس در بخش مهندسی لشگر عاشورا کارش را آغاز کرد و شد، راننده ادوات سنگین.
تحصیلاتش را تا مقطع فوقدیپلم ماشینافزار ادامه داده بود و میخواست مقاطع بالاتر را نیز بخواند به کارهای فنی، مهندسی و مکانیکی علاقه شدیدی داشت، زمانی که دانشجو بود در ایران خودرو جذب شده و به مدت 6 ماه در آنجا کار کرد ولی بعد استعفا داده بود.
همسر شهید نعمتی افزود: روحیه جهادی باعث شده بود هر کجا نیاز به راهسازی بود به سرعت خود را به آنجا میرساند، رانندگی ادوات سنگین را بر عهده میگرفت و همه تلاش خود را انجام میداد تا در نقاط محروم گره از کار مسلمانی بگشاید.
شهید نعمتی وقتی رضایت پیرمرد و پیرزن روستایی را میدید که دست به دعا بلند کرده و در حق او دعا میکنند، دل او را شاد کرده و به شدت تحت تاثیر زندگی سادهزیستی روستایی آنها قرار گرفته و دلش میخواست مانند آنها زندگی کند.
وی با اشاره به ویژگیهای اخلاقی همسر شهیدش در منزل گفت: همسرم در منزل بسیار مهربان بود و علاقه زیادی به خانواده اش داشت، سحرخیز بود از اینکه شب دیر بخوابد و برای نماز صبح بیدار نشود واهمه داشت میگفت دیر خوابیدن از وسوسههای شیطانی است تا انسان نتواند برای نماز صبح بیدار شده و نماز قضا شود. جمعهها مهمان او بودیم، به شدت مهماننوازی میکرد.
در خط مقدم پروژههای جهادی
همسر شهید نعمتی ادامه داد: در اکثر شهرستانهای استان در خط اول پروژههای جهادی بود، ممکن بود این پروژههای جهادی بازسازی گلزار شهدای ممقان باشد یا احداث پادگانی در مراغه یا بازسازی مناطق سیلزده، هر کجا که اعلام میشد جهادگران بیایند او با علاقه شدیدی که به آباد کردن و سازندگی داشت در صف اول بود.
بازکردن راههای روستایی برای رفت و آمد روستائیان در مناطق کوهستانی و صعبالعبور هم که دیگر اوج رشادتهای او در کارهای جهادی بود.در شهرستان چاراویماق بیشتر از دو متر برف باریده بود و همسرم مدام به فکر روستائیانی بود که در اثر بسته شدن راهها نمیتوانستند رفت و آمد کنند.
در آرزوی شهادت
خانم حمامی ادامه داد: در سال ۹۶ وقتی شهید حججی به شهادت رسید و تلویزیون صحنههای اسارت او در دست داعش را نشان میداد به شدت بیقراری کرده و میگفت، ببین شهادت او چه عظمتی به راه انداخته است، کاش من نیز مانند او شهید شوم، وقتی آرزوی شهادت میکرد من نیز شوخی کرده و میگفتم، آنها در سوریه و در مبارزه با داعش شهید شدهاند تو کجا میخواهی شهید شوی.
وقتی شهدای مدافع حرم تبریز را میدید خیلی زیاد تحت تاثیر قرار میگرفت، وقتی خبر شهادت شهید وحید فرهنگیوالا را شنید گفت، با شهید فرهنگیوالا در واحد « شهید کریمی» همکار بودیم او هم به جمع شهدا پیوست و من دوباره جا ماندم.
خانم حمامی در حالی که یک روز قبل از تولد همسرش در تدارک برگزاری جشن تولد او بود ناگهان همه شادیها و خوشحالیهایش با صدای لرزان پدر و شنیدن خبر تلخ و دیدن چشمان به اشک نشسته مادرش به اندوهی از غم و ماتم تبدیل میشود.
وی درباره نحوه شهادت همسرش گفت: آخرین ماموریتی که همسرم رفت احداث جاده روستایی در منطقه صعبالعبور ورزقان بود چند روزی بود آنجا کار میکرد، راننده بولدوزر بود میخواستند جاده روستا را عریضتر کنند.
اوائل آبانماه تلفنی با هم صحبت میکردیم گفت، "دیشب از بوی گاز نشت شده کم مانده بود خفه شوم، حالت تهوع و سرگیجه داشتم ولی عنایت خدا بود که بلند شده و پنجرهها را باز کردم و حالم خوب شد" بعد با من شوخی میکرد و میگفت" آخر این ورزقان شوهرت را از تو میگیرد" و من میگفتم از این حرفها نزن.
همیشه پنجشنبه و جمعه به خانه میآمد ولی آن هفته پنجشنبه و جمعه به خانه نیامد و گفت " روز یکشنبه آینده نیز تعطیل است اگر بیایم کار اینجا تعطیل شده و اهالی روستا به شدت اذیت میشوند" برای همین منتظر شد تا آخر هفته بعد بیاید.
روزهای بدون فرهاد
روز سهشنبه هفتم آذرماه بود و من در تدارک خرید هدیه تولد برای روز بعد یعنی هشتم آذرماه بودم که بتوانم در روز تولدش یک خاطره خوبی باهم داشته باشیم.
روز سهشنبه هفتم آذر هر چقدر با او تماس گرفتم جواب نداد، فکر کردم شاید در روستای محروم با بولدوزر کار میکند صدای زنگ را نمیشنود، گوشی مدام میگفت" مشترک مورد نظر در دسترس نیست" منتظر شدم تا شب دوباره تماس بگیرم ولی بیفایده بود بازهم جواب نداد، دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود به شدت نگران شدم و با خود گفتم، نکند بولدوزر به دره سقوط کرده باشد.
دوباره چندین بار نصف شب پیام زده و جویای حالش شدم ولی جوابی دریافت نکردم. شب را با دلشوره و استرس بسیار زیاد به صبح رساندم.
منتظر بودم هر لحظه زنگ خانه به صدا درآمده و فرهاد وارد شود ولی غافل از اینکه باید خودم را برای روزهای بدون فرهاد آماده میکردم.
زنگ خانه به صدا درآمد و شوهر خالهام که او نیز پاسدار بود به خانه آمد، پرسیدم آیا برای فرهاد اتفاقی افتاده است، گفت فرهاد تصادف کرده است هر چه سریعتر مدارک شناساییاش را بیاور باید به ورزقان برویم.
هر چند به من نگفتند که فرهاد در اثر سقوط بولدوزر به دره به شهادت رسیده است ولی من از نوع رانندگی شوهر خاله و صدای لرزان و ناراحتی چهره پدرم متوجه شدم که او به آرزوی خود یعنی شهادت رسیده است.
به من نگفتند فرهاد چگونه شهید شده است ولی خودم میگفتم، فرهاد در اثر سقوط و واژگونی بولدوزر به دره سقوط کرده بود، چرا که فرهاد اکثرا در خانه یا تلفنی میگفت جاده های روستایی خیلی خراب و ناهموار است اکثر اوقات اگر سنگ بزرگ زیر بولدوزر برود دیده نمیشود و تنها یک سنگ کافیست تا به ته دره سقوط کنم و همانطور هم شده بود در اثر سقوط بولدوزر به دره شهید شد.
پیکر همسرم را روز بعد به تبریز آوردند و سه روز در 10 آذر بعد از اقامه نماز در نماز جمعه و تشییع در وادی رحمت تبریز به خاک سپرده شد.
وقتی خبر شهادت همسرم را شهیدم بیتابی و بیقراری امانم را بریده بود، آن سه روز به اندازه یک عمر گذشت هنوز باور نمیکردم همسرم شهید شده است.
بیانیه شهادتش قلبم را آرام کرد
وی ادامه داد: چون هفته اول آذرماه هم به خانه نیامده بود تا روز شهادتش ۱۰روز بود ندیده بودمش دلتنگی بسیار شدیدی داشتم. فکر اینکه دیگر برای همیشه او را نمیبینم دیوانهکننده بود. انگار انسان در یک لحظه تمام امیدش را از دست میدهد تحمل این شرایط برایم بسیار سخت بود. بعد از شهادتش بیانیه شهادتش را خواندند و اعلامیه شهادتش چاپ و منتشر شد و اینجا بود که قلب من آرام شد، چرا که او به آرزوی شهادتش رسیده بود.
همسر شهید فرهاد نعمتی با اشاره به عکس شهدا در پوسترها ادامه داد: اگر دقت کرده باشید شهدا عکسهای خاصی میگیرند، انگار این عکسها را دقیقا برای بعد از شهادت میگیرند همیشه وقتی عکس شهدای مدافع حرم را میدیدم، با خود میگفتم، این شهدا چقدر عکسهای قشنگ و زیبایی دارند، آیا این شهدا میدانستند که روزی شهید میشوند با یک حالت خاص عکس گرفتهاند، حالت عکسها بهگونهای است که انسان وقتی عکسها را نگاه میکند، میگوید شهید شدن و شهید بودن برای آنها برازنده است.
وی با اشاره به عکس منتشر شده بعد از شهادت همسرش گفت: بعد از شهادت آقا فرهاد یک عکسی روی پوسترها منتشر شد( اشاره میکند به عکس روی دیوار خانه) من این عکس را اصلا ندیده بودم وقتی عکس را دیدم جا خوردم چون قبلا این عکس را ندیده بودم و چقدر این عکس خوب و برای پوستر شهادتش زیبا بود.
وی با اشاره به فعالیتهای خیرخواهانه همسرش افزود: چهار ماه بعد از شهادتش موبایل او زنگ زد، از موسسه خیریه " دستهای مهربان" بود، فردی که پشت خط بود خودش را معرفی کرد و گفت " آقای نعمتی هر ماه مبلغی را به موسسه واریز میکرد ولی الان چهارماه است خبری نشده زنگ زدم جویای احوال باشم" خبر شهادتش را گفتم بسیار ناراحت شدند. همسرم در دستگیری از افراد نیازمند هم خیلی فعال بود و من بعد از شهادتش این موضوع را متوجه شدم. حتی برای اعزام به سوریه نیز ثبتنام کرده بود و من بعد از شهادتش فهمیدم.
هر چند که هیچوقت در خانه نگفت، برای رفتن به سوریه نامنویسی کرده است ولی همیشه مرا برای رفتن آماده میکرد، میگفت هر کس لیاقت داشته باشد میرود، اکنون رفتن به سوریه اجباری نیست اگر اجباری باشد حتما من هم اعزام میشوم. قسمت او شهادت بود.
همسر شهید نعمتی در پایان ما را به خاطرهای از آن شهید مهمان کرد و گفت: 25 آبانماه روز تولد من، همسرم ماموریت بود و دیر آمد و دو روز بعد نیز 28 صفر و سالروز رحلت حضرت پیامبر و شهادت امام حسن (ع) بود به خاطر حرمت این ایام دلمان نیامد برای خرید هدیه تولد برویم، تصمیم گرفتیم بعد از چند روز خرید کنیم، برای هدیه تولدم یک جفت پوتین پسند کردیم، همسرم گفت کادوی تولدت محفوظ است بعد از برگشت از ماموریت آن را میخرم، ولی این بار ماموریت دیگر برگشتی نداشت. بعد از شهادتش رفتم یک جفت پوتین را خریدم و با کلی گریه و ناراحتی سر مزارش رفته و با او درد دل کردم.
وی در بخش دیگری از صحبتهای خود با اشاره به تاریخ تولد همسرش نیز ادامه داد: شناسنامه آقا فرهاد را سه ماه بزرگتر گرفتهاند و تاریخ تولد شناسنامهای به تاریخ هشتم شهریورماه بوده و روی سنگر مزارش نیز هشت شهریور حک شده است ولی ما همیشه 8 آذرماه را قبول داشتیم.
حالا او مانده و هزاران سال دلتنگی برای همسرش و علیسان پسر کوچولویی که موقع شهادت پدر دو سال و هشت ماهه بود و اکنون پنج سال دارد. و سوالهایی که با ذهن بچهگانهاش در مورد پدر میپرسد و تنها جواب مادر این است که پدر به مسافرت طولانی رفته و قرار نیست به این زودی برگردد بلکه ما به دیدار پدر میرویم و آن هم نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک.