هر کس شهردار میشد به او میگفتند چاییهایت بیمزه است. روزی که شهردار بودم برای اینکه حرف نشنوم و یک چای خوشمزه به بچهها بدهم مقداری از ادکلنی که همراهم بود داخل کتری چای ریختم. پیش خود گفتم الان بچهها میگویند دستت درد نکند احمدی عجب چای خوشمزهای درست کردی
به گزارش شهدای ایران، جنگ که شروع شد سیل رزمندگان برای مقابله با خصم به سمت جبههها روانه شد و
رزمندگان در همه گروههای سنی به مقابله با دشمنان برخاستند. یکی از
گروههایی که همیشه برای اعزام با فرماندهان در جدال بودند نوجوانان کم سن و
سال بودند که تلاش میکردند هر طور شده است نامشان را در میان رزمندگان
اعزامی ثبت کنند. یکی از این نوجوانان حسین احمدی دستجردی بود که موفق شد
خود را به خط مقدم برساند و به فیض جانبازی هم نائل آید. خاطرات او را با
هم مرور میکنیم.
برای ورود به بحث ابتدا خودتان را معرفی کنید. چند ساله بودید که به جبهه رفتید؟
حسین احمدی دستجردی ۵۱ ساله هستم. دو برادر و یک خواهر دارم. کودکی و
نوجوانیام را در روستای دستجرد اصفهان گذراندم و بعد از آن ساکن تهران
شدم. نوجوان که بودم جنگ تحمیلی علیه کشورمان شروع شد و من هم مثل خیلی از
رزمندگان به عضویت بسیج درآمده و راهی جبهه شدم و به افتخار جانبازی نائل
آمدم. مثل بسیاری از جانبازان چند ترکش از آن دوران به یادگار در بدنم
مانده است. من ۱۸ ساله بودم که تشکیل خانواده دادم. صاحب دو فرزند یک دختر و
یک پسر شدم. دخترم راهی خانه بخت شده است، اما پسرم سه سال قبل و در اوج
جوانی در جریان یک سانحه رانندگی جانش را از دست داد. تقریباً ۱۳ ساله بودم
که جنگ شروع شد و من هم راهی جبهه شدم.
چطور در آن سن کم توانستید به جبهه بروید؟
قبل از اعزام یک ماه را در بسیج آموزش دیدم و بعد راهی شهرستان مبارکه
اصفهان شدم تا برای اعزام ثبتنام کنم. آنجا مسئولان اعزام شناسنامهام را
که دیدند گفتند سن من برای اعزام کم است و باید به خانه برگردم. بعد خودم
را به پادگان غدیر اصفهان رساندم تا شاید با گذراندن یک دوره دیگر آموزشی
موفق به اعزام شوم، اما آنها هم همان حرف را تکرار کردند. تنها راه چاره
را مثل خیلی از رزمندهها دست بردن در شناسنامه دیدم و برای همین تاریخ
تولدم را از سال ۱۳۴۹ به سال ۱۳۴۴ تغییر دادم، اما هنگام ثبتنام دستم رو
شد و اجازه ندادند اعزام شوم. سه روز را در بسیج مبارکه اصفهان ماندم و
خیلی گریه کردم. وقتی میدیدم بسیجیان راحت اعزام میشوند و شاهد بدرقهشان
بودم با تمام وجود از این جاماندگی میسوختم. روز سوم وقتی یکی از
فرماندهان من را دید که چقدر ناراحت و گرفتهام به مسئولان دیگر گفت این
بچه را اینبار همراه بقیه رزمندهها اعزام کنید اینجا بماند فایده ندارد و
با این حال و روزش حقیقتاً دق میکند. خلاصه اینچنین بود که ما هم راهی
شدیم.
در سن ۱۳ سالگی چه درکی از جبهه داشتید؟
فقط من نبودم بلکه بچههای آن زمان با اینکه سن کمی داشتند ولی هر
کدام برای خودشان قاسمبنالحسن و علیاکبری (علیهمالسلام) بودند و درک و
فهم الهی خاصی داشتند. با اینکه در اوج نوجوانی بودند، اما عجیب عاشق شهادت
بودند. البته نه اینکه بیتحقیق وارد این وادی عشق شده باشند بلکه به این
درک رسیده بودند.
اگر سواد کمی داشتند یا فقیرانه زندگی میکردند در عوض سر سفرههایی بزرگ شده بودند که نان حلال بر سر آن بود و در مکتب امام حسین (ع) تربیت شده بودند. انقلاب دستاوردهای زیادی داشت که یکی از آن دستاوردها پرورش همین نوجوانان و جوانهای مؤمن، متعهد و وفادار بوده و است.
اگر سواد کمی داشتند یا فقیرانه زندگی میکردند در عوض سر سفرههایی بزرگ شده بودند که نان حلال بر سر آن بود و در مکتب امام حسین (ع) تربیت شده بودند. انقلاب دستاوردهای زیادی داشت که یکی از آن دستاوردها پرورش همین نوجوانان و جوانهای مؤمن، متعهد و وفادار بوده و است.
اولین بار راهی کدام منطقه شدید؟پادگان ۲۸ صفر سنندج در استان کردستان اولین جایی بود که رفتیم. در پادگان هر روز آموزش میدیدیم تا به تجربیات جنگیمان افزوده شود. مدتی جزو نیروهای جایگزین خط مقدم بودم. من تک تیرانداز بودم و به لطف خدا هدفگیریام عالی بود. در اعزام اول حدود ۴۵ روز کردستان بودم سپس ۱۵ روز مرخصی رفتم و مجدد به پادگان ۲۸ صفر برگشتم. سه ماه بعد هم راهی جبهه جنوب شدم.
واکنش رزمندهها با دیدن یک نوجوان چه بود؟
نوجوانان زیادی در جبهه بودند و رزمندهها با تحسین به همسن و سالهای
من نگاه میکردند. یادم است وقتی به جبهه جنوب وارد شدیم وقتی با
فرماندهان مواجه شدم گفتند این سنش کم است باید به خانهشان برگردد. من
دوباره شروع به گریه و زاری کردم تا دلشان بسوزد و بگذارند بمانم. بالاخره
گریههایم کارساز بود و فرماندهان اجازه دادند بمانم و قرار شد به عنوان
تکتیرانداز در عملیات خیبر شرکت کنم.
در همان عملیات خیبر هم مجروح شدید؟
بله. روز اول عملیات همراه چند رزمنده داشتیم سنگر میکندیم که ناگهان
یک خمپاره به سنگرمان خورد و ترکشهای آن خمپاره به مچ پا و ران پا و سرم
اصابت کرد و مجروح شدم. قدرت ایستادن روی پاهایم نداشتم و آن لحظه فقط
توانستم با غلت خوردن و سینهخیز عقب بروم و خودم را به نیروهای خودی
برسانم. هنگام اصابت خمپاره یکی از بچه محلهایم به نام حسن حیدری که همراه
برادر دوقلویش حسین در جبهه بود هم زخمی شده بود. همانطور که خودم را عقب
میکشیدم به حسن هم اصرار میکردم دنبالم بیاید، اما میگفت با اصابت ترکش
پایش به شدت زخمی شده است و قادر به حرکت نیست. صد متر آن طرفتر عراقیها
در حال پیشروی بودند و از ما میخواستند تسلیم شویم. من و دو سه نفر از
بچهها که جراحت کمی داشتیم با هر سختی که بود خودمان را عقب کشیدیم، اما
حسن و حدود ۳۰ نفر از رزمندهها که بیشترشان در حال مقاومت بودند اسیر دشمن
شدند. پشت خاکریز خودی حسین برادر دوقلوی حسن وقتی مرا دید سراغ برادر
دوقلویش را گرفت. گفتم مجروح شد و نتوانست بیاید.
محل درگیری را به او نشان دادم و گفتم ببین عراقیها دارند کشان کشان حسن را میبرند. ما با چشمان اشکبار دیدیم که حسن جلوی چشم ما اسیر دشمن شد.
محل درگیری را به او نشان دادم و گفتم ببین عراقیها دارند کشان کشان حسن را میبرند. ما با چشمان اشکبار دیدیم که حسن جلوی چشم ما اسیر دشمن شد.
روی هم رفته چه مدت سابقه حضور در جبهه دارید؟
بعد از دوران بهبودیام هر ساله یکی دو ماه به جبهه میرفتم. در مجموع
۴۰ ماه در جبهه بودم و ۲۰ سال بعد از جنگ بود که به اصرار دوستان برای
تشکیل پرونده جانبازی اقدام کردم که ۱۰ درصد جانبازی برایم ثبت شد.
چه خاطرهای در ذهنتان ماندگار شده است؟
همه آن روزها واقعاً خاطره است. من و شهیدعبدالحمیدحیدری و شهید احمد
فصیحی که بچهمحل بودیم در ماووت عراق در بخش ادوات خمپاره ۱۲۰ انجام
وظیفه میکردیم. یک روز که لیست اعزام به خط مقدم خوانده شد اسم من و
عبدالحمید هم جزو لیست بود. آن روز کسالت داشتم و قبل از اعزام خودم را به
فرمانده رساندم و خواستم اجازه دهد به خاطر کسالتی که دارم در اعزام بعدی
که ۱۰ روز دیگر انجام میشد راهی خط شوم. شهید احمد فصیحی که اسمش در لیست
آن روز نبود حرفهای ما را شنید و خودش را رساند و به فرمانده گفت اجازه
دهید من جای حسین به خط بروم که فرمانده قبول کرد. خلاصه احمد و عبدالحمید و
بچهها را از زیر قرآن رد کردیم تا اینکه یک ساعت بعد فرمانده آمد و گفت
بچهها آماده باشید باید به خط مقدم بروید. علت را که سؤال کردیم گفت
نیروهایی که رفتند یک توپ ۱۳۰ پشت ماشین خورده و اولین نفر احمد فصیحی به
شهادت رسیده است. احمد همانجایی که من تعیین کرده بودم نشست و سکوی پرتابش
به سمت ملکوت اعلی شد. زمانی که توپ ۱۳۰ به تویوتا اصابت کرد احمد به شهادت
رسید و عبدالحمید را موج انفجار گرفت و تا فردا که حالش بهتر شد او را هم
خط مقدم پیش ما در سنگری که بودیم فرستادند. پس از شهادت احمد، من و
عبدالحمید با هم در خط مقدم بودیم. بهدلیل شهادت احمد که بچهمحلمان بود
سنگر من و عبدالحمید را جدا کرده بودند که اگر اتفاقی افتاد برای هر دوی ما
نیفتد. سه روز قبل از شهادت عبدالحمید قرار بود با هم به مرخصی برویم. ما
نماز صبح را خواندیم.
بعد از نماز یک خمپاره به سنگر عبدالحمید و همرزمانمان اصابت کرد و همه مجروح شدند که عبدالحمید در راه انتقال به بیمارستان به شهادت رسید. پیکر مطهرش را به اصفهان فرستادند و من معراج شهدای اصفهان رفتم و دو روز بعد در معراج سر عبدالحمید را در آغوش گرفتم و با او وداع کردم.
بعد از نماز یک خمپاره به سنگر عبدالحمید و همرزمانمان اصابت کرد و همه مجروح شدند که عبدالحمید در راه انتقال به بیمارستان به شهادت رسید. پیکر مطهرش را به اصفهان فرستادند و من معراج شهدای اصفهان رفتم و دو روز بعد در معراج سر عبدالحمید را در آغوش گرفتم و با او وداع کردم.
در دوران حضورتان با کدامیک از فرماندهان شاخص جنگ دیدار کردید یا خاطره دارید؟
یک روز با جانباز شهید غلامحسین مهدیزاده در شهر فاو عراق بودیم.
شهید حاج حسین خرازی یک موتور داشت و همیشه در منطقه رفت و آمد میکرد.
روزی که صدام در فاو شیمیایی زد، همه به صورتهایشان ماسک زده بودند ولی من
ماسک نزده بودم. ماسک داشتم ولی نمیدانم چرا نمیزدم. شهید خرازی که آن
اطراف بود با موتور به طرف ما آمد و از موتور پیاده شد و آمد سمت من و گفت:
«تو چرا ماسک نزدی؟» گفتم: «خب نزدم دیگه.» حاج حسین یک سیلی به من زد و
بعد من را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «من را ببخش. به خاطر خودت میگویم
که شیمیایی نشوی. این ماسک الان واجب است که بزنی.» من هم در جواب حاج حسین
گفتم چشم و همان لحظه ماسک زدم.
به عنوان یک نوجوان چه شیطنتهایی در جبهه میکردید؟
در فاو باید هر روز دو نفر شهردار میشدیم و صبحانه رزمندهها را
آماده میکردیم. هر کس شهردار میشد به او میگفتند چاییهایت بیمزه است.
روزی که شهردار بودم برای اینکه حرف نشنوم و یک چای خوشمزه به بچهها بدهم
مقداری از ادکلنی که همراهم بود داخل کتری چای ریختم. پیش خود گفتم الان
بچهها میگویند دستت درد نکند احمدی عجب چای خوشمزهای درست کردی. در جبهه
لیوان شیک نبود و همه شیشههای مربا که تمام میشد را میشستیم و به جای
لیوان استفاده میکردیم.
آن روز من تقریباً ۲۰ لیوان چای ریختم و سر سفره صبحانه بردم که نان و پنیر بود.
بچهها وقتی در چای شکر میریختند چایی کف میکرد. میگفتند چرا کف کرده است؟ میگفتم چه میدانم؟! اصلاً فکرش را نمیکردم از ادکلنی است که داخل چایی ریختهام. خلاصه رزمندهها صبحانه خوردند و تمام که شد همگی دلپیچه گرفتند و اوضاع و احوالشان بههم ریخت. فرماندهمان مرا صدا زد و گفت احمدی چه کار کردی؟
موضوع ادکلن را گفتم. پرسید چرا این کار را کردی؟ کی به تو گفت این کار را بکنی؟
گفتم هیچ کس به خدا. منظوری نداشتم فکر کردم چایی خوش عطر میشود و دیگر کسی اعتراض نمیکند. بعد برای تنبیه من را مأمور کرد رزمندههای مسموم را با خودرو به بیمارستان برسانم.
آن روز من تقریباً ۲۰ لیوان چای ریختم و سر سفره صبحانه بردم که نان و پنیر بود.
بچهها وقتی در چای شکر میریختند چایی کف میکرد. میگفتند چرا کف کرده است؟ میگفتم چه میدانم؟! اصلاً فکرش را نمیکردم از ادکلنی است که داخل چایی ریختهام. خلاصه رزمندهها صبحانه خوردند و تمام که شد همگی دلپیچه گرفتند و اوضاع و احوالشان بههم ریخت. فرماندهمان مرا صدا زد و گفت احمدی چه کار کردی؟
موضوع ادکلن را گفتم. پرسید چرا این کار را کردی؟ کی به تو گفت این کار را بکنی؟
گفتم هیچ کس به خدا. منظوری نداشتم فکر کردم چایی خوش عطر میشود و دیگر کسی اعتراض نمیکند. بعد برای تنبیه من را مأمور کرد رزمندههای مسموم را با خودرو به بیمارستان برسانم.