زن جوان:
زن ۲۸ سالهای که به اتهام کلاهبرداری گسترده دستگیر شده بود، با اشاره به این که من خودم قربانی شیادان شده ام، درباره قصه تلخ زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری توضیحاتی ارائه داد.
شهدای ایران؛ او گفت: ۱۶ ساله بودم که با اصرار خانواده ام پای سفره عقد نشستم. «سیامک» ۱۰ سال از من بزرگتر بود، ولی به قول پدرم دستش به دهانش میرسید. او اگرچه کارمند بود، اما اوضاع مالی خوبی داشت. به همین دلیل هم خانواده ام برای خوشبختی من چشمشان را به روی ازدواج ناموفق قبلی او بستند و مرا مجبور کردند پای سفره عقد بنشینم، اما وقتی زندگی مشترکمان آغاز شد تازه فهمیدم سیامک هیچ حس و علاقهای به من ندارد. او به دنبال هوی و هوس و ارتباط با زنان و دختران غریبه بود و تنها میخواست نام یک زن در شناسنامه اش باشد. با وجود این پنج سال بیشتر نتوانستم این وضعیت زجرآور را تحمل کنم. به همین دلیل در حالی که فرزندی هم نداشتم از او جدا شدم و با گرفتن ۱۰ میلیون تومان از مهریه ام، خانهای اجاره کردم و به یک زندگی جدید روی آوردم. خلاصه برای تامین هزینههای زندگی به فروشندگی در یک فروشگاه لوازم خانگی مشغول شدم، اما هنوز یک هفته نگذشته بود که صاحبکارم پیشنهاد دوستی پنهانی به من داد، اما من قصد داشتم شرافتمندانه زندگی کنم پیشنهادش را نپذیرفتم. او هم بلافاصله مرا از کار اخراج کرد.
خراسان نوشت:مدتی بعد روزی که روی نیمکت یکی از پارکهای مشهد نشسته بودم با زن جوانی آشنا شدم. «شهین» که ظاهری مهربان و خوش برخورد داشت، کنارم نشست و من هم قصه پرغصه زندگی ام را برایش بازگو کردم. او هم با متانت سنگ صبورم شد و به درد دل هایم گوش داد. وقتی داستان زندگی ام به پایان رسید رو به من کرد و گفت: ناراحت نباش، همسرم شغل مناسبی دارد و میتواند به تو کمک کند! در همین هنگام بود که شوهر شهین سوار بر یک خودروی گران قیمت از راه رسید و بی درنگ شهین مرا به عنوان دوست جدیدش به «محسن» معرفی کرد. این گونه بود که رفت و آمد من به منزل آنها آغاز شد. مدتی بعد، محسن و شهین مرا به شرکتی بردند که قرار بود در آن جا کار کنم. میگفتند در این شرکت تجاری فعالیتهای اقتصادی و بازرگانی انجام میشود و من هر روز با افراد شیک و باکلاسی رو به رو میشدم. محسن امور مالی شرکت را به من سپرد و برایم حساب بانکی افتتاح کرد و دسته چک گرفت. از آن روز به بعد برای پیش فروش واحدهای تجاری و مسکونی فقط چکها را امضا میکردم یا مهر شرکت به مشتریان میدادم، اما یک روز صبح وقتی به محل کارم آمدم، قفلها عوض و آن شرکت تخلیه شده بود. دو دستی بر سرم کوبیدم چرا که محسن و شهین متواری شده بودند و طلبکاران چک به دست دنبال من میگشتند تا این که دستگیر شدم و ...
خراسان نوشت:مدتی بعد روزی که روی نیمکت یکی از پارکهای مشهد نشسته بودم با زن جوانی آشنا شدم. «شهین» که ظاهری مهربان و خوش برخورد داشت، کنارم نشست و من هم قصه پرغصه زندگی ام را برایش بازگو کردم. او هم با متانت سنگ صبورم شد و به درد دل هایم گوش داد. وقتی داستان زندگی ام به پایان رسید رو به من کرد و گفت: ناراحت نباش، همسرم شغل مناسبی دارد و میتواند به تو کمک کند! در همین هنگام بود که شوهر شهین سوار بر یک خودروی گران قیمت از راه رسید و بی درنگ شهین مرا به عنوان دوست جدیدش به «محسن» معرفی کرد. این گونه بود که رفت و آمد من به منزل آنها آغاز شد. مدتی بعد، محسن و شهین مرا به شرکتی بردند که قرار بود در آن جا کار کنم. میگفتند در این شرکت تجاری فعالیتهای اقتصادی و بازرگانی انجام میشود و من هر روز با افراد شیک و باکلاسی رو به رو میشدم. محسن امور مالی شرکت را به من سپرد و برایم حساب بانکی افتتاح کرد و دسته چک گرفت. از آن روز به بعد برای پیش فروش واحدهای تجاری و مسکونی فقط چکها را امضا میکردم یا مهر شرکت به مشتریان میدادم، اما یک روز صبح وقتی به محل کارم آمدم، قفلها عوض و آن شرکت تخلیه شده بود. دو دستی بر سرم کوبیدم چرا که محسن و شهین متواری شده بودند و طلبکاران چک به دست دنبال من میگشتند تا این که دستگیر شدم و ...