«جعفر بنیمصطفی» در ۲۸ مهر سال ۱۳۴۲ در شهر پاکدشت دیده به جهان گشود و سرانجام در ۵ مهر سال ۱۳۵۹ دو راهی یبر - پاکدشت به شهادت رسید و در حسینیه حصار امیر به خاک سپرده شد.
شهدای ایران: «جعفر بنی مصطفی» در ۲۸ مهر سال ۱۳۴۲ در شهر پاکدشت دیده به جهان گشود وی همواره در تحصیل موفقیتهای بسیاری کسب میکرد و بعد از اخذ دیپلم، شغل شریف معلمی را انتخاب کرد و سرانجام در ۵ مهر سال ۱۳۵۹ دو راهی یبر - پاکدشت به شهادت رسید و در حسینیه حصار امیر به خاک سپرده شد.
در کتاب السابقون به بخشی از زندگی شهید بنی مصطفی اشاره شده که در ادامه میخوانید:
جعفر بنی مصطفی در مهر ۱۳۴۲ در روستای حصار امیر شهر پاکدشت متولد شد. پس از اخذ دیپلم در دانشسرای تربیت معلم ورامین مشغول به تحصیل شد و در همان جا با حاج علی مظفر، نصرالله پازوکی، امینیان، کلانتری و جعفری آشنا شده و در فعالیتهای مختلف سیاسی و انقلابی شرکت کرد. او معتقد بود یک انقلابی تا خودش را در زمینه های مختلف نسازد انقلابی نیست. لذا از همان ابتدا خود را مزیّن به اخلاق حسنه کرد ایشان همانقدر که خود را مقید به خواندن نماز اول وقت با توجه کامل و حضور قلب می کرد؛ نماز شب و نوافل را نیز هرگز از قلم نمی انداخت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی وظیفه او نیز چندین برابر شد. تدریس خود را در روستاهای توچال و محمد آباد شروع کرد. در سال سوم و کمی قبل از شهادت مدیریت مدرسه ی فیلستان را بر عهده گرفت. همچنین کمیته امدادی شخصی به کمک خیرین دایر کرد تا بتواند به محرومین، مستمندان و بیماران به طرز سازمان دهی شده ای یاری برساند. البته به صورت محرمانه و کاملاً مخفیانه. حتی گاهی چادر به سر می کرد و شبانه آذوقه ها و اقلام تهیه شده را به خانه محرومین می برد.
در اوج گرمای تابستان با زبان روزه به کشاورزان در جمع آوری محصول و درو کردن گندم کمک میکرد و حتی یک بار هم حقوق معلمی خود را به تنهایی استفاده نکرد.
کلاسهای عقیدتی سیاسی برای خواهران و برادران برقرار می کرد و عضو شورای سرپرستی کمیته بود.
شهید بزرگوار خلیل شیرازی در تکمیل ظرفیت جعفر نقش به سزایی داشت تا اینکه در خودسازی به حد اعلای خود رسید و به عنوان یک منبع قوی اطلاعات و دایرةالمعارف سیاسی - مذهبی نزد جوانان محل و همکاران در مدرسه و دانش آموزان شناخته شد. او معتقد بود یک انقلابی باید همه کتابها را بخواند و مطالعه و کشف حقیقت خود را محدود نکند. کمتر کتاب نایابی پیدا میشد که به دست انقلابیون می رسید و جعفر آن را مطالعه نکرده بود. لذا منبع توزیع کتاب در میان جوانان شد و کتابهای دکتر شریعتی، آیتالله مکارم و شهید مطهری را خوانده و در اختیار دیگران نیز قرار می داد.
ماهی یک بار در شبی خاص حدود ساعت یک بامداد با یکی از دوستانش به نام محمد نجفی عرب به خانه فقرا میرفتند و در حالی که چادر به سر داشتند گونی پر از آذوقه را جلوی منزل آنها می گذاشتند، اما روزی فردی متوجه این عمل می شود و در کشیدن چادر شهید محمد اصرار می ورزد تا اینکه چهره هر دو آنها را میبیند. سپس شهید جعفر او را سوگند میدهد که به دیگران چیزی نگوید. بعد از شهادت جعفر و محمد، آن مرد از خانواده ی آنها اجازه می گیرد که نام آنها را فاش کند که چگونه چادر به سر میکردند و برای فقرا به خصوص پیرزن تنهایی که همیشه از سفره کرامت آنها آذوقه میخورد؛ خدمات میرساندند.
شب شهادت
آن شب هوا تاریک تاریک بود.انگار ماه در آسمان گم شده بود. از ستارگان زیبا و پر نور هم خبری نبود. تلالؤ ماه در خشونت ابرهای پاییزی به اسارت در آمده و زمین گهگاه از مروارید اشک آسمانیان نمور می شد. با اینکه فقط پنج روز از آغاز مهر میگذشت سرمای عجیبی لرزه بر اندام همگان انداخته بود، اما شاید این سرما، سرمای پاییز نبود و این تکاپو، خبر از بازگشایی مدارس نمی داد. بلکه دلهره جنگ بود و آتش و خون؛ سرمای ستم بود و تجاوز به حریم میهن؛ و تاریکی جهل بود و خود پرستی و کشور گشایی. حتی به قیمت ریختن خون هزاران بی گناه غیر نظامی.
و دوباره آژیر خطر و وضعیت قرمز. جعفر از جا بلند شد. کمی وحشت زده و بی قرار به نظر می رسید. هر چند، ساعت شیفت او در ستاد واقع در دو راهی پارچین هنوز شروع نشده بود اما صدای بلند آژیر آرامش و قرار را از او ربوده بود. دیگر نمی توانست منتظر برادرش بماند تا ماشین را بیاورد. بسم الله گفت و اسلحه را بر دوش نهاد و از خانواده خداحافظی کرد.
آری او باید می رفت تا مثل همیشه معلمی از سر گیرد و به نوجوانان و جوانان محل آموزش دهد. صحبتهایی پیرامون شرایط خاموشی، حملات هوایی و موقعیت حساس پارچین داشت تا اینکه برق منطقه حصار امیر قطع شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت. جعفر تأکید زیادی بر کنترل خودروها و آموزش حرکت با سرعت پایین وچراغ خاموش داشت اما باز هم خبری از تقی برادر کوچکش نبود. تا اینکه محسن شهبازی یکی از پاسدار های افتخاری شیفت شب در جمع آنان حاضر شد. چون محسن موتور سیکلت هوندایی داشت جعفر از او درخواست کرد تا او را به ستاد بعثت پارچین برساند و او نیز قبول کرد. بعد از از طی فاصله ای کوتاه با چراغ خاموش ناگهان صدای مهیب یک برخورد، سکوت آن شب تیره را شکست و صدای بلند الله اکبر تا آسمان هفتم بالا رفت.
آری موتورسیکلت محسن با خودروی جعفر که برادرش تقی با چراغ خاموش راننده آن بود به شدت برخورد کرد و نام محسن و جعفر را در بالاترین و نورانیترین قسمت لیست شهیدان پاکدشت قرار داد و اینگونه شد که معلم فرهیخته و اسوهی کامل جهاد اکبردر آغازین روزهای جنگ به لقای معشوق شتافت و الگویی شد برای تمامی انسانهای وارستهای که در خصلتهای حسنه مثال زدنی بودند.