شهید حسن جعفربگلو از خواندن فلسفه در دانشگاه تهران تا شهادت در شاخ شمیران؛
شهید حسن جعفربگلو عاشق مطالعه و کتاب بود. از همان کودکی با عشقی وصفناپذیر کتاب و مجلات آن زمان را میخواند. شیفته آموختن و یاد گرفتن بود و غرق در تکتک کلماتش میشد.
شهدای ایران: گاهی هم قصههای کوتاهی مینوشت در مجموعه سوره، بچههای مدرسه به چاپ میرساند. برای کیهان بچهها هم داستانهایش را میفرستاد و با آنها همکاری داشت. حسن پر از استعداد و شور دانستن بود. استعداد او در نوشتن ستودنی بود.
شهید حسن جعفربگلو روزهای نوجوانیاش را با خواندن و نوشتن میگذراند. ذهن آمادهای برای یادگیری و نوشتن داشت.
به گفته پدرش علم و آگاهی حسن ۲۵ سال بیشتر از سن خودش بود. قلم که در دست میگرفت، وارد دنیای شگفتانگیز کلمات میشد و بر روی کاغذ شخصیتهای داستانی خلق میکرد و داستانهای خواندنی مینوشت. حسن از رقص کلمات روی کاغذ عشق میکرد. از اینکه شخصیتها در داستانهایش جان میگرفتند و باورپذیر و خواندنی میشدند، بسیار ذوق میکرد. او راه خودش را برای آینده انتخاب کرده بود.
اما شروع جنگ تحمیلی مسیر زندگی شهید جعفربگلو را تغییر داد. او با شعور و آگاهی بالایش قلم را زمین گذاشت و اسلحه در دست گرفت تا از وطنش دفاع کند. در آن مقطع حضور در جبهه از نوشتن داستان و مقاله اهمیت بیشتری داشت.
شهید به خوبی میدانست اگر صحنه را خالی کند و دشمن به خودش اجازه نفوذ بدهد، فردا دیگر مجالی برای نوشتن و خواندن نخواهد داشت. دشمن بعثی آمده بود تا هویت دینی و ایرانی را بگیرد و حسن با آگاهی از اتفاقات روز پا به جبهه گذاشت.
در همان روزهای حضور در جبهه نتوانست از درس و دانشگاه فاصله بگیرد. پدر شهید علاقه وصفناشدنی حسن به تحصیل را چنین وصف میکند: «اغلب کتابی در دست داشت و بسیار منظم بود. در رشته فلسفه دانشگاه تهران شروع به تحصیل کرد.
در سال دوم به دلیل اینکه فرماندهی اطلاعات عملیات لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) را برعهده گرفته بود، تغییر رشته داد و جغرافیا را برگزید.
وقتی از حسن میپرسیدیم، چطور هم در جبهه هستی و هم درس میخوانی؟ میخندید و پاسخ میداد: «میگذرد.» سرانجام سنگر جبهه را به کلاس دانشگاه ترجیح داد و در منطقه شاخ شمیران عراق فارغالتحصیل مکتب عشق شد.»
سال ۱۳۶۱ لباس سبز سپاه پاسداران را به تن کرد، باهوش و کمحرف بود، حتی پدرش هم نمیدانست فرماندهی اطلاعات عملیات را به حسن واگذار کردهاند.
شهید جعفربگلو کمحرف و متین، با دقت و حساسیت مسئولیتهایش را در جبهه انجام میداد. یک بار از ناحیه سینه به شدت مجروح شد و در طول عملیاتهای مختلف جراحتهای کوچک و بزرگی زیادی برمیداشت با این حال هیچگاه از مسئولیت شانه خالی نکرد.
هر بار باقدرتتر از قبل در جبهه حاضر میشد و با عشق و علاقه به انجام وظیفه میپرداخت. این شهید والامقام از هر فرصتی برای خودسازی استفاده میکرد.
دو روز در هفته روزه میگرفت و در برخورد با بیتالمال بسیار وسواس و حساسیت داشت. میدانست غیبت کردن و غیبت شنیدن، یکی از دروازههای بزرگ معصیت و آلودهکننده قلب است.
به همین خاطر اگر جایی میخواست صحبتی درباره کسی شود، برای اینکه مجبور نشود چیزی بگوید و بشنود، سریع آن محل را ترک میکرد.
حسن پلهپله مراحل خودسازی را طی میکرد و سعی داشت خود را کاملتر از گذشته کند. دو انگشت پای حسن از بدو تولد مادرزاد به یکدیگر چسبیده بود.
پدرش هر بار به او میگفت پسرم برو پایت را عمل کن، پاسخ میداد: یک روز به این انگشتان نیاز پیدا میکنم، تا اینکه زمان شهادت تمام اعضای بدن حسن در آتش سوخته بود و تنها پاهای او در پوتین سالم ماند. با آن دو انگشت پا پیکر او را شناسایی کردیم. شهید حسن جعفربگلو در هفتم تیر ۱۳۶۷ بر اثر اصابت خمپاره به تانک در منطقه شاخشمیران در ۲۵ سالگی به شهادت رسید.
شهید در وصیتنامهاش در نهایت سادگی در چند جمله حرفش را به هموطنانش میزند: «برادران عزیزم حرف چندانی برای گفتن ندارم، فقط دعا برای رزمندگان و امام عزیز را فراموش نکنید، دلهایتان را راهی جبههها کنید، همدیگر را واقعاً دوست بدارید، با یکدیگر صمیمی باشید.»
شهید حسن جعفربگلو روزهای نوجوانیاش را با خواندن و نوشتن میگذراند. ذهن آمادهای برای یادگیری و نوشتن داشت.
به گفته پدرش علم و آگاهی حسن ۲۵ سال بیشتر از سن خودش بود. قلم که در دست میگرفت، وارد دنیای شگفتانگیز کلمات میشد و بر روی کاغذ شخصیتهای داستانی خلق میکرد و داستانهای خواندنی مینوشت. حسن از رقص کلمات روی کاغذ عشق میکرد. از اینکه شخصیتها در داستانهایش جان میگرفتند و باورپذیر و خواندنی میشدند، بسیار ذوق میکرد. او راه خودش را برای آینده انتخاب کرده بود.
اما شروع جنگ تحمیلی مسیر زندگی شهید جعفربگلو را تغییر داد. او با شعور و آگاهی بالایش قلم را زمین گذاشت و اسلحه در دست گرفت تا از وطنش دفاع کند. در آن مقطع حضور در جبهه از نوشتن داستان و مقاله اهمیت بیشتری داشت.
شهید به خوبی میدانست اگر صحنه را خالی کند و دشمن به خودش اجازه نفوذ بدهد، فردا دیگر مجالی برای نوشتن و خواندن نخواهد داشت. دشمن بعثی آمده بود تا هویت دینی و ایرانی را بگیرد و حسن با آگاهی از اتفاقات روز پا به جبهه گذاشت.
در همان روزهای حضور در جبهه نتوانست از درس و دانشگاه فاصله بگیرد. پدر شهید علاقه وصفناشدنی حسن به تحصیل را چنین وصف میکند: «اغلب کتابی در دست داشت و بسیار منظم بود. در رشته فلسفه دانشگاه تهران شروع به تحصیل کرد.
در سال دوم به دلیل اینکه فرماندهی اطلاعات عملیات لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) را برعهده گرفته بود، تغییر رشته داد و جغرافیا را برگزید.
وقتی از حسن میپرسیدیم، چطور هم در جبهه هستی و هم درس میخوانی؟ میخندید و پاسخ میداد: «میگذرد.» سرانجام سنگر جبهه را به کلاس دانشگاه ترجیح داد و در منطقه شاخ شمیران عراق فارغالتحصیل مکتب عشق شد.»
سال ۱۳۶۱ لباس سبز سپاه پاسداران را به تن کرد، باهوش و کمحرف بود، حتی پدرش هم نمیدانست فرماندهی اطلاعات عملیات را به حسن واگذار کردهاند.
شهید جعفربگلو کمحرف و متین، با دقت و حساسیت مسئولیتهایش را در جبهه انجام میداد. یک بار از ناحیه سینه به شدت مجروح شد و در طول عملیاتهای مختلف جراحتهای کوچک و بزرگی زیادی برمیداشت با این حال هیچگاه از مسئولیت شانه خالی نکرد.
هر بار باقدرتتر از قبل در جبهه حاضر میشد و با عشق و علاقه به انجام وظیفه میپرداخت. این شهید والامقام از هر فرصتی برای خودسازی استفاده میکرد.
دو روز در هفته روزه میگرفت و در برخورد با بیتالمال بسیار وسواس و حساسیت داشت. میدانست غیبت کردن و غیبت شنیدن، یکی از دروازههای بزرگ معصیت و آلودهکننده قلب است.
به همین خاطر اگر جایی میخواست صحبتی درباره کسی شود، برای اینکه مجبور نشود چیزی بگوید و بشنود، سریع آن محل را ترک میکرد.
حسن پلهپله مراحل خودسازی را طی میکرد و سعی داشت خود را کاملتر از گذشته کند. دو انگشت پای حسن از بدو تولد مادرزاد به یکدیگر چسبیده بود.
پدرش هر بار به او میگفت پسرم برو پایت را عمل کن، پاسخ میداد: یک روز به این انگشتان نیاز پیدا میکنم، تا اینکه زمان شهادت تمام اعضای بدن حسن در آتش سوخته بود و تنها پاهای او در پوتین سالم ماند. با آن دو انگشت پا پیکر او را شناسایی کردیم. شهید حسن جعفربگلو در هفتم تیر ۱۳۶۷ بر اثر اصابت خمپاره به تانک در منطقه شاخشمیران در ۲۵ سالگی به شهادت رسید.
شهید در وصیتنامهاش در نهایت سادگی در چند جمله حرفش را به هموطنانش میزند: «برادران عزیزم حرف چندانی برای گفتن ندارم، فقط دعا برای رزمندگان و امام عزیز را فراموش نکنید، دلهایتان را راهی جبههها کنید، همدیگر را واقعاً دوست بدارید، با یکدیگر صمیمی باشید.»