اصلاً هیچوقت به ما درباره حجاب چیزی نمیگفتند و انتخاب خودمان بود که چه نوع لباسی را بپوشم. در آلمان هم که بودیم حجاب اسلامی داشتیم اما چادر سر نمیکردیم و مثلاً مادرم مانتویی بلند و روسری داشتند.
شهدای ایران: هفتم تیر سالگرد شهادت آیتالله محمد بهشتی، شهید راستگوی ملت و درخت تناور انقلاب اسلامی است که به اعتراف مخالفانش سیاستمداری بود که در صدسال اخیر نظیرش بهاندازه انگشتان یک دست هم نمیرسد. دراینارتباط به خانه قدیمی این شهید رفته و پای خاطرات ناب دختر این مرحوم نشستیم. وقتی پاها به مقابل خانه پلاک ۱۲ میرسد انگار دیگر تصور کردن آن روزهای ندیده برای ما چندان سخت به نظر نمیرسد، خانهای که هنوز بوی سیاست میدهد، بوی خاطرات ۴۰ سال پیش و بوی مبارزات انقلابی؛ خانهای که از ۷ تیر ۱۳۶۰ صاحبخانه و بزرگ خانه را دیگر به خود ندیده است.
پا به داخل خانه میگذاریم، حیاطی که چندان بزرگ نیست، اما درختها و نقش رنگی روی دیوارهایش میخواهد زبان باز کند و از روزگاری که گذشت بگوید. ملوکالسادات فرزند ارشد آیتالله بهشتی میگوید: «ساعتها حرف میزدیم و چمنهایی که با هنرمندی میان سنگفرشها کاشته بود را هرس میکردیم؛ سؤالهایم را یکبهیک جواب میداد؛ پر از سال بودم؛ او دوست فرزندانش بود.» اتاقی دنج گوشه سالن جلبتوجه میکند؛ اتاقی که دختر شهید بهشتی آن را بکرترین اتاق این خانه معرفی میکند؛ همان اتاقی که بعد از موزه شدن این خانه تندیسهایی از آیتالله بهشتی، آیتالله خامنهای، آیتالله هاشمی، آیتالله موسوی اردبیلی، مهدی بازرگان و ... در آن خودنمایی میکند.
ملوکالسادات میگوید: «اینجا کتابخانه شهید بهشتی است که تقریباً دستنخورده باقیمانده است؛ شورای انقلاب همینجا تشکیل میشد و حتی آرایش مبلمانها هم همان است.» نگاهی به حلقه انقلابیون جمع شده در آن اتاق میاندازد و ادامه میدهد: «قبل از انقلاب همچنین جمعی البته کمی بزرگتر با حضور دیگرانی چون شهید مفتح در اینجا تشکیل میشد که گروه تحقیق بود؛ اینکه گفته میشود این افراد تنها برای رسیدن به قدرت این کارها را کردند اصلاً اینگونه نبود.
بعد از انقلاب یک گروه تحقیق داشتند و هرکدام از آقایان یک بخشی از کار را به دست میگرفتند و فرض کنید استاد مطهری یک بخشی را به دست میگرفتند و آیتالله موسوی اردبیلی یک بخشی را در دست میگرفتند و موضوعات مختلف از مسائل و مشکلات اجتماعی تا حتی قضاوت هم مطرح میشد» دختر آیتالله ادامه میدهد: «از سال ۴۸ که ما از اروپا برگشتیم مرتب این جلسات تشکیل میشد و بر اساس نظریات اسلام روی مسائل کار میکردند و همه را هم فیشبرداری کردند که البته این فیشبرداریها بعد از شهادت شهید بهشتی به مدرسه مفید نزد آقای موسوی اردبیلی فرستاده شد تا تنظیم و منتشر شود که متأسفانه ایشان هم حالشان ناخوش شد و این کار به تعویق افتاد. میخواهم بگویم این انقلاب پایه و اساس داشت و با تحقیق بهپیش میرفت.»
همینطور که عکسها را یکییکی تعقیب میکردیم، به عکسهایی رسیدیم که چادرهایی که همسر و دختران شهید بهشتی به سر داشتند جلبتوجه میکرد، عکسهایی که باز با تصوراتی که از خانواده یک روحانی در ذهنمان نقش بسته متفاوت است. برای آنکه پای قضاوت درباره عکسها به میان نیاید میپرسم این چادرها و این حجاب انتخاب خودتان بود یا به توصیه پدر است؛ پاسخی که ملوکالسادات بهشتی به این سؤال میدهد خط بطلان میکشد بر همه آن تصورات؛ «اصلاً هیچوقت به ما درباره حجاب چیزی نمیگفتند و این انتخاب خودمان بود که چه نوع لباسی را بپوشم. در آلمان هم که بودیم حجاب اسلامی داشتیم اما چادر سر نمیکردیم و مثلاً مادرم مانتویی بلند و روسری داشتند.»
حالا دیگر خاطرات تلخ روزهای آخر است که گویی هنوز دخترِ بزرگ آیتالله را رها نکرده است، خبردار شدنشان از فاجعه غروب ۷ تیر ۱۳۶۰؛ «امنیتیها و محافظین به ما گفتند که باید ازاینجا بروید چراکه زیر پلی که محل رفتوآمدمان بود بمب گذاشته بودند.
ما صبح آن روز این موضوع را با پدر در میان گذاشتیم و گفتیم که گفتهشده باید ازاینجا برویم؛ ایشان خندهای کردند و گفتند که فایدهای ندارد، اگر بخواهد اتفاقی بیفتد میافتد و این همان شد که ما وسیله جمع کردیم و به محلی نزدیک محله سرچشمه رفتیم؛ غروب بود که صدای انفجار را شنیدیم و مثلاینکه خود شهید رجایی به مادر زنگزده بودند و خبر شهادت پدر را دادند.»
پا به داخل خانه میگذاریم، حیاطی که چندان بزرگ نیست، اما درختها و نقش رنگی روی دیوارهایش میخواهد زبان باز کند و از روزگاری که گذشت بگوید. ملوکالسادات فرزند ارشد آیتالله بهشتی میگوید: «ساعتها حرف میزدیم و چمنهایی که با هنرمندی میان سنگفرشها کاشته بود را هرس میکردیم؛ سؤالهایم را یکبهیک جواب میداد؛ پر از سال بودم؛ او دوست فرزندانش بود.» اتاقی دنج گوشه سالن جلبتوجه میکند؛ اتاقی که دختر شهید بهشتی آن را بکرترین اتاق این خانه معرفی میکند؛ همان اتاقی که بعد از موزه شدن این خانه تندیسهایی از آیتالله بهشتی، آیتالله خامنهای، آیتالله هاشمی، آیتالله موسوی اردبیلی، مهدی بازرگان و ... در آن خودنمایی میکند.
ملوکالسادات میگوید: «اینجا کتابخانه شهید بهشتی است که تقریباً دستنخورده باقیمانده است؛ شورای انقلاب همینجا تشکیل میشد و حتی آرایش مبلمانها هم همان است.» نگاهی به حلقه انقلابیون جمع شده در آن اتاق میاندازد و ادامه میدهد: «قبل از انقلاب همچنین جمعی البته کمی بزرگتر با حضور دیگرانی چون شهید مفتح در اینجا تشکیل میشد که گروه تحقیق بود؛ اینکه گفته میشود این افراد تنها برای رسیدن به قدرت این کارها را کردند اصلاً اینگونه نبود.
بعد از انقلاب یک گروه تحقیق داشتند و هرکدام از آقایان یک بخشی از کار را به دست میگرفتند و فرض کنید استاد مطهری یک بخشی را به دست میگرفتند و آیتالله موسوی اردبیلی یک بخشی را در دست میگرفتند و موضوعات مختلف از مسائل و مشکلات اجتماعی تا حتی قضاوت هم مطرح میشد» دختر آیتالله ادامه میدهد: «از سال ۴۸ که ما از اروپا برگشتیم مرتب این جلسات تشکیل میشد و بر اساس نظریات اسلام روی مسائل کار میکردند و همه را هم فیشبرداری کردند که البته این فیشبرداریها بعد از شهادت شهید بهشتی به مدرسه مفید نزد آقای موسوی اردبیلی فرستاده شد تا تنظیم و منتشر شود که متأسفانه ایشان هم حالشان ناخوش شد و این کار به تعویق افتاد. میخواهم بگویم این انقلاب پایه و اساس داشت و با تحقیق بهپیش میرفت.»
همینطور که عکسها را یکییکی تعقیب میکردیم، به عکسهایی رسیدیم که چادرهایی که همسر و دختران شهید بهشتی به سر داشتند جلبتوجه میکرد، عکسهایی که باز با تصوراتی که از خانواده یک روحانی در ذهنمان نقش بسته متفاوت است. برای آنکه پای قضاوت درباره عکسها به میان نیاید میپرسم این چادرها و این حجاب انتخاب خودتان بود یا به توصیه پدر است؛ پاسخی که ملوکالسادات بهشتی به این سؤال میدهد خط بطلان میکشد بر همه آن تصورات؛ «اصلاً هیچوقت به ما درباره حجاب چیزی نمیگفتند و این انتخاب خودمان بود که چه نوع لباسی را بپوشم. در آلمان هم که بودیم حجاب اسلامی داشتیم اما چادر سر نمیکردیم و مثلاً مادرم مانتویی بلند و روسری داشتند.»
حالا دیگر خاطرات تلخ روزهای آخر است که گویی هنوز دخترِ بزرگ آیتالله را رها نکرده است، خبردار شدنشان از فاجعه غروب ۷ تیر ۱۳۶۰؛ «امنیتیها و محافظین به ما گفتند که باید ازاینجا بروید چراکه زیر پلی که محل رفتوآمدمان بود بمب گذاشته بودند.
ما صبح آن روز این موضوع را با پدر در میان گذاشتیم و گفتیم که گفتهشده باید ازاینجا برویم؛ ایشان خندهای کردند و گفتند که فایدهای ندارد، اگر بخواهد اتفاقی بیفتد میافتد و این همان شد که ما وسیله جمع کردیم و به محلی نزدیک محله سرچشمه رفتیم؛ غروب بود که صدای انفجار را شنیدیم و مثلاینکه خود شهید رجایی به مادر زنگزده بودند و خبر شهادت پدر را دادند.»