یادبود شهید علیرضا پرکاس؛
بنده ۱۰ فرزند دارم، شش پسر و چهار دختر که یکی از پسرهایم شهید شدهاند. علیرضا پسر بزرگم و متولد سال ۴۵ بود. تا روزی که او بود از نظر پدر و فرزندی حرف اول مال او بود.
شهدای ایران: تنها نیروی ایمان و عشق به خدمت است که میتواند تو را به مرزیترین نقطه بکشاند، جایی که کمینگاه نامردان و اشرار داخلی و خارجی است، میدانی قدم در کدام جایگاه میگذاری؛ اما آنقدر به دست برتر خداوندی امید داری، آنقدر نور ایمان در وجودت رخنه کرده که میدانی چه بمانی و چه بروی پیروزی، میدانی که این مسیر شکست در پی ندارد و این دانستن به یقین مبدل شده که تمام هستیات را میگذاری و میروی. نه دنبال نامی و نه در پی نشان؛ چرا که در نقطه صفر مرزی نه خبر از نان است، نه صندلیهای قدرت و نه نشانهای پی در پی. آنجا تنها خداست و ایمان و یقین. و تو این را به خوبی میدانی و میروی که قلههای انسانیت را فتح کنی و به محبوبت برسی.
شهید علیرضا پرکاس، یکی دیگر از شهدای مرزبانی است، کسی که به دور از هیاهوهای این دنیای پر زر و زور، پا در میدان مبارزه با اشرار میگذارد و در نقطه صفر مرزی حافظ شرافت و اقتدار میهن میشود و در این راه جان شیرین را تقدیم حضرت حق میکند. و حال، حاج میرحسین حاج غلامعلی، پدر دلسوخته او از فرزندش میگوید.
علیرضا خیلی عاقل بود
بنده ۱۰ فرزند دارم، شش پسر و چهار دختر که یکی از پسرهایم شهید شدهاند. علیرضا پسر بزرگم و متولد سال ۴۵ بود. تا روزی که او بود از نظر پدر و فرزندی حرف اول مال او بود، چون میدانستم از روی فکر و عقل صحبت میکند و خوب میداند که در هر موقعیتی باید چکار کرد، برای همین هم حرف او را میپذیرفتم.
علاوه بر این او خیلی مهربان بود، همیشه هوای ما را داشت، نمیگذاشت زیاد کار کنیم، خودش بیشتر کارها را انجام میداد. به زندگی ما رسیدگی میکرد و وقتی هم که سر کار میرفت قسمتی از حقوقش را به ما میداد. من میگفتم تو زن و بچه داری، خرج داری. میگفت: خدا برکتش را میدهد. هیچگاه مهربانیهایش را از یاد نمیبرم. بعد از رفتنش انگار فلج شدم.
شهید علیرضا پرکاس، یکی دیگر از شهدای مرزبانی است، کسی که به دور از هیاهوهای این دنیای پر زر و زور، پا در میدان مبارزه با اشرار میگذارد و در نقطه صفر مرزی حافظ شرافت و اقتدار میهن میشود و در این راه جان شیرین را تقدیم حضرت حق میکند. و حال، حاج میرحسین حاج غلامعلی، پدر دلسوخته او از فرزندش میگوید.
علیرضا خیلی عاقل بود
بنده ۱۰ فرزند دارم، شش پسر و چهار دختر که یکی از پسرهایم شهید شدهاند. علیرضا پسر بزرگم و متولد سال ۴۵ بود. تا روزی که او بود از نظر پدر و فرزندی حرف اول مال او بود، چون میدانستم از روی فکر و عقل صحبت میکند و خوب میداند که در هر موقعیتی باید چکار کرد، برای همین هم حرف او را میپذیرفتم.
علاوه بر این او خیلی مهربان بود، همیشه هوای ما را داشت، نمیگذاشت زیاد کار کنیم، خودش بیشتر کارها را انجام میداد. به زندگی ما رسیدگی میکرد و وقتی هم که سر کار میرفت قسمتی از حقوقش را به ما میداد. من میگفتم تو زن و بچه داری، خرج داری. میگفت: خدا برکتش را میدهد. هیچگاه مهربانیهایش را از یاد نمیبرم. بعد از رفتنش انگار فلج شدم.
دوست داشت وارد نظام شود
خیلی با ایمان بود، نماز و روزهاشترک نمیشد، با همه مردم خوش رفتار بود و در کل به چیزی که به خدا و قرآن میگفت عمل میکرد. خیلی دوست داشت وارد نظام شود و به کشورش خدمت کند، شهدا را خیلی دوست داشت و در یادوارههای شهدا فعالیت زیادی داشت. ولایتی بود و عاشق مقام معظم رهبری، گوش به فرمان ایشان بود و در نهایت هم فدای رهبری و کشورش شد.
علیرضا سیکل داشت و چون دوست داشت وارد نظام شود، سال ۶۳ وارد نیروی انتظامی شد، بعدها هم فرمانده پاسگاه جکی گور شد. با اینکه فرمانده بود؛ اما با زیردستانش مهربان بود و هوای آنها را داشت، همه همکارانش از رفتار خوب و جوانمردانه او میگویند، از خاطرات خوبی که با او داشتند، آنها از شهادت پسرم خیلی ناراحت شدند، حتی بیشتر از من که پدرش بودم. میدیدم که موقع شهادت او چقدرگریه و بیتابی میکنند. از دست دادن چنین فرماندهای برای آنها خیلی سخت بود.
از خدا میخواهم کارش در آن دنیا آسان باشد
علیرضا ازدواج کرده بود و چهار تا بچه داشت؛ دو تا پسر و دو تا دختر که آنها حالا در زاهدان هستند. خدا را شکر در حال حاضر همه آنها ازدواج کردهاند و سر و سامان گرفتهاند. بچههایش هم به نظام علاقه دارند. یکی از آنها هم هماکنون در نیروی انتظامی خدمت میکند و یکی دیگر هم معلم است.
زمانی که علیرضا شهید شد من در چابهار بودم، خانهاش آنجا بود و محل خدمتش نگور. من او را آخرین بار حدود پنج، شش روز قبل از شهادتش دیدم، آن زمان علیرضا از کربلا آمده بود و من برای دیدنش رفته بودم.
بنده خیلی از دست پسرم راضی بودم و هستم، برای او دعا میکنم و از خدا میخواهم که آن دنیا را برایش آسان کند، همان طور که او در این دنیا کارها را برای ما و دیگران آسان میکرد.
همه فرزندانم خادم وطن و انقلاب هستند
سه تا از بچههایم در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول به کارندکه دو تا از آنها فرمانده هستند. یکی در هیرمند و یکی در زابل است. در کل بیشتر اعضای خانواده ما در نظام هستند و دارند با جان و دل به این کشور خدمت میکنند. و حالا هم وقتی میفهمم یک گروهک تروریستی را دستگیر کردهاند خیلی خوشحال میشوم؛ چرا که این گروهها امنیت مردم را از بین میبرند و کاری جز خرابکاری انجام نمیدهند. آنها بهترین جوانان این کشور را به شهادت میرسانند که پسر بنده نمونهای از این جوانان برومند است.
سوز دلم کم نمیشود
هر کاری میکنم که سوز این داغ از دلم کم شود، نمیشود. جای او در زندگی ما خیلی خالی است، با این حال خدا را شاکرم که چنین فرزندی به من داد، او امانت خدا در دست ما بود و من هم او را به خدا تحویل دادم و امیدوارم مورد قبول حق واقع شود.
از زمانی که پسرم شهید شد هر سال برای او مراسم سالگرد برگزار میکنم، انگار که او تازه به شهادت رسیده است، علیرضای من شهید راه دفاع از وطن بود، او خودش را برای مردم و سربلندی میهنش فدا کرد، من هم وظیفه خودم میدانم که برای نگهداشتن یاد و خاطرش هر ساله مراسم بگیرم و همه را به مراسمش دعوت کنم و از آنها پذیرایی کنم.
رهبر انقلاب باعث افتخار ما هستند
همه ما مقام معظم رهبری را دوست داریم، مدیریت ایشان در دنیا مثالزدنی است و اگر ایشان نبودند ما این آرامش و امنیت را نداشتیم، از معظمله بهخاطر اینکه کشور ما را در جهان سرافراز کرده ممنونم، ایشان برای همه ما افتخار هستند و ما میدانیم که حرف ایشان حق است و گوش به فرمانشان هستیم.
سفارش شهید به برادر
منصور برادر شهید نیز از مهربانی علیرضا میگوید: برادرم خیلی خوش اخلاق و مهربان بود، از دست دادن چنین برادری برایمان خیلی سخت بود. همیشه به پدر و مادرمان کمک میکرد و از ما هم میخواست که مراقب پدر باشیم و نگذاریم که سر زمین کشاورزی برود.
علیرضا در سال ۸۳ در درگیری با اشرار به شهادت رسید. و همان روزی که به شهادت رسید به ما خبر دادند. در واقع ساعت چهار بعد از ظهر درگیری شده بود و ساعت ۱۰ شب با ما تماس گرفتند و گفتند که پای علیرضا در درگیری تیر خورده و مجروح شده است. ما هم تا شب به حاجی نگفتیم. گفتم میخواهیم برویم به داییمان که بیمار است سر بزنیم، با همین بهانه راه افتادیم به سمت زاهدان و پدر را هم همراه خودمان بردیم. باجناق علیرضا هم از فرماندهان چابهار بود، وقتی فهمید به زاهدان رسیدهایم گفت علیرضا شهید شده، نیایید، ما خودمان پیکرش را میآوریم. ما هم ماندیم و پیکر را آوردند زاهدان و از آنجا هم او را آوردیم زابل و در نهایت هم تشییع باشکوهی انجام شد و او را به خاک سپردیم.