حیوان بیچاره در آن گرما تشنه اش شده بود. آمده بود از رادیات ماشین آب بخورد که بالش گیر می کند به پره های رادیات و اسیر می شود. زبان بسته حسابی ترسیده و خیس شده بود و قلبش تند تند می زد.
شهدای ایران: بعد از ظهر و توی گرمای نفس گیر خردادماه، دسته جمعی به سمت دهلاویه راه افتادیم. نزدیک سوسنگرد توقف کردیم تا آبی به سر و صورتمان بزنیم.
دکتر چمران خیلی برای سرهنگ رستمی ناراحت بود و اصلا حرف نمی زد. رفت به طرف یک تویوتای سوخته که حدود صد متر دورتر از ما بود و فقط اسکلتش مانده بود و کاپوت جلو کاملا جمع و خرد شده بود و تمام دل و روده اش پیدا بود.
دکتر قدم زنان رفت طرف ماشین و خم شد روی کاپوتش. ما هم کنجکاو شدیم بدانیم، دکتر با آن ماشین سوخته چکار دارد؟ ویرمان گرفت سر از کارش در بیاوریم. رفتیم پیشش، دکتر آستینش را بالا زده و با رادیات ماشین ور می رفت. مرا فرستاد تا آچار بیاورم. آچار را گرفت و افتاد به جان رادیات. صدای جیک جیک یک پرنده هم می آمد. یک ریز جیک جیک می کرد. چند دقیقه بعد، دیدیم یک گنجشک کوچولو توی دست دکتر است.
حیوان بیچاره در آن گرما تشنه اش شده بود. آمده بود از رادیات ماشین آب بخورد که بالش گیر می کند به پره های رادیات و اسیر می شود. زبان بسته حسابی ترسیده و خیس شده بود و قلبش تند تند می زد.
دکتر گنجشک را به طرف آسمان گرفت و با حالت غمگینی گفت: من تو را آزاد میکنم، برو. خدایا به آزادی این مرغ قسمت می دهم. جان مرا هم آزاد کن، دیگر خسته شده ام.
آن روز غروب، در آن دشت سوت و کور، دکتر رو به خورشید سرخ رنگ ایستاد و گفت: خدایا، پیرم و دل شکسته ام، هیچ آرزویی ندارم، دنیا برایم تنگ است. فقط می خواهم با خودت تنها باشم.
آنچه خواندید، بخشی از خاطرات سید ابوالفضل کاظمی در کتاب کوچه نقاش ها نوشته راحله صبوری است که انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.
دکتر چمران خیلی برای سرهنگ رستمی ناراحت بود و اصلا حرف نمی زد. رفت به طرف یک تویوتای سوخته که حدود صد متر دورتر از ما بود و فقط اسکلتش مانده بود و کاپوت جلو کاملا جمع و خرد شده بود و تمام دل و روده اش پیدا بود.
دکتر قدم زنان رفت طرف ماشین و خم شد روی کاپوتش. ما هم کنجکاو شدیم بدانیم، دکتر با آن ماشین سوخته چکار دارد؟ ویرمان گرفت سر از کارش در بیاوریم. رفتیم پیشش، دکتر آستینش را بالا زده و با رادیات ماشین ور می رفت. مرا فرستاد تا آچار بیاورم. آچار را گرفت و افتاد به جان رادیات. صدای جیک جیک یک پرنده هم می آمد. یک ریز جیک جیک می کرد. چند دقیقه بعد، دیدیم یک گنجشک کوچولو توی دست دکتر است.
حیوان بیچاره در آن گرما تشنه اش شده بود. آمده بود از رادیات ماشین آب بخورد که بالش گیر می کند به پره های رادیات و اسیر می شود. زبان بسته حسابی ترسیده و خیس شده بود و قلبش تند تند می زد.
دکتر گنجشک را به طرف آسمان گرفت و با حالت غمگینی گفت: من تو را آزاد میکنم، برو. خدایا به آزادی این مرغ قسمت می دهم. جان مرا هم آزاد کن، دیگر خسته شده ام.
آن روز غروب، در آن دشت سوت و کور، دکتر رو به خورشید سرخ رنگ ایستاد و گفت: خدایا، پیرم و دل شکسته ام، هیچ آرزویی ندارم، دنیا برایم تنگ است. فقط می خواهم با خودت تنها باشم.
آنچه خواندید، بخشی از خاطرات سید ابوالفضل کاظمی در کتاب کوچه نقاش ها نوشته راحله صبوری است که انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.