آن روزها حسین در بیشتر درگیریهای جلوی دانشگاه تهران حضور داشت. یکبار ارتشیها خیابانها را بستند، فقط راه خیابان کارگر شمالی را باز گذاشتند. برای مردم تله گذاشته بودند. همه فرار کردند همان طرف.
به گزارش شهدای ایران؛ شهید حسین اللهداد، در سال ۱۳۳۷، در خانوادهای مذهبی در تهران متولد شد. تحصیلاتش را در یکی از هنرستانهای تهران ادامه داد، در همین زمان مبارزه با رژیم پهلوی را شروع کرد. او بارها همراه دیگر جوانان مبارز محله کن پیاده به تهران میآمد و در راهپیماییها و تظاهراتها شرکت میکرد. در یکی از تظاهراتها حسین مورد ضرب و شتم عوامل ساواک قرار گرفت.
با پیروزی انقلاب اسلامی او به همراه جمعی از جوانان کن به گروه شهید دکتر چمران پیوست. بعد از آموزشهای اولیه در پادگان سعدآباد و زیر نظر کلاه سبزهای ارتش، بهعنوان نیروی حفاظت از دفتر نخستوزیری انتخاب شد. در قالب همین گروه بود که با شروع غائله خلق عرب در جنوب، حسین عازم منطقه جنوب شد. مدتی بعد و پس از شروع درگیریهای کردستان، حسین به همراه دکتر چمران عازم کردستان شد و در عملیات آزادسازی بانه حضوری فعال داشت. بعد از این ماجرا او به سپاه جوانرود رفت و مدت شش ماه در آنجا بود تا اینکه در سال ۱۳۶۰، به تهران بازگشت و به دفتر سیاسی سپاه پیوست. در همین سال برادرش به دست منافقین به شهادت رسید.
حسین وقتی در دفتر سیاسی سپاه مشغول به کار شد، در چند عملیات بهعنوان راوی شرکت داشت و در چند عملیات هم بهصورت نیروی آزاد با دشمن جنگید و حتی برای این کار یکبار هم از طرف مسئولان وقت توبیخ شد. شهید اللهداد در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس راوی لشکر ۷ ولیعصر (عج)، در عملیات والفجر مقدماتی و بدر راوی لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع)، در عملیات والفجر۸ راوی تیپ ۱۸ الغدیر، در عملیات کربلای۴ و کربلای۵ راوی تیپ ۲۱ امام رضا (ع) و یکبار نیز راوی قرارگاه رمضان بود. وقتی بهصورت داوطلب در عملیات بیتالمقدس۲ شرکت کرد، مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و در اول بهمن سال ۱۳۶۶، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
کتاب "گزارشهای روزانه صحنه نبرد لشکر ۱۷ علیبن ابیطالب (ع) در عملیات بدر"، حاصل دو دفتر از شهید بزرگوار حسین اللهداد، راوی مرکز در لشکر ۱۷ علیبن ابیطالب (ع) در عملیات بدر به اهتمام سعید سرمدی تنظیم و در مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس به چاپ رسیده است.
کتاب "گزارشهای روزانه صحنه نبرد لشکر ۱۷ علیبن ابیطالب (ع) در عملیات بدر"، حاصل دو دفتر از شهید بزرگوار حسین اللهداد، راوی مرکز در لشکر ۱۷ علیبن ابیطالب (ع) در عملیات بدر به اهتمام سعید سرمدی تنظیم و در مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس به چاپ رسیده است.
روایتی کوتاه از زندگی شهید حسین الله داد
پیادهروی طولانی برای دیدار امام (ره)
روز ۱۲ بهمن، که امام از پاریس وارد تهران شد، حسین و دوستانش از کن تا میدان آزادی پیاده رفتند. ماشین نبود، مجبور شدند بقیه راه را هم تا بهشتزهرا پیاده بروند. وقتی رسیدند مراسم داشت تمام میشد.
آن روزها حسین در بیشتر درگیریهای جلوی دانشگاه تهران حضور داشت. یکبار ارتشیها خیابانها را بستند، فقط راه خیابان کارگر شمالی را باز گذاشتند. برای مردم تله گذاشته بودند. همه فرار کردند همان طرف. مأمورها آنجا منتظرشان بودند و مردمی را که فرار میکردند، میگرفتند و در کامیونها میانداختند. حسین و دوستانش پنج نفر بودند. سر یک کوچه سربازها ایستاده بودند و جلوی مردم را میگرفتند. حسین حاجی بزرگی سرباز فراری بود. رفت جلو به یکی از سربازها گفت: «من بچه مازندرانم. اومدم دارو بخرم.» سرباز به او اجازه داد برود. حسین حاجی بزرگی به دوستانش اشاره کرد و گفت: «اینا هم با من هستن.» داشتند میرفتند که یک افسر آنها را دید. همه با هم دویدند و فرار کردند.
شهادت در عملیات بیتالمقدس۲
بار آخر با بسیج رفت جبهه. چند نفری یک تیم شدند و از کن رفتند برای عملیات بیتالمقدس ۲؛ احمد عشوری، حمید ملاحسین، حسن افضلی، عبدالله اللهداد و حاج باقر اللهداد.
حسین کنار حسن افضلی بود. دید تیربارش گیر کرده، گفت: «بگذار ببینم حمید میتونه برات درست کنه.» حمید آمد جایش را با حسین عوض کرد، همان موقع عراقیها منور زدند. حسن نیمخیز شد. حمید گفت: «بشین. این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.» دوباره حرکت کردند رفتند جلو. خاکریز را رد کردند. نشستند پای کار که عراق متوجه شد. آتش سنگینی روی همان منطقه ریخت. وجببهوجب را میکوبید. برفها با آتش عراقیها آب میشد. توی چاله نیم متری بودند. دو سه بار حسن خواست بلند شود، حمید سرش داد زد که: «بگیر بشین.» چند دقیقه بعد، خمپاره خورد وسط چهارتاییشان. یک ترکش خورد بالای چشم حمید. افتاد جلوی پای حسن. سه تا ترکش زیگزاگی هم خورد توی سینه حسین و او هم افتاد کنار احمد.
ستون از وسط دو نیم شد. بچهها تلاش کردند ستون را جمع کنند و ببرند جلو. یکی به احمد و حسن آدرس جای آمبولانسها را داد. «خاکریز دوم، سمت راست.»
لحظههای آخر حسین بود. حسن به احمد گفت: «حسین که شهید شد، بیا حمید رو که فعلاً زنده است ببریمش عقب.»
برگرفته از کتاب تاریخنگاران و راویان صحنه نبرد؛ کتاب سوم؛ راویان شهید محمّدتقی رضوانی، سعید عیسیوند و حسین اللهداد نوشته فاطمه وفاییزاده
پیادهروی طولانی برای دیدار امام (ره)
روز ۱۲ بهمن، که امام از پاریس وارد تهران شد، حسین و دوستانش از کن تا میدان آزادی پیاده رفتند. ماشین نبود، مجبور شدند بقیه راه را هم تا بهشتزهرا پیاده بروند. وقتی رسیدند مراسم داشت تمام میشد.
آن روزها حسین در بیشتر درگیریهای جلوی دانشگاه تهران حضور داشت. یکبار ارتشیها خیابانها را بستند، فقط راه خیابان کارگر شمالی را باز گذاشتند. برای مردم تله گذاشته بودند. همه فرار کردند همان طرف. مأمورها آنجا منتظرشان بودند و مردمی را که فرار میکردند، میگرفتند و در کامیونها میانداختند. حسین و دوستانش پنج نفر بودند. سر یک کوچه سربازها ایستاده بودند و جلوی مردم را میگرفتند. حسین حاجی بزرگی سرباز فراری بود. رفت جلو به یکی از سربازها گفت: «من بچه مازندرانم. اومدم دارو بخرم.» سرباز به او اجازه داد برود. حسین حاجی بزرگی به دوستانش اشاره کرد و گفت: «اینا هم با من هستن.» داشتند میرفتند که یک افسر آنها را دید. همه با هم دویدند و فرار کردند.
شهادت در عملیات بیتالمقدس۲
بار آخر با بسیج رفت جبهه. چند نفری یک تیم شدند و از کن رفتند برای عملیات بیتالمقدس ۲؛ احمد عشوری، حمید ملاحسین، حسن افضلی، عبدالله اللهداد و حاج باقر اللهداد.
حسین کنار حسن افضلی بود. دید تیربارش گیر کرده، گفت: «بگذار ببینم حمید میتونه برات درست کنه.» حمید آمد جایش را با حسین عوض کرد، همان موقع عراقیها منور زدند. حسن نیمخیز شد. حمید گفت: «بشین. این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.» دوباره حرکت کردند رفتند جلو. خاکریز را رد کردند. نشستند پای کار که عراق متوجه شد. آتش سنگینی روی همان منطقه ریخت. وجببهوجب را میکوبید. برفها با آتش عراقیها آب میشد. توی چاله نیم متری بودند. دو سه بار حسن خواست بلند شود، حمید سرش داد زد که: «بگیر بشین.» چند دقیقه بعد، خمپاره خورد وسط چهارتاییشان. یک ترکش خورد بالای چشم حمید. افتاد جلوی پای حسن. سه تا ترکش زیگزاگی هم خورد توی سینه حسین و او هم افتاد کنار احمد.
ستون از وسط دو نیم شد. بچهها تلاش کردند ستون را جمع کنند و ببرند جلو. یکی به احمد و حسن آدرس جای آمبولانسها را داد. «خاکریز دوم، سمت راست.»
لحظههای آخر حسین بود. حسن به احمد گفت: «حسین که شهید شد، بیا حمید رو که فعلاً زنده است ببریمش عقب.»
برگرفته از کتاب تاریخنگاران و راویان صحنه نبرد؛ کتاب سوم؛ راویان شهید محمّدتقی رضوانی، سعید عیسیوند و حسین اللهداد نوشته فاطمه وفاییزاده