گاهی مواقع با خود میگویم: ایکاش میتوانستم تمام مدت عمر خود را صرف مصاحبه، نوشتن زندگینامه و خاطرات جانبازان کنم. آن وقت دیگر یک خبرنگار نبودم بلکه مورخی می شدم که تاریخ رشادت و جوانمردی شهدای زنده کشور ایران را ثبت می نمود. البته آرزو بر جوانان عیب نیست ولی چیزی که برایم قابل تامل شده آن است که فکر و ذکرم و تمام ارکان زندگی شخصیام فقط در محور جانبازان شیمیایی و اعصاب و روان رقم خورده انگار دیگر عضوی از آنان شدهام. آنقدر محو تماشای ایثار گشتهام که ایثار و شهادت برایم به آرزو تبدیل شده است. ای کاش آن دوران که درهای بهشت بر روی خاکریزها باز بود من هم آنجا بودم ولی گاهی مواقع از این آرزو میترسم. ترس از اینکه زنده میماندم و اسیر هوا و هوس دنیا میگشتم و شامل گروه سوم وصیتنامه شهید باکری می شدم.
وقتی که داشتم از خیابان کارگر جنوبی به طرف میدان پاستور حرکت میکردم چشمم به تابلویی افتاد که روی آن نوشته شده بود ستاد جهیزیه تهران بزرگ. از پلهها بالا رفتم و داخل دفتر شدم. چند نفر جوان در اتاقی ساده نشسته بودند و پروندهها را ورق می زدند. بعد از مدتی گفتوگو متوجه شدم که یکی از اعضای ستاد جانباز 75درصد است. مصاحبه را نیمهکاره رها کرده و با هماهنگی به طرف منزل این جانباز حرکت کردم.
ماموریت در کردستان عراق
وقتی زنگ خانه جانباز را زدم با استقبال از من پذیرایی کرد. انگار سالهاست که مرا می شناسد. عباس ترقی جانباز 75 درصد متولد 1339 داستان مجروحیت خود را به سختی بازگو می کرد چرا که هنوز در تکلم مشکل داشت که علت آن را برایتان خواهم گفت. 22 ساله بود که برای خدمت وظیفه سربازی از شهر قم برای مدت آموزشی به لشکر 28 سنندج اعزام شد. بعد از گذراندن دوران آموزشی به دلیل داشتن مدرک دیپلم اقتصاد وی را به عنوان منشی گروهان انتخاب کردند ولی او نپذیرفت و خطمقدم را ترجیح داد. از این رو به تیپ 3 مریوان و از آنجا به سقز و منطقه کردستان منتقل شد. منطقهای که روزها با عراقیها در گیر بودند و شبها با کوملههای کرد. وحشت و ترس از شبیخون های ناگهانی، سرمای شدید هوا و کوهستانی بودن منطقه لحظات بسیار سختی را برای او و سربازان دیگر رقم زده بود. آنقدر شرایط سخت و دشوار بود که سربازان تیپ به یک ماه مرخصی فرستاده شدند.
دیدار با امام خمینی(ره)
عباس ترقی هنگام مرخصی به همراه دیگر دوستان با امام(ره) دیدار داشتند و پس از آن دوباره به بانه اعزام شدند. یک شب سرد زمستان درحالی که عباس در ابتدای صف گروهان مشغول پاکسازی جاده مرزی بودند کامیون حاوی غذا که از روبهرو با چراغ خاموش در حال حرکت بود روی مین میرود و شدت موج انفجار و ترکشهای داغ عباس را در برمیگیرد. او دیگر هیچ چیزی را به خاطر نمی آورد. شدت انفجار و نزدیکی او به مین باعث شد تا مخچه سمت راست، چشم چپ و عصب دست راست خود را از دست بدهد. بعد از 3 ماه جستوجو او را در حالی پیدا کردند که در بیمارستان ایرانمهر تهران روی تخت دراز کشیده و به پنجره خیره شده بود. نمی توانست صحبت کند و حافظهاش او را یاری نمی کرد. بعد از ترخیص از بیمارستان عباس را برای کلاسهای گفتار درمانی به دانشکده روانشناسی می بردند. او می گوید من از صفر شروع کردم. اعداد و حروف الفبا را دوباره به من یاد دادند تا توانستم بعد از مدت 5 سال صحبت کنم و به زندگی عادی برگردم.
ازدواج
وی در مورد ازدواجش می گوید: در دوران آموزش در نهضت سواد آموزی با دختری آشنا شدم که این آشنایی در سال 1366 تاریخ ازدواجم را رقم زد. همسرم از خانواده شهدا بود و با اینکه می دانست من یک چشم ندارم، دست راستم از کار افتاده و بدنی سوخته دارم همچنان پاسخش مثبت بود. با این حال مراسم عروسی با مهریه 300 هزارتومان در منزل پدرم برگزار شد و حاصل این ازدواج 3 فرزند به نامهای بهنام، محمد و مهدی بوده است. خانواده جانباز ترقی که چند سالی است صاحب عروس شدهاند هیچگاه از ارزشهای انقلاب اسلامی دور نشده و مسیر حرکت خود را در این راستا حفظ نمودهاند. همسر جانباز ترقی نیز جا پای همسر نهاده و عمری را به خدمت در سازمان بهزیستی میگذراند. از مربی مهد کودک گرفته تا توانمند سازی کودکان ناتوان ذهنی. عباس ترقی در خصوص همسرش میگوید: نه بشر توانمش گفت نه فرشته خدایی او سلامی از بهشت است.