درگفتوگو با همرزم و خانواده جانباز «محمدرضا سبزبان» که ۲۳ اردیبهشت ۹۹ آسمانی شد
هر وقت او را میدیدی آستینهایش بالا بود؛ یا وضو گرفته بود یا اینکه میخواست برود وضو بگیرد. مقید بود کارهایی که به ایشان واگذار میشود را به نحو احسن انجام بدهد. سبزبان یک سربند «یا زهرا» داشت که همیشه بر پیشانیاش میبست. موقعی که «کلاهخود» داشت باز آن سربند را روی «کلاهخود» در گرما میبست. در عملیات کربلای ۵ در شلمچه که تعداد زیادی از بچهها شهید یا جانباز شده بودند برادر سبزبان مانند یک امدادگر بعد از عملیات به مجروحان رسیدگی میکرد
شهدای ایران: یک ماه پیش بود که خبر رسید جانباز محمدرضا سبزبان از رزمندههای قدیمی لشکر ۴۱ ثارالله پس از تحمل سالها درد و رنج جانبازی به دوستان شهیدش پیوسته است. محمدرضا سبزبان که همگان او را به خندهرویی میشناختند، از چهرههای شناخته شده گردان ۴۰۹ لشکر ثارالله بود و به دائمالوضو بودن در جبههها شهرت داشت. وی پس از دفاع مقدس و در سال ۱۳۷۲ در یک مأموریت به مقام جانبازی نائل آمده بود. در گفتوگویی که با حجتالاسلام منصور هاشمی مدیر کل اوقاف خراسان جنوبی و از همرزمان وی داشتیم، سعی کردیم تا گوشههایی از سیره و منش این شهید والامقام را تقدیم حضورتان کنیم. در ادامه نیز گفتوگویی با برادر و دختر جانباز سبزبان انجام دادیم که پیش رو دارید. جانباز سبزبان برادر شهیدی به نام علیرضا دارد که از شهدای مبارزه با اشرار و منافقین است.
حجتالاسلام منصور هاشمی همرزم جانباز سبزبان
آشناییتان با جانباز سبزبان به چه زمانی برمیگردد؟
من در مقاطعی از دفاع مقدس مسئولیتهایی در گردان ۴۰۹ از لشکر ۴۱ ثارالله داشتم. ۴۰۹ گردان آبدیدهای بود که در اغلب عملیات دفاع مقدس حضور فعالی داشت و بنده افتخار داشتم در این گردان، در خدمت بزرگوارانی، چون برادر محمدرضا سبزبان باشم. آشنایی بنده با ایشان از همان زمان رقم خورد و بعدها و در مقاطع دیگر ادامه پیدا کرد.
چه خاطراتی از دوران همرزمیتان با شهید دارید؟
محمدرضا از بچههای سیستان و بلوچستان بود. چون در گردان ۴۰۹ در دسته ما بود، از نزدیک با خصوصیات رفتاریاش آشنایی پیدا کردم. او فرد بسیار منضبط و آرامی بود. همیشه لبخند بر لب داشت و با دیگران با خوشرویی برخورد میکرد. هر وقت او را میدیدی آستینهایش بالا بود؛ یا وضو گرفته بود یا اینکه میخواست برود وضو بگیرد. مقید بود کارهایی که به ایشان واگذار میشود را به نحو احسن انجام بدهد. سبزبان یک سربند «یا زهرا» داشت که همیشه بر پیشانیاش میبست. موقعی که «کلاهخود» داشت باز آن سربند را روی «کلاهخود» در گرما میبست. در عملیات کربلای ۵ در شلمچه که تعداد زیادی از بچهها شهید یا جانباز شده بودند برادر سبزبان مانند یک امدادگر بعد از عملیات به مجروحان رسیدگی میکرد. در تخلیه شهدا هم خیلی کمک کرد. تخلیه شهدا وظیفه گردان دیگری بود، ولی ایشان تکتک بچهها را با برانکارد به عقب انتقال میداد و خیلی فعالیت میکرد. حتی ایشان نگران جنازه عراقیها بود که روی زمین افتاده بود. با توجه به گرمی هوا میگفت باید آنها را سریعتر دفن کنیم تا در هوای گرم بو نگیرند. سبزبان بیسیمچی گروهان بود، ولی یکی از نیروهای فعال در برپایی نماز جماعت در جبههها بود و بلندگوی تبلیغات را در بغل میگرفت و بعد از اذان اعلام میکرد «اقموا الصلوه» و با پهن کردن سجادهها برای دیگر رزمندهها آنها را برای خواندن نماز اول وقت آماده میکرد.
شما از قدیمیهای لشکر ۴۱ هستید. موضوع گفتوگوی ما در خصوص جانباز سبزبان است، اما حیف است یادی از سردار شهید قاسم سلیمانی نکنیم.
فرمانده لشکر ما شهید سردار سلیمانی بود و فرماندهان گردان شهید حاجمحبعلی فارسی و فرمانده گروهانمان شهید علیرضا آقایی بودند. هر سه این بزرگواران به شهادت رسیدهاند. بچه بسیجیهای لشکر ۴۱ ثارالله نسبت به حاجقاسم ارادت خاصی داشتند. مانند ارتباط فرزند با پدر بود و هر موقع حاجقاسم سلیمانی به استان ما یا به شهرهای زاهدان و زابل میآمد، همه بچهها دورش حلقه میزدند و ایشان هم دست پدرانهاش را از سر همه بچهها دریغ نمیکرد. رابطه حاجقاسم بعد از جنگ با بچهها هیچ تغییری نکرده بود. همان رابطه دوران جنگ را حفظ کرده بود. مانند سرباز و فرمانده بودیم و رزمنده محمدرضا سبزبان هم رابطه تنگاتنگی با حاجقاسم داشت.
ارتباط شما با جانباز سبزبان بعد از دفاع مقدس هم ادامه داشت؟
بله کمابیش ادامه داشت. البته بنده زاهدان بودم و سبزبان زابل بود، اما چون بیشتر همرزمهایمان در گلزار شهدا دفن بودند، آنجا میدیدم سبزبان با گریه سر مزار رفیقهای شهیدش میگفت: «ما چقدر به راحتی زمان را از دست دادیم و این شهدا بودند که بردند و ما با ماندنمان در این دنیای فانی باختیم. فراق امام خمینی (ره) را دیدیم. یا نامردیهای دوم خرداد را دیدیم و همه درد روی درد شد.»
حمیدرضا سبزبان برادر جانباز سبزبان
اصالتاً اهل کجا هستید و جو خانواده چگونه بود که برادرانتان را راهی جبهه کرد؟
ما ۱۰ فرزند بودیم. پنج خواهر و پنج برادر. پدرمان بازنشسته نیروی انتظامی هستند و ایشان هم رزمنده پیشکسوت جنگ بودند که به مدت پنج ماه در سال ۱۳۶۱ در جبههها حضور یافتند. برادرم محمدرضا فرزند اول خانواده و متولد ۱۳۴۵ بود. بنده متولد ۵۱ و شش سال از ایشان کوچکتر هستم. خانواده و بستگان ما همگی مذهبی هستند و در فعالیتهای انقلابی شرکت داشتیم. چون خانه ما در کنار مسجد محله قرار داشت از همان اول برادر و خواهرهایم در مسیر مسجد در رفت و آمد بودند. پدرمان از همان سن پنج سالگی همه ما را به مکتبخانه میفرستاد تا قرآن یاد بگیریم. در مدرسه هم در برنامههای پرورشی و مسابقات قرآنی همیشه حضور فعالی داشتیم. من خودم همکار برادرم در سپاه بودم که در سال ۹۷ بازنشسته شدم.
علیرضا دیگر برادرتان چه زمانی به شهادت رسید؟
شهید علیرضا سبزبان متولد ۱۳۴۸ بود. شهادتش در مرداد ۱۳۶۷ اتفاق افتاد. بعد از پایان درسش تصمیم گرفت که در جبههها حضور داشته باشد. ایشان سابقه پنج ماه حضور در جبهه داشت. در کمیته هم خدمت میکرد و در امر مبارزه با منافقین فعال بود. پاسگاه میرجاوه که در مسیر زاهدان و میرجاوه قرار دارد محل خدمت برادرم بود. یک روز در مأموریت کاری در تعقیب و گریز با اشرار بودند که ماشینشان چپ میکند و از چهار نفری که سرنشین ماشین بودند برادرم علیرضا به شدت مجروح شد. به مدت ۲۰ روز به کما رفت تا اینکه در سن ۱۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
کمی از فعالیتهای برادر بزرگتان محمدرضا سبزبان بگویید.
برادرم در دبیرستان فعالیتهای انقلابی بسیار داشت. در تئاتر مدرسه همیشه نقش صدام را بازی میکرد. در اجرای تعزیهها هم نقش فعالی داشت. از سال ۶۵ به جبهه رفت و چند باری در مناطق جنگی حضور پیدا کرد.
گویا مجروحیت برادرتان محمدرضا پس از دفاع مقدس اتفاق افتاده است؟
بله، در سال ۱۳۷۲ در جاده پیشین به سمت بلوچستان از طرف سپاه به ایشان مأموریت کاری محول شده بود که با ماشین لندکروز قدیمی سپاه در داخل پیچهای مسیر بلوچستان میافتد و تصادف میکند. در این ماجرا دست چپش کاملاً از کار افتاد. محمدرضا خصوصیات اخلاقی خاصی داشت. تکیهگاه خانواده بود و برای پدرم که به علت کهولت سن مشکل دیابت داشت و مادرم که مشکل قلبی دارد همیشه ایشان تصمیمگیری نهایی میکرد و کارهای آنها را انجام میداد. محمدرضا سه، چهار سالی بود که مشکل زخم روده بزرگ داشت. این زخم عفونت کرد و در اواخر منجر شد که محمدرضا از لحاظ جسمی ناتوانتر شود و نهایتاً ۲۳ اردیبهشت به یاران شهیدش پیوست.
دختر جانباز
سبزبان گویا شما اولین فرزند جانباز سبزبان هستید؟
بله، بنده متولد ۱۳۶۹ و دختر بزرگ ایشان هستم. پدر و مادرم سال ۶۸ ازدواج کردند. چهلم پدرم در ۲۹ خرداد مصادف با سالگرد ازدواجش در خرداد ۶۸ میشود. حاصل زندگی مشترک پدر و مادرم سه فرزند دختر است. پدرم همیشه به اینکه پدر سه دختر هستند افتخار میکردند. برای دختر ارزش و احترام بسیاری قائل بودند به گونهای که رفتار پدر ما با سه فرزندش زبانزد اهل محل و دوستانش بود. با این اوصاف من و خواهرانم همیشه سعی کرده و میکنیم باعث افتخار پدر باشیم تا همیشه دعای خیر ایشان بدرقه راهمان باشد.
کدام خصوصیت اخلاقی بابا بیشتر در نظرتان جلوه میکند؟
پدرم به نماز اهل وقت اهمیت بسیاری میداد. همیشه نمازشان را در مسجد محل به جماعت میخواندند. به همین خاطر هنگامی که من و خواهرانم به سن تکلیف رسیدیم برای ما در خانه جشن تکلیف گرفت تا ارزش و شأن نماز و عبادت و حجاب را به ما نشان بدهد. همچنین ایشان به دادن خمس اهمیت زیادی میداد. تا قبل از ازدواجم نزدیک سال خمسی که میشد، من را در برآورد کردن مبالغ اقلام خمسی دخیل میکرد و اینطور اهمیت خمس را به من یاد میداد. پدرم بسیار ولایتمدار بود و حضرت امام خامنهای را خیلی دوست داشت و همیشه میگفت: «خدایا از عمر من کم کن و به عمر حضرت آقا اضافه کن» در ضمن در وصیت خودش گفته بود هنگامی که از دنیا رفتم داخل کفنم از برگههای رسید خمسی که پرداخت کردهام و مزین به مهر حضرت آقاست بگذاریم که ما هم به وصیتشان عمل کردیم.
سخن پایانی؟
پدرم در آن مأموریت کاری دست چپش کلاً فلج شده بود و گاهی اوقات از شدت درد، دستش را به دیوار میکوبید، ولی از امتیازات مجروحیتش استفاده نکرد. پدرم هیچوقت از درد خودش چیزی به زبان نمیآورد. از سیزدهم فروردین امسال هم به علت بیماری زخم روده بزرگ زیاد زجر کشید، ولی نمیگذاشت دخترانش از درد ایشان باخبر شوند. در واقع نمیخواست ما اذیت شویم. بابا همیشه در هر کاری که به نفع مردم و کشور بود شرکت میکرد و از همین رو است که میتوانم بگویم یک عمر رزمنده بود.
حجتالاسلام منصور هاشمی همرزم جانباز سبزبان
آشناییتان با جانباز سبزبان به چه زمانی برمیگردد؟
من در مقاطعی از دفاع مقدس مسئولیتهایی در گردان ۴۰۹ از لشکر ۴۱ ثارالله داشتم. ۴۰۹ گردان آبدیدهای بود که در اغلب عملیات دفاع مقدس حضور فعالی داشت و بنده افتخار داشتم در این گردان، در خدمت بزرگوارانی، چون برادر محمدرضا سبزبان باشم. آشنایی بنده با ایشان از همان زمان رقم خورد و بعدها و در مقاطع دیگر ادامه پیدا کرد.
چه خاطراتی از دوران همرزمیتان با شهید دارید؟
محمدرضا از بچههای سیستان و بلوچستان بود. چون در گردان ۴۰۹ در دسته ما بود، از نزدیک با خصوصیات رفتاریاش آشنایی پیدا کردم. او فرد بسیار منضبط و آرامی بود. همیشه لبخند بر لب داشت و با دیگران با خوشرویی برخورد میکرد. هر وقت او را میدیدی آستینهایش بالا بود؛ یا وضو گرفته بود یا اینکه میخواست برود وضو بگیرد. مقید بود کارهایی که به ایشان واگذار میشود را به نحو احسن انجام بدهد. سبزبان یک سربند «یا زهرا» داشت که همیشه بر پیشانیاش میبست. موقعی که «کلاهخود» داشت باز آن سربند را روی «کلاهخود» در گرما میبست. در عملیات کربلای ۵ در شلمچه که تعداد زیادی از بچهها شهید یا جانباز شده بودند برادر سبزبان مانند یک امدادگر بعد از عملیات به مجروحان رسیدگی میکرد. در تخلیه شهدا هم خیلی کمک کرد. تخلیه شهدا وظیفه گردان دیگری بود، ولی ایشان تکتک بچهها را با برانکارد به عقب انتقال میداد و خیلی فعالیت میکرد. حتی ایشان نگران جنازه عراقیها بود که روی زمین افتاده بود. با توجه به گرمی هوا میگفت باید آنها را سریعتر دفن کنیم تا در هوای گرم بو نگیرند. سبزبان بیسیمچی گروهان بود، ولی یکی از نیروهای فعال در برپایی نماز جماعت در جبههها بود و بلندگوی تبلیغات را در بغل میگرفت و بعد از اذان اعلام میکرد «اقموا الصلوه» و با پهن کردن سجادهها برای دیگر رزمندهها آنها را برای خواندن نماز اول وقت آماده میکرد.
شما از قدیمیهای لشکر ۴۱ هستید. موضوع گفتوگوی ما در خصوص جانباز سبزبان است، اما حیف است یادی از سردار شهید قاسم سلیمانی نکنیم.
فرمانده لشکر ما شهید سردار سلیمانی بود و فرماندهان گردان شهید حاجمحبعلی فارسی و فرمانده گروهانمان شهید علیرضا آقایی بودند. هر سه این بزرگواران به شهادت رسیدهاند. بچه بسیجیهای لشکر ۴۱ ثارالله نسبت به حاجقاسم ارادت خاصی داشتند. مانند ارتباط فرزند با پدر بود و هر موقع حاجقاسم سلیمانی به استان ما یا به شهرهای زاهدان و زابل میآمد، همه بچهها دورش حلقه میزدند و ایشان هم دست پدرانهاش را از سر همه بچهها دریغ نمیکرد. رابطه حاجقاسم بعد از جنگ با بچهها هیچ تغییری نکرده بود. همان رابطه دوران جنگ را حفظ کرده بود. مانند سرباز و فرمانده بودیم و رزمنده محمدرضا سبزبان هم رابطه تنگاتنگی با حاجقاسم داشت.
ارتباط شما با جانباز سبزبان بعد از دفاع مقدس هم ادامه داشت؟
بله کمابیش ادامه داشت. البته بنده زاهدان بودم و سبزبان زابل بود، اما چون بیشتر همرزمهایمان در گلزار شهدا دفن بودند، آنجا میدیدم سبزبان با گریه سر مزار رفیقهای شهیدش میگفت: «ما چقدر به راحتی زمان را از دست دادیم و این شهدا بودند که بردند و ما با ماندنمان در این دنیای فانی باختیم. فراق امام خمینی (ره) را دیدیم. یا نامردیهای دوم خرداد را دیدیم و همه درد روی درد شد.»
حمیدرضا سبزبان برادر جانباز سبزبان
اصالتاً اهل کجا هستید و جو خانواده چگونه بود که برادرانتان را راهی جبهه کرد؟
ما ۱۰ فرزند بودیم. پنج خواهر و پنج برادر. پدرمان بازنشسته نیروی انتظامی هستند و ایشان هم رزمنده پیشکسوت جنگ بودند که به مدت پنج ماه در سال ۱۳۶۱ در جبههها حضور یافتند. برادرم محمدرضا فرزند اول خانواده و متولد ۱۳۴۵ بود. بنده متولد ۵۱ و شش سال از ایشان کوچکتر هستم. خانواده و بستگان ما همگی مذهبی هستند و در فعالیتهای انقلابی شرکت داشتیم. چون خانه ما در کنار مسجد محله قرار داشت از همان اول برادر و خواهرهایم در مسیر مسجد در رفت و آمد بودند. پدرمان از همان سن پنج سالگی همه ما را به مکتبخانه میفرستاد تا قرآن یاد بگیریم. در مدرسه هم در برنامههای پرورشی و مسابقات قرآنی همیشه حضور فعالی داشتیم. من خودم همکار برادرم در سپاه بودم که در سال ۹۷ بازنشسته شدم.
علیرضا دیگر برادرتان چه زمانی به شهادت رسید؟
شهید علیرضا سبزبان متولد ۱۳۴۸ بود. شهادتش در مرداد ۱۳۶۷ اتفاق افتاد. بعد از پایان درسش تصمیم گرفت که در جبههها حضور داشته باشد. ایشان سابقه پنج ماه حضور در جبهه داشت. در کمیته هم خدمت میکرد و در امر مبارزه با منافقین فعال بود. پاسگاه میرجاوه که در مسیر زاهدان و میرجاوه قرار دارد محل خدمت برادرم بود. یک روز در مأموریت کاری در تعقیب و گریز با اشرار بودند که ماشینشان چپ میکند و از چهار نفری که سرنشین ماشین بودند برادرم علیرضا به شدت مجروح شد. به مدت ۲۰ روز به کما رفت تا اینکه در سن ۱۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
کمی از فعالیتهای برادر بزرگتان محمدرضا سبزبان بگویید.
برادرم در دبیرستان فعالیتهای انقلابی بسیار داشت. در تئاتر مدرسه همیشه نقش صدام را بازی میکرد. در اجرای تعزیهها هم نقش فعالی داشت. از سال ۶۵ به جبهه رفت و چند باری در مناطق جنگی حضور پیدا کرد.
گویا مجروحیت برادرتان محمدرضا پس از دفاع مقدس اتفاق افتاده است؟
بله، در سال ۱۳۷۲ در جاده پیشین به سمت بلوچستان از طرف سپاه به ایشان مأموریت کاری محول شده بود که با ماشین لندکروز قدیمی سپاه در داخل پیچهای مسیر بلوچستان میافتد و تصادف میکند. در این ماجرا دست چپش کاملاً از کار افتاد. محمدرضا خصوصیات اخلاقی خاصی داشت. تکیهگاه خانواده بود و برای پدرم که به علت کهولت سن مشکل دیابت داشت و مادرم که مشکل قلبی دارد همیشه ایشان تصمیمگیری نهایی میکرد و کارهای آنها را انجام میداد. محمدرضا سه، چهار سالی بود که مشکل زخم روده بزرگ داشت. این زخم عفونت کرد و در اواخر منجر شد که محمدرضا از لحاظ جسمی ناتوانتر شود و نهایتاً ۲۳ اردیبهشت به یاران شهیدش پیوست.
دختر جانباز
سبزبان گویا شما اولین فرزند جانباز سبزبان هستید؟
بله، بنده متولد ۱۳۶۹ و دختر بزرگ ایشان هستم. پدر و مادرم سال ۶۸ ازدواج کردند. چهلم پدرم در ۲۹ خرداد مصادف با سالگرد ازدواجش در خرداد ۶۸ میشود. حاصل زندگی مشترک پدر و مادرم سه فرزند دختر است. پدرم همیشه به اینکه پدر سه دختر هستند افتخار میکردند. برای دختر ارزش و احترام بسیاری قائل بودند به گونهای که رفتار پدر ما با سه فرزندش زبانزد اهل محل و دوستانش بود. با این اوصاف من و خواهرانم همیشه سعی کرده و میکنیم باعث افتخار پدر باشیم تا همیشه دعای خیر ایشان بدرقه راهمان باشد.
کدام خصوصیت اخلاقی بابا بیشتر در نظرتان جلوه میکند؟
پدرم به نماز اهل وقت اهمیت بسیاری میداد. همیشه نمازشان را در مسجد محل به جماعت میخواندند. به همین خاطر هنگامی که من و خواهرانم به سن تکلیف رسیدیم برای ما در خانه جشن تکلیف گرفت تا ارزش و شأن نماز و عبادت و حجاب را به ما نشان بدهد. همچنین ایشان به دادن خمس اهمیت زیادی میداد. تا قبل از ازدواجم نزدیک سال خمسی که میشد، من را در برآورد کردن مبالغ اقلام خمسی دخیل میکرد و اینطور اهمیت خمس را به من یاد میداد. پدرم بسیار ولایتمدار بود و حضرت امام خامنهای را خیلی دوست داشت و همیشه میگفت: «خدایا از عمر من کم کن و به عمر حضرت آقا اضافه کن» در ضمن در وصیت خودش گفته بود هنگامی که از دنیا رفتم داخل کفنم از برگههای رسید خمسی که پرداخت کردهام و مزین به مهر حضرت آقاست بگذاریم که ما هم به وصیتشان عمل کردیم.
سخن پایانی؟
پدرم در آن مأموریت کاری دست چپش کلاً فلج شده بود و گاهی اوقات از شدت درد، دستش را به دیوار میکوبید، ولی از امتیازات مجروحیتش استفاده نکرد. پدرم هیچوقت از درد خودش چیزی به زبان نمیآورد. از سیزدهم فروردین امسال هم به علت بیماری زخم روده بزرگ زیاد زجر کشید، ولی نمیگذاشت دخترانش از درد ایشان باخبر شوند. در واقع نمیخواست ما اذیت شویم. بابا همیشه در هر کاری که به نفع مردم و کشور بود شرکت میکرد و از همین رو است که میتوانم بگویم یک عمر رزمنده بود.