دسته همه روی زمین افتاده، عدهای جان دادهاند، عدهای نیمهجان و بیحرکت، بعضی هم زخمی، اما حرکت میکنند. مرتضی از همه صدمه کمتری دیده و میتواند کمی روی زمین بخیزد. تقریباً تمام بچهها زمینگیر شدهاند.
مهدی تکیهاش را داده به کناره کانال:
مرتضی الان چی میخواد بشه؟
مرتضی: هیچی مهدیجان، چشاتو ببند و شروع کن به اشهد خوندن تا چند دقیقه دیگه تموم میشه.
مهدی: بعد اشهد چی؟
مرتضی: فکرشو نکن حاجمهدی، یه تیر خلاصه، تا صد بشمری بهشت خونه تحویل میگیری (خنده).
مهدی با تمام جراحتهایش لبخند صداداری میزند. مرتضی خودش را روی زمین میکشد تا به باقی بچهها سر بزند. از دور صدای نیروهای بعثی که با لحن شدیدی عربی صحبت میکنند به گوش میرسد. در عمق نگاه مرتضی که حالا به خاطر خونریزی شدید دید خوبی هم ندارد تعداد زیادی نیروی عراقی دیده میشود.
مرتضی با تمام وجودش به بچههایی که زنده هستند میگوید: بچهها ذکر بگید، ذکر یادتون نره!
مرتضی منتظر است سناریویی که برای مهدی گفته توسط بعثیها اجرا شود، اما بعثیها بدون شلیک حتی یک تیر از میان بچههای غواص عبور میکنند.
تمام نیروها که بین بچهها مستقر شدند فرماندهشان با صدای بلند چیزی را فریاد میکند و بعد سربازها شروع میکنند با سیم دست بچهها را میبندند.
مرتضی زیر لب میگوید: یا فاطمه زهرا!
مهدی در حالی که دستانش بسته میشوند رو به مرتضی فریاد میزند: پس چی شد مرتضی؟ چرا اینا نمیزنن؟!
مرتضی که حالا متوجه همه چیز شده با چشمان قرمز به مهدی نگاه میکند و فقط ذکر میگوید: یا زهرا! یا زهرا!
صدای ناله زندهها از شدت بسته شدن دستهایشان به گوش میرسد. در همین حین مرتضی با تکان شدیدی از روی زمین بلند میشود در حالی که دو نفر دست و پای او را گرفتهاند از شدت درد فریادی میزند.
چند قدم آنطرفتر بعثیها یک گودال عمیق حفر کردند. مرتضی توی هوا چرخی میزند و داخل گودال میافتد. باقی بچهها را هم میآورند.
گودال پر میشود از ذکر:
یا صاحبالزمان/ یا اباعبدالله/ یا زهرا/ اشهد ان لا اله الا الله...
چند دقیقه بعد بولدوزر اولین مشت خاک را داخل گودال میریزد. صداها آرام آرام قطع میشود...
مرتضی الان چی میخواد بشه؟
مرتضی: هیچی مهدیجان، چشاتو ببند و شروع کن به اشهد خوندن تا چند دقیقه دیگه تموم میشه.
مهدی: بعد اشهد چی؟
مرتضی: فکرشو نکن حاجمهدی، یه تیر خلاصه، تا صد بشمری بهشت خونه تحویل میگیری (خنده).
مهدی با تمام جراحتهایش لبخند صداداری میزند. مرتضی خودش را روی زمین میکشد تا به باقی بچهها سر بزند. از دور صدای نیروهای بعثی که با لحن شدیدی عربی صحبت میکنند به گوش میرسد. در عمق نگاه مرتضی که حالا به خاطر خونریزی شدید دید خوبی هم ندارد تعداد زیادی نیروی عراقی دیده میشود.
مرتضی با تمام وجودش به بچههایی که زنده هستند میگوید: بچهها ذکر بگید، ذکر یادتون نره!
مرتضی منتظر است سناریویی که برای مهدی گفته توسط بعثیها اجرا شود، اما بعثیها بدون شلیک حتی یک تیر از میان بچههای غواص عبور میکنند.
تمام نیروها که بین بچهها مستقر شدند فرماندهشان با صدای بلند چیزی را فریاد میکند و بعد سربازها شروع میکنند با سیم دست بچهها را میبندند.
مرتضی زیر لب میگوید: یا فاطمه زهرا!
مهدی در حالی که دستانش بسته میشوند رو به مرتضی فریاد میزند: پس چی شد مرتضی؟ چرا اینا نمیزنن؟!
مرتضی که حالا متوجه همه چیز شده با چشمان قرمز به مهدی نگاه میکند و فقط ذکر میگوید: یا زهرا! یا زهرا!
صدای ناله زندهها از شدت بسته شدن دستهایشان به گوش میرسد. در همین حین مرتضی با تکان شدیدی از روی زمین بلند میشود در حالی که دو نفر دست و پای او را گرفتهاند از شدت درد فریادی میزند.
چند قدم آنطرفتر بعثیها یک گودال عمیق حفر کردند. مرتضی توی هوا چرخی میزند و داخل گودال میافتد. باقی بچهها را هم میآورند.
گودال پر میشود از ذکر:
یا صاحبالزمان/ یا اباعبدالله/ یا زهرا/ اشهد ان لا اله الا الله...
چند دقیقه بعد بولدوزر اولین مشت خاک را داخل گودال میریزد. صداها آرام آرام قطع میشود...