گفتوگو با خواهر شهید «محمدجعفر حسینی»، از نخستین رزمندگان مدافع حرم افغانستانی
برادرم استاد زبان انگلیسی بود و تمام کارهایش درست شده بود که برای زندگی به اروپا برود. میگفت نمیتوانم دعوتنامه حضرت زینب (س) را پس بزنم و به اروپا بروم. برادرم میگفت هیچ جای دنیا را با اینجا عوض نمیکنم.
شهدای ایران: با نام جهادی «ابوزینب»، از رزمندگان افغانستانی لشکر فاطمیون صبح هفتم دی ۱۳۹۸ در اثر جراحت ناشی از جنگ سوریه به شهادت رسید. شهید حسینی در سال ۱۳۹۶ در راه دفاع از حرم اهل بیت (ع) به سختی مجروح شد و دو سال را با دردهای جانبازی گذراند. این شهید مدافع حرم متولد سال ۱۳۶۵ بود و دو فرزند از ایشان به یادگار ماندگار است. شهید محمدجعفر حسینی در عرصه جهاد و خدمت به مردم خستگیناپذیر بود و فعالیتهای زیادی در این راه انجام داده بود. برای آشنایی بیشتر با زندگی «ابوزینب» با «سکینه حسینی» خواهر شهید گفتوگویی انجام دادیم که در ادامه میخوانید.
شهید حسینی در چه فضای تربیتی و خانوادگی رشد کردند و علایق ایشان از همان دوران کودکی به چه شکل بود؟
ما چهار خواهر و چهار برادر هستیم. شهید محمدجعفر حسینی فرزند سوم و پسر دوم خانواده بود. نام جهادی ابوزینب را انتخاب کرده بود که دلیلش دختر خانمشان، زینب بودند. شهید متولد ۱۳۶۵ بود و دو بچه، یک دختر ۸ ساله و یک پسر به نام محمدحسین ۵ ساله داشت. شهید از همه نظر با همه برادر و خواهرهایش فرق داشت. با اینکه فرزند سوم بود، ولی در خانه طوری رفتار میکرد انگار فرزند ارشد خانواده است. پدر و مادرم خیلی به ایشان اعتماد داشتند و نظرشان خیلی برای خانواده مهم بود. کارهایی که انجام میداد را همه قبول داشتیم. چون میدانستیم هیچوقت در کارهایش اشتباه نمیکند. هر حرفی که میزد درست بود. من فرزند آخر خانواده هستم و دوران کودکی برادرم را خیلی یادم نمیآید، ولی پدر و مادرم تعریف میکنند از همان بچگی درسهایش خوب بود و همه قبولش داشتند. تمام بستگان و آشنایان میگفتند از میان بچهها جعفر را خیلی دوست داریم. برادرم از همان بچگی به اهل بیت علاقه زیادی داشت و مذهبی بود. با دوستان دبیرستانش هیئتی راه انداخته بود که این هیئت هنوز هم هست.
گویا شهید از همان نوجوانی علاقه و وابستگی زیادی به خانوادهاش داشته است؟
بله، برادرم خیلی به خانوادهاش اهمیت میداد و خیلی به پدر و مادرم وابسته بود. با ازدواجش هیچگاه ارتباطش با پدر و مادرمان کم نشد. هیچوقت خودش را جدا از ما نمیدانست. زمانی که منزلش از ما دور بود هر زمان که از سرکار برمیگشت حتماً به منزل پدر و مادرش سر میزد. برادرم به خاطر احترام ویژهای که به پدر و مادرم میگذاشت عاقبت بهخیر شد. اگر بیرون از خانه بود، اول به خانه پدر و مادرمان سر میزد، دستشان را میبوسید و کمی با آنها حرف میزد و بعد به خانهاش میرفت. وقتی به خانه میآمد حال و هوای همه عوض میشد. انرژی خاصی داشت. مادرم علاقه شدیدی به برادرم داشت. با همه برادر و خواهرهایش هم ارتباط خیلی خوبی داشت. حتی نسبت به اقوام هم احساس مسئولیت زیادی داشت. اگر کسی از اقوام به ایشان زنگ میزد و کاری داشت برادرم حتماً انجام میداد. اینجا افغانستانیها مشکلاتی بابت گذرنامه یا توقیف موتور و خودرویشان دارند و هر وقت برای کسی مشکلی پیش میآمد بیشتر از اینکه دنبال کار خودش باشد دوست داشت کار دیگران را راه بیندازد. دست خیر داشت و خیلی به نیازمندان کمک میکرد. اصلاً خودش را نمیگرفت و کارهایش را نشان نمیداد. ما پس از شهادتش متوجه خیلی مسائل شدیم. فهمیدیم دو خیریه داشته و به چند خانواده افغانستانی که در افغانستان زندگی میکردند پول میفرستاد و کمک میکرد. اصلاً اهل مادیات نبود. اصلاً برایش پول اهمیتی نداشت و به هیچ عنوان در قید و بند ماشین و خانه نبود.
دلیل تفاوت شهید با اطرافیانشان را در چه مواردی میدانید؟
خانواده ما مذهبی است. پدرم قبلاً در دفاع مقدس حضور داشته و شش ماه سابقه رزمندگی دارد. پدرم در افغانستان هم مجاهد بود و به همین خاطر زندانی هم شد. مادرم همیشه میگوید برادرم از همان کودکی حرکات و رفتارش با بقیه فرق داشت. تنها کسی که حرفش را قبول داشتیم برادرم بود. پدرم تا با برادرم مشورت نمیکرد و او رضایت نمیداد آن کار را انجام نمیداد. اگر خواهر و برادر بزرگترم که ازدواج کردهاند میخواستند کاری انجام دهند حتماً با آقاجعفر تماس میگرفتند و مشورت میکردند. حتی بزرگان فامیل هم به ایشان زنگ میزدند و مشورت میگرفتند. شاید عشق و علاقه زیادی به امام حسین (ع) داشت و برای هر کاری از جان و دل مایه میگذاشت. یک منش بزرگوارانه داشت. هیچکس فکر نمیکرد برادرم مثلاًَ ۳۰ ساله باشد. شخصیت و رفتارش طوری بود که همه رویش حساب میکردند. در فامیلمان هیچکس برادرم را به اسم کوچک صدا نمیکرد و همه با نام خانوادگی صدایش میکردند. همه احترام خاصی برای ایشان قائل بودند.
تا به حال از این مسئولیتها و کارها ناراحت شده بودند؟
اصلاً، میگفت من تمام سختیها را به عشق رهبرمان تحمل میکنم. تمام کارهایش را با عشق و علاقهای که به رهبر داشت انجام میداد. برادرم اولین رزمنده مدافع حرم افغانستانی بود که به سوریه رفت و سر همین موضوع سختیهای زیادی کشید. گروه فاطمیون هنوز تشکیل نشده بود و برادرم اجازه نداشت به سوریه برود. تمام دوستانش ایرانی بودند و شهید با مشکل و سختی زیادی به سوریه رفت. دو شب و روز در فرودگاه سوریه زندانی بود. چون با گذرنامه فقط میتوانستیم در تهران تردد کنیم حتی خارج از تهران هم نمیتوانستیم با آن گذرنامهها برویم. برادرم خیلی تلاش کرد با این گذرنامه به سوریه برود و در آخر هم موفق شد. میگفت حاجمنصور ارضی گفته اگر به مشکلی برخوردید دعای جوشن صغیر را بخوانید و برادرم میگفت من سه بار دعای جوشن صغیر را در زندان فرودگاه خواندم و فردایش گفتند شما میتوانید از فرودگاه خارج شوید.
اعتقاد و علاقه به مسائل دینی از چه زمانی در وجودشان پررنگ شد؟
از همان بچگی و زمانی که مدرسه رفت بچه هیئتی بود. برادرم هفت سال پشت سر هم در مراسم اربعین به کربلا رفت. بزرگترین موکب افغانستانی را در اربعین راه انداخت. یک هیئت شهدای گمنام افغانستانی را نیز برپا کرد و با کمک حاجحسین یکتا مؤسسهای را راه انداخت تا به بچههای نخبه افغانستانی کمک کند. به این کارها خیلی علاقه داشت. پس از مجروحیتش ۱۸۰ ترکش در بدنش داشت و در این دو سال خیلی اذیت شد. به خاطر موج انفجار و ترکشهایی که در بدنش داشت بیش از ۱۰ بار در بیمارستان بستری شد. با این حال باز خیلی فعال بود. اگر کسی برادرم را نمیشناخت و منزلش را میدید فکر نمیکرد خانه یک افغانستانی باشد. عکسهای رهبر و شهدای دفاع مقدس را به دیوار خانهاش زده بود. شهید باکری و شهید همت را خیلی دوست داشت. به مادرم همیشه میگفت باید من سال ۱۳۵۰ به دنیا میآمدم تا در دفاع مقدس شرکت میکردم و شهید میشدم. خیلی دوست داشت با شهید همت و شهید باکری همرزم میشد.
چند سالگی وارد سپاه شدند؟
از سال ۱۳۸۸ وارد سپاه شدند. ما سال ۱۳۸۳ برای مدتی به افغانستان رفتیم و دوباره برگشتیم. برادرم افغانستان زندگی نکرد. چون بچه هیئتی بود و آن سالها طالبان اجازه برگزاری هیئت نمیداد. مراسمهای محرم برگزار نمیشد. برادرم تنها به ایران برگشت و بعد از چند ماه تماس گرفت و گفت شما هم به ایران برگردید. برای ما هم که ایران به دنیا آمده بودیم زندگی در افغانستان سخت بود و نمیخواستیم آنجا زندگی کنیم. نمیتوانستیم محیط افغانستان را تحمل کنیم. تقریباً ۹ ماه آنجا زندگی کردیم و شرایط سختی هم داشتیم. برادرم دوست داشت آنجا زندگی کند، ولی چون به هیئت و مراسمهای مذهبی علاقه داشت به ایران آمد.
چه شد تصمیم گرفتند به سوریه بروند؟
سال ۱۳۹۱ همراه شش نفر از دوستان ایرانیاش تصمیم میگیرد به سوریه برود. برادرم را نگذاشتند برود. برادرم با تلاش زیادی توانست برود. اولین باری که رفت ما خبر نداشتیم. چون پدرم مخالف بود. پدر و مادرم واقعاً برادرم را دوست داشتند و همیشه نگرانش بودند. بعضی دوستانش میگویند جعفر میگفته من نگران پدر و مادرم هستم، چون خیلی به من وابسته هستند و نگرانم هستند. سال ۱۳۹۱ ما خبر نداشتیم و وقتی که رفت از آنجا تماس گرفت و به ما این موضوع را انتقال داد. تقریباً ۴۰ روز آنجا بود. هر سری که میخواست برود، پدرم راضی نبود، ولی مادرم رضایت قلبی داشت و میگفت کاری که دوست داری را انجام بده و من پشتت هستم. همسرش هم آن اوایل راضی نبود. برادرم استاد زبان انگلیسی بود و تمام کارهایش درست شده بود که برای زندگی به اروپا برود. برادرم میگفت اگر من یک شب هیئت و مجلس حاجمنصور نروم نمیتوانم زندگی کنم. میگفت نمیتوانم دعوتنامه حضرت زینب (س) را پس بزنم و به اروپا بروم. برادرم میگفت هیچ جای دنیا را با اینجا عوض نمیکنم.
پس از رفتن به سوریه روحیاتشان تغییر کرد؟
برادرم هر وقت از سوریه میآمد شاد و خوشحال بود. اولین بار که رفت به همسرش گفته بود میخواهد به کربلا برود. اولین بار هیچکس از خانواده خبر نداشت. هر بار که میرفت ما بعد از چند ماه میفهمیدیم به سوریه رفته است. به پدرم میگفت باید به سوریه بروید تا بفهمید فضای آنجا چگونه است. همان سال اول حاجقاسم را دیده و خیلی از این موضوع خوشحال بود. عکسهایش را به ما نشان میداد که حاجقاسم را دیده و با او بوده. یکی از آرزوهایش این بود که یک بار دیگر حاجقاسم را ببیند که هیچوقت این اتفاق نیفتاد. مادرم میگوید یک بار با برادرم تماس گرفت و گفت اگر به خاطر ما نمیآیی به خاطر بچههایت بیا. پسرش، محمدحسین خیلی بیتابی میکرد. به مادرم گفته بود اگر ۱۰ فرزند هم داشته باشم همه را فدای حضرت زینب (س) میکنم. میگفت نمیتوانم اینجا را رها کنم و بیایم. دخترش هم خیلی بابایی بود. آن زمان که پدرش میرفت دخترش هم بهانهگیری میکرد. جعفرآقا همیشه میگفت دعا کنید شهید شوم. هر وقت یکی از دوستانش شهید میشد ناراحت میشد و میگفت من جا ماندهام.
جانبازیشان چگونه اتفاق افتاد؟
آخرین باری که سال ۱۳۹۶ به سوریه رفت مدتی بود که اعزام نشده بود. به پدر و مادرم گفت برای کمک به زلزلهزدگان به کرمانشاه میروم. مادرم قبول کرد و شب پدرم که آمد سراغ آقاجعفر را گرفت. مادرم گفت به کرمانشاه رفته است. یک هفته گذشت و هیچ خبری از برادرم نشد. پدرم گفت من به کرمانشاه میروم تا پیدایش کنم. برادرم ازدواج کرده بود، ولی شبیه پسرهای مجرد بود که دائم با او تماس میگرفتند و حالش را میپرسیدند. پدرم میخواست به کرمانشاه برود. ما گفتیم شما که نمیدانی کجاست و رفتنتان بیفایده است. به دوستانش پیام دادیم و جریان را گفتیم و خواستیم اگر خبری از جعفر دارند به ما بگویند. ۴۰ روز از او بیخبر بودیم. در این مدت برادرم ایران و در بیمارستان بقیهالله (عج) بستری بود. همان هفته اولی که به سوریه رفته بود همراه چند تا از دوستانش مورد حمله نارنجک قرار میگیرد. دوستانش شهید میشوند و بیش از ۳۸۰ ترکش به بدن برادرم میرود. موج انفجار هم گرفته و شنواییاش کم شده بود. با این حالش گفته بود من را به ایران نبرید، دوباره خوب میشوم و به منطقه میروم. با اصرار دوستانش آقاجعفر را به ایران میآورند و ایشان گفته بود به خانوادهام چیزی نگویید چراکه پدرم حالش خیلی بد میشود و ناراحتی قلبی دارد و نباید من را در این وضع ببیند. من به ایشان پیام دادم که کجایی داداش؟ او هم با گوشی دوستانش پیام صوتی فرستاد که گوشیام نیست و حالم خوب است. در صورتی که در بیمارستان بود. بعد از ۴۰ روز به مادرم زنگ میزند و میگوید من الان نمیتوانم به خانه بیایم. هر بار به سوریه میرفت اول به خانه پدر و مادرم میرفت و به آنها سر میزد. گفت این بار به خانه خودم میروم، چون دیوار روی پایم ریخته و زخمی شده است. مادر و برادرم متوجه میشوند در بیمارستان بستری است و مجروحیتش شدید است. در آخر پدرم را هم به بیمارستان میبرند و آقاجعفر به پای پدرم میافتد که تو راضی نبودی و به همین خاطر من شهید نشدم. به خاطر موج انفجار و ترکشهایی که در بدنش داشت نمیگذاشتند به سوریه برود. برادرم دوست داشت به افغانستان هم برود. خیلی برای افغانستان غصه میخورد که در این وضعیت است و نمیتواند کاری کند. برادرم در فاطمیون بود و نمیتوانست به افغانستان برود. میخواست یک گروه تشکیل بدهد و مشغول مبارزه با تروریستها در کشورمان شود. میگفت افغانستان مظلوم است و میخواست در آنجا با دشمنان مردم افغانستان مبارزه کند.
دو سال به خاطر موج انفجار و ترکش در بدنشان جانباز بودند؟
برادرم یک ماه قبل از شهادتش در بیمارستان بقیهالله (عج) بستری شد. شبی که برادرم شهید شد و در خانهمان مراسم بود یکی از دوستانش از بیمارستان آمد و گفت ابوزینب در بیمارستان خیلی سروصدا میکرد و میگفت همه دوستانم رفتند و فقط من ماندم. میگفت مصطفی صدرزاده و ابوعلی رفتند و فقط من ماندهام؟ چرا من باید بمانم؟ برادرم روزی ۳۰ قرص میخورد. گاهی اوقات ۲۴ ساعت میخوابید. قرصها خیلی اذیتش میکرد. درد داشت و قرصهایش آرامشبخش بود. به خاطر قرصها حالش خوب نبود. یک ماه قبل از شهادتش از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد؛ گفت حالم خوب شده و مثل قبل درد ندارم و قرصهایم را کم میکنم. در این یک ماه کلاً رفتارش تغییر کرد و حال و هوایش طور دیگری شد. در این دو سالی که نمیتوانست به سوریه برود برادرم مثل آدمهای افسرده شده بود. کمحرف شده بود و میگفت من باید بروم. پدر و مادرم میگفتند حالت خوب نیست و دوستانش هم به خاطر مجروحیتش اجازه رفتن نمیدادند. ترکش در تمام بدنش بود. وقتی پانسمان پای راستش را عوض میکرد استخوان پایش را میدیدیم. نمیدانم چطور این درد را تحمل میکرد.
برادرتان چه تاریخی به شهادت رسیدند؟
برادرم شنبه هفتم دی ۱۳۹۸ به شهادت رسید. برادرم هفتم دی ۱۳۹۶ مجروح شد و درست دو سال بعد به شهادت رسید. پیکرش را به معراج شهدا بردند و با حاجقاسم تماس گرفتند و اطلاع دادند که ابوزینب شهید شده است. حاجقاسم گفت من خودم را تا شنبه به منزل شهید میرسانم. برادرم وصیت کرده بود من دوست دارم شب جمعه تشییع شوم. کارها هم طوری پیش رفت که ما نتوانیم قبل از شب جمعه برادرم را تشییع کنیم. عموها و برادرهایم میخواستند از افغانستان بیایند و همین باعث وقفه شد. شب جمعه که تشییع شد ساعت یک و بیست دقیقه نیمهشب حاجقاسم هم شهید شد.
خانوادهتان با شهادت برادرتان کنار آمده است؟
هنوز به این باور نرسیدهایم که برادرم نیست. زمانی که هیئت میرفتم و میگفتند داغ برادر و برادر شهید، نمیتوانستم این داغ را درک کنم و هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز برای خودم اتفاق بیفتد. خیلی برایمان سخت است. پس از شهادت برادرم مادرم چهار روز در بیمارستان بستری شد. پدرم پس از گذشت پنج ماه روزی نبوده که گریه نکند. کمی دخترش را آماده کرده بود. دخترش خیلی فهمیده است و روز اول که پدرش شهید شد میگفت گریه نکنید بابا ناراحت میشود. بابا پیش خدا رفته و به آرزویش رسیده، مگر دوست نداری برادرت به آرزویش برسد؟ همه ما را دلداری میداد. همسرشان هم در مراسمها قوی بود. چون برادرم دوست نداشت برایش گریه کنیم ایشان هم خیلی قوی بودند. هر وقت سر مزار برادرم حاضر میشوم فکر نمیکنم اینجا برادرم خوابیده و مزار برادرم است. فکر میکنم رفته سوریه و برمیگردد.
آقاجعفر وقتی از سرکار میآمد حتماً باید یک سر به پدر و مادرم میزد و همیشه من در را برایش باز میکردم. الان به محض اینکه زنگ در خانهمان به صدا درمیآید میگویم داداش جعفر آمده است. برادرم آچار فرانسه خانه و تمام اقوام بود و هیچ کاری را نمیگذاشت ما انجام دهیم. تمام کارهای دولتی را انجام میداد. هر مشکلی پیش میآمد میگفت نگران نباشید من هستم و واقعاً ما نگران چیزی نبودیم. هیچ دلهرهای نداشتیم. حضورش خیلی پررنگ بود. احساس مسئولیت زیادی نسبت به خانوادهاش داشت.
شهید حسینی در چه فضای تربیتی و خانوادگی رشد کردند و علایق ایشان از همان دوران کودکی به چه شکل بود؟
ما چهار خواهر و چهار برادر هستیم. شهید محمدجعفر حسینی فرزند سوم و پسر دوم خانواده بود. نام جهادی ابوزینب را انتخاب کرده بود که دلیلش دختر خانمشان، زینب بودند. شهید متولد ۱۳۶۵ بود و دو بچه، یک دختر ۸ ساله و یک پسر به نام محمدحسین ۵ ساله داشت. شهید از همه نظر با همه برادر و خواهرهایش فرق داشت. با اینکه فرزند سوم بود، ولی در خانه طوری رفتار میکرد انگار فرزند ارشد خانواده است. پدر و مادرم خیلی به ایشان اعتماد داشتند و نظرشان خیلی برای خانواده مهم بود. کارهایی که انجام میداد را همه قبول داشتیم. چون میدانستیم هیچوقت در کارهایش اشتباه نمیکند. هر حرفی که میزد درست بود. من فرزند آخر خانواده هستم و دوران کودکی برادرم را خیلی یادم نمیآید، ولی پدر و مادرم تعریف میکنند از همان بچگی درسهایش خوب بود و همه قبولش داشتند. تمام بستگان و آشنایان میگفتند از میان بچهها جعفر را خیلی دوست داریم. برادرم از همان بچگی به اهل بیت علاقه زیادی داشت و مذهبی بود. با دوستان دبیرستانش هیئتی راه انداخته بود که این هیئت هنوز هم هست.
گویا شهید از همان نوجوانی علاقه و وابستگی زیادی به خانوادهاش داشته است؟
بله، برادرم خیلی به خانوادهاش اهمیت میداد و خیلی به پدر و مادرم وابسته بود. با ازدواجش هیچگاه ارتباطش با پدر و مادرمان کم نشد. هیچوقت خودش را جدا از ما نمیدانست. زمانی که منزلش از ما دور بود هر زمان که از سرکار برمیگشت حتماً به منزل پدر و مادرش سر میزد. برادرم به خاطر احترام ویژهای که به پدر و مادرم میگذاشت عاقبت بهخیر شد. اگر بیرون از خانه بود، اول به خانه پدر و مادرمان سر میزد، دستشان را میبوسید و کمی با آنها حرف میزد و بعد به خانهاش میرفت. وقتی به خانه میآمد حال و هوای همه عوض میشد. انرژی خاصی داشت. مادرم علاقه شدیدی به برادرم داشت. با همه برادر و خواهرهایش هم ارتباط خیلی خوبی داشت. حتی نسبت به اقوام هم احساس مسئولیت زیادی داشت. اگر کسی از اقوام به ایشان زنگ میزد و کاری داشت برادرم حتماً انجام میداد. اینجا افغانستانیها مشکلاتی بابت گذرنامه یا توقیف موتور و خودرویشان دارند و هر وقت برای کسی مشکلی پیش میآمد بیشتر از اینکه دنبال کار خودش باشد دوست داشت کار دیگران را راه بیندازد. دست خیر داشت و خیلی به نیازمندان کمک میکرد. اصلاً خودش را نمیگرفت و کارهایش را نشان نمیداد. ما پس از شهادتش متوجه خیلی مسائل شدیم. فهمیدیم دو خیریه داشته و به چند خانواده افغانستانی که در افغانستان زندگی میکردند پول میفرستاد و کمک میکرد. اصلاً اهل مادیات نبود. اصلاً برایش پول اهمیتی نداشت و به هیچ عنوان در قید و بند ماشین و خانه نبود.
دلیل تفاوت شهید با اطرافیانشان را در چه مواردی میدانید؟
خانواده ما مذهبی است. پدرم قبلاً در دفاع مقدس حضور داشته و شش ماه سابقه رزمندگی دارد. پدرم در افغانستان هم مجاهد بود و به همین خاطر زندانی هم شد. مادرم همیشه میگوید برادرم از همان کودکی حرکات و رفتارش با بقیه فرق داشت. تنها کسی که حرفش را قبول داشتیم برادرم بود. پدرم تا با برادرم مشورت نمیکرد و او رضایت نمیداد آن کار را انجام نمیداد. اگر خواهر و برادر بزرگترم که ازدواج کردهاند میخواستند کاری انجام دهند حتماً با آقاجعفر تماس میگرفتند و مشورت میکردند. حتی بزرگان فامیل هم به ایشان زنگ میزدند و مشورت میگرفتند. شاید عشق و علاقه زیادی به امام حسین (ع) داشت و برای هر کاری از جان و دل مایه میگذاشت. یک منش بزرگوارانه داشت. هیچکس فکر نمیکرد برادرم مثلاًَ ۳۰ ساله باشد. شخصیت و رفتارش طوری بود که همه رویش حساب میکردند. در فامیلمان هیچکس برادرم را به اسم کوچک صدا نمیکرد و همه با نام خانوادگی صدایش میکردند. همه احترام خاصی برای ایشان قائل بودند.
تا به حال از این مسئولیتها و کارها ناراحت شده بودند؟
اصلاً، میگفت من تمام سختیها را به عشق رهبرمان تحمل میکنم. تمام کارهایش را با عشق و علاقهای که به رهبر داشت انجام میداد. برادرم اولین رزمنده مدافع حرم افغانستانی بود که به سوریه رفت و سر همین موضوع سختیهای زیادی کشید. گروه فاطمیون هنوز تشکیل نشده بود و برادرم اجازه نداشت به سوریه برود. تمام دوستانش ایرانی بودند و شهید با مشکل و سختی زیادی به سوریه رفت. دو شب و روز در فرودگاه سوریه زندانی بود. چون با گذرنامه فقط میتوانستیم در تهران تردد کنیم حتی خارج از تهران هم نمیتوانستیم با آن گذرنامهها برویم. برادرم خیلی تلاش کرد با این گذرنامه به سوریه برود و در آخر هم موفق شد. میگفت حاجمنصور ارضی گفته اگر به مشکلی برخوردید دعای جوشن صغیر را بخوانید و برادرم میگفت من سه بار دعای جوشن صغیر را در زندان فرودگاه خواندم و فردایش گفتند شما میتوانید از فرودگاه خارج شوید.
اعتقاد و علاقه به مسائل دینی از چه زمانی در وجودشان پررنگ شد؟
از همان بچگی و زمانی که مدرسه رفت بچه هیئتی بود. برادرم هفت سال پشت سر هم در مراسم اربعین به کربلا رفت. بزرگترین موکب افغانستانی را در اربعین راه انداخت. یک هیئت شهدای گمنام افغانستانی را نیز برپا کرد و با کمک حاجحسین یکتا مؤسسهای را راه انداخت تا به بچههای نخبه افغانستانی کمک کند. به این کارها خیلی علاقه داشت. پس از مجروحیتش ۱۸۰ ترکش در بدنش داشت و در این دو سال خیلی اذیت شد. به خاطر موج انفجار و ترکشهایی که در بدنش داشت بیش از ۱۰ بار در بیمارستان بستری شد. با این حال باز خیلی فعال بود. اگر کسی برادرم را نمیشناخت و منزلش را میدید فکر نمیکرد خانه یک افغانستانی باشد. عکسهای رهبر و شهدای دفاع مقدس را به دیوار خانهاش زده بود. شهید باکری و شهید همت را خیلی دوست داشت. به مادرم همیشه میگفت باید من سال ۱۳۵۰ به دنیا میآمدم تا در دفاع مقدس شرکت میکردم و شهید میشدم. خیلی دوست داشت با شهید همت و شهید باکری همرزم میشد.
چند سالگی وارد سپاه شدند؟
از سال ۱۳۸۸ وارد سپاه شدند. ما سال ۱۳۸۳ برای مدتی به افغانستان رفتیم و دوباره برگشتیم. برادرم افغانستان زندگی نکرد. چون بچه هیئتی بود و آن سالها طالبان اجازه برگزاری هیئت نمیداد. مراسمهای محرم برگزار نمیشد. برادرم تنها به ایران برگشت و بعد از چند ماه تماس گرفت و گفت شما هم به ایران برگردید. برای ما هم که ایران به دنیا آمده بودیم زندگی در افغانستان سخت بود و نمیخواستیم آنجا زندگی کنیم. نمیتوانستیم محیط افغانستان را تحمل کنیم. تقریباً ۹ ماه آنجا زندگی کردیم و شرایط سختی هم داشتیم. برادرم دوست داشت آنجا زندگی کند، ولی چون به هیئت و مراسمهای مذهبی علاقه داشت به ایران آمد.
چه شد تصمیم گرفتند به سوریه بروند؟
سال ۱۳۹۱ همراه شش نفر از دوستان ایرانیاش تصمیم میگیرد به سوریه برود. برادرم را نگذاشتند برود. برادرم با تلاش زیادی توانست برود. اولین باری که رفت ما خبر نداشتیم. چون پدرم مخالف بود. پدر و مادرم واقعاً برادرم را دوست داشتند و همیشه نگرانش بودند. بعضی دوستانش میگویند جعفر میگفته من نگران پدر و مادرم هستم، چون خیلی به من وابسته هستند و نگرانم هستند. سال ۱۳۹۱ ما خبر نداشتیم و وقتی که رفت از آنجا تماس گرفت و به ما این موضوع را انتقال داد. تقریباً ۴۰ روز آنجا بود. هر سری که میخواست برود، پدرم راضی نبود، ولی مادرم رضایت قلبی داشت و میگفت کاری که دوست داری را انجام بده و من پشتت هستم. همسرش هم آن اوایل راضی نبود. برادرم استاد زبان انگلیسی بود و تمام کارهایش درست شده بود که برای زندگی به اروپا برود. برادرم میگفت اگر من یک شب هیئت و مجلس حاجمنصور نروم نمیتوانم زندگی کنم. میگفت نمیتوانم دعوتنامه حضرت زینب (س) را پس بزنم و به اروپا بروم. برادرم میگفت هیچ جای دنیا را با اینجا عوض نمیکنم.
پس از رفتن به سوریه روحیاتشان تغییر کرد؟
برادرم هر وقت از سوریه میآمد شاد و خوشحال بود. اولین بار که رفت به همسرش گفته بود میخواهد به کربلا برود. اولین بار هیچکس از خانواده خبر نداشت. هر بار که میرفت ما بعد از چند ماه میفهمیدیم به سوریه رفته است. به پدرم میگفت باید به سوریه بروید تا بفهمید فضای آنجا چگونه است. همان سال اول حاجقاسم را دیده و خیلی از این موضوع خوشحال بود. عکسهایش را به ما نشان میداد که حاجقاسم را دیده و با او بوده. یکی از آرزوهایش این بود که یک بار دیگر حاجقاسم را ببیند که هیچوقت این اتفاق نیفتاد. مادرم میگوید یک بار با برادرم تماس گرفت و گفت اگر به خاطر ما نمیآیی به خاطر بچههایت بیا. پسرش، محمدحسین خیلی بیتابی میکرد. به مادرم گفته بود اگر ۱۰ فرزند هم داشته باشم همه را فدای حضرت زینب (س) میکنم. میگفت نمیتوانم اینجا را رها کنم و بیایم. دخترش هم خیلی بابایی بود. آن زمان که پدرش میرفت دخترش هم بهانهگیری میکرد. جعفرآقا همیشه میگفت دعا کنید شهید شوم. هر وقت یکی از دوستانش شهید میشد ناراحت میشد و میگفت من جا ماندهام.
جانبازیشان چگونه اتفاق افتاد؟
آخرین باری که سال ۱۳۹۶ به سوریه رفت مدتی بود که اعزام نشده بود. به پدر و مادرم گفت برای کمک به زلزلهزدگان به کرمانشاه میروم. مادرم قبول کرد و شب پدرم که آمد سراغ آقاجعفر را گرفت. مادرم گفت به کرمانشاه رفته است. یک هفته گذشت و هیچ خبری از برادرم نشد. پدرم گفت من به کرمانشاه میروم تا پیدایش کنم. برادرم ازدواج کرده بود، ولی شبیه پسرهای مجرد بود که دائم با او تماس میگرفتند و حالش را میپرسیدند. پدرم میخواست به کرمانشاه برود. ما گفتیم شما که نمیدانی کجاست و رفتنتان بیفایده است. به دوستانش پیام دادیم و جریان را گفتیم و خواستیم اگر خبری از جعفر دارند به ما بگویند. ۴۰ روز از او بیخبر بودیم. در این مدت برادرم ایران و در بیمارستان بقیهالله (عج) بستری بود. همان هفته اولی که به سوریه رفته بود همراه چند تا از دوستانش مورد حمله نارنجک قرار میگیرد. دوستانش شهید میشوند و بیش از ۳۸۰ ترکش به بدن برادرم میرود. موج انفجار هم گرفته و شنواییاش کم شده بود. با این حالش گفته بود من را به ایران نبرید، دوباره خوب میشوم و به منطقه میروم. با اصرار دوستانش آقاجعفر را به ایران میآورند و ایشان گفته بود به خانوادهام چیزی نگویید چراکه پدرم حالش خیلی بد میشود و ناراحتی قلبی دارد و نباید من را در این وضع ببیند. من به ایشان پیام دادم که کجایی داداش؟ او هم با گوشی دوستانش پیام صوتی فرستاد که گوشیام نیست و حالم خوب است. در صورتی که در بیمارستان بود. بعد از ۴۰ روز به مادرم زنگ میزند و میگوید من الان نمیتوانم به خانه بیایم. هر بار به سوریه میرفت اول به خانه پدر و مادرم میرفت و به آنها سر میزد. گفت این بار به خانه خودم میروم، چون دیوار روی پایم ریخته و زخمی شده است. مادر و برادرم متوجه میشوند در بیمارستان بستری است و مجروحیتش شدید است. در آخر پدرم را هم به بیمارستان میبرند و آقاجعفر به پای پدرم میافتد که تو راضی نبودی و به همین خاطر من شهید نشدم. به خاطر موج انفجار و ترکشهایی که در بدنش داشت نمیگذاشتند به سوریه برود. برادرم دوست داشت به افغانستان هم برود. خیلی برای افغانستان غصه میخورد که در این وضعیت است و نمیتواند کاری کند. برادرم در فاطمیون بود و نمیتوانست به افغانستان برود. میخواست یک گروه تشکیل بدهد و مشغول مبارزه با تروریستها در کشورمان شود. میگفت افغانستان مظلوم است و میخواست در آنجا با دشمنان مردم افغانستان مبارزه کند.
دو سال به خاطر موج انفجار و ترکش در بدنشان جانباز بودند؟
برادرم یک ماه قبل از شهادتش در بیمارستان بقیهالله (عج) بستری شد. شبی که برادرم شهید شد و در خانهمان مراسم بود یکی از دوستانش از بیمارستان آمد و گفت ابوزینب در بیمارستان خیلی سروصدا میکرد و میگفت همه دوستانم رفتند و فقط من ماندم. میگفت مصطفی صدرزاده و ابوعلی رفتند و فقط من ماندهام؟ چرا من باید بمانم؟ برادرم روزی ۳۰ قرص میخورد. گاهی اوقات ۲۴ ساعت میخوابید. قرصها خیلی اذیتش میکرد. درد داشت و قرصهایش آرامشبخش بود. به خاطر قرصها حالش خوب نبود. یک ماه قبل از شهادتش از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد؛ گفت حالم خوب شده و مثل قبل درد ندارم و قرصهایم را کم میکنم. در این یک ماه کلاً رفتارش تغییر کرد و حال و هوایش طور دیگری شد. در این دو سالی که نمیتوانست به سوریه برود برادرم مثل آدمهای افسرده شده بود. کمحرف شده بود و میگفت من باید بروم. پدر و مادرم میگفتند حالت خوب نیست و دوستانش هم به خاطر مجروحیتش اجازه رفتن نمیدادند. ترکش در تمام بدنش بود. وقتی پانسمان پای راستش را عوض میکرد استخوان پایش را میدیدیم. نمیدانم چطور این درد را تحمل میکرد.
برادرتان چه تاریخی به شهادت رسیدند؟
برادرم شنبه هفتم دی ۱۳۹۸ به شهادت رسید. برادرم هفتم دی ۱۳۹۶ مجروح شد و درست دو سال بعد به شهادت رسید. پیکرش را به معراج شهدا بردند و با حاجقاسم تماس گرفتند و اطلاع دادند که ابوزینب شهید شده است. حاجقاسم گفت من خودم را تا شنبه به منزل شهید میرسانم. برادرم وصیت کرده بود من دوست دارم شب جمعه تشییع شوم. کارها هم طوری پیش رفت که ما نتوانیم قبل از شب جمعه برادرم را تشییع کنیم. عموها و برادرهایم میخواستند از افغانستان بیایند و همین باعث وقفه شد. شب جمعه که تشییع شد ساعت یک و بیست دقیقه نیمهشب حاجقاسم هم شهید شد.
خانوادهتان با شهادت برادرتان کنار آمده است؟
هنوز به این باور نرسیدهایم که برادرم نیست. زمانی که هیئت میرفتم و میگفتند داغ برادر و برادر شهید، نمیتوانستم این داغ را درک کنم و هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز برای خودم اتفاق بیفتد. خیلی برایمان سخت است. پس از شهادت برادرم مادرم چهار روز در بیمارستان بستری شد. پدرم پس از گذشت پنج ماه روزی نبوده که گریه نکند. کمی دخترش را آماده کرده بود. دخترش خیلی فهمیده است و روز اول که پدرش شهید شد میگفت گریه نکنید بابا ناراحت میشود. بابا پیش خدا رفته و به آرزویش رسیده، مگر دوست نداری برادرت به آرزویش برسد؟ همه ما را دلداری میداد. همسرشان هم در مراسمها قوی بود. چون برادرم دوست نداشت برایش گریه کنیم ایشان هم خیلی قوی بودند. هر وقت سر مزار برادرم حاضر میشوم فکر نمیکنم اینجا برادرم خوابیده و مزار برادرم است. فکر میکنم رفته سوریه و برمیگردد.
آقاجعفر وقتی از سرکار میآمد حتماً باید یک سر به پدر و مادرم میزد و همیشه من در را برایش باز میکردم. الان به محض اینکه زنگ در خانهمان به صدا درمیآید میگویم داداش جعفر آمده است. برادرم آچار فرانسه خانه و تمام اقوام بود و هیچ کاری را نمیگذاشت ما انجام دهیم. تمام کارهای دولتی را انجام میداد. هر مشکلی پیش میآمد میگفت نگران نباشید من هستم و واقعاً ما نگران چیزی نبودیم. هیچ دلهرهای نداشتیم. حضورش خیلی پررنگ بود. احساس مسئولیت زیادی نسبت به خانوادهاش داشت.