روایتی از اسارت غواصها در کربلای ۴ در گفتوگو با یک رزمنده غواص
سلیمان محمودی از غواصان عملیات کربلای ۴ است. در گفتگو با محمد سلطانی، سخن از نیروهای غواص لشکر انصارالحسین (ع) همدان به میان آمد و همین موضوع باعث شد تا گفتوگوی کوتاهی نیز با آزاده سلیمان محمودی انجام بدهیم و ماجراهایی که به ایشان و همرزمانش در شب عملیات کربلای ۴ رفته بود را با هم مرور کنیم.
رزمنده ۱۶ ساله
سال ۴۶ در همدان به دنیا آمدم. برای اولین بار در سال ۶۲ زمانی که ۱۶ سال داشتم بسیجیوار به جبهه رفتم. رفتهرفته به تجربیاتم اضافه شد و نهایتاً در سال ۶۵ به عنوان یک غواص خطشکن وارد عملیات شدم و در همین آوردگاه هم به اسارت درآمدم. همه بچههای گردان جعفر طیار غواص بودند. یک یگان غواصی خط شکن متشکل از حدود ۷۰ رزمنده که میبایست با عبور از جنوب امالرصاص به ساحل دشمن میرفتیم و خط شکنی میکردیم.
شب عملیات قبل از ما، بچههای لشکر ۱۴ با دشمن درگیر شده بودند. مشخص بود که دشمن آگاه و هوشیار است. با این وجود طبق تکلیفی که داشتیم در دو ستون ۳۵ نفره به مسیرمان ادامه دادیم. تا اینجای کار آتش دشمن روی ما متمرکز نبود، اما به ۳۰ یا ۴۰ متری ساحل که رسیدیم، سنگرهای تیربار دشمن روی ما آتش گشودند و تعدادی شهید دادیم. در میان آن همه آتش و گلوله بچههای تخریب نمیتوانستند معبر باز کنند. مجبور شدیم سنگر تیربار را خفه کنیم و هر طور شده از میان موانع عبور کنیم. گردان ما با تعداد شهدای نسبتاً زیادی توانست ۱۵۰ یا ۲۰۰ متر محوری که برایش مشخص شده بود را تصرف کند، اما سایر گردانها نتوانستند موفق عمل کنند. مثلاً از گردان علیاصغر (ع) فقط یک قایق توانسته بود سالم خودش را به ساحل برساند. خلاصه تا صبح با دشمن جنگیدیم و مقاومت کردیم. به این امید که دیگر نیروها به ما ملحق شوند و خط تقویت شود. فرمانده گردانمان همان شب مجروح شد و دو نفر از بچهها او را به عقب منتقل کردند. معاون گردان هم کمی بعد مجروح شد و کنار آب با همان وضعیت ما را هدایت میکرد. صبح که دیگر از آمدن نیروهای کمکی ناامید شدیم، معاون گردان گفت نه امکان بازگشت است و نه امکان مقاومت بیشتر، بنابراین باید تسلیم شویم. اول روی این تصمیم کمی بحث شد و مقاومت کردیم، اما چاره دیگری نداشتیم و اسیر شدیم.
سیم تلفن
دست ما را با سیم تلفن بستند. این سیمهای تلفن دمدستترین وسیلهای بود که با آن دست بچهها را میبستند. اگر به تصاویر غواصهای دست بسته هم نگاه کنید، میبینید که دست آنها با ریسمانی شبیه کابل برق و تلفن بسته شده است. طوری هم سفت دستمان را میبستند که زخمی میشد. هر وقت سیم تلفن میبینم یاد اسارت میافتم. این سیمها که به دور دستهایمان پیچیده میشد، ما را به اسارتی چند ساله میکشاند که مملو از شکنجهها و آزارها و اذیتها بود. در خط اول که اسیر شدیم، سربازها خیلی ما را اذیت نکردند. بعضی از آنها شیعه مذهب بودند و کاری به کارمان نداشتند، اما وقتی به خط دوم و سوم منتقل شدیم، آنجا فرمانده بعثی همه ما را به نوبت به سنگرش برد و با سیلی از همه ما پذیرایی کرد. دشمن از غواصها میترسید و سعی داشت با کتک و تحقیر، شکستی که غواصها در والفجر ۸ به آنها تحمیل کرده بودند را جبران کند. از همان لحظه به بعد، اسارت چهره کریه و زشت خودش را نشان میداد. شکنجههای دشمن، گرسنگی دادنها، آزارها و اذیتهایی که هیچ کدام نتوانست به اراده رزمندهها خللی وارد کند و عاقبت خود بعثیها اعتراف کردند که جای اسیر و اسارتکننده تغییر کرده بود چراکه هیچگاه مقابل دشمن ایمان و اعتقاداتمان را از دست ندادیم و همواره سربلند و مقاوم بودیم.
سال ۴۶ در همدان به دنیا آمدم. برای اولین بار در سال ۶۲ زمانی که ۱۶ سال داشتم بسیجیوار به جبهه رفتم. رفتهرفته به تجربیاتم اضافه شد و نهایتاً در سال ۶۵ به عنوان یک غواص خطشکن وارد عملیات شدم و در همین آوردگاه هم به اسارت درآمدم. همه بچههای گردان جعفر طیار غواص بودند. یک یگان غواصی خط شکن متشکل از حدود ۷۰ رزمنده که میبایست با عبور از جنوب امالرصاص به ساحل دشمن میرفتیم و خط شکنی میکردیم.
شب عملیات قبل از ما، بچههای لشکر ۱۴ با دشمن درگیر شده بودند. مشخص بود که دشمن آگاه و هوشیار است. با این وجود طبق تکلیفی که داشتیم در دو ستون ۳۵ نفره به مسیرمان ادامه دادیم. تا اینجای کار آتش دشمن روی ما متمرکز نبود، اما به ۳۰ یا ۴۰ متری ساحل که رسیدیم، سنگرهای تیربار دشمن روی ما آتش گشودند و تعدادی شهید دادیم. در میان آن همه آتش و گلوله بچههای تخریب نمیتوانستند معبر باز کنند. مجبور شدیم سنگر تیربار را خفه کنیم و هر طور شده از میان موانع عبور کنیم. گردان ما با تعداد شهدای نسبتاً زیادی توانست ۱۵۰ یا ۲۰۰ متر محوری که برایش مشخص شده بود را تصرف کند، اما سایر گردانها نتوانستند موفق عمل کنند. مثلاً از گردان علیاصغر (ع) فقط یک قایق توانسته بود سالم خودش را به ساحل برساند. خلاصه تا صبح با دشمن جنگیدیم و مقاومت کردیم. به این امید که دیگر نیروها به ما ملحق شوند و خط تقویت شود. فرمانده گردانمان همان شب مجروح شد و دو نفر از بچهها او را به عقب منتقل کردند. معاون گردان هم کمی بعد مجروح شد و کنار آب با همان وضعیت ما را هدایت میکرد. صبح که دیگر از آمدن نیروهای کمکی ناامید شدیم، معاون گردان گفت نه امکان بازگشت است و نه امکان مقاومت بیشتر، بنابراین باید تسلیم شویم. اول روی این تصمیم کمی بحث شد و مقاومت کردیم، اما چاره دیگری نداشتیم و اسیر شدیم.
سیم تلفن
دست ما را با سیم تلفن بستند. این سیمهای تلفن دمدستترین وسیلهای بود که با آن دست بچهها را میبستند. اگر به تصاویر غواصهای دست بسته هم نگاه کنید، میبینید که دست آنها با ریسمانی شبیه کابل برق و تلفن بسته شده است. طوری هم سفت دستمان را میبستند که زخمی میشد. هر وقت سیم تلفن میبینم یاد اسارت میافتم. این سیمها که به دور دستهایمان پیچیده میشد، ما را به اسارتی چند ساله میکشاند که مملو از شکنجهها و آزارها و اذیتها بود. در خط اول که اسیر شدیم، سربازها خیلی ما را اذیت نکردند. بعضی از آنها شیعه مذهب بودند و کاری به کارمان نداشتند، اما وقتی به خط دوم و سوم منتقل شدیم، آنجا فرمانده بعثی همه ما را به نوبت به سنگرش برد و با سیلی از همه ما پذیرایی کرد. دشمن از غواصها میترسید و سعی داشت با کتک و تحقیر، شکستی که غواصها در والفجر ۸ به آنها تحمیل کرده بودند را جبران کند. از همان لحظه به بعد، اسارت چهره کریه و زشت خودش را نشان میداد. شکنجههای دشمن، گرسنگی دادنها، آزارها و اذیتهایی که هیچ کدام نتوانست به اراده رزمندهها خللی وارد کند و عاقبت خود بعثیها اعتراف کردند که جای اسیر و اسارتکننده تغییر کرده بود چراکه هیچگاه مقابل دشمن ایمان و اعتقاداتمان را از دست ندادیم و همواره سربلند و مقاوم بودیم.