گروهبانی سیهچرده جلو آمد و بیمقدمه دست کرد توی جیبهایم. بدنم یخ کرد. تلخی دهانم را به زحمت قورت دادم. تازه داشتم معنی اسارت را درک میکردم. گروهبان، اما نقش اسیرکننده جسور و خونسرد را خوب بازی میکرد! از تفتیش من چیزی عاید عراقیها نشد جز ساعت مچیام که سرباز لاغراندام باز کرد و داخل جیب شلوارش گذاشت
شهدای ایران: متن زیر داستان کوتاهی از حماسهآفرینی شهید علیاکبر قاسمی از رزمندگان عملیات کربلای ۴ است که هنگام اسارت توسط دشمن، شروع به شعار دادن علیه رژیم بعث میکند و با شجاعت کمنظیرش باعث تعجب و حیرت دشمن میشود. ماجرای حماسه این شهید بزرگوار را که بعدها در حین اسارت به شهادت میرسد، در گفتگو با آزاده سلطانی شنیدیم و در قالب داستان کوتاه زیر تقدیم حضورتان میکنیم.
دستم را که روی سرم گذاشتم، علیاکبر پرسید: من چه کنم محمد؟ گفتم: خود دانی. اما به نظر من توی این شرایط مقاومت معنی نداره.
روبهرو، یک سرباز عراقی تیربار به دست نزدیک میشد. دو سه قدم عقبتر چند سرباز دیگر پیش میآمدند. بار اول بود دشمن را از چنین فاصلهای میدیدم. آدمهایی بودند مثل خودمان؛ کمی سبزهتر، کمی عصبیتر و کمی مغرورتر!
علیاکبر دستش را روی سرش گذاشت و از جا بلند شد. در نگاهش حسی داشت که دلم را میلرزاند. هر کس او را میشناخت میدانست چه سر نترسی دارد. خیاط سادهای بود که با زن و چند بچه قد و نیم قد بارها به جبهه آمده بود و صفا و خلوصی مثالزدنی داشت.
از پشت سر یک نفر دو دستم را محکم گرفت و به عقب کشید. جا خوردم! سرباز لاغر اندامی بود که به چشم برهمزدنی ریسمانی سرد و زمخت را دور مچ دستهایم پیچید و محکم کرد. بعد گروهبانی سیهچرده جلو آمد و بیمقدمه دست کرد توی جیبهایم. بدنم یخ کرد. تلخی دهانم را به زحمت قورت دادم. تازه داشتم معنی اسارت را درک میکردم. گروهبان، اما نقش اسیرکننده جسور و خونسرد را خوب بازی میکرد!
از تفتیش من چیزی عاید عراقیها نشد جز ساعت مچیام که سرباز لاغراندام باز کرد و داخل جیب شلوارش گذاشت. بعد به سراغ سیدرضا، از بچه بسیجیهای کم سن و سال المهدی رفتند. گروهبانِ خونسرد از جیب پیراهن سید قرآنی پیدا کرد که یک طرف جلدش عکس امام چسبانده بود. قرآن را طوری بالا گرفت که همقطارهایش ببینند. عربی حرفهایی به هم زدند و سید را دوره کردند. انگار میپرسیدند چرا با این سن کم به جبهه آمدهای. با ایما و اشاره رساندیم بگو مجبورم کردند. سید متوجه منظورمان نشد. شاید هم شد و نمیخواست چنین حرفی بزند.
بین عراقیها افسر ارشد نمیدیدم. سربازها همه جای کانال را گشتند و به فرمان گروهبان به خط شدیم. بعد زبان قنداق بود که با اسرا حرف میزد. پیش خودم فکر میکردم اگر دستهایم بسته نبود، رفتن به عمق خاک عراق یعنی پیشروی. اما حالا با هر قدم، بیشتر به دل اسارت فرومیرفتیم.
توپخانه خودی همچنان کار میکرد و هر از گاهی گلولهای صفیر میکشید و زمین را میلرزاند. خدا را شکر ایرانی بود! هر بار که زمین میلرزید عراقیها گوشه و کنار پنهان میشدند و با آرامش اوضاع، خاکی و عصبانی بیرون میآمدند. یک جایی از مسیر سربازی از کوره دررفت و همگی ما را به کنار دیوار مخروبهای هل داد. فریاد میزد و فحش میداد. گلنگدن اسلحهاش را که کشید گلولهای بیرون پرید و روی هوا چرخ زد. سرباز تفنگی را آماده شلیک کرده بود که قبلاً مسلح شده بود. لابد میخواست باور کنیم قصد کشتنمان را دارد. باورمان شد! وقتی با نگاههای زهردار تکتکمان را ورانداز کرد، فکر کردم کاش این دم آخری صحنهای زیباتر از عربدهکشی این بعثی از کوره دررفته و همقطاران بیتفاوتش، مقابل چشمانم بود.
نگاهم به لوله تفنگ سرباز عراقی بود که یک نفر شروع کرد به شعار دادن: «مرگ بر صدام، ضد اسلام. مرگ بر منافقین و کفار. مرگ بر امریکا...»
علیاکبر قاسمی بود. عراقیها دستپاچه شدند. سربازِ عصبانی لوله تفنگش را پایین آورد و با تعجب به علیاکبر نگاه کرد. لابد فکرش را نمیکرد از جمع زخمی و خسته ما صدایی بلندتر از صدای خودش بشنود. علیاکبر که ساکت شد، سرباز عصبانی دیگر جرئت سابق را نداشت. چند نفر از همقطارهایش آمدند و او را به کناری کشیدند. دوباره به حرکت ادامه دادیم. در نگاه علیاکبر حسی از پیروزی و افتخار موج میزد. همان حسی که در دل ما هم جوانه زده بود.
دستم را که روی سرم گذاشتم، علیاکبر پرسید: من چه کنم محمد؟ گفتم: خود دانی. اما به نظر من توی این شرایط مقاومت معنی نداره.
روبهرو، یک سرباز عراقی تیربار به دست نزدیک میشد. دو سه قدم عقبتر چند سرباز دیگر پیش میآمدند. بار اول بود دشمن را از چنین فاصلهای میدیدم. آدمهایی بودند مثل خودمان؛ کمی سبزهتر، کمی عصبیتر و کمی مغرورتر!
علیاکبر دستش را روی سرش گذاشت و از جا بلند شد. در نگاهش حسی داشت که دلم را میلرزاند. هر کس او را میشناخت میدانست چه سر نترسی دارد. خیاط سادهای بود که با زن و چند بچه قد و نیم قد بارها به جبهه آمده بود و صفا و خلوصی مثالزدنی داشت.
از پشت سر یک نفر دو دستم را محکم گرفت و به عقب کشید. جا خوردم! سرباز لاغر اندامی بود که به چشم برهمزدنی ریسمانی سرد و زمخت را دور مچ دستهایم پیچید و محکم کرد. بعد گروهبانی سیهچرده جلو آمد و بیمقدمه دست کرد توی جیبهایم. بدنم یخ کرد. تلخی دهانم را به زحمت قورت دادم. تازه داشتم معنی اسارت را درک میکردم. گروهبان، اما نقش اسیرکننده جسور و خونسرد را خوب بازی میکرد!
از تفتیش من چیزی عاید عراقیها نشد جز ساعت مچیام که سرباز لاغراندام باز کرد و داخل جیب شلوارش گذاشت. بعد به سراغ سیدرضا، از بچه بسیجیهای کم سن و سال المهدی رفتند. گروهبانِ خونسرد از جیب پیراهن سید قرآنی پیدا کرد که یک طرف جلدش عکس امام چسبانده بود. قرآن را طوری بالا گرفت که همقطارهایش ببینند. عربی حرفهایی به هم زدند و سید را دوره کردند. انگار میپرسیدند چرا با این سن کم به جبهه آمدهای. با ایما و اشاره رساندیم بگو مجبورم کردند. سید متوجه منظورمان نشد. شاید هم شد و نمیخواست چنین حرفی بزند.
بین عراقیها افسر ارشد نمیدیدم. سربازها همه جای کانال را گشتند و به فرمان گروهبان به خط شدیم. بعد زبان قنداق بود که با اسرا حرف میزد. پیش خودم فکر میکردم اگر دستهایم بسته نبود، رفتن به عمق خاک عراق یعنی پیشروی. اما حالا با هر قدم، بیشتر به دل اسارت فرومیرفتیم.
توپخانه خودی همچنان کار میکرد و هر از گاهی گلولهای صفیر میکشید و زمین را میلرزاند. خدا را شکر ایرانی بود! هر بار که زمین میلرزید عراقیها گوشه و کنار پنهان میشدند و با آرامش اوضاع، خاکی و عصبانی بیرون میآمدند. یک جایی از مسیر سربازی از کوره دررفت و همگی ما را به کنار دیوار مخروبهای هل داد. فریاد میزد و فحش میداد. گلنگدن اسلحهاش را که کشید گلولهای بیرون پرید و روی هوا چرخ زد. سرباز تفنگی را آماده شلیک کرده بود که قبلاً مسلح شده بود. لابد میخواست باور کنیم قصد کشتنمان را دارد. باورمان شد! وقتی با نگاههای زهردار تکتکمان را ورانداز کرد، فکر کردم کاش این دم آخری صحنهای زیباتر از عربدهکشی این بعثی از کوره دررفته و همقطاران بیتفاوتش، مقابل چشمانم بود.
نگاهم به لوله تفنگ سرباز عراقی بود که یک نفر شروع کرد به شعار دادن: «مرگ بر صدام، ضد اسلام. مرگ بر منافقین و کفار. مرگ بر امریکا...»
علیاکبر قاسمی بود. عراقیها دستپاچه شدند. سربازِ عصبانی لوله تفنگش را پایین آورد و با تعجب به علیاکبر نگاه کرد. لابد فکرش را نمیکرد از جمع زخمی و خسته ما صدایی بلندتر از صدای خودش بشنود. علیاکبر که ساکت شد، سرباز عصبانی دیگر جرئت سابق را نداشت. چند نفر از همقطارهایش آمدند و او را به کناری کشیدند. دوباره به حرکت ادامه دادیم. در نگاه علیاکبر حسی از پیروزی و افتخار موج میزد. همان حسی که در دل ما هم جوانه زده بود.