گفتوگو با فاطمه طاووسیان مادر شهید حسین علیآبادی از شهدای جاویدالاثر عملیات خیبر
پسرم از نظر نظم و انضباط و احترام به پدر و مادر و بزرگتر، در روستا نمونه بود. کوچکترین کاری از کسی نمیخواست. حتی تمام لباسهایش را هم خودش میشست. من از او هیچ بیاحترامی ندیدم. هیچ وقت روی حرف من حرفی نمیزد. با اینکه دعوای دو برادر در هر خانوادهای اجتنابناپذیر است، اما من از او دعوایی ندیدم. حتی ندیدم بلند صحبت کند. فروتن و افتاده بود
شهدای ایران: یکی از خوانندگان صفحه ایثار و مقاومت روزنامه «جوان» ما را با مادر شهید حسین علیآبادی آشنا کرد. نتیجه این آشنایی گفتوگویی است که پیش رو دارید. شهید حسین علیآبادی، متولد ۳۱ مرداد ۱۳۴۱ روستای علیآباد دامغان بود. از همان سربازان در قنداقی که امام خمینی (ره) در ابتدای نهضت به آنها اشاره کرد. روایت مادرانه با صوت حزین و دلتنگیهایی که بیش از سه دهه انتظار را به تصویر میکشید، دلنشین بود. روایت سیره زندگی آخرین فرزند خانوادهای که در جبهههای جنگ تحمیلی حضور یافت و پس از مجاهدتهای بیبدیل در عملیات خیبر در ۷ اسفند ۱۳۶۲ آسمانی شد، خواندنی است. دقایقی هم پای صحبتهای همرزم شهید، محمد علیآبادی نشستیم تا بیشتر با این شهید عزیز آشنا شویم. محمد علیآبادی میگوید در زمستان که معمولاً شبها بلند و فرصت زیادتر بود، حسین چند کلاس را در پایگاههای مقاومت روستایی اداره میکرد و جوانان بسیجی را با معارف دینی آشنا میکرد. یک روز با همان متانت همیشگی در محل کار به من که مسئول عقیدتی بسیج سپاه شهر خودمان بودم گفت: «من دیگر از رفتن به کلاس و تدریس خسته شدم، دلم برای جبهه تنگ شده، میخواهم بروم جبهه، نمیخواهم مصداق این آیه شریفه باشم که میفرماید یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ» و راهی جبهه شد.
مادرجان! چند تا فرزند داری؟
من شش پسر و چهار دختر دارم. حسین آخرین فرزندم بود. همسرم نام او را انتخاب کرد. عقیده داشت نام نیک برای فرزند عاقبت بهخیری میآورد. ایشان مرد زحمتکش و شریفی بود. پسرم دوران ابتدایی را در روستا سپری کرد و برای ادامه تحصیل به شهر دامغان رفت. دوره متوسطه را با ذوق و شوق و جدیت فراوان درس خواند تا دیپلمش را گرفت. سالهای پایانی تحصیلات متوسطهاش همزمان با اوجگیری انقلاب بود.
فعالیت انقلابی هم داشت؟
بله، حسین نیز مانند بسیاری از جوانان کشورش در تکاپو و جوش و خروش مبارزات انقلاب بود. به جرئت میتوانم بگویم جرقه شروع انقلاب در روستا را حسین و برادرانش زدند. آنها خانه ما را به پایگاهی برای انقلابیون تبدیل کرده بودند. حسین بعد از پیروزی انقلاب و گرفتن دیپلم، در سال ۱۳۶۰ به عضویت رسمی سپاه درآمد.
چگونه رضایت شما و پدرش را برای حضور در جبهه جلب کرد؟
حسین عاشق اسلام و کشورش بود. این ویژگی او را از دیگر برادرانش خواستنیتر کرده بود. حسین برای رفتن به جبهه سر از پا نمیشناخت و شرکت در جنگ را تکلیف شرعی خود میدانست. وقتی برای بار اول میخواست به جبهه برود پدرش راضی نمیشد. او هم به احترام پدر چیزی نمیگفت، اما در نهایت پدرش هم راضی شد. یک روز چند نفر از سپاه آمدند و به من گفتند: «حاجی راضی شده آیا شما هم راضی هستید؟ گفتم: «رضایت من رضایت حسینم است.» گفتند: «از ته دل راضی نیستی؟» گفتم: «از ته دل راضیام! هر جور که دوست دارد عمل کند.» بعد از ظهر وقتی حسین به خانه آمد و متوجه رضایت من و پدرش شد، خیلی خوشحال شد. موقعی که در جبهه بود من همیشه دلواپس و نگران بودم. پدرش هم همینطور، اما به روی خودش نمیآورد. میگفت حضور در جبهه واجبتر است.
آخرین باری که از هم جدا شدید را به خاطر دارید؟
بار آخری که میخواست به جبهه برود من احساس عجیبی داشتم. میدانستم که دیگر او را نمیبینم. نمیدانم چرا؟ ولی در چهره او شهادت را میدیدم. قبل از اعزام آخرش، رفته بود عکاسی و به عکاس گفته بود: «یک عکس خوب از من بگیر. دلم میخواهد وقتی شهید شدم، این عکس از من یادگاری بماند.» همانطور هم شد؛ آن عکس را ما بعد از شهادتش از عکاسی گرفتیم و همه اعضای خانواده آن عکس را نزد خودشان نگه داشتهاند. قبل از رفتنش به حسین گفتم: «ننه، یک لحاف قشنگی برای عروسیت دوختم که نگو!» گفت: «دستت درد نکند ننه! خیلی خوب است.» تا این را گفت زدم زیر گریه. تا آن موقع گریه نکرده بودم. گفتم: «اگر میدانستم که میخواهی بروی جبهه، نمیدوختمش.» دیگر گریه امانم نداد. هایهای گریه میکردم تا این صحنه را دید سرم را به سینهاش چسباند و گفت: «گریه نکن! برای امام دعا کن! میروم و به خاطر تو برمیگردم و ازدواج میکنم و برایت یک دختر میآورم.»
رفت که بیاید، اما چه رفتنی و چه آمدنی!
در یکی از شبهایی که حسین به جبهه رفته بود، نیمه شب از خواب پریدم. دیدم همسرم بیدار شده و گریه میکند و با خودش این شعر را زمزمه میکند و میگوید:
سوری بگذار یارانم بیاید/ سوری بگذار جانانم بیاید
چه مدت در جبهه حضور داشت؟
حسین ۱۶۳ روز در جبهه بود و سرانجام در عملیات خیبر در تاریخ ۷ اسفند ۱۳۶۲ به همراه چند نفر از همرزمانش به شهادت رسید و جاویدالاثر شد. خبر شهادتش را چند نفر از همرزمانش در سپاه برایمان آوردند، اما هیچ اثر یا نشانی از پیکرش نبود و ما سالها چشم انتظار آمدنش بودیم.
قطعاً چشمانتظاری برای بازگشت پیکر شهید روزهای تلخ و سختی را برایتان رقم زده است.
بله، همه شواهد نشان میداد که پسرم به شهادت رسیده است. من بعد از شنیدن خبر شهادت و جاویدالاثر بودن پیکرش، سه ماه مریض شدم. روزها که همسرم از خانه بیرون میرفت گریه میکردم، اما پیش او حرفی نمیزدم. سه ماه بعد از شنیدن خبرش، دامادمان آمد و برای همسرم از نحوه شهادت حسین تعریف کرد و اینگونه بود که مطمئن شدیم پسرم به شهادت رسیده است. همسرم وقتی صحبتهای دامادمان را شنید، بدون اینکه حرفی بزند آمد داخل حیاط شروع کرد به گریه کردن و به من گفت: «اگه تو مادری، من هم پدرم.» این شد که من هم پیش حاجی زدم زیر گریه. همان یک بار بود، اما دیگر نه من پیش او گریه میکردم و نه او پیش من گریه میکرد. سالها گذشت و همسرم با قلبی آکنده از درد و فراق فرزندش به رحمت خدا رفت. در نهایت بعد از ۳۲ سال چشم انتظاری دعاهایمان به اجابت رسید و حسین برگشت.
بعد از ۳۲ سال چشمانتظاریتان به پایان رسید.
در تاریخ ۲۰ مرداد ۱۳۹۴ همزمان با شهادت حضرت امام جعفر صادق (ع) بقایای پیکر حسین را به همراه وسایلی که با او تفحص شده بود؛ جانماز، کارت پاسداری و شانه به دستمان رسید. بعد از شناسایی پیکرش، در اولین دیدارم با حسین بعد از ۳۲ سال بر سر پیکرش این چنین خواندم:
ای عندلیب روضه رضوان خوش آمدی
مجنون صفت به ملک غریبان خوش آمدی
از آمدنت اگر خبر میداشتم
سر راهت گل و سرو و چمن میکاشتم
وقتی درِ تابوت حسین را برداشتند و چشمم بر بقایای پیکر جوان رعنایم افتاد این گونه زمزمه کردم:
اینجا که فتاده ای، تو شاه همهای
در مجلس خوبان، تو چراغ همهای
گر ماه درآید، ستارهها بسیارند
خورشید جهان! آفتاب همهای
ممنونتم حسین جان که برگشتی
عزیزان! بر مراد دل رسیدم
و خلعت بر حسینم من بریدم
نگویید که دل لیلا چه سنگه
حسینم! من چه سازم بر کار دلم که تنگه
بعد از آن هم تشییع جنازه باشکوهی با حضور مردم باوفای شهرمان برگزار شد و پیکر پاکش در روستای علی آباد مطلب خان دامغان به خاک سپرده شد.
به نظر شما چه شاخصهای در وجود حسین او را به این عاقبت بهخیری رساند؟
حسین آرام، کمحرف و اهل عمل بود. بسیار مؤدب، مذهبی و معتقد بود. نمازش را در منزل نمیخواند، مقید به نماز جماعت بود. برای پدر و مادرش احترام بسیاری قائل بود. حسین با جدیت درس میخواند. یک شب تا نیمههای شب چراغ نفتی اتاق روشن بود. رفتم در را باز کنم دیدم از پشت قفل است. هر طوری بود در را باز کردم. دیدم حسین به دیوار تکیه داده و کتاب در دستش خوابش برده است. پسرم از نظر نظم و انضباط و احترام به پدر و مادر و بزرگتر، در روستا نمونه بود. کوچکترین کاری از کسی نمیخواست. حتی تمام لباسهایش را هم خودش میشست. من از او هیچ بیاحترامی ندیدم. هیچ وقت روی حرف من حرفی نمیزد. با اینکه دعوای دو برادر در هر خانوادهای اجتنابناپذیر است، اما من از او دعوایی ندیدم. حتی ندیدم بلند صحبت کند. فروتن و افتاده بود. موقعی که در سپاه مشغول کار بود، هیچکس نمیدانست که او در سپاه چهکاره است؛ آبدارچی یا راننده. او آنقدر مؤدب بود که یادم نمیآید من کاری را از او خواسته باشم و انجام ندهد. حسین جبهه رفتن را وظیفه خودش میدانست. گویی جزئی از وجودش شده بود. زمانی که به سن تکلیف رسیده بود تمام اعمال مذهبی خودش را انجام میداد. نماز شب میخواند. او علاقه زیادی به اهل بیت (ع) داشت. همیشه صحبتهای او از قرآن و دعا بود. با کسی شوخیهای بیهوده نمیکرد. در همان اوایل انقلاب همواره بهدنبال برپا کردن محفل و مجلس مذهبی بود و متصدی برنامهریزی برای دعای کمیل در روستا بود. جوانها را از سه روستای اطراف جمع میکرد. او در کنار دعا و دیگر مراسم، مداحی هم میکرد. نوارهای مداحیاش و خواندن دعای کمیل او هنوز هم موجود است. یکی از خصوصیات بارز ایشان، توجه به رعایت مقررات و نظافت و سلیقه بود. حسین در وصیتنامهاش نیز خواهرانش را به رعایت حجاب تشویق کرده بود.
همرزم شهید محمد علیآبادی
گویا شما و شهید حسین علیآبادی با هم همرزم بودید، از روزهای همراهی و همسنگریتان با شهید برایمان بگویید.
من این سعادت را داشتم تا برای مدتی در کنار شهید حسین علیآبادی باشم. در طول دورهای که با هم بودیم یک بار در ایام مبارک دهه فجر توفیق دیدار و زیارت امام خمینی (ره) در جماران نصیب ما شد. زمانی که به جماران اعزام شدیم، به خاطر این نعمت بزرگ، خدا را بسیار شکر میکرد که دیدار مرادش را نصیبش کرده است. موقع سخنرانی امام (ره) به چهره حسین خیره شده بودم، آن چنان مجذوب امام (ره) شده بود که گویی هیچ کس دیگری در آنجا حضور ندارد. در طول مدت سخنرانی سراپا گوش بود و اشک از چشمانش جاری میشد.
بعد از اتمام دوره، به عنوان مربی عقیدتی- سیاسی در اداره کلاسهای قرآن، عقاید، تاریخ اسلام در پایگاهها و گروههای مقاومت شهری و روستایی نقش برجسته و ممتازی داشت. در زمستان که معمولاً شبها بلند و فرصت زیادتر بود، حسین دو تا سه کلاس را در پایگاههای مقاومت روستایی اداره میکرد و جوانان بسیج را به معارف دینی آشنا میکرد. یک روز با همان متانت همیشگی در محل کار به من که مسئول عقیدتی بسیج سپاه شهرستان بودم گفت: «من دیگر از رفتن به کلاس و تدریس خسته شدم، دلم برای جبهه تنگ شده، میخواهم بروم جبهه؛ نمیخواهم مصداق این آیه شریفه باشم که میفرماید: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ». بعد از این قضیه نزد مسئول وقت بسیج سپاه دامغان، مرحوم ابوالفضل رجبی رفت و با گرفتن مجوز از طریق سپاه به جبهه اعزام شد و در همان اعزام که مصادف با عملیات خیبر بود به درجه رفیع شهادت نائل و جاویدالاثر شد.
مادرجان! چند تا فرزند داری؟
من شش پسر و چهار دختر دارم. حسین آخرین فرزندم بود. همسرم نام او را انتخاب کرد. عقیده داشت نام نیک برای فرزند عاقبت بهخیری میآورد. ایشان مرد زحمتکش و شریفی بود. پسرم دوران ابتدایی را در روستا سپری کرد و برای ادامه تحصیل به شهر دامغان رفت. دوره متوسطه را با ذوق و شوق و جدیت فراوان درس خواند تا دیپلمش را گرفت. سالهای پایانی تحصیلات متوسطهاش همزمان با اوجگیری انقلاب بود.
فعالیت انقلابی هم داشت؟
بله، حسین نیز مانند بسیاری از جوانان کشورش در تکاپو و جوش و خروش مبارزات انقلاب بود. به جرئت میتوانم بگویم جرقه شروع انقلاب در روستا را حسین و برادرانش زدند. آنها خانه ما را به پایگاهی برای انقلابیون تبدیل کرده بودند. حسین بعد از پیروزی انقلاب و گرفتن دیپلم، در سال ۱۳۶۰ به عضویت رسمی سپاه درآمد.
چگونه رضایت شما و پدرش را برای حضور در جبهه جلب کرد؟
حسین عاشق اسلام و کشورش بود. این ویژگی او را از دیگر برادرانش خواستنیتر کرده بود. حسین برای رفتن به جبهه سر از پا نمیشناخت و شرکت در جنگ را تکلیف شرعی خود میدانست. وقتی برای بار اول میخواست به جبهه برود پدرش راضی نمیشد. او هم به احترام پدر چیزی نمیگفت، اما در نهایت پدرش هم راضی شد. یک روز چند نفر از سپاه آمدند و به من گفتند: «حاجی راضی شده آیا شما هم راضی هستید؟ گفتم: «رضایت من رضایت حسینم است.» گفتند: «از ته دل راضی نیستی؟» گفتم: «از ته دل راضیام! هر جور که دوست دارد عمل کند.» بعد از ظهر وقتی حسین به خانه آمد و متوجه رضایت من و پدرش شد، خیلی خوشحال شد. موقعی که در جبهه بود من همیشه دلواپس و نگران بودم. پدرش هم همینطور، اما به روی خودش نمیآورد. میگفت حضور در جبهه واجبتر است.
آخرین باری که از هم جدا شدید را به خاطر دارید؟
بار آخری که میخواست به جبهه برود من احساس عجیبی داشتم. میدانستم که دیگر او را نمیبینم. نمیدانم چرا؟ ولی در چهره او شهادت را میدیدم. قبل از اعزام آخرش، رفته بود عکاسی و به عکاس گفته بود: «یک عکس خوب از من بگیر. دلم میخواهد وقتی شهید شدم، این عکس از من یادگاری بماند.» همانطور هم شد؛ آن عکس را ما بعد از شهادتش از عکاسی گرفتیم و همه اعضای خانواده آن عکس را نزد خودشان نگه داشتهاند. قبل از رفتنش به حسین گفتم: «ننه، یک لحاف قشنگی برای عروسیت دوختم که نگو!» گفت: «دستت درد نکند ننه! خیلی خوب است.» تا این را گفت زدم زیر گریه. تا آن موقع گریه نکرده بودم. گفتم: «اگر میدانستم که میخواهی بروی جبهه، نمیدوختمش.» دیگر گریه امانم نداد. هایهای گریه میکردم تا این صحنه را دید سرم را به سینهاش چسباند و گفت: «گریه نکن! برای امام دعا کن! میروم و به خاطر تو برمیگردم و ازدواج میکنم و برایت یک دختر میآورم.»
رفت که بیاید، اما چه رفتنی و چه آمدنی!
در یکی از شبهایی که حسین به جبهه رفته بود، نیمه شب از خواب پریدم. دیدم همسرم بیدار شده و گریه میکند و با خودش این شعر را زمزمه میکند و میگوید:
سوری بگذار یارانم بیاید/ سوری بگذار جانانم بیاید
چه مدت در جبهه حضور داشت؟
حسین ۱۶۳ روز در جبهه بود و سرانجام در عملیات خیبر در تاریخ ۷ اسفند ۱۳۶۲ به همراه چند نفر از همرزمانش به شهادت رسید و جاویدالاثر شد. خبر شهادتش را چند نفر از همرزمانش در سپاه برایمان آوردند، اما هیچ اثر یا نشانی از پیکرش نبود و ما سالها چشم انتظار آمدنش بودیم.
قطعاً چشمانتظاری برای بازگشت پیکر شهید روزهای تلخ و سختی را برایتان رقم زده است.
بله، همه شواهد نشان میداد که پسرم به شهادت رسیده است. من بعد از شنیدن خبر شهادت و جاویدالاثر بودن پیکرش، سه ماه مریض شدم. روزها که همسرم از خانه بیرون میرفت گریه میکردم، اما پیش او حرفی نمیزدم. سه ماه بعد از شنیدن خبرش، دامادمان آمد و برای همسرم از نحوه شهادت حسین تعریف کرد و اینگونه بود که مطمئن شدیم پسرم به شهادت رسیده است. همسرم وقتی صحبتهای دامادمان را شنید، بدون اینکه حرفی بزند آمد داخل حیاط شروع کرد به گریه کردن و به من گفت: «اگه تو مادری، من هم پدرم.» این شد که من هم پیش حاجی زدم زیر گریه. همان یک بار بود، اما دیگر نه من پیش او گریه میکردم و نه او پیش من گریه میکرد. سالها گذشت و همسرم با قلبی آکنده از درد و فراق فرزندش به رحمت خدا رفت. در نهایت بعد از ۳۲ سال چشم انتظاری دعاهایمان به اجابت رسید و حسین برگشت.
بعد از ۳۲ سال چشمانتظاریتان به پایان رسید.
در تاریخ ۲۰ مرداد ۱۳۹۴ همزمان با شهادت حضرت امام جعفر صادق (ع) بقایای پیکر حسین را به همراه وسایلی که با او تفحص شده بود؛ جانماز، کارت پاسداری و شانه به دستمان رسید. بعد از شناسایی پیکرش، در اولین دیدارم با حسین بعد از ۳۲ سال بر سر پیکرش این چنین خواندم:
ای عندلیب روضه رضوان خوش آمدی
مجنون صفت به ملک غریبان خوش آمدی
از آمدنت اگر خبر میداشتم
سر راهت گل و سرو و چمن میکاشتم
وقتی درِ تابوت حسین را برداشتند و چشمم بر بقایای پیکر جوان رعنایم افتاد این گونه زمزمه کردم:
اینجا که فتاده ای، تو شاه همهای
در مجلس خوبان، تو چراغ همهای
گر ماه درآید، ستارهها بسیارند
خورشید جهان! آفتاب همهای
ممنونتم حسین جان که برگشتی
عزیزان! بر مراد دل رسیدم
و خلعت بر حسینم من بریدم
نگویید که دل لیلا چه سنگه
حسینم! من چه سازم بر کار دلم که تنگه
بعد از آن هم تشییع جنازه باشکوهی با حضور مردم باوفای شهرمان برگزار شد و پیکر پاکش در روستای علی آباد مطلب خان دامغان به خاک سپرده شد.
به نظر شما چه شاخصهای در وجود حسین او را به این عاقبت بهخیری رساند؟
حسین آرام، کمحرف و اهل عمل بود. بسیار مؤدب، مذهبی و معتقد بود. نمازش را در منزل نمیخواند، مقید به نماز جماعت بود. برای پدر و مادرش احترام بسیاری قائل بود. حسین با جدیت درس میخواند. یک شب تا نیمههای شب چراغ نفتی اتاق روشن بود. رفتم در را باز کنم دیدم از پشت قفل است. هر طوری بود در را باز کردم. دیدم حسین به دیوار تکیه داده و کتاب در دستش خوابش برده است. پسرم از نظر نظم و انضباط و احترام به پدر و مادر و بزرگتر، در روستا نمونه بود. کوچکترین کاری از کسی نمیخواست. حتی تمام لباسهایش را هم خودش میشست. من از او هیچ بیاحترامی ندیدم. هیچ وقت روی حرف من حرفی نمیزد. با اینکه دعوای دو برادر در هر خانوادهای اجتنابناپذیر است، اما من از او دعوایی ندیدم. حتی ندیدم بلند صحبت کند. فروتن و افتاده بود. موقعی که در سپاه مشغول کار بود، هیچکس نمیدانست که او در سپاه چهکاره است؛ آبدارچی یا راننده. او آنقدر مؤدب بود که یادم نمیآید من کاری را از او خواسته باشم و انجام ندهد. حسین جبهه رفتن را وظیفه خودش میدانست. گویی جزئی از وجودش شده بود. زمانی که به سن تکلیف رسیده بود تمام اعمال مذهبی خودش را انجام میداد. نماز شب میخواند. او علاقه زیادی به اهل بیت (ع) داشت. همیشه صحبتهای او از قرآن و دعا بود. با کسی شوخیهای بیهوده نمیکرد. در همان اوایل انقلاب همواره بهدنبال برپا کردن محفل و مجلس مذهبی بود و متصدی برنامهریزی برای دعای کمیل در روستا بود. جوانها را از سه روستای اطراف جمع میکرد. او در کنار دعا و دیگر مراسم، مداحی هم میکرد. نوارهای مداحیاش و خواندن دعای کمیل او هنوز هم موجود است. یکی از خصوصیات بارز ایشان، توجه به رعایت مقررات و نظافت و سلیقه بود. حسین در وصیتنامهاش نیز خواهرانش را به رعایت حجاب تشویق کرده بود.
همرزم شهید محمد علیآبادی
گویا شما و شهید حسین علیآبادی با هم همرزم بودید، از روزهای همراهی و همسنگریتان با شهید برایمان بگویید.
من این سعادت را داشتم تا برای مدتی در کنار شهید حسین علیآبادی باشم. در طول دورهای که با هم بودیم یک بار در ایام مبارک دهه فجر توفیق دیدار و زیارت امام خمینی (ره) در جماران نصیب ما شد. زمانی که به جماران اعزام شدیم، به خاطر این نعمت بزرگ، خدا را بسیار شکر میکرد که دیدار مرادش را نصیبش کرده است. موقع سخنرانی امام (ره) به چهره حسین خیره شده بودم، آن چنان مجذوب امام (ره) شده بود که گویی هیچ کس دیگری در آنجا حضور ندارد. در طول مدت سخنرانی سراپا گوش بود و اشک از چشمانش جاری میشد.
بعد از اتمام دوره، به عنوان مربی عقیدتی- سیاسی در اداره کلاسهای قرآن، عقاید، تاریخ اسلام در پایگاهها و گروههای مقاومت شهری و روستایی نقش برجسته و ممتازی داشت. در زمستان که معمولاً شبها بلند و فرصت زیادتر بود، حسین دو تا سه کلاس را در پایگاههای مقاومت روستایی اداره میکرد و جوانان بسیج را به معارف دینی آشنا میکرد. یک روز با همان متانت همیشگی در محل کار به من که مسئول عقیدتی بسیج سپاه شهرستان بودم گفت: «من دیگر از رفتن به کلاس و تدریس خسته شدم، دلم برای جبهه تنگ شده، میخواهم بروم جبهه؛ نمیخواهم مصداق این آیه شریفه باشم که میفرماید: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ». بعد از این قضیه نزد مسئول وقت بسیج سپاه دامغان، مرحوم ابوالفضل رجبی رفت و با گرفتن مجوز از طریق سپاه به جبهه اعزام شد و در همان اعزام که مصادف با عملیات خیبر بود به درجه رفیع شهادت نائل و جاویدالاثر شد.