شهدای ایران shohadayeiran.com

شهید «ابراهیم هادی» از شهدای جاویدالاثر عملیات والفجر مقدماتی ست که کتاب خاطراتش از محبوب‌ترین کتاب‌های چندسال اخیر میان جوان‌هاست. اما «ابراهیم هادی» چرا تا این اندازه محبوب است؟
شهدای ایران: اهالی خیابان ۱۷شهریور تهران سال ها عادت داشتند به یکی از دیوارنگاری‌های محله‌شان خیره شوند و از روی ارادت به تصویرنقش بسته بردیوار سلام کنند. به تصویر پهلوان محله‌شان که حالا زینت کوچه‌های محله‌است. اما شاید کمترکسی فکر می‌کرد که کتاب زندگینامه این پهلوان روزی این چنین گره‌گشای بچه‌های امروز باشد. بچه‌هایی که سالها بعد از شهید «ابراهیم هادی» به دنیا آمده‌اند اما ابراهیم با اولین «سلام»  مرزهای تاریخ را بی‌اعتبار می‌کند و محکم‌تر جواب سلام می‌دهد. شهید ابراهیم هادی پهلوان محله خیابان ۱۷ شهریور در ۱۷ بهمن‌ماه ۱۳۶۱ وارد عملیات والفجرمقدماتی شد و در نهایت در ۲۲ بهمن همان سال همزمان با چهارمین سال پیروزی انقلاب اسلامی‌ ایران تعبیر خواب‌هایش را دید و به شهادت رسید. اما ۲۷ سال بعد به همت دلدادگانش کتاب خاطراتش با نام «سلام بر ابراهیم» منتشر شد که به یکباره توانست خیل عظیمی از جوانان امروزی را به این شهید و راه و رسمش علاقه مند سازد. کتابی که در این روزها به چاپ صدم خود رسیده است و جلد دوم آن با نام «سلام برابراهیم۲» نیز منتشر شده است. اگر می خواهید شاهد این دلدادگی باشید یک پنج شنبه را در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا بگذرانید.



به بهانه فرا رسیدن عملیات والفجر مقدماتی و شهادت این شهید بزرگوار میزبان «زهره هادی» و «رضا هادی» خواهر و برادر شهید شدیم تا بازهم از شهید «ابراهیم هادی» بشنویم.


شهیدی که هیچ‌گاه


پدرمان طور دیگری دوستش داشت

شهید ابراهیم هادی متولد اول اردیبهشت ۱۳۳۶ در منطقه ۱۷ شهریور تهران است. همان اول پدر طور دیگری دوستش دارد، طوری که همه اهل خانه می‌دانند «ابراهیم» برای پدر از همه عزیزتر است. آقای رضا هادی برادر شهید درباره او می‌گوید:« همیشه در خانواده های پرجمعیت پدرو مادر یک بچه را خیلی دوست دارند. پدر ما دست گذاشته بود روی ابراهیم هادی حالا اینکه ازاین پسر چه می خواست و چه می دید نمی دانم. شیطنتش زیاد بود. درسش هم متوسط بود. از همان بچگی زیاد سربه‌سر دوستانش می‌گذاشت. حتی سر همین جبهه‌ هم زیاد سرکارشان می‌گذاشت. سابقه نداشت کسی را با خودش به جبهه ببرد. هر وقت دوستانش می‌گفتند کی جبهه می‌روی؟ می‌گفت فردا. طرف وقتی فردا در خانه می آمد. من در را باز می کردم، وقتی سراغ ابراهیم را می‌گرفت؛ می‌گفتم ابراهیم دیشب رفته‌است و می‌فهمیدند باز سرکارشان گذاشته‌است. چون نمی‌خواست مسئولیت کسی را قبول کند. چون اوایل جنگ هنوز خانواده‌ها آماده نبودند و اگر کسی را می‌برد و شهید می‌شد باید جواب خانواده‌اش را می‌داد.»

شهیدی که هیچ‌گاه


در چهره ابراهیم ابهت خاصی می دیدم

ابراهیم ابهت خاصی دارد. راه رفتنش، بدن تنومند ورزشکاری‌اش، زور زیادش و حتی محبت کردنش همه را جذب خود می‌کند. طوری که حتی خواهرها و برادرهای بزرگترنیز از او حساب می‌برند. خانم هادی درباره این خصیصه‌های شهید می‌گوید:« من خیلی از ابراهیم حساب می‌بردم. حتی بزرگترها هم حساب خاصی از او می‌بردند. طوری که وقتی شهید شد یک آقای مسنی آمد و گفت من واقعا پدرم را از دست دادم در حالی که ابراهیم ۲۵ سال بیشتر نداشت. شاید به خاطر ورزشکار بودنش بود. چون آن زمان کشتی‌گیر بودن خیلی مهم بود. حتی از تمرین کشتی که بر می‌گشت تمرین کشتی را هم با خودش به خانه می آورد و با برادرها تمرین می‌کرد. من در چهره ابراهیم همیشه ابهت خاصی می‌دیدم. برای همین وقتی سفارش یا امربه معروف و نهی منکر می‌کرد. رعایت می کردم. حتی گاهی دوستانمان را هم امربه معروف می‌کرد و به ما می‌گفت که به آنها بگوییم. اول هدیه می‌خرید همیشه می‌گفت هدیه بدهید بعد امربه معروف بکنید. اینطوری تاثیر بیشتری دارد و ناراحت هم نمی‌شوند.»

شهیدی که هیچ‌گاه


یک مسابقه کشتی را عمدا واگذار کرد

ابراهیم کشتی‌گیر قدری ست همه حریفانش را ضربه می‌کند. اما وقتی کار به جای حساس می‌رسد عمدا کشتی را شل می‌گیرد و صدای همه را در می‌آورد اما همه می‌دانند او آنقدر قوی ست که به این راحتی‌ها کشتی‌ را نمی‌بازد پس چرا ابراهیم کشتی را باخته‌است؟ برادرش می‌گوید:« ابراهیم خیلی قوی بود. یک‌بار در یک مسابقه حریفش می‌گوید ابراهیم من پول جایزه را لازم دارم و ابراهیم کشتی را شل می‌گیرد و با امتیاز می‌بازد تا جایزه به حریفش برسد. یکبار هم یک نفر دیگر به ابراهیم چنین حرفی می‌زند و می‌گوید هوایم را داشته باش اما طرف می‌خواست ابراهیم را ضربه فنی کند که ابراهیم فرار می‌کند از آن به بعد ابراهیم طرف را هرجا می‌بیند کشتی می‌گیرد و ضربه می‌کند تا فکر نکند خبری هست (می‌خندد) اما هیچ‌وقت با من سرشاخ نشد. وقتی باهم به زورخانه می‌رفتیم چندبار گفتم ابراهیم بیا باهم کشتی بگیریم. در می‌رفت و می‌گفت برو با فلانی بگیر. حاضر نبود با من در زورخانه کشتی بگیرد. »


شهیدی که هیچ‌گاه

همیشه لباس‌های ساده و گشاد می‌پوشید

ریش بلند و لباس‌های گشاد و شلوار کردی تیپ همیشگی پسری ست که چشم و چراغ خانه‌است. اما او چرا این شکلی‌ست؟ در کتاب می‌خوانیم که ابراهیم با ساک ورزشی‌اش راهی باشگاه می‌شود. پشت سرش چند دختر درباره ظاهر خوب و مرتبش حرف می‌زنند و یکی از هم باشگاهی‌ها این موضوع  را با ذوق و شوق برای ابراهیم تعریف می‌کند. ابراهیم از آن روز به بعد به جای ساک ورزشی لباس‌هایش را داخل کیسه می‌گذارد و لباس‌های بلند و گشاد می‌پوشد. مرام ابراهیم مثل همه رفتارهایش عجیب است. هیچ‌وقت لباس نو نمی‌پوشد هر زمان لباسی از حالت نو بودن بیرون می‌آید تازه برای ابراهیم پوشیدنی می‌شود. خواهر ابراهیم درباره پوشش ساده گشاد ابراهیم می‌گوید:« در خانه یک کارگاه خیاطی راه انداخته بودند. ابراهیم اندازه می‌زد و می‌برید آقا رضا هم می‌دوخت. ابراهیم با دست اندازه می‌زد متر و خط کش نداشت. عروسی را هم می خواست با شلوار کردی برود. این شلوار کردی جیب‌های بزرگی داشت. در یکی از عملیات‌ها که چند روز از ابراهیم خبری نبود. همه فکر می‌کنند حداقل به خاطر گرسنگی مرده‌است. اما ابراهیم شاد و سرحال بر می‌گردد. وقتی از او سوال می‌کنند که چطور زنده مانده‌ای. می‌گوید نان خشک‌های داخل شلوار کردی را آب می زده و می خورده. یک زمان مردم فکر می‌کردند کسانی این طور لباس می‌پوشند کثیف هستند و حمام نمی روند. اما ابراهیم خیلی ترو تمیز می‌بود ولی می‌خواست ساده باشد. طوری که حتی موهای فرفری ش را کوتاه کوتاه نگه می‌داشت. می گفت وقتی بلند می‌شود آدم می رفت به یک عالم دیگر(می‌خندد)»

ابراهیم از هر قشری دوست و رفیق داشت

بسیاری از کسانی که ابراهیم هادی را شناخته‌اند به واسطه کتاب خاطراتش با این شهید آشنا شدند طوری که به گفته خودشان زندگی‌شان بعد از خواندن این کتاب حسابی متحول شده‌است. اما درگذشته ابراهیم چه خبر است که سرگذشتش تا این اندازه برای دیگران جذاب است. برادر بزرگتر شهید می‌گوید:« دستگیری‌های ابراهیم بسیار معروف بود. هیچ فرقی بین دوستانش نمی‌گذاشت. از هر مدلی دوست و رفیق داشت. طوری که برخی ایراد می‌گرفتند تو چرا با این آدم‌ها رفت و آمد می‌کنی؟ خیلی‌ها را می‌شناختم که اهل هیچ چیز نبودند اما با رفتارهای ابراهیم  جذب شده بودند. ابراهیم یک نظریه ای داشت می‌گفت این بچه ها را وارد هیئت و دستگاه امام حسین بکنید. آقا خودش دستشان را می‌گیرد. ابراهیم یک موتور گازی داشت که وقتی مشکلی پیش می آمد در سرمای هوا پیت‌های نفت را جابه‌جا می‌کرد. می‌گفت شما در ناز و نعمت زندگی‌ می‌کنید اما آنها سردشان می‌شود. خیابان ۱۷ شهریور جوب‌های بزرگی داشت. وقتی باران می‌گرفت سیل راه می‌افتاد. کار ابراهیم بود که کنار جوب بایستد و پیرزن و پیرمردهایی که گیر می‌کردند را کمک کند.»

روز خواستگاری از پنجره بیرون پرید

پای ابراهیم که به جنگ باز می‌شود همه دغدغه‌اش می‌شود جنگ، بارها به دیگران گفته‌است که بدن تنومندش را برای این روزها آماده کرده‌است. برای روزهایی که از اسلام دفاع کند. ابراهیم آنقدر در احوالات جنگ است که هرچه خانواده می‌خواهند برایش زن بگیرند ابراهیم زیربار نمی‌رود. خواهر ابراهیم در این‌باره خاطره جالبی دارد. خاطره‌ای که هنوز بعد از این‌همه سال حسابی او را می‌خنداند:«یک بنده خدایی از دوستان ابراهیم گفت می‌توانم کاری کنم که انقدر رزمنده‌ها هوای جبهه نداشته باشند. زن که بگیرند جبهه یادشان می‌رود. اما ابراهیم قبول نداشت. می‌گفت الان بحث دفاع از کشور است. من باید بروم و حضور داشته باشم شاید بلایی سرم بیاید نمی‌شود که یک نفر همیشه منتظرم باشد. به هرحال ما به احترام معرف رفتیم خواستگاری. خانه یک زن و شوهری رفتیم که دوتا اتاق داشتند و در آنجا به ازدواج جوان‌ها کمک می‌کردند. وقتی رفتیم دختر خانم با چادر مشکی نشسته بود. آن موقع‌ها وقتی خوششان می‌آمد ضربتی عقد می کردند. من وقتی با دخترخانم صحبت کردم شرایط ابراهیم را توضیح دادیم و دخترخانم موافقیت کرد. وقتی خواستند آقا ابراهیم را از آن اتاق صدا کنند که بیاید با دختر خانم صحبت کند. گفت ابراهیم نیست. دیدیم پنجره باز است و ابراهیم نیست. فهمیدیم از پنجره فرار کرده‌است. حالا فکر کنید ما با چه خجالتی بیرون آمدیم. سر کوچه که رسیدیم، دیدیم ابراهیم قهقهه می‌زند. می‌گفت یک دقیقه دیگر ایستاده بودم فکر کنم یک حاج آقایی را می آوردند که سریع عقد کنند. من هم فرار کردم تا کار به عقد نرسد.»

پای مصنوعی دوست جانبازش را به زور در می‌آورد!

شوخ طبعی‌های ابراهیم حالا برای همه خاطره شده‌است. ابراهیم همیشه می‌خندیده و کمترکسی عصبانیتش را دیده‌است. خانم هادی هم گله دارد که از شهدا همیشه قرآن خواندن‌ها و نمازهای شب‌شان را نقل می‌کنند:« خانه ما محل رفت و آمد بسیاری از شهدا بود. شهید افراسیابی و شهید جنگرودی زیاد می‌آمدند. یکبار خواستند نماز را در خانه جماعت بخوانند. ابراهیم مجبور کرد جواد افراسیابی پای مصنوعی‌ش را درآورد و یکپا بایستد. می‌گفت می‌خواهم بدانم استواری‌ت در راه خدا چقدر است. آن موقع‌ها کسی با پای مصنوعی آشنایی نداشت. ابراهیم گاهی مجبور می‌کرد پای مصنوعی‌شان را دم در بگذارند. خاله یکبار وقتی آمده بود در خانه ما، پا را که دیده بود همانجا حالش بد می‌شود. وقتی هم که می آمدند برای ناهار یا شام، ابراهیم اجازه نمی‌داد خورش‌ها را داخل خورش‌خوری بریزیم. در یک سینی بزرگ برنج می‌ریخت، همه خورش‌ها را هم رویش می‌ریخت و با کلی بگو و بخند غذا می‌خوردند. می‌گفت در جبهه اینطوری غذا می‌خورند. اینجا هم پشت جبهه است و باید همینطوری غذا بخورند. اگر در خورش بخورند حسابی بدعادت می‌شوند.»

آقای هادی درباره شوخ طبعی ابراهیم می‌گوید:« ما خانه کوچکی داشتیم که ۳۹‌متر بیشتر نبود. شب ها که می‌خواستیم بخوابیم همینطور کنار هم جا می انداختیم. پدر خوش‌اخلاقی داشتیم. هیچ‌وقت دعوایمان نمی‌کرد. موقع خواب از روی شوخی من و ابراهیم دست و پاهای پدرمان را می‌گرفتیم و بلند می‌کردیم و سرجایش می‌گذاشتیم.»

مهربانی ابراهیم با اسرای عراقی زبانزد بود.

ابراهیم هربار که زخمی‌ می‌شود مجبوراست برگردد به خانه و مدتی خانه‌نشین شود اما هربار قبل از بهبودی کامل دوباره بی‌هوا می‌رود. خانم هادی می گوید این علاقه از قبل انقلاب زیرسازی شده بود و در زمان جنگ بروز می کرد:«یکبار مجروح شده بود و پایش خیلی درد می‌کرد و همیشه یک عصای چوبی همراهش بود. پایش طوری بود که نمی‌توانست کفش بپوشد، خواست باهمان وضعیت برود ما گفتیم نرو وقتی خیلی اصرار کردیم گفت من حرفی ندارم اما اگر سرپل صراط حضرت زهرا جلوی شما را بگیرد و بگوید چرا نگذاشتی؟ شما جواب می‌دهی؟ مادرم گفت:«نه» شنیده‌ام در همان رمل‌های فکه باهمان دمپایی حرکت می‌کرده و دوستانش گفته بودند ابراهیم اینطوری خیلی سخت است و او گفته‌است که نه سخت نیست. یکبار دیدم در خانه دولادولا راه می‌رود. گفتم چی شده؟ گفت کمرم درد می‌کند. ساکش را که باز کردم دیدم یه عکس در بیمارستان انداخته‌است. گفتم بیمارستان بودی؟ گفت عکس را دیدی؟ گفتم خب چشمم خورد. بعد کاشف به عمل آمد یکی از اسرای زخمی سنگین وزن عراقی را روی دوشش از تپه پایین می‌آورد و چون سنگین بوده آپاندیسش می‌ترکد.‌ همیشه رفتارش با اسرا اینقدر مهربانانه بود که برخی را عصبانی می‌کرد. طوری که زبانزد شده بود.»

وقتی شب دیر می‌آمد در حیاط می‌خوابید

ابراهیم خواب عجیبی دیده‌است. اما به هیچ‌کس نمی‌گوید چه دیده فقط یکباره از خواب می‌پرد و آماده رفتن می‌شود. سوار بر موتور با خواهرش خداحافظی می‌کند. حتی به برخی می‌گوید که سفر آخر است. وقتی برای مرتب کردن ریش‌هایش پیش برادرش می‌رود اتفاق بامزه‌ای می‌افتد آقای هادی می‌گوید:« زمانی که آماده رفتن شده بود. به من گفت بیا ریشم را مرتب کن. من هم از ته برایش زدم. خیلی ناراحت شد. گفتم خب موخوره گرفته بود و من هم از ته زدم تا جدید در بیاید. فردای آن شب به خاطر کوتاه شدن ریش رویش نمی‌شد اینطوری بیرون برود و چفیه‌ را روی صورت پیچید که معلوم نشود. بعد از مفقود شدن ابراهیم وقتی عکسهای هوایی را فرستادند. یکی از شهدا با آن ریش بلند عین ابراهیم بود. اما من مطمئن گفتم نیست. چون سه هفته بعد از کوتاه کردن ریش‌هایش شهید شده بود.»

عملیات که تمام می‌شود از ابراهیم خبری نیست. نه تنها از ابراهیم از بسیاری از همرزمانش خبری نیست. تمام شهدا زیر آسمان فکه مانده‌است.‌ اما هیچ کس شهادت ابراهیم را ندیده‌است. طوری که برخی گمان به زنده بودن ابراهیم دارند. آقای هادی می‌گوید:« هیچ خبری از ابراهیم نداشتیم. عده‌ای می‌گفتند حتما اسیر شده‌است. یک عده هم می‌گفتند ابراهیم خودش گفته بود که تن به اسارت نمی‌دهد. مادرم چند روزی بود دلش شور می‌زد انگار به دلش افتاده بود که چه خبر است. آخر مجبور شدیم حقیقت را بگوییم. اینکه یک هفته‌است هیچ کس از ابراهیم خبر ندارد. یک سری می‌خواستند بروند و داخل کانال و دنبال ابراهیم بگردند اما نگذاشتند چون نمی‌شد. یک سری آنقدر مطمئن از اسارت ابراهیم حرف می‌زدند که ۱۰ سال بعد زمان بازگشت اسرا خواستند خانه مان را چراغانی کنند که ما نگذاشتیم. گفتیم هر وقت از لب مرز خبر آوردند چراغانی کنید. چون اگر نیاید حال مادرم بدتر می‌شود. اتفاقا یکی از اسرا دقیقا نامش «ابراهیم هادی» بود که اصفهانی بود. اسرا آمدند اما ابراهیم نیامد. بعد ازآن چیزی نگذشت که مادر هم حالش بد شد و فوت کرد. ابراهیم معمولا دیر به خانه می آمد اما هیچ وقت در نمی‌زد؛ چون نمی‌خواست اهل خانه را بیدار کند برای همین تا اذان صبح در بالکن حیاط می‌خوابید. بعد از اذان به شیشه می زد و همه را بیدار می‌کرد. بعد از رفتنش هربار باد و باران به شیشه می‌زد مادرم از جا می‌پرید و می‌گفت:«ابراهیم آمده است» آخری‌ها مدام یخ و برفک یخچال می‌خورد. می‌گفت جگرم می‌سوزد. راست می‌گفت، دکتر هم حرف مادرم را تایید کرد.»

بسیاری از شهدای مدافع حرم امروز پیروان ابراهیم بودند

بیشتر از ۸ سال پیش وقتی یکی نفر سراغ خانواده شهید ابراهیم هادی می‌رود و از آن‌ها می‌خواهد که برای نوشتن کتاب به او کمک کنند. هیچ‌کس گمان نمی‌کرد این کتاب امروز به چاپ صدم خودش نزدیک شود. کتابی که ابراهیم هادی را حسابی سر زبان‌ها بیندازد و نقطه عطف زندگی بسیاری از جوان‌های امروزی شود. آقای هادی می‌گوید:« قبلا چندنفر آمده بودند که این کار را انجام دهند، اما فقط عکس‌هایمان را گرفتند و دیگر خبری از آنها نشد. برای همین این بار خیلی جدی نگرفتیم. خیلی از دوستان هم با نویسنده صحبت نکردند. تصور هم نمی‌کردند کتاب تا این اندازه پرفروش شود. اولین تیراژ کتاب را که چاپ کردند در وزارت کشور یک برنامه گرفتند که همینطور به حاضران کنار غذا کتاب می‌دادند. عده ای هم جعبه‌ای می‌بردند که اصلا خوب نبود. اما کم کم کتاب جای خودش را باز کرد. مردم مدام درخواست کتاب می‌کردند تا به اینجا رسید که وقتی در برنامه خندوانه رامبد جوان چاپ هشتاد و خرده‌ای کتاب را دید تعجب کرد.»

خواندن کتاب «سلام بر ابراهیم» بعضی‌ها را حتی به جبهه فرستاده‌است تا ابراهیم الگوی رزمندگان امروز نیز باشد و به گفته خواهر شهید:« شهیدان در حال حاضر هم راهگشا هستند. شهید هادی ذولفقاری و مهدی عزیزی منزل ما زیاد می‌آمدند. شهید اسدالهی هم همه مراسم‌های ابراهیم را می‌آمد. این بچه‌ها یک‌ طورهایی پیروان ابراهیم بودند که همگی بچه‌ محل‌های خودمان بودند. هادی ذولفقاری سعی می‌کرد کارهای ابراهیم را انجام دهد یعنی اگر چشمش به نامحرم می‌افتاد سوزن می‌زد. در یکی از مراسم‌های ابراهیم، با طلبه‌های غیرایرانی و اروپایی مواجه شدم که از این کتاب تاثیر گرفتند. حتی دخترخانم‌های زیادی را دیده‌ام که بعد از خواندن کتاب روند زندگی‌شان تغییر کرد و محجبه شده‌اند.»

یادمان ابراهیم اتفاقی درست جایی‌ست که خودش نشان داده بود

ابراهیم شهید گمنام است. اما در قطعه ۲۶ بهشت زهرا روی قبر یکی دیگر از شهدای گمنام یادمانی برای ابراهیم هادی وجود دارد تا یکی از شلوغ‌ترین قسمت‌های بهشت زهرا باشد. خانم هادی دراین باره می‌گوید:« همیشه می‌گفت من اگر بروم می‌دانم دیگر بر نمی‌گردم مبادا یک وجب از خاک اینجا را برای من اشغال کنید. اصلا دنبال این چیزها نبود و نبودیم. گاهی به ما می‌گفتند این کتابی که دارد چاپ می‌شود چقدرش به شما می‌رسد خیلی‌ها به نام ابراهیم باشگاه و رستوران زده‌اند ما می‌گوییم تو را خدا این کارها را نکنید چون مردم فکر می‌کنند ماهم سهمی داریم. یادمان هم به همین خاطر راضی نبودیم. اما گفتند شما کار نداشته باشید ما دوست داریم با این کار جوان‌ها را ابراهیم آشنا کنیم. یکی از اقوام ما در عملیات بیت المقدس شهید شد و ما برای دفن این شهید به بهشت زهرا رفتیم. پای ابراهیم خیلی درد می‌کرد و یک عصای چوبی همراهش بود. گفت عجب جای خوبی را انتخاب کردی، اینجا هرکی رد شوی آدم را می‌بیند. منم اینجا می‌آیم. وقتی برایش یادمان گرفتند، دیدم دقیقا همان‌جایی ست که خودش نشان داده بود.»

*مجله مهر
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار