بذلهگو و شوخطبع بود. گوشه و کنایه میزد، اما زخمی نمیکرد، چون شوخیهایش نیش دار نبود. صورتش جدی بود، اما شادی در کلمات و گفتههایش میدرخشید.
یاد دارم ظهری بود و در چادر نشسته بودیم، بساط بریز و بپاش او در شوخی و تیکه پراکنی پهن شده بود. این بار نماز شبخوانها را نشانه رفت. میگفت: «نماز شب یعنی چی! مردی و معنویت به نماز شب خوندن نیست، مرد اونه که توی میدان مین زیر آتیش دشمن کار کنه. خودتونُ سر کار گذاشتید» و خلاصه او میگفت ما هم میخندید.
نیمه شب بود و از مسیر سرویس دستشوییهای مقر الوارثین به سمت حسینیه و چادرها میرفتم که دیدم یک نفر پتو روی سرش کشیده که کسی او را نشناسد و داشت به سمت حسینیه میرفت.
در تاریکی چهرهاش قابل شناسایی نبود، اما از طرز راه رفتنش معلوم بود حاج رسول است. چون درعملیات نصر ۴ ترکش به پایش خورد و رباطش پاره شده بود و وقت راه رفتن پاهایش را روی زمین میکشید. حاج رسول به سمت نیایش با محبوب میرفت و من هم به سمت چادرها به ادامه خواب غفلت.
روابط عمومیاش ۲۰ بود و وقتی هم بهش نزدیک میشدی و رفاقت میکردی دیگه دوست نداشتی از او جدا بشوی. عملیات هم که میرفتیم در اوج سختی و تلخیهای عملیات، او را پر روحیه و انرژی میدیدیم. در جگر داری و دلاوری زبانزد بود.
جعفر طهماسبی از همرزمان شهید تعریف میکرد: یک هفته قبل از شهادتش، من و رسول در چادر بچههای تخریب لشکر ۱۰ در مقر الوارثین تنها شدیم، او با خودش خلوت کرده بود، دیدم صورتش خیس است، انگار گریه کرده بود، تا من را دید با آستین لباسش اشکهایش را پاک کرد.
دیدم حال و حوصله شوخی ندارد، کمی با هم درد دل کردیم. رسول بدون مقدمه با نگرانی گفت: «نمیدونم چرا کار ما درست نمیشه. همه رفقای ما یکی یکی رفتند و داره جنگ تموم میشه و ما هنوز زندهایم. تورو خدا بیاییم یه کاری کنیم. یک عده هنوز تو گردان نیومده پرواز میکنند.» دیدم حال خوبی دارد، او را به حال خودش گذاشتم و بدون خداحافظی ازش جدا شدم.
رسول فیروزبخت در پاییز سال ۶۶ با انفجار مین والمرا با شهید حاج قاسم اصغری پر کشید.