نگاهی به رمان «یکی من، یکی تو»
اصولاً مخاطب با رمانهایی که کلماتش «تصویر» داشته باشد بهتر ارتباط میگیرد و آن را با ولع بیشتری دنبال میکند.
شهدای ایران: تصویرسازی در پرداخت داستان باعث میشود حوادث داستان قابل لمس و باورپذیرتر بشود. در ادبیات اصطلاحی است به اسم «ایماژ» یا تصویرگرایی، البته این سبک نوشتن در اصل مربوط به «شعر» است که در اوایل قرن بیستم توسط گروهی ازشاعران امریکایی و انگلیسی وارد ادبیات دنیا شد، اما بعدها به داستاننویسی هم نفوذ پیدا کرد. مهمترین ویژگی رمان ۸۸ صفحهای «یکی من، یکی تو» نوشته اکبر خوردچشم، تصویری بودن آن است. ناشر این رمان دفاع مقدس که از ۱۶ فصل تشکیل شده، انتشارات صریر است.
نگاهی به کتاب
این رمان که رگههایی از طنز هم در پرداخت آن وجود دارد در مورد پسر نوجوانی به اسم علی است که به همراه چند رزمنده دیگر برای شناسایی به مقر دشمن در مرز عراق میروند و بعد از شهید شدن دوستانش تنها میشود و مسیر برگشتن به پایگاه رزمندگان ایرانی را گم میکند و این درحالی است که برگه نقشه مناطق شناسایی شده را یکی از رزمندههای مجروح، قبل از شهادت به رسم امانت به او داده است. در همان گیرودار، یک نوجوان عراقی به اسم جاسم که زخمی و بیرمق روی خاکها افتاده، به هم پستش میخورد که همسن و سال خودش است. علی به او کمک میکند، آنها باهم دوست میشوند و ماجراهای تلخ و شیرینی که برای آنها در طول داستان رخ میدهد، چارچوب و ساختمان رمان را تشکیل میدهد، البته رفاقت آنها باهم نصفونیمه است؛ گاهی باهم مشاجره و دعوا دارند و قهرند و گاهی هم باهم خوب هستند. سرباز عراقی به دلیل اختلاف با فرمانده بعثیاش از گردان فرار کرده و از ترس اعدام شدن متواری شده است. سومین شخصیت کلیدی رمان «ستوان خالد» عراقی است که با تکاورهای تا دندان مسلحش اول تا آخر داستان مثل سایه جاسم و علی را دنبال میکنند.
ویژگیهای داستان
ساختار و پرداخت این داستان تا حدودی نو و بکر است. نویسنده رمان برخلاف بعضی از از داستاننویسها نخواسته چشم بسته و طوطیوار ماجراهای داستان را سریع تعریف کند و رد شود. او در رمانش از توصیفهای کوتاه و به موقعی استفاده کرده و همه صحنههای زمان و مکان داستان را مثل یک نقاش به تصویر کشیده است.
روایتهای غیرمنطقی در رمان
در داستانهای واقعگرا نویسنده باید مراقب باشد که مخاطبِ کتابش را فریب ندهد. وقتی خواننده به نویسنده اطمینان کند و قلم او را باور کند، مطمئناً تا پایان داستان کتابش را زمین نخواهد گذاشت. به رغم خوشخوان بودن و زیبایی نثر این رمان، ما در طول داستان، با چند اتفاق غیرمعقول روبهرو میشویم: «اولی زمانی است که علی بعد از رها کردن جاسمِ زخمی در بیابان، مسیر خودش را از او جدا کرده و ناخودآگاه از یک خانه روستایی لب مرز سر درمیآورد و در آنجا از شدت خستگی و بیرمقی، به خواب میرود. در همان موقع یک مار سمی و خطرناک از گوشه اتاق به طرف او میخزد و بازوی او را نیش میزند. ناگهان جاسم که فرسنگها از او دور است، مثل یک سوپرمن از راه میرسد و علی را از مرگ نجات میدهد. او با دهانش زهر مار را از بدن علی بیرون میکشد و با چفیهاش دست او را میبندد.» در جایی دیگر در فصلهای میانی داستان هنگامی که جاسم شبانه توی یک باتلاق گیر کرده و در حال فرو رفتن است، یکهو علی به صورت کاملاً اتفاقی روبهرویش سبز میشود و به کمک یک تکه آهن او را نجات میدهد و در واقع کار جاسم را تلافی میکند و آنها دوباره باهم رفیق میشوند. اگر قرار است ما داستان واقعگرا بنویسیم پس باید با مخاطب صادق باشیم و به درکش احترام بگذاریم، این صحنهها ما را یاد داستانهای علمی- تخیلی میاندازد. اگر در یک داستان رئال تمام ماجراها و پیشامدهایش، برحسب یک اتفاق و به صورت شانسی به وجود بیاید، آن وقت دیگر نمیتوان سبک آن داستان را واقعگرا نامید. مورد دوم هم اینکه بهتر بود نویسنده از لهجه عربی برای جاسم استفاده میکرد، هرچند مادر او خرمشهری است، اما به هر حال در عراق به دنیا آمده، بنابراین ما در داستان میبینیم که جاسم عراقی، دارد به زبان تهرانی با علی حرف میزند: «جون داداش ناز نکن...» یا «.. کنسرو لوبیا خیلی حال میده...» و اینها کمی از کیفیت این رمان کاسته است.
نگاهی به کتاب
این رمان که رگههایی از طنز هم در پرداخت آن وجود دارد در مورد پسر نوجوانی به اسم علی است که به همراه چند رزمنده دیگر برای شناسایی به مقر دشمن در مرز عراق میروند و بعد از شهید شدن دوستانش تنها میشود و مسیر برگشتن به پایگاه رزمندگان ایرانی را گم میکند و این درحالی است که برگه نقشه مناطق شناسایی شده را یکی از رزمندههای مجروح، قبل از شهادت به رسم امانت به او داده است. در همان گیرودار، یک نوجوان عراقی به اسم جاسم که زخمی و بیرمق روی خاکها افتاده، به هم پستش میخورد که همسن و سال خودش است. علی به او کمک میکند، آنها باهم دوست میشوند و ماجراهای تلخ و شیرینی که برای آنها در طول داستان رخ میدهد، چارچوب و ساختمان رمان را تشکیل میدهد، البته رفاقت آنها باهم نصفونیمه است؛ گاهی باهم مشاجره و دعوا دارند و قهرند و گاهی هم باهم خوب هستند. سرباز عراقی به دلیل اختلاف با فرمانده بعثیاش از گردان فرار کرده و از ترس اعدام شدن متواری شده است. سومین شخصیت کلیدی رمان «ستوان خالد» عراقی است که با تکاورهای تا دندان مسلحش اول تا آخر داستان مثل سایه جاسم و علی را دنبال میکنند.
ویژگیهای داستان
ساختار و پرداخت این داستان تا حدودی نو و بکر است. نویسنده رمان برخلاف بعضی از از داستاننویسها نخواسته چشم بسته و طوطیوار ماجراهای داستان را سریع تعریف کند و رد شود. او در رمانش از توصیفهای کوتاه و به موقعی استفاده کرده و همه صحنههای زمان و مکان داستان را مثل یک نقاش به تصویر کشیده است.
روایتهای غیرمنطقی در رمان
در داستانهای واقعگرا نویسنده باید مراقب باشد که مخاطبِ کتابش را فریب ندهد. وقتی خواننده به نویسنده اطمینان کند و قلم او را باور کند، مطمئناً تا پایان داستان کتابش را زمین نخواهد گذاشت. به رغم خوشخوان بودن و زیبایی نثر این رمان، ما در طول داستان، با چند اتفاق غیرمعقول روبهرو میشویم: «اولی زمانی است که علی بعد از رها کردن جاسمِ زخمی در بیابان، مسیر خودش را از او جدا کرده و ناخودآگاه از یک خانه روستایی لب مرز سر درمیآورد و در آنجا از شدت خستگی و بیرمقی، به خواب میرود. در همان موقع یک مار سمی و خطرناک از گوشه اتاق به طرف او میخزد و بازوی او را نیش میزند. ناگهان جاسم که فرسنگها از او دور است، مثل یک سوپرمن از راه میرسد و علی را از مرگ نجات میدهد. او با دهانش زهر مار را از بدن علی بیرون میکشد و با چفیهاش دست او را میبندد.» در جایی دیگر در فصلهای میانی داستان هنگامی که جاسم شبانه توی یک باتلاق گیر کرده و در حال فرو رفتن است، یکهو علی به صورت کاملاً اتفاقی روبهرویش سبز میشود و به کمک یک تکه آهن او را نجات میدهد و در واقع کار جاسم را تلافی میکند و آنها دوباره باهم رفیق میشوند. اگر قرار است ما داستان واقعگرا بنویسیم پس باید با مخاطب صادق باشیم و به درکش احترام بگذاریم، این صحنهها ما را یاد داستانهای علمی- تخیلی میاندازد. اگر در یک داستان رئال تمام ماجراها و پیشامدهایش، برحسب یک اتفاق و به صورت شانسی به وجود بیاید، آن وقت دیگر نمیتوان سبک آن داستان را واقعگرا نامید. مورد دوم هم اینکه بهتر بود نویسنده از لهجه عربی برای جاسم استفاده میکرد، هرچند مادر او خرمشهری است، اما به هر حال در عراق به دنیا آمده، بنابراین ما در داستان میبینیم که جاسم عراقی، دارد به زبان تهرانی با علی حرف میزند: «جون داداش ناز نکن...» یا «.. کنسرو لوبیا خیلی حال میده...» و اینها کمی از کیفیت این رمان کاسته است.