توضیحاتم که تمام شد، آقا لبخندی بهمعنای خداحافظی به من زدند ولی نه، من هنوز چیزی از کارت عروسی نگفته بودم. اگر نمیگفتم حسرتش برای همیشه در دلم میماند.
شهدای ایران: «دوشنبه بههمراه کارت ملی در حوزه هنری تهران حضور داشته باشید.»
این متن یک پیام بود، یک پیام بین صدها پیام ارسالشده به گوشی من. اما یک پیام عادی نبود. اهالی شعر خوب میدانند دریافت چنین پیامی در نیمههای ماه مبارک رمضان چه معنایی دارد. چندینبار پیام را خواندم. به خودم گفتم: «خیلی خوشحال نباش، شاید اشتباه شده باشد.» هنوز در کشاکش شک و یقین بودم که تماس تلفنی از طرف حوزه هنری تمام تردیدهایم را از بین برد. آری درست بود، من برای حضور در جلسه دیدار شاعران با رهبر معظم انقلاب اسلامی دعوت شده بودم.
لحظه عجیبی بود؛ خوشحالی همراه با اضطراب. ابتدا موضوع را به همسرم گفتم و قرار شد یک کتاب بهعنوان هدیه برای آقا ببرم. هدیه را به همسرم نشان دادم، او نیز تایید کرد که با توجه به علاقه رهبری به مطالعه و پژوهش هدیه مناسبی است. دیگر باید وسایلم را جمع میکردم و برای سفر به تهران آماده میشدم. همسرم با وجود تمام مشغلهای که آن روزها داشت، آمد و با حوصله در بستن کولهام کمکم کرد، چراکه آن روزها نزدیک مراسم عروسیمان بود و درحال انجام تدارکات و برنامهریزیهای مراسم بودیم. حین جمع کردن وسایل با همسرم درباره مراسم صحبت میکردیم و قرار شد بعد از برگشتن من، فهرستی از میهمانها تهیه کنیم و براساس آن کارتهای دعوت را پشتنویسی کنیم.
وقتی صحبت از کارت عروسی شد ناگهان تصمیم و آرزوی همیشگیام یادم آمد و عجیب مرا به فکر فرو برد. حتما میپرسید کدام تصمیم؟ همان تصمیمی که همیشه برای عروسی از ذهنم میگذشت، یعنی پست کردن کارت دعوت عروسی به بیت مقاممعظمرهبری. اما حالا شرایط فرق کرده بود، من خودم راهی بیت بودم. بله، نیازی به پست کردن نبود. میتوانستم خودم کارت دعوت را به دست رهبر بدهم. ذوقی عجیب وجودم را فرا گرفته بود. ایستادم و شروع به راه رفتن کردم، نمیدانستم چه کار باید بکنم. از شدت اشتیاق دست و پایم را گم کرده بودم. تصمیم گرفتم فعلا به همسرم چیزی نگویم. از این میترسیدم اگر او را در جریان قرار بدهم و بعد نتوانم کارت را به دست رهبر برسانم، دلش بدجور بشکند. پس دور از چشمش یک کارت دعوت برداشتم و پشتش نوشتم: «بااحترام، خدمت رهبر عزیزم جناب سیدعلی حسینیخامنهای»
کارت را گذاشتم لای کتابی که قرار بود هدیه بدهم. عصر روز بعد تهران بودم. وارد محوطه حوزه هنری شدم. ابتدا مدارک شناسایی را نشان دادم و کارت میهمان را تحویل گرفتم. بعد هدیهام را بههمراه کارت دعوت عروسی برای بازرسی به مسئول مربوطه دادم. گفتند هدایا بعد از ورود به بیت به شما تحویل داده میشود.
به محوطه برگشتم و با دوستانم که آنها هم برای دیدار دعوت شده بودند، مشغول صحبت شدم. حرفهای دوستانم را میشنیدم ولی تمام حواسم روی تقدیم کارت دعوت متمرکز بود. اینکه چه بگویم یا اینکه نکند حرف نامربوطی بزنم. غرق در این افکار بودم که دوستم صدایم زد و گفت: «بیا! اتوبوسها آمدند.» سوار شدیم. چشمانم خیره به ساختمانها و خیابانها بود ولی هیچکدامشان را نمیدیدم. مدام تصوراتم از لحظه صحبت من با آقا جلوی چشمانم میآمد و جملاتی را که باید میگفتم، در ذهن مرور میکردم.
پیاده شدیم و بعد از کمی انتظار و بازرسی بدنی وارد محوطه بیت شدیم.
لحظهبهلحظه بر اضطراب و اشتیاق من افزوده میشد. بسته هدایا را آوردند، با ذوق تمام بهسمتش رفتم و شروع به جستوجو کردم، ولی هرچه گشتم، هدیهام را پیدا نکردم. خبری از کتابم نبود. یعنی گم شده بود؟ داشتم کمکم نگران میشدم که دیدم قسمت دوم هدایا را نیز آوردند و خوشبختانه هدیهام را پیدا کردم.
منتظر شدیم. کمی بعد صندلی آقا را آوردند و در محل خودش قرار دادند. این یعنی ورود آقا نزدیک است. نگاهها خیره بهسمت در ورودی محوطه بود. انتظار و اشتیاق بهراحتی در چشمان میهمانها دیده میشد.
آقا آمدند. همه به احترامشان بلند شدیم. آهسته بهسمت ما آمدند و روی صندلی نشستند. ما صف کشیدیم تا بهنوبت جلو برویم. آقا سعی میکردند مختصر صحبت کنند و بیشتر حرف میهمان را بشنوند تا نوبت به افراد بیشتری برسد. حالا دیگر فقط دو نفر جلوتر از من بودند. من همچنان داشتم جملاتی را که قرار است بگویم در ذهن مرور میکردم.
فقط یک نفر مانده بود. من کمی جلوتر رفتم که بلافاصله بعد از تمام شدن صحبتش روبهروی آقا بنشینم و هدیهام را تقدیم کنم. تلاش کردم تا حدامکان نزدیک باشم تا بهخاطر ازدحام جمعیت نوبتم را از دست ندهم. نفر جلویی من صحبتش تمام شد و برخاست. من کمی بهجلو خم شدم تا زودتر روبهروی آقا قرار بگیرم ولی در همین لحظه یکی از همراهان رهبری به ایشان گفتند: «آقا اگر اجازه بدهید چند خانم هم جلو بیایند.» آقا پذیرفتند. من دیگر مطمئن شدم که با این فشار جمعیت حتما یک نفر دیگر جلوی من قرار خواهد گرفت. نمیدانستم میتوانم همین جلو بمانم تا صحبت آقا با خانمها تمام شود یا نه. در همین فکر بودم که دیدم آقا که درحال گوش دادن به صحبتهای آن خانم بودند، دستشان را سمت من آوردند و کتابم را گرفتند و روی زانویشان گذاشتند.
سپس دستم را گرفتند و نگه داشتند تا صحبت آن خانم تمام شود. گویا آقا متوجه نگرانی من شده بودند، میخواستند با گرفتن دستم بگویند: «حواسم هست که نوبت توست، نگران نباش.» حالا خیالم راحت شده بود که نفر بعدی من خواهم بود. دوست نداشتم آقا دستم را رها کنند. دیگر نوبت من رسیده بود. رودررو و زانو به زانوی رهبر انقلاب نشسته بودم. باید حرف میزدم ولی تمام جملاتم از ذهنم پاک شده بود. هیچچیز یادم نمیآمد. آقا متوجه اضطرابم شدند و پرسیدند: «کتاب داستان است؟» من که یخم آب شده بود، جواب دادم: «آقا پژوهشی است درباره پیشینه داستان کوتاه در گیلان.» کمی درمورد کتاب برایشان توضیح دادم. ایشان مشتاقانه گوش میدادند و سوالاتی هم درباره کتاب پرسیدند.
توضیحاتم که تمام شد، آقا لبخندی بهمعنای خداحافظی به من زدند ولی نه، من هنوز چیزی از کارت عروسی نگفته بودم. اگر نمیگفتم حسرتش برای همیشه در دلم میماند. خجالت را کنار گذاشتم، با تمام سرعتی که میتوانستم این کلمات را قطار کردم و گفتم: «آقا آخر ماه عروسیام است. کارت دعوتم را هم به شما دادهام.» آقا بعد از تبریک بهشوخی گفتند: «میفرمایید بیایم یعنی؟!» اطرافیان خندیدند و من باذوق گفتم: «افتخار میدهید آقا.» از صف خارج شدم. در تمام مدت حضورم در بیت از سفره افطار گرفته تا زمان شعرخوانیها مدام به یاد صحبتهایم با آقا بودم. احساس میکردم خواب بودم.
فردای آن روز در راه برگشت، همسرم که فیلم دیدار را از تلویزیون دیده بود و تازه از ماجرای کارت باخبر شده بود، با من تماس گرفت. هنوز یادم نمیرود با چه ذوقی از من خواست تا داستان را برایش تعریف کنم.
چندروز بعد از مراسم عروسی، یک بسته پستی به دستم رسید که در قسمت فرستنده نوشته شده بود: «دفتر مقام معظم رهبری». بله، آقا به تبریک گفتن ساده بسنده نکرده بودند و با ارسال هدیهای شادی وصلت ما را دوچندان کرده بودند. از آن روز بهبعد هربار چشمم به هدایای رهبر میافتد، خدا را شکر میکنم و از خود میپرسم در کدام کشور دنیا ارتباط بین مردم عادی با شخص اول مملکت تا این اندازه صمیمانه است.
این متن یک پیام بود، یک پیام بین صدها پیام ارسالشده به گوشی من. اما یک پیام عادی نبود. اهالی شعر خوب میدانند دریافت چنین پیامی در نیمههای ماه مبارک رمضان چه معنایی دارد. چندینبار پیام را خواندم. به خودم گفتم: «خیلی خوشحال نباش، شاید اشتباه شده باشد.» هنوز در کشاکش شک و یقین بودم که تماس تلفنی از طرف حوزه هنری تمام تردیدهایم را از بین برد. آری درست بود، من برای حضور در جلسه دیدار شاعران با رهبر معظم انقلاب اسلامی دعوت شده بودم.
لحظه عجیبی بود؛ خوشحالی همراه با اضطراب. ابتدا موضوع را به همسرم گفتم و قرار شد یک کتاب بهعنوان هدیه برای آقا ببرم. هدیه را به همسرم نشان دادم، او نیز تایید کرد که با توجه به علاقه رهبری به مطالعه و پژوهش هدیه مناسبی است. دیگر باید وسایلم را جمع میکردم و برای سفر به تهران آماده میشدم. همسرم با وجود تمام مشغلهای که آن روزها داشت، آمد و با حوصله در بستن کولهام کمکم کرد، چراکه آن روزها نزدیک مراسم عروسیمان بود و درحال انجام تدارکات و برنامهریزیهای مراسم بودیم. حین جمع کردن وسایل با همسرم درباره مراسم صحبت میکردیم و قرار شد بعد از برگشتن من، فهرستی از میهمانها تهیه کنیم و براساس آن کارتهای دعوت را پشتنویسی کنیم.
وقتی صحبت از کارت عروسی شد ناگهان تصمیم و آرزوی همیشگیام یادم آمد و عجیب مرا به فکر فرو برد. حتما میپرسید کدام تصمیم؟ همان تصمیمی که همیشه برای عروسی از ذهنم میگذشت، یعنی پست کردن کارت دعوت عروسی به بیت مقاممعظمرهبری. اما حالا شرایط فرق کرده بود، من خودم راهی بیت بودم. بله، نیازی به پست کردن نبود. میتوانستم خودم کارت دعوت را به دست رهبر بدهم. ذوقی عجیب وجودم را فرا گرفته بود. ایستادم و شروع به راه رفتن کردم، نمیدانستم چه کار باید بکنم. از شدت اشتیاق دست و پایم را گم کرده بودم. تصمیم گرفتم فعلا به همسرم چیزی نگویم. از این میترسیدم اگر او را در جریان قرار بدهم و بعد نتوانم کارت را به دست رهبر برسانم، دلش بدجور بشکند. پس دور از چشمش یک کارت دعوت برداشتم و پشتش نوشتم: «بااحترام، خدمت رهبر عزیزم جناب سیدعلی حسینیخامنهای»
کارت را گذاشتم لای کتابی که قرار بود هدیه بدهم. عصر روز بعد تهران بودم. وارد محوطه حوزه هنری شدم. ابتدا مدارک شناسایی را نشان دادم و کارت میهمان را تحویل گرفتم. بعد هدیهام را بههمراه کارت دعوت عروسی برای بازرسی به مسئول مربوطه دادم. گفتند هدایا بعد از ورود به بیت به شما تحویل داده میشود.
به محوطه برگشتم و با دوستانم که آنها هم برای دیدار دعوت شده بودند، مشغول صحبت شدم. حرفهای دوستانم را میشنیدم ولی تمام حواسم روی تقدیم کارت دعوت متمرکز بود. اینکه چه بگویم یا اینکه نکند حرف نامربوطی بزنم. غرق در این افکار بودم که دوستم صدایم زد و گفت: «بیا! اتوبوسها آمدند.» سوار شدیم. چشمانم خیره به ساختمانها و خیابانها بود ولی هیچکدامشان را نمیدیدم. مدام تصوراتم از لحظه صحبت من با آقا جلوی چشمانم میآمد و جملاتی را که باید میگفتم، در ذهن مرور میکردم.
پیاده شدیم و بعد از کمی انتظار و بازرسی بدنی وارد محوطه بیت شدیم.
لحظهبهلحظه بر اضطراب و اشتیاق من افزوده میشد. بسته هدایا را آوردند، با ذوق تمام بهسمتش رفتم و شروع به جستوجو کردم، ولی هرچه گشتم، هدیهام را پیدا نکردم. خبری از کتابم نبود. یعنی گم شده بود؟ داشتم کمکم نگران میشدم که دیدم قسمت دوم هدایا را نیز آوردند و خوشبختانه هدیهام را پیدا کردم.
منتظر شدیم. کمی بعد صندلی آقا را آوردند و در محل خودش قرار دادند. این یعنی ورود آقا نزدیک است. نگاهها خیره بهسمت در ورودی محوطه بود. انتظار و اشتیاق بهراحتی در چشمان میهمانها دیده میشد.
آقا آمدند. همه به احترامشان بلند شدیم. آهسته بهسمت ما آمدند و روی صندلی نشستند. ما صف کشیدیم تا بهنوبت جلو برویم. آقا سعی میکردند مختصر صحبت کنند و بیشتر حرف میهمان را بشنوند تا نوبت به افراد بیشتری برسد. حالا دیگر فقط دو نفر جلوتر از من بودند. من همچنان داشتم جملاتی را که قرار است بگویم در ذهن مرور میکردم.
فقط یک نفر مانده بود. من کمی جلوتر رفتم که بلافاصله بعد از تمام شدن صحبتش روبهروی آقا بنشینم و هدیهام را تقدیم کنم. تلاش کردم تا حدامکان نزدیک باشم تا بهخاطر ازدحام جمعیت نوبتم را از دست ندهم. نفر جلویی من صحبتش تمام شد و برخاست. من کمی بهجلو خم شدم تا زودتر روبهروی آقا قرار بگیرم ولی در همین لحظه یکی از همراهان رهبری به ایشان گفتند: «آقا اگر اجازه بدهید چند خانم هم جلو بیایند.» آقا پذیرفتند. من دیگر مطمئن شدم که با این فشار جمعیت حتما یک نفر دیگر جلوی من قرار خواهد گرفت. نمیدانستم میتوانم همین جلو بمانم تا صحبت آقا با خانمها تمام شود یا نه. در همین فکر بودم که دیدم آقا که درحال گوش دادن به صحبتهای آن خانم بودند، دستشان را سمت من آوردند و کتابم را گرفتند و روی زانویشان گذاشتند.
سپس دستم را گرفتند و نگه داشتند تا صحبت آن خانم تمام شود. گویا آقا متوجه نگرانی من شده بودند، میخواستند با گرفتن دستم بگویند: «حواسم هست که نوبت توست، نگران نباش.» حالا خیالم راحت شده بود که نفر بعدی من خواهم بود. دوست نداشتم آقا دستم را رها کنند. دیگر نوبت من رسیده بود. رودررو و زانو به زانوی رهبر انقلاب نشسته بودم. باید حرف میزدم ولی تمام جملاتم از ذهنم پاک شده بود. هیچچیز یادم نمیآمد. آقا متوجه اضطرابم شدند و پرسیدند: «کتاب داستان است؟» من که یخم آب شده بود، جواب دادم: «آقا پژوهشی است درباره پیشینه داستان کوتاه در گیلان.» کمی درمورد کتاب برایشان توضیح دادم. ایشان مشتاقانه گوش میدادند و سوالاتی هم درباره کتاب پرسیدند.
توضیحاتم که تمام شد، آقا لبخندی بهمعنای خداحافظی به من زدند ولی نه، من هنوز چیزی از کارت عروسی نگفته بودم. اگر نمیگفتم حسرتش برای همیشه در دلم میماند. خجالت را کنار گذاشتم، با تمام سرعتی که میتوانستم این کلمات را قطار کردم و گفتم: «آقا آخر ماه عروسیام است. کارت دعوتم را هم به شما دادهام.» آقا بعد از تبریک بهشوخی گفتند: «میفرمایید بیایم یعنی؟!» اطرافیان خندیدند و من باذوق گفتم: «افتخار میدهید آقا.» از صف خارج شدم. در تمام مدت حضورم در بیت از سفره افطار گرفته تا زمان شعرخوانیها مدام به یاد صحبتهایم با آقا بودم. احساس میکردم خواب بودم.
فردای آن روز در راه برگشت، همسرم که فیلم دیدار را از تلویزیون دیده بود و تازه از ماجرای کارت باخبر شده بود، با من تماس گرفت. هنوز یادم نمیرود با چه ذوقی از من خواست تا داستان را برایش تعریف کنم.
چندروز بعد از مراسم عروسی، یک بسته پستی به دستم رسید که در قسمت فرستنده نوشته شده بود: «دفتر مقام معظم رهبری». بله، آقا به تبریک گفتن ساده بسنده نکرده بودند و با ارسال هدیهای شادی وصلت ما را دوچندان کرده بودند. از آن روز بهبعد هربار چشمم به هدایای رهبر میافتد، خدا را شکر میکنم و از خود میپرسم در کدام کشور دنیا ارتباط بین مردم عادی با شخص اول مملکت تا این اندازه صمیمانه است.