این روزها شیوع بیماری کرونا بزرگترین اتفاقی است که در دنیا و کشور ما افتاده و این اتفاق بزرگ حتما قصههای باشکوهی را در اطراف خودش خلق میکند.
شهدای ایران: در دنیای نویسندگی میگویند اتفاق است که قصه یا پلات را میسازد. هر چه اتفاق بزرگتر باشد قصههایی که پیرامونش شکل میگیرد بزرگتر و باشکوهتر است. حالا میخواهد قصه درام باشد یا معمایی باشد حتی جنایی یا ترسناک. مهم این است که نویسنده اتفاق را بسازد. شاید به هرکسی که چیزی مینویسد، بگویند نویسنده اما فرق داستاننویس در مقام قصهگو و ناداستاننویس در مقام روزنامهنگار در پلاتی است که روایت میکنند. شاید موضوع و مضمون داستان یک نویسنده واقعی باشد اما پلات و قصهاش را براساس تخیل بسازد، یعنی اتفاقش را خلق کند.
اما پلات و قصه روزنامهنگار تماما واقعیت است. یعنی باید دنبال اتفاق واقعی بگردد تا قصههای اطرافش را پیدا کند. این روزها شیوع بیماری کرونا بزرگترین اتفاقی است که در دنیا و کشور ما افتاده و این اتفاق بزرگ حتما قصههای باشکوهی را در اطراف خودش خلق میکند. در این گزارش سراغ آدمهای خط مقدم مبارزه با کرونا رفتهام. شخصیتهای داستانهای با شکوه. آدمهایی که اطراف این اتفاق بزرگ هستند حتما داستانهای جالبی برای روایت دارند.
خاکستر دلمان ققنوس شد
شمارهاش را از یک دوست مشترک گرفته بودم. هربار که زنگ میزدم قرارمان را تلفنی هماهنگ کنم یا جواب نمیداد یا با عجله گوشی را برمیداشت و میگفت تماس میگیرم و هر بار بعد از ساعتی خودش زنگ میزد و بعد از کلی عذرخواهی میگفت، لباس گان و شیلد تنش بوده و نمیتوانسته تلفن جواب بدهد یا درگیر فلان کار اورژانسی بوده و نمیتوانسته درست صحبت کند. ندیده بودمش اما از پشت کلمات آرام و متیناش میشد فهمید عاقله مردی ۴۰ ساله است که یک چند جوان
پای کار به احترام محاسن یکی در میان جوگندمیاش باهاش همراه شدهاند و در خط مقدم مبارزه با کرونا میجنگند.
بالاخره تلفنی قرارمان را هماهنگ کردیم و چند روز بعد چهرهای که اصلا شبیه تصور من نبود روبهرویم نشسته بود و از خاطرات کارشان میگفت. یک جوان بیست و چند ساله خندهرو که علائم بیخوابی در چهرهاش پیدا بود:
از وقتی که دوستانمان در ستاد مردمی مبارزه با کرونا مسؤولیت این منطقه را به ما سپردند، حوادث و حواشی عجیب کم ندیدهایم. قرار شد که ما یک تیم تشکیل بدهیم و عملیات ضدعفونی شهر، ضدعفونی منازل افراد مبتلا به کرونا و بیمارستانها را در دست بگیریم. همان روزهای اول بیمارستانی از ما خواست که برای ضدعفونی برویم. وارد بیمارستان که شدیم تقاضای لباس محافظ کردیم اما مسؤولان بیمارستان با برخورد عجیبی میگفتند لباسهای ما برای استفاده پرسنل خودمان هم کم است و نمیتوانیم در اختیار شما بگذاریم و همچنان اصرار داشتند که ما داخل شویم و ضدعفونی را انجام دهیم. دست آخر خانم دکتری بیرون آمد و رو به من گفت: شما مگر نمیگویید عاشق شهادتید؟ از چه میترسید؟ همینطوری بروید داخل دیگر!...
چیزی در من شکسته بود اما سعی میکردم خودم را حفظ کنم و برای خانم دکتر توضیح بدهم که اگر فقط بحث جان ما بود دریغ نمیکردیم اما اگر بدون لباس برویم داخل و ناقل بیاییم بیرون و برویم توی شهر، آن وقت بحث جان مردم است... خلاصه آن روز هر طوری بود حداقل امکانات را به ما دادند و ما ضدعفونی بیمارستان را انجام دادیم. اما شب که برگشتیم و در قرارگاه دور هم جمع شدیم با بچهها شکستههای دلهایی که درونمان فروریخته بود را ریختیم وسط تا ببینیم برای این مشکل چه باید چاره کرد. آن شب به این نتیجه رسیدیم که ما باید خودمان تولید ماسک و گان و شیلد و لباس محافظ داشته باشیم. با حداقل پولی که از مردم جمع شده بود کارگاهی راه انداختیم و تا امروز تولید لباس محافظمان را بهحدی رساندهایم که حالا به همان بیمارستان هم لباس
اهدا میکنیم.
نگاه عروسکهایش یقهام را رها نکرده
گفتم خاطره. گفت خاطرات زیاد است. زیر چانه و گلویش را نشان داد و گفت اما یکیاش هنوز اینجا مانده و یقهام را بعد دو ماه ول نکرده. به گوشهای که موتورهای سمپاش و ادوات ضدعفونی بود نگاه میکرد و انگار دنبال کلمه میگشت که گلویش را سبک کند. بعد نگاهم کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. خودش را کمی جمعوجور کرد:
حوالی ظهر بود که به ما زنگ زدند و گفتند برویم خانه یک زن و شوهر مبتلا به کرونا که دیشب از دنیا رفتهاند را ضدعفونی کنیم. چند شب بود که از زیادی کار شبها همینجا میخوابیدیم. لباس پوشیدیم و سوار ماشین شدیم و رسیدیم به نشانی که داده بودند. کسی خانه نبود. نیمساعتی معطل شدیم تا پدر و مادر متوفی برسند. در را باز کردند و رفتیم داخل و مشغول ضدعفونی شدیم. وجب به وجب. اتاق به اتاق. اتاقی که برای قرنطینه اختصاص داده بودند را ضدعفونی کردم. اتاق بعدی میخورد اتاق کودک باشد. به هم ریخته بود. چند عروسک و اسباببازی این طرف و آن طرف رها شده بودند و چندتا پاکت چیپس و بیسکویت باز شده بود و ریخته بود کف اتاق. علت را از پیرمرد جویا شدم.
گفت این خانه سه نفر داشت؛ پدر، مادر و دختری ۹ ساله. پدر و مادر به کرونا مبتلا شدند و دکتر گفت باید در خانه قرنطینه شوند و دارو مصرف کنند. رفتند برای دخترشان اسباببازی و خوراکی و هر چه لازم بود را تهیه کردند که در اتاقش بماند و سرگرم شود و خودشان در آن یکی اتاق قرنطینه شدند. دخترک روزها و شبها با اسباببازیها و خوراکیهایش مشغول بود و کمتر بیرون میرفت. دیشب، نیمههای شب، تشنهاش میشود و میرود کنار در اتاق پدر و مادر و هر چه صدا میکند، جوابی نمیگیرد. میرود داخل اتاق و با بدن بیجان پدر و مادر روبهرو میشود. ساعت ۹ صبح که به ما -پدربزرگ و مادربزرگش- زنگ زد، فهمیدیم که از دیشب بالای سر پدر و مادر بیجانش بهت زده نشسته و نتوانسته کاری بکند.
جوان بغضش را فرو خورد و بقیه کلمات را ریخت توی گلویش.
ما هنوز زیر این پرچمایم
وارد حسینیه که شدم هنوز بوی چای بعد روضه میداد و هنوز در و دیوار صدای نوحه و سینهزنی را جواب میدادند. کتیبهها و پرچمها برپا بود. منبر سرجایش بود. باندها و میکروفن و سیستم صوتی سر جایش بود. اما کف حسینیه پر بود از مواد ضدعفونی، لباسهای محافظ و بستههای مواد غذایی. جوانکی که تعجب و حیرت من را دیده بود دعوتم کرد که گوشهای بنشینم. میگفت:
چند سالی میشد که هر هفته سهشنبهها توی همین حسینیه که میبینی مراسم روضه هفتگی داشتیم. محرمها و فاطمیهها همینجا
سینه میزدیم و هر هفته زیر همین پرچم جمع میشدیم. تا این که خبر دادند کرونا وارد ایران شده و یک روز به ما گفتند که دیگر نمیتوانید هیات بگیرید.
سهشنبه شب همه جمع شدیم توی همین حسینیه. روضه نداشتیم. اما بعد چند سال دیگر پاهایمان عادت کرده بودند که سه شنبه ما را بکشند زیر این پرچم. نشستیم دور هم که ببینیم در این وضعیت که نمیتوانیم روضه بگیریم وظیفهمان چیست. تصمیم گرفتیم یک تیم تشکیل بدهیم و هر شب شهر را ضدعفونی کنیم. یکی قبول کرد که وانت بیاورد. یکی گفت که از پدر کشاورزش موتور سمپاش قرض میکند و میآورد. یکی بانی شد که چند شب مواد ضدعفونی کننده بخرد. خلاصه شب اول چند نفر شدیم و با یک وانت با لباسهای معمولیمان افتادیم در خیابان به ضدعفونی معابر شهر. شب دوم بچههای دیگری که ماجرا را شنیده بودند به ما ملحق شدند و شدیم ۳۰ نفر با یک ماشین و یک موتور سمپاش.
تصمیم گرفتیم که کارمان را گسترش بدهیم. کمکم کمکهای مالی مردم اضافه شد. تعداد داوطلبها و امکانات اهدایی بیشتر شد. تا امروز که ما یک گروه گسترده تشکیل دادهایم که هر شب معابر شهر را ضدعفونی میکنیم. بیمارستانها را حتی تا سردخانه ضدعفونی میکنیم. ماسک تولید میکنیم و برای خانوادههایی که به خاطر کرونا آسیب اقتصادی دیدهاند بسته مواد غذایی و کالا تهیه میکنیم.
ما همچنان در این حسینیه زیر این پرچم جمع میشویم. دیگر نه فقط سهشنبهها، بلکه هر روز.
رفتیم توی دل زبالهگردها
میخورد مسؤولیت رده بالایی در قرارگاه جهادی امام رضا (علیه السلام) داشته باشد. چیزی از مسؤولیتش نگفت. من هم نپرسیدم. چه فرقی میکرد. یک نفر میخواهد داستان کمکش به همنوعش را تعریف کند. چه فرقی میکند آن یک نفر کیست و چه جایگاهی دارد:
روزهای اولی که بحث طرح فاصلهگذاریاجتماعی پیش کشیدهشد خیلی از مشاغل دولتی تعطیل شدند. بعد هم که بازگشایی شدند با نیروی خیلی کمتر یا به صورت دورکاری کار میکردند. ما نظرمان رفت به عزیزانی که زحمت زباله را در سطح شهر تهران میکشند. عدهای از اینها کارگر شهرداری بودند که از همان اول به صورت شیفتی کارشان کم شد و همان کم را با دستورالعملهای شدید بهداشتی انجام میدادند. اما بخش دیگری از این عزیزان کارگران شهرداری نبودند، کسانی بودند که اصطلاحا به آنها میگوییم: زبالهگرد.
زبالهگردها برخلاف تصور عامه مردم، آدمهای معتاد یا کارتنخواب نیستند. آنها شغلشان تفکیک زباله و انتقال آن به خارج شهر است. اتفاقا بسیار انسانهای شریف و کاری و سالمی هستند. اما خب بیشترشان مهاجران غیرقانونیاند و این قضیه همراه فقر مالی سبب شدهاست که خانه و زندگیشان بیشتر در اطراف کورهپزخانههای حومه تهران باشد. راه افتادیم دنبال این که این عزیزان را پیدا کنیم و ازشان تست کرونا بگیریم و به آنها آموزش و اقلام بهداشتی بدهیم. با محمدآقا آشنا شدیم که از خودشان بود و او ما را به یک شخص پاکستانی که یکی از بزرگان خانوادهها بود، وصل کرد. کسی به اسم آدمعلی. آدمعلی برای خانوادهشان و بقیه توضیح داد کسانی که میخواهند بیایند اینجا مأمور دولتی نیستند و قرار نیست ما را لو بدهند.
بالاخره توانستیم بعد از چند روز رایزنی با این عزیزان و اثبات حسن نیتمان، برویم داخل محلهایی که زندگی میکردند. از یک خانم پرستار هم خواستیم همراهمان بیاید که آموزشهای لازم را بدهد. در محوطه گاراژی حوالی ورامین همه زبالهگردها و خانوادههایشان را جمع کردیم. خانم پرستار
- برخلاف تصور من که بعید میدانستم چنین کاری کند - رفت روی اتاق کمپرس حمل زباله که از بوی متعفن نمیشد نزدیکش شویم، ایستاد و برای جمعیت زیادی که دور آن چند دور حلقه زده بودند، آموزشهای بهداشتی داد و بعد توانستیم از همه تست تبسنج بگیریم و اقلام بهداشتی اهدا کنیم.
کرونا روی کودکش قیمت گذاشته بود
زن تلفن همراهش را گذاشت روی حالت بیصدا و عذرخواهی کرد که دیر رسیده و گفت از دیدار یک خانواده محروم میآید. خنده از لبش نمیافتاد. میگفت:
از طریق یکی از دوستان فهمیدم میخواهد این کار را بکند. خیلی ناراحت شدم. آخر یک مادر چطور دلش رضا میدهد با فرزندش چنین کاری بکند. البته ما چه میدانیم به او چه میگذرد. شاید ما هم جای او بودیم همین کار را میکردیم. وقتی به من گفتند میخواهد فرزندش را بفروشد. فورا بهش زنگ زدم و قرار گذاشتم بروم خانهاش.
به خانه زن که رسیدم دیدم کودک چندماهه روی زمین خوابیده. دلم را چنگ می زدند. نشستم پای صحبت زن. میگفت شوهرش رهایشان کرده و رفته. او مانده و بچهای که باید بزرگ کند.
کار و باری راه انداخته که خرج خودش و فرزندش و کرایه خانه را جور کند. حالا چند ماه است که به خاطر شیوع کرونا و فاصلهگذاری اجتماعی به او اجازه کار نمیدهند. میگویند شغلش جزو مشاغل پرخطر است و فعلا نباید کار کند. اما کسی نمیگوید شیرخشک کودکش را باید از کجا بیاورد. میگفت زندگی با هزار تومان، ۲۰۰۰ تومان کمک در و همسایه میگذشت و دیگر تحملپذیر نبود.
تا این که کسی پیشنهاد داد جایی فرزندش را میخرند ۳۰۰ میلیون تومان. با خودش فکر کرده فرزندش را بدهد به یک خانواده دیگر و ۳۰۰ میلیون را بگیرد تا هم فرزندش زندگی بهتری داشتهباشد هم خودش لااقل بتواند پول پیش یک خانه را بدهد... کمی باهاش شوخی کردم و سر به سرش گذاشتم و توانستم منصرفش کنم. شماره کارتش را گرفتم و به اشتراک گذاشتم و با دوستانم تصمیم گرفتیم تا شروع دوباره مشاغل، زندگی زن و کودکش را
تأمین کنیم.
شما هم دلتان خوش است!
میگفت آمدی از من درباره کرونا در تهران سوال بپرسی؟ تو هم دلت خوش است. اصلا خود تو، روزنامهنگاری که لابد این روزها مینشینی در قرنطینه خانگی و دورکاری میکنی و دستهایت را مرتب با الکل ضدعفونی میکنی و اگر دانشجو باشی لابد توی خانه مینشینی با موبایل در کلاسهای آنلاین درس شرکت میکنی... تو چه میدانی من از چه چیزی حرف میزنم. تو اصلا میدانی یک سال زندگی در یک کانکس ۹ متری یعنی چه؟
غرب کشور که سیل آمده بود رفتیم برای کمکرسانی. گفتند خانمی هنوز دارد در کانکسهای زلزله زدهگان زندگی میکند. رفتم سر وقتش. گفتم مادر این وضع زندگی برای شما سخت است چه کار میخواهید برایتان انجام دهیم. خدا را شکر کرد و گفت زندگیاش شکر خدا خوب است. سرم داشت میترکید. گفتم شما اصلا اینجا حمام و دستشویی دارید؟ گفت نه پسرم. از دستشویی عمومی استفاده میکنم و برای حمام هم، هفتهای، دو هفتهای یک بار باید بروم چند کیلومتر آن طرفتر خانه یکی از قوم و خویشهایمان. تنها کاری که از دستمان برمیآمد که برایش بکنیم این بود که یک سرویس حمام و دستشویی برایش بسازیم و دور کانکساش دیوار بکشیم که امنیت داشته باشد. گفتم بله زخم زلزله هنوز هم بر تن مردم غرب هست... حرفم را برید: زخم زلزله؟ من روستاهایی را میشناسم که هنوز زخم جنگ را دارند و در محرومیت مطلق زندگی میکنند. روستایی که نزدیک سد کرخه است و آب آشامیدنی ندارد، برق ندارد. معلم روستا به من میگفت آقای موسوی به من میگویند به بچهها فناوری درس بده. من به دانشآموزی که تا به حال تلویزیون را ندیده چه بگویم؟ راستی در این روزهای کرونایی به بچهها میگویند با تلفن همراه هوشمند درسشان را بخوانند و اینترنتی در کلاس آنلاین شرکت کنند. من میگویم روستاهایی را میشناسم که برق ندارند. میگویند دستهایتان را با مواد ضدعفونی کننده بشویید. من میگویم روستایی را دیدم که زن روستایی سرویس دستشویی نداشت. ما چه میگوییم؟ از چه حرف میزنیم؟ شما آمدهای از من درباره کرونا در تهران بپرسی؟...
وانتمان اورژانس شده بود
نشسته بودیم کف یک سالن ورزشی در کاشانک تهران و حرف میزدیم. اسمش سالن ورزشی بود اما حالا دیگر چند ماهی بود ورزشی زیر سقفش انجام نشده بود.
شاید حدود صد تا دویست نفر از جوانهای داوطلب آمده بودند و مشغول کار بستهبندی و ارسال بستههای موادغذایی و مواد بهداشتی بودند.
هر چند دقیقه یکبار یک صدایی از گوشهای میگفت: آقا روح ا...! و مخاطب من برمیگشت به صحبتی یا کاری و دوباره مینشست پای صحبت من. میگفت : روزهای اولی که ستاد مردمی مبارزه با کرونا راه افتاد همه کاری میکردیم.
روزهای اول یک نیسان وانت آبی را برداشته بودیم و شده بودیم اورژانس کرونا. - بعد به کنایه و خنده به من میگوید البته میدانم این چیزها را که منتشر نمیکنید ولی میگویم- شده بودیم اورژانس کرونا.
هر کسی که جایی حالش بد میشد یا گوشه خیابان میافتاد و کسی به دادش نمیرسید، کسانی که ما را میشناختند خبرمان میکردند و ما با وانت میرفتیم سر وقتش.
یادم است یک بار تماس گرفتند و گفتند یک کارگر شهرداری کنار بلوار اصلی لواسان روی زمین افتاده و کسی نمیتواند به دادش
برسد.
بعد فهمیدیم این کارگر شهرداری مبتلا به کرونا شده بوده و خبر نداشته و یک شب سر کار به همکارهایش میگوید که نفساش تنگ است و حالش بد اما کسی توجهی نمیکند. تا این که حالش به هم میخورد و از پشت ماشین پایین پرت میشود و میماند گوشه خیابان.
ما که بالای سرش رسیدیم نه لباس محافظ داشتیم نه امکانات بهداشتی. کارگر شهرداری را گذاشتیم پشت وانت و بردیم بیمارستان مسیح دانشوری.
از اشکها و خندهها
زیر سقف همان سوله ورزشی کاشانک نشسته بودیم و کمی از خاطرات تلخ مبارزه با کرونا فاصله گرفته بودیم و بحثمان گل انداخته بود. با خنده میگفت:
قصه از آنجایی شروع شد که سامانه ۲۰۳۰ شماره ما را پخش کرد که مردم برای هر کاری غیر از علائم کرونا با ما تماس بگیرند. تماسهایی که دلمان را به درد میآورد کم نبود. خانوادههایی که آبرودار بودند و روزی دستشان به دهنشان میرسیده، اما حالا با شیوع کرونا سرپرستشان بیکار شده و بعضا به نان شب محتاج شدهاند.
واقعا سینهمان تنگ میشد و هر کاری که در توان داشتیم میکردیم و میکنیم. اما از اینها که بگذریم تماسهای بامزه کم نداشتیم.
مثلا آقایی از یکی از شهرستانهای تماس گرفته بود و میگفت آقا دستم به دامنتان. من یک ماه پیش توی خانه سرفه کردم. پدرزنم آمد زنم را از خانهمان برد. الان یک ماه است هر چه میگویم من کرونا ندارم برنمیگردد. خواهش میکنم شما بیایید و واسطه شوید و به پدرزنم ثابت کنید من کرونا ندارم، بلکه زنم رضایت بدهد به خانه برگردد.
اما جدای این حرفها باید بگویم ما حدود روزی هزار تماس تلفنی داشتیم که از هر صدتا شاید ۱۰ تایشان خواستهای از ما داشتند. نودتای دیگر زنگ میزدند که بپرسند چطور میتوانند به ما کمک کنند. حتی میتوانم بگویم خواهش میکردند، التماس میکردند که کاری دست ما بدهید. ما میخواهیم یک گوشه از کار را بگیریم.
یکبار پیرزنی زنگ زد و اصرار داشت برای ما کاری بکند. میگفت برایتان غذا بپزم؟ میوه پوست بگیرم بیاورم؟ بیایم آنجا ظرفهایتان را بشویم؟ یادم هست یک ربع، بیست دقیقه با آن مادر صحبت کردم که نه مادرجان شما همین که در خانه بمانید بزرگترین کمک است. یا پیرمردی که زنگ زده بود و اصرار داشت با ماشیناش بیاید رانندگی ما را بکند یا برایمان نان بگیرد یا حتی میگفت میخواهم آشغالهایتان را بگذارم دم در.
حتی یک خانم بازیگر معروف بانی شد که با جمعی از دوستانش هر شب برای بچههای ما غذای گرم بپزند و بسته بندی کنند و بفرستند. این همدلیهاست که به پاهای ما توان ایستادن و به چشمهای مان توان بیدار ماندن و قدرت این کار شبانهروزی را میدهد.
اما پلات و قصه روزنامهنگار تماما واقعیت است. یعنی باید دنبال اتفاق واقعی بگردد تا قصههای اطرافش را پیدا کند. این روزها شیوع بیماری کرونا بزرگترین اتفاقی است که در دنیا و کشور ما افتاده و این اتفاق بزرگ حتما قصههای باشکوهی را در اطراف خودش خلق میکند. در این گزارش سراغ آدمهای خط مقدم مبارزه با کرونا رفتهام. شخصیتهای داستانهای با شکوه. آدمهایی که اطراف این اتفاق بزرگ هستند حتما داستانهای جالبی برای روایت دارند.
خاکستر دلمان ققنوس شد
شمارهاش را از یک دوست مشترک گرفته بودم. هربار که زنگ میزدم قرارمان را تلفنی هماهنگ کنم یا جواب نمیداد یا با عجله گوشی را برمیداشت و میگفت تماس میگیرم و هر بار بعد از ساعتی خودش زنگ میزد و بعد از کلی عذرخواهی میگفت، لباس گان و شیلد تنش بوده و نمیتوانسته تلفن جواب بدهد یا درگیر فلان کار اورژانسی بوده و نمیتوانسته درست صحبت کند. ندیده بودمش اما از پشت کلمات آرام و متیناش میشد فهمید عاقله مردی ۴۰ ساله است که یک چند جوان
پای کار به احترام محاسن یکی در میان جوگندمیاش باهاش همراه شدهاند و در خط مقدم مبارزه با کرونا میجنگند.
بالاخره تلفنی قرارمان را هماهنگ کردیم و چند روز بعد چهرهای که اصلا شبیه تصور من نبود روبهرویم نشسته بود و از خاطرات کارشان میگفت. یک جوان بیست و چند ساله خندهرو که علائم بیخوابی در چهرهاش پیدا بود:
از وقتی که دوستانمان در ستاد مردمی مبارزه با کرونا مسؤولیت این منطقه را به ما سپردند، حوادث و حواشی عجیب کم ندیدهایم. قرار شد که ما یک تیم تشکیل بدهیم و عملیات ضدعفونی شهر، ضدعفونی منازل افراد مبتلا به کرونا و بیمارستانها را در دست بگیریم. همان روزهای اول بیمارستانی از ما خواست که برای ضدعفونی برویم. وارد بیمارستان که شدیم تقاضای لباس محافظ کردیم اما مسؤولان بیمارستان با برخورد عجیبی میگفتند لباسهای ما برای استفاده پرسنل خودمان هم کم است و نمیتوانیم در اختیار شما بگذاریم و همچنان اصرار داشتند که ما داخل شویم و ضدعفونی را انجام دهیم. دست آخر خانم دکتری بیرون آمد و رو به من گفت: شما مگر نمیگویید عاشق شهادتید؟ از چه میترسید؟ همینطوری بروید داخل دیگر!...
چیزی در من شکسته بود اما سعی میکردم خودم را حفظ کنم و برای خانم دکتر توضیح بدهم که اگر فقط بحث جان ما بود دریغ نمیکردیم اما اگر بدون لباس برویم داخل و ناقل بیاییم بیرون و برویم توی شهر، آن وقت بحث جان مردم است... خلاصه آن روز هر طوری بود حداقل امکانات را به ما دادند و ما ضدعفونی بیمارستان را انجام دادیم. اما شب که برگشتیم و در قرارگاه دور هم جمع شدیم با بچهها شکستههای دلهایی که درونمان فروریخته بود را ریختیم وسط تا ببینیم برای این مشکل چه باید چاره کرد. آن شب به این نتیجه رسیدیم که ما باید خودمان تولید ماسک و گان و شیلد و لباس محافظ داشته باشیم. با حداقل پولی که از مردم جمع شده بود کارگاهی راه انداختیم و تا امروز تولید لباس محافظمان را بهحدی رساندهایم که حالا به همان بیمارستان هم لباس
اهدا میکنیم.
نگاه عروسکهایش یقهام را رها نکرده
گفتم خاطره. گفت خاطرات زیاد است. زیر چانه و گلویش را نشان داد و گفت اما یکیاش هنوز اینجا مانده و یقهام را بعد دو ماه ول نکرده. به گوشهای که موتورهای سمپاش و ادوات ضدعفونی بود نگاه میکرد و انگار دنبال کلمه میگشت که گلویش را سبک کند. بعد نگاهم کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. خودش را کمی جمعوجور کرد:
حوالی ظهر بود که به ما زنگ زدند و گفتند برویم خانه یک زن و شوهر مبتلا به کرونا که دیشب از دنیا رفتهاند را ضدعفونی کنیم. چند شب بود که از زیادی کار شبها همینجا میخوابیدیم. لباس پوشیدیم و سوار ماشین شدیم و رسیدیم به نشانی که داده بودند. کسی خانه نبود. نیمساعتی معطل شدیم تا پدر و مادر متوفی برسند. در را باز کردند و رفتیم داخل و مشغول ضدعفونی شدیم. وجب به وجب. اتاق به اتاق. اتاقی که برای قرنطینه اختصاص داده بودند را ضدعفونی کردم. اتاق بعدی میخورد اتاق کودک باشد. به هم ریخته بود. چند عروسک و اسباببازی این طرف و آن طرف رها شده بودند و چندتا پاکت چیپس و بیسکویت باز شده بود و ریخته بود کف اتاق. علت را از پیرمرد جویا شدم.
گفت این خانه سه نفر داشت؛ پدر، مادر و دختری ۹ ساله. پدر و مادر به کرونا مبتلا شدند و دکتر گفت باید در خانه قرنطینه شوند و دارو مصرف کنند. رفتند برای دخترشان اسباببازی و خوراکی و هر چه لازم بود را تهیه کردند که در اتاقش بماند و سرگرم شود و خودشان در آن یکی اتاق قرنطینه شدند. دخترک روزها و شبها با اسباببازیها و خوراکیهایش مشغول بود و کمتر بیرون میرفت. دیشب، نیمههای شب، تشنهاش میشود و میرود کنار در اتاق پدر و مادر و هر چه صدا میکند، جوابی نمیگیرد. میرود داخل اتاق و با بدن بیجان پدر و مادر روبهرو میشود. ساعت ۹ صبح که به ما -پدربزرگ و مادربزرگش- زنگ زد، فهمیدیم که از دیشب بالای سر پدر و مادر بیجانش بهت زده نشسته و نتوانسته کاری بکند.
جوان بغضش را فرو خورد و بقیه کلمات را ریخت توی گلویش.
ما هنوز زیر این پرچمایم
وارد حسینیه که شدم هنوز بوی چای بعد روضه میداد و هنوز در و دیوار صدای نوحه و سینهزنی را جواب میدادند. کتیبهها و پرچمها برپا بود. منبر سرجایش بود. باندها و میکروفن و سیستم صوتی سر جایش بود. اما کف حسینیه پر بود از مواد ضدعفونی، لباسهای محافظ و بستههای مواد غذایی. جوانکی که تعجب و حیرت من را دیده بود دعوتم کرد که گوشهای بنشینم. میگفت:
چند سالی میشد که هر هفته سهشنبهها توی همین حسینیه که میبینی مراسم روضه هفتگی داشتیم. محرمها و فاطمیهها همینجا
سینه میزدیم و هر هفته زیر همین پرچم جمع میشدیم. تا این که خبر دادند کرونا وارد ایران شده و یک روز به ما گفتند که دیگر نمیتوانید هیات بگیرید.
سهشنبه شب همه جمع شدیم توی همین حسینیه. روضه نداشتیم. اما بعد چند سال دیگر پاهایمان عادت کرده بودند که سه شنبه ما را بکشند زیر این پرچم. نشستیم دور هم که ببینیم در این وضعیت که نمیتوانیم روضه بگیریم وظیفهمان چیست. تصمیم گرفتیم یک تیم تشکیل بدهیم و هر شب شهر را ضدعفونی کنیم. یکی قبول کرد که وانت بیاورد. یکی گفت که از پدر کشاورزش موتور سمپاش قرض میکند و میآورد. یکی بانی شد که چند شب مواد ضدعفونی کننده بخرد. خلاصه شب اول چند نفر شدیم و با یک وانت با لباسهای معمولیمان افتادیم در خیابان به ضدعفونی معابر شهر. شب دوم بچههای دیگری که ماجرا را شنیده بودند به ما ملحق شدند و شدیم ۳۰ نفر با یک ماشین و یک موتور سمپاش.
تصمیم گرفتیم که کارمان را گسترش بدهیم. کمکم کمکهای مالی مردم اضافه شد. تعداد داوطلبها و امکانات اهدایی بیشتر شد. تا امروز که ما یک گروه گسترده تشکیل دادهایم که هر شب معابر شهر را ضدعفونی میکنیم. بیمارستانها را حتی تا سردخانه ضدعفونی میکنیم. ماسک تولید میکنیم و برای خانوادههایی که به خاطر کرونا آسیب اقتصادی دیدهاند بسته مواد غذایی و کالا تهیه میکنیم.
ما همچنان در این حسینیه زیر این پرچم جمع میشویم. دیگر نه فقط سهشنبهها، بلکه هر روز.
رفتیم توی دل زبالهگردها
میخورد مسؤولیت رده بالایی در قرارگاه جهادی امام رضا (علیه السلام) داشته باشد. چیزی از مسؤولیتش نگفت. من هم نپرسیدم. چه فرقی میکرد. یک نفر میخواهد داستان کمکش به همنوعش را تعریف کند. چه فرقی میکند آن یک نفر کیست و چه جایگاهی دارد:
روزهای اولی که بحث طرح فاصلهگذاریاجتماعی پیش کشیدهشد خیلی از مشاغل دولتی تعطیل شدند. بعد هم که بازگشایی شدند با نیروی خیلی کمتر یا به صورت دورکاری کار میکردند. ما نظرمان رفت به عزیزانی که زحمت زباله را در سطح شهر تهران میکشند. عدهای از اینها کارگر شهرداری بودند که از همان اول به صورت شیفتی کارشان کم شد و همان کم را با دستورالعملهای شدید بهداشتی انجام میدادند. اما بخش دیگری از این عزیزان کارگران شهرداری نبودند، کسانی بودند که اصطلاحا به آنها میگوییم: زبالهگرد.
زبالهگردها برخلاف تصور عامه مردم، آدمهای معتاد یا کارتنخواب نیستند. آنها شغلشان تفکیک زباله و انتقال آن به خارج شهر است. اتفاقا بسیار انسانهای شریف و کاری و سالمی هستند. اما خب بیشترشان مهاجران غیرقانونیاند و این قضیه همراه فقر مالی سبب شدهاست که خانه و زندگیشان بیشتر در اطراف کورهپزخانههای حومه تهران باشد. راه افتادیم دنبال این که این عزیزان را پیدا کنیم و ازشان تست کرونا بگیریم و به آنها آموزش و اقلام بهداشتی بدهیم. با محمدآقا آشنا شدیم که از خودشان بود و او ما را به یک شخص پاکستانی که یکی از بزرگان خانوادهها بود، وصل کرد. کسی به اسم آدمعلی. آدمعلی برای خانوادهشان و بقیه توضیح داد کسانی که میخواهند بیایند اینجا مأمور دولتی نیستند و قرار نیست ما را لو بدهند.
بالاخره توانستیم بعد از چند روز رایزنی با این عزیزان و اثبات حسن نیتمان، برویم داخل محلهایی که زندگی میکردند. از یک خانم پرستار هم خواستیم همراهمان بیاید که آموزشهای لازم را بدهد. در محوطه گاراژی حوالی ورامین همه زبالهگردها و خانوادههایشان را جمع کردیم. خانم پرستار
- برخلاف تصور من که بعید میدانستم چنین کاری کند - رفت روی اتاق کمپرس حمل زباله که از بوی متعفن نمیشد نزدیکش شویم، ایستاد و برای جمعیت زیادی که دور آن چند دور حلقه زده بودند، آموزشهای بهداشتی داد و بعد توانستیم از همه تست تبسنج بگیریم و اقلام بهداشتی اهدا کنیم.
کرونا روی کودکش قیمت گذاشته بود
زن تلفن همراهش را گذاشت روی حالت بیصدا و عذرخواهی کرد که دیر رسیده و گفت از دیدار یک خانواده محروم میآید. خنده از لبش نمیافتاد. میگفت:
از طریق یکی از دوستان فهمیدم میخواهد این کار را بکند. خیلی ناراحت شدم. آخر یک مادر چطور دلش رضا میدهد با فرزندش چنین کاری بکند. البته ما چه میدانیم به او چه میگذرد. شاید ما هم جای او بودیم همین کار را میکردیم. وقتی به من گفتند میخواهد فرزندش را بفروشد. فورا بهش زنگ زدم و قرار گذاشتم بروم خانهاش.
به خانه زن که رسیدم دیدم کودک چندماهه روی زمین خوابیده. دلم را چنگ می زدند. نشستم پای صحبت زن. میگفت شوهرش رهایشان کرده و رفته. او مانده و بچهای که باید بزرگ کند.
کار و باری راه انداخته که خرج خودش و فرزندش و کرایه خانه را جور کند. حالا چند ماه است که به خاطر شیوع کرونا و فاصلهگذاری اجتماعی به او اجازه کار نمیدهند. میگویند شغلش جزو مشاغل پرخطر است و فعلا نباید کار کند. اما کسی نمیگوید شیرخشک کودکش را باید از کجا بیاورد. میگفت زندگی با هزار تومان، ۲۰۰۰ تومان کمک در و همسایه میگذشت و دیگر تحملپذیر نبود.
تا این که کسی پیشنهاد داد جایی فرزندش را میخرند ۳۰۰ میلیون تومان. با خودش فکر کرده فرزندش را بدهد به یک خانواده دیگر و ۳۰۰ میلیون را بگیرد تا هم فرزندش زندگی بهتری داشتهباشد هم خودش لااقل بتواند پول پیش یک خانه را بدهد... کمی باهاش شوخی کردم و سر به سرش گذاشتم و توانستم منصرفش کنم. شماره کارتش را گرفتم و به اشتراک گذاشتم و با دوستانم تصمیم گرفتیم تا شروع دوباره مشاغل، زندگی زن و کودکش را
تأمین کنیم.
شما هم دلتان خوش است!
میگفت آمدی از من درباره کرونا در تهران سوال بپرسی؟ تو هم دلت خوش است. اصلا خود تو، روزنامهنگاری که لابد این روزها مینشینی در قرنطینه خانگی و دورکاری میکنی و دستهایت را مرتب با الکل ضدعفونی میکنی و اگر دانشجو باشی لابد توی خانه مینشینی با موبایل در کلاسهای آنلاین درس شرکت میکنی... تو چه میدانی من از چه چیزی حرف میزنم. تو اصلا میدانی یک سال زندگی در یک کانکس ۹ متری یعنی چه؟
غرب کشور که سیل آمده بود رفتیم برای کمکرسانی. گفتند خانمی هنوز دارد در کانکسهای زلزله زدهگان زندگی میکند. رفتم سر وقتش. گفتم مادر این وضع زندگی برای شما سخت است چه کار میخواهید برایتان انجام دهیم. خدا را شکر کرد و گفت زندگیاش شکر خدا خوب است. سرم داشت میترکید. گفتم شما اصلا اینجا حمام و دستشویی دارید؟ گفت نه پسرم. از دستشویی عمومی استفاده میکنم و برای حمام هم، هفتهای، دو هفتهای یک بار باید بروم چند کیلومتر آن طرفتر خانه یکی از قوم و خویشهایمان. تنها کاری که از دستمان برمیآمد که برایش بکنیم این بود که یک سرویس حمام و دستشویی برایش بسازیم و دور کانکساش دیوار بکشیم که امنیت داشته باشد. گفتم بله زخم زلزله هنوز هم بر تن مردم غرب هست... حرفم را برید: زخم زلزله؟ من روستاهایی را میشناسم که هنوز زخم جنگ را دارند و در محرومیت مطلق زندگی میکنند. روستایی که نزدیک سد کرخه است و آب آشامیدنی ندارد، برق ندارد. معلم روستا به من میگفت آقای موسوی به من میگویند به بچهها فناوری درس بده. من به دانشآموزی که تا به حال تلویزیون را ندیده چه بگویم؟ راستی در این روزهای کرونایی به بچهها میگویند با تلفن همراه هوشمند درسشان را بخوانند و اینترنتی در کلاس آنلاین شرکت کنند. من میگویم روستاهایی را میشناسم که برق ندارند. میگویند دستهایتان را با مواد ضدعفونی کننده بشویید. من میگویم روستایی را دیدم که زن روستایی سرویس دستشویی نداشت. ما چه میگوییم؟ از چه حرف میزنیم؟ شما آمدهای از من درباره کرونا در تهران بپرسی؟...
وانتمان اورژانس شده بود
نشسته بودیم کف یک سالن ورزشی در کاشانک تهران و حرف میزدیم. اسمش سالن ورزشی بود اما حالا دیگر چند ماهی بود ورزشی زیر سقفش انجام نشده بود.
شاید حدود صد تا دویست نفر از جوانهای داوطلب آمده بودند و مشغول کار بستهبندی و ارسال بستههای موادغذایی و مواد بهداشتی بودند.
هر چند دقیقه یکبار یک صدایی از گوشهای میگفت: آقا روح ا...! و مخاطب من برمیگشت به صحبتی یا کاری و دوباره مینشست پای صحبت من. میگفت : روزهای اولی که ستاد مردمی مبارزه با کرونا راه افتاد همه کاری میکردیم.
روزهای اول یک نیسان وانت آبی را برداشته بودیم و شده بودیم اورژانس کرونا. - بعد به کنایه و خنده به من میگوید البته میدانم این چیزها را که منتشر نمیکنید ولی میگویم- شده بودیم اورژانس کرونا.
هر کسی که جایی حالش بد میشد یا گوشه خیابان میافتاد و کسی به دادش نمیرسید، کسانی که ما را میشناختند خبرمان میکردند و ما با وانت میرفتیم سر وقتش.
یادم است یک بار تماس گرفتند و گفتند یک کارگر شهرداری کنار بلوار اصلی لواسان روی زمین افتاده و کسی نمیتواند به دادش
برسد.
بعد فهمیدیم این کارگر شهرداری مبتلا به کرونا شده بوده و خبر نداشته و یک شب سر کار به همکارهایش میگوید که نفساش تنگ است و حالش بد اما کسی توجهی نمیکند. تا این که حالش به هم میخورد و از پشت ماشین پایین پرت میشود و میماند گوشه خیابان.
ما که بالای سرش رسیدیم نه لباس محافظ داشتیم نه امکانات بهداشتی. کارگر شهرداری را گذاشتیم پشت وانت و بردیم بیمارستان مسیح دانشوری.
از اشکها و خندهها
زیر سقف همان سوله ورزشی کاشانک نشسته بودیم و کمی از خاطرات تلخ مبارزه با کرونا فاصله گرفته بودیم و بحثمان گل انداخته بود. با خنده میگفت:
قصه از آنجایی شروع شد که سامانه ۲۰۳۰ شماره ما را پخش کرد که مردم برای هر کاری غیر از علائم کرونا با ما تماس بگیرند. تماسهایی که دلمان را به درد میآورد کم نبود. خانوادههایی که آبرودار بودند و روزی دستشان به دهنشان میرسیده، اما حالا با شیوع کرونا سرپرستشان بیکار شده و بعضا به نان شب محتاج شدهاند.
واقعا سینهمان تنگ میشد و هر کاری که در توان داشتیم میکردیم و میکنیم. اما از اینها که بگذریم تماسهای بامزه کم نداشتیم.
مثلا آقایی از یکی از شهرستانهای تماس گرفته بود و میگفت آقا دستم به دامنتان. من یک ماه پیش توی خانه سرفه کردم. پدرزنم آمد زنم را از خانهمان برد. الان یک ماه است هر چه میگویم من کرونا ندارم برنمیگردد. خواهش میکنم شما بیایید و واسطه شوید و به پدرزنم ثابت کنید من کرونا ندارم، بلکه زنم رضایت بدهد به خانه برگردد.
اما جدای این حرفها باید بگویم ما حدود روزی هزار تماس تلفنی داشتیم که از هر صدتا شاید ۱۰ تایشان خواستهای از ما داشتند. نودتای دیگر زنگ میزدند که بپرسند چطور میتوانند به ما کمک کنند. حتی میتوانم بگویم خواهش میکردند، التماس میکردند که کاری دست ما بدهید. ما میخواهیم یک گوشه از کار را بگیریم.
یکبار پیرزنی زنگ زد و اصرار داشت برای ما کاری بکند. میگفت برایتان غذا بپزم؟ میوه پوست بگیرم بیاورم؟ بیایم آنجا ظرفهایتان را بشویم؟ یادم هست یک ربع، بیست دقیقه با آن مادر صحبت کردم که نه مادرجان شما همین که در خانه بمانید بزرگترین کمک است. یا پیرمردی که زنگ زده بود و اصرار داشت با ماشیناش بیاید رانندگی ما را بکند یا برایمان نان بگیرد یا حتی میگفت میخواهم آشغالهایتان را بگذارم دم در.
حتی یک خانم بازیگر معروف بانی شد که با جمعی از دوستانش هر شب برای بچههای ما غذای گرم بپزند و بسته بندی کنند و بفرستند. این همدلیهاست که به پاهای ما توان ایستادن و به چشمهای مان توان بیدار ماندن و قدرت این کار شبانهروزی را میدهد.