«از دیدن دستخط زیبایتان مسرور شدم . از دور روی سمیه و پیمان و مهدی را می بوسم . اگر برای نورسیده شناسنامه نگرفته ای ، نامش را «هُدی » بگذار. انشاءالله که به مبارکی نام و قدومش همگی به هدایت نایل شویم .»
سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛ هرسال 12 آبان ماه خاطره وزیر بسیجی، شهید محمد جواد تندگویان یادآور مسئولی است که درسختترین شرایط به وظیفه خود عمل میکند و تنها در پشت میز وزارت و با محافظان متعدد، ازدور دستی برآتش ندارد، بلکه هم پای کارگران پالایشگاه نفت درمنطقه حساس آبادان حاضرشده و ازنزدیک با مسائل ومشکلات حوزه مسئولیتش مواجه میشود تا تفاوت یک وزیر انقلابی واسلامی را با وزرای دیگر کشورها به جهانیان نشان دهد.
محمدجواد تندگويان در سال 1329 در تهران به دنيا آمد. پس از پايان تحصيلات وارد مبارزات سياسي شد و با پيروزي انقلاب نيز در خط نظام قرار گرفت تا اينكه در دولت شهيد رجايي به وزارت نفت انتخاب شد.
كمتر از دو ماه بعد، وي در يكي از بازديدهايي كه از صنعت نفت در جنوب داشت به اتفاق چند نفر ازمسئولان وزارت نفت به اسارت نيروهاي متجاوز بعثي عراق درآمد. شهيد تندگويان در طول مدت اسارت تحت سختترين شكنجه هاي بعثيان قرار گرفت تا اينكه به فيض شهادت نائل آمد. سرانجام بعد از گذشت 11 سال، پيكر مطهر اين آزاده مجاهد در اواخر آذرماه 1370 به ايران انتقال يافت و در بهشت زهرا به خاك سپرده شد.
روایت اسارت شهید تند گویان
عده ای مسلح ناگهان ازپشت دیوار ساختمان کنار جاده به طرف اتومبیل هجوم آورده و به صورت دایره وار جاده را محاصره کرده وبستند. گوش تا گوش هم ایستادند و فرمان دادند: ایست! خیلی تعجب داشت که داخل خاک خودشان و در منطقه تسلط نیروهای ایران، با دستور عراقیها بازداشت شوند. به دستور افراد مسلح، سرنشینان این اتومبیل یکی پس ازدیگری از داخل آن پیاده شدند. جواد گفت : عزیزان من،مقاوم و هوشیار باشید. احتمالاً ما به اسارت نیروهای بعثی درآمده ایم. حدس او درست بود. جواد عصبانی شده و خطاب به عراقیها می گفت:
ـ شما متجاوز هستید. شما در خاک ما چه می کنید؟ این جا خاک ماست و شماحق ندارید پایتان را در خاک ما بگذارید.» آنان پس از آزار و اذیت فراوان، زیر آن آفتاب سوزان، اسرا را در یک نقطه به داخل گودالی بردند. حدود یکصد اسیر نظامی، در اطراف گودال نشسته بودند. دستها و چشمهایشان را بستند. ناگهان صدای رگبار گلوله شنیده شد. به نظر می آمد که شروع به کشتن اسرا کرده اند. جواد گفت: «بهروز! این ناجوانمردان الان همه این بی گناهان را می کشند پس بهتر است خودم رامعرفی کنم. شاید اینها خیال کنند که مقامات دیگر هم باما اسیرند و مردم را نکشند.» بالاخره جواد خود را معرفی کرد و باعث شد حداقل جان صد نفر از جوانان این مرز و بوم از مرگ حتمی نجات یابد.
اوایل جنگ بود، دشمن به میهن اسلامی فرصت دفاع نداده بود به طوریکه هر روز به حملات خود شدت می بخشید. پالایشگاههای جنوب کشور در خطر بمباران و نابودی بودند. جواد در سمت وزیر نفت لحظه ای آرام و قرار نداشت.
در خواب و بیداری به فکر پالایشگاههای کشور بود. ترسش از این بود که مبادا دشمن پالایشگاههای آبادان و... را با بمب و موشک از بین ببرد و به اقتصاد مملکت لطمه وارد شود. مرتب به بازدیدپالایشگاه ها می رفت و از اینکه این تأسیسات را سالم ونیروهای مخلص و جان بر کفشان آماده باشند و از جان گذشته و در حال فعالیت می دید، فوِق العاده خوشحال می شد و خدا را سپاس می گفت. هنوز چند هفته ای از سفرش به آبادان نگذشته بود ولی باز دلهره داشت و می خواست هر چه زودتر پالایشگاه آنجا را از نزدیک ببیند چرا که معتقد بود در شرایط سخت و ناهموار جنگ ، کار را باید از نزدیک و در منطقه هدایت کرد.
معاونان و همراهانش در حیاط وزارت نفت منتظرش بودند تا در کنار وی به طرف آبادان و آغاجاری حرکت کنند. ماشین حامل جواد وارد وزارتخانه شد و در کنار افرادمنتظر در حیاط توقّف کرد. جواد از ماشین پیاده شد. شلوارآبی رنگ ِ مرتبّی بر تن داشت و جلیقه و موها، تمیز و مرتب بود. با تک تک معاونان و همراهان احوالپرسی کرد و گفت :
برادران وقت تنگ است . بهتر است هر چه زودتر راه بیفتیم . سپس به دیگر همراهان مأموریت داد که به بازدیدپالایشگاه «بیدبلند آغاجاری » بروند. خودش و معاونانش بوشهری ، یحیوی ، روحنواز و بخشی پور به همراه راننده اش ،اسماعیلی به طرف آبادان به راه افتادند.
سفر آغاز شد. سه دستگاه اتومبیل پشت سر هم درحال حرکت بودند. در اولین اتومبیل ، تندگویان ، بهروزبوشهری ، سیدحسن یحیوی ، عباس روحنواز وبخشی پور نشسته بودند و علی اصغر اسماعیلی راننده بود. دو اتومبیل دیگر به فاصله یک کیلومتر از آنها درحرکت بودند. وارد جادة اهوازـ آبادان که شدند، لحظه به لحظه خطر از بیخ گوششان می گذشت .
یک ماه و چندروز از آغاز جنگ تحمیلی سپری شده و دشمن تانزدیکیهای آبادان نفوذ کرده بود و همچنان به کشت وکشتار خود ادامه می داد. آن روزها جادة اهوازـ آبادان تحت تسلط نیروهای نفوذی دشمن قرار گرفته بود به طوریکه آتش جنگ هر لحظه به طرف این شهرهانزدیکتر می شد. با وجود این ، جواد ذره ای ترس به خودراه نداده و حتی به همراهانش نیز روحیه می داد.
هر چقدر به آبادان نزدیکتر می شدند، جنگ را بیشتر لمس می کردند. آبادان و اطرافش به منطقة جنگی تبدیل شده بود. صدای گوشخراش موشک ، خمپاره ، تانک ومسلسل از زمین و آسمان آبادانیان مظلوم را در هم می پیچید. هر یک از آنان هر روز شاهد شهادت بهترین عزیزانشان بودند امّا با این حال و علیرغم نبود امکانات لازم جوانمردانه دفاع می کردند چرا که ماندن و شهادت را بر ترک دیار ترجیح داده بودند.
اکنون اتومبیل ها در زیر آتش توپ و تانک دشمن، استوار و مصمم با نظم خاصی به حرکت خود ادامه می دادند.ساعتی از طلوع آفتاب می گذشت و جاده سوت و کوربود. گاهی اوقات نفربرهای حامل بسیجیها و نیروهای رزمنده ، به مسافران در حال حرکت در جاده روحیه می دادند. فریادهای الله اکبر، خمینی رهبر، و پرچمهای سبز و قرمزی که رویشان نوشته شده بود: ما در جنگ پیروزیم. یا صاحب الزمان ادرکنی و... در وجود مسافران در حال حرکت روح شجاعت و مقاومت می دمید.
در همین حین جواد در داخل اتومبیل ، در مورد لزوم بازدید از پالایشگاه و مهم بودن سفر به همراهان توضیح می داد:
«در طول یک ماه و چند روز شروع جنگ این سومین سفری است که به آبادان دارم . چند تن از آقایان در سفرهای قبل با من همراه بوده اند. اثرات آن سفرها خیلی زود آشکارو مسلم شد. هدف از این سفر نیز تشویق و ترغیب نیروهای ارزشمند و فعال پالایشگاه مربوطه است . امیدوارم سفری خوب و خوش بوده باشد. خاطره ای باشد که همراهان بعدهانیز از آن به خوبی یاد کنند. قبول دارم که سفری بس خطرناک است ولی مرگ و زندگی دست خداست ، اجل هرجا فرا رسد، انسان تسلیم اوست و...»
همراهان آرام و ساکت به سخنان ِ روحیه بخش و امیدوارکننده اش گوش فرا می دادند. هر چند دقیقه نیز ازپشت شیشه های گرد و خاک گرفته ماشین ، دور و اطراف جاده را می پاییدند. تابلوی کنار جاده ۵ کیلومتری آبادان را نشان می داد. کمی قبل از تابلو، با ساختمان بزرگی که به نظر می رسید قبلاً مرغداری بوده مواجه شدند.ساختمان درست چسبیده به جاده بود. اتومبیل سرعت خود را کم کرد. در این لحظه عده ای مسلح ناگهان ازپشت دیوار ساختمان کنار جاده به طرف اتومبیل هجوم آورده و به صورت دایره وار جاده را محاصره کرده وبستند. گوش تا گوش هم ایستادند و فرمان دادند: ایست !
راننده نگاهی به سرنشینان ، مخصوصاً تندگویان انداخت و با اشارة سر آنها آرام کنار جاده توقف کرد.خیلی تعجب داشت که داخل خاک خودشان و در منطقه تسلط نیروهای ایران ، با دستور عراقیها بازداشت شوند.دو اتومبیل پشت سر وقتی این وضعیت را دیدند، سریعاًدور زده و به سرعت به طرف اهواز به راه افتادند. به دستور افراد مسلح ، سرنشینان این اتومبیل یکی پس ازدیگری از داخل آن پیاده شدند. جواد گفت : عزیزان من ،مقاوم و هوشیار باشید. احتمالاً ما به اسارت نیروهای بعثی درآمده ایم . حدس او درست بود. جواد عصبانی شده و خطاب به عراقیها می گفت : شما متجاوز هستید.شما در خاک ما چه می کنید؟ این جا خاک ماست و شماحق ندارید پایتان را در خاک ما بگذارید.»
آنان پس از آزار و اذیت فراوان ، زیر آن آفتاب سوزان ، اسرا را در یک نقطه به داخل گودالی بردند.حدود یکصد اسیر نظامی ، در اطراف گودال نشسته بودند. دستها و چشمهایشان را بستند. ناگهان صدای رگبار گلوله شنیده شد. به نظر می آمد که شروع به کشتن اسرا کرده اند. جواد گفت : «بهروز! این ناجوانمردان الان همه این بی گناهان را می کشند پس بهتر است خودم رامعرفی کنم . شاید اینها خیال کنند که مقامات دیگر هم باما اسیرند و مردم را نکشند.»
بالاخره جواد خود را معرفی کرد و باعث شد حداقل جان صد نفر از جوانان این مرز و بوم از مرگ حتمی نجات یابد. بعد از اینکه جواد خود را معرفی کرد، او را ازبقیه جدا کرده و همراه خود بردند. پس از این صدای رگبارها قطع شد و دیگر کسی کشته نشد.
دشمن هنوز از هویت افراد اسیر شده خبر نداشت ولی مسلماً می دانست شخصیتهای مهمی را به اسارت گرفته است . وقتی که جواد خود را معرفی کرد،سخت گیری آنها بیشتر شد. سه ساعت و نیم در منطقه شلمچه از آنها بازجویی به عمل آمد. سپس با یک خودروی لندکروز (به همراه چند محافظ مسلح ) به مقرلشکر شش منطقه «تنومه » از نواحی بصره ، اعزام شدند.از آن به بعد جواد از سایر همراهان جدا شد و به زندانهای مخوف عراِ انتقال یافت .
در این طرف مرز خبر اسارت جواد و همراهان درمنطقه در همه جا پیچیده بود. یک روز از این اتفاِگذشته بود که خبر به دکتر چمران رسید. او با پنجاه چریک به منطقه اعزام شد ولی جواد یک روز قبل ازمنطقه منتقل شده بود. همان شب خبر اسارت جواد ازتلویزیون جمهوری اسلامی همراه با اطلاعیه روابط عمومی نخست وزیری به اطلاع همگان رسید.
حالا دوران دیگری از زندگی جواد آغاز شده بود؛اسارت ، بازجویی و مقاومت . آنچه در انتظارش بودشکنجه ، حبس در سلولهای انفرادی مخوف و تنگ تاریک با سنگفرشی از آجرهای تیره ، بدون هیچ گونه روزنه ای به آفتاب بود. جواد از آن روز به بعد از آفتاب هم محروم شده بود. او مجبور بود با یک پتو و پارچ ولیوانی پلاستیکی زندگی کند. دوران مبارزه ، به نحوی دیگر برای او در حال آغاز بود.
از این به بعد جواد بود و راز و نیازهای شبانه ،مناجات و تلاوت قرآن ، شکنجه و آزار و همچنان مقاومت . روزهای اول خانواده از اوضاع او باخبر بودند.حتی هدی که متولد شد، به جواد خبرش را دادند ولی بعد از آن هیچ خبری از جواد نشد. جواد در آخرین نامه اش که خبر تولد هدی را شنیده بود، چنین نوشت:
«از دیدن دستخط زیبایتان مسرور شدم . از دور روی سمیه و پیمان و مهدی را می بوسم . اگر برای نورسیده شناسنامه نگرفته ای ، نامش را «هُدی » بگذار. انشاءالله که به مبارکی نام و قدومش همگی به هدایت نایل شویم .»
به امید دیدار همگی شما. از همه التماس دعا دارم .
محمدجواد تندگویان »
در زندانهای «الرشید و بعقوبه » دژبان عراقی خاطرات لحظه به لحظة جواد عزیز را در ذهن دارد. این خاطرات برای همیشه در سینه تاریخ حک شده است .
محمدجواد تندگويان در سال 1329 در تهران به دنيا آمد. پس از پايان تحصيلات وارد مبارزات سياسي شد و با پيروزي انقلاب نيز در خط نظام قرار گرفت تا اينكه در دولت شهيد رجايي به وزارت نفت انتخاب شد.
كمتر از دو ماه بعد، وي در يكي از بازديدهايي كه از صنعت نفت در جنوب داشت به اتفاق چند نفر ازمسئولان وزارت نفت به اسارت نيروهاي متجاوز بعثي عراق درآمد. شهيد تندگويان در طول مدت اسارت تحت سختترين شكنجه هاي بعثيان قرار گرفت تا اينكه به فيض شهادت نائل آمد. سرانجام بعد از گذشت 11 سال، پيكر مطهر اين آزاده مجاهد در اواخر آذرماه 1370 به ايران انتقال يافت و در بهشت زهرا به خاك سپرده شد.
روایت اسارت شهید تند گویان
عده ای مسلح ناگهان ازپشت دیوار ساختمان کنار جاده به طرف اتومبیل هجوم آورده و به صورت دایره وار جاده را محاصره کرده وبستند. گوش تا گوش هم ایستادند و فرمان دادند: ایست! خیلی تعجب داشت که داخل خاک خودشان و در منطقه تسلط نیروهای ایران، با دستور عراقیها بازداشت شوند. به دستور افراد مسلح، سرنشینان این اتومبیل یکی پس ازدیگری از داخل آن پیاده شدند. جواد گفت : عزیزان من،مقاوم و هوشیار باشید. احتمالاً ما به اسارت نیروهای بعثی درآمده ایم. حدس او درست بود. جواد عصبانی شده و خطاب به عراقیها می گفت:
ـ شما متجاوز هستید. شما در خاک ما چه می کنید؟ این جا خاک ماست و شماحق ندارید پایتان را در خاک ما بگذارید.» آنان پس از آزار و اذیت فراوان، زیر آن آفتاب سوزان، اسرا را در یک نقطه به داخل گودالی بردند. حدود یکصد اسیر نظامی، در اطراف گودال نشسته بودند. دستها و چشمهایشان را بستند. ناگهان صدای رگبار گلوله شنیده شد. به نظر می آمد که شروع به کشتن اسرا کرده اند. جواد گفت: «بهروز! این ناجوانمردان الان همه این بی گناهان را می کشند پس بهتر است خودم رامعرفی کنم. شاید اینها خیال کنند که مقامات دیگر هم باما اسیرند و مردم را نکشند.» بالاخره جواد خود را معرفی کرد و باعث شد حداقل جان صد نفر از جوانان این مرز و بوم از مرگ حتمی نجات یابد.
اوایل جنگ بود، دشمن به میهن اسلامی فرصت دفاع نداده بود به طوریکه هر روز به حملات خود شدت می بخشید. پالایشگاههای جنوب کشور در خطر بمباران و نابودی بودند. جواد در سمت وزیر نفت لحظه ای آرام و قرار نداشت.
در خواب و بیداری به فکر پالایشگاههای کشور بود. ترسش از این بود که مبادا دشمن پالایشگاههای آبادان و... را با بمب و موشک از بین ببرد و به اقتصاد مملکت لطمه وارد شود. مرتب به بازدیدپالایشگاه ها می رفت و از اینکه این تأسیسات را سالم ونیروهای مخلص و جان بر کفشان آماده باشند و از جان گذشته و در حال فعالیت می دید، فوِق العاده خوشحال می شد و خدا را سپاس می گفت. هنوز چند هفته ای از سفرش به آبادان نگذشته بود ولی باز دلهره داشت و می خواست هر چه زودتر پالایشگاه آنجا را از نزدیک ببیند چرا که معتقد بود در شرایط سخت و ناهموار جنگ ، کار را باید از نزدیک و در منطقه هدایت کرد.
معاونان و همراهانش در حیاط وزارت نفت منتظرش بودند تا در کنار وی به طرف آبادان و آغاجاری حرکت کنند. ماشین حامل جواد وارد وزارتخانه شد و در کنار افرادمنتظر در حیاط توقّف کرد. جواد از ماشین پیاده شد. شلوارآبی رنگ ِ مرتبّی بر تن داشت و جلیقه و موها، تمیز و مرتب بود. با تک تک معاونان و همراهان احوالپرسی کرد و گفت :
برادران وقت تنگ است . بهتر است هر چه زودتر راه بیفتیم . سپس به دیگر همراهان مأموریت داد که به بازدیدپالایشگاه «بیدبلند آغاجاری » بروند. خودش و معاونانش بوشهری ، یحیوی ، روحنواز و بخشی پور به همراه راننده اش ،اسماعیلی به طرف آبادان به راه افتادند.
سفر آغاز شد. سه دستگاه اتومبیل پشت سر هم درحال حرکت بودند. در اولین اتومبیل ، تندگویان ، بهروزبوشهری ، سیدحسن یحیوی ، عباس روحنواز وبخشی پور نشسته بودند و علی اصغر اسماعیلی راننده بود. دو اتومبیل دیگر به فاصله یک کیلومتر از آنها درحرکت بودند. وارد جادة اهوازـ آبادان که شدند، لحظه به لحظه خطر از بیخ گوششان می گذشت .
یک ماه و چندروز از آغاز جنگ تحمیلی سپری شده و دشمن تانزدیکیهای آبادان نفوذ کرده بود و همچنان به کشت وکشتار خود ادامه می داد. آن روزها جادة اهوازـ آبادان تحت تسلط نیروهای نفوذی دشمن قرار گرفته بود به طوریکه آتش جنگ هر لحظه به طرف این شهرهانزدیکتر می شد. با وجود این ، جواد ذره ای ترس به خودراه نداده و حتی به همراهانش نیز روحیه می داد.
هر چقدر به آبادان نزدیکتر می شدند، جنگ را بیشتر لمس می کردند. آبادان و اطرافش به منطقة جنگی تبدیل شده بود. صدای گوشخراش موشک ، خمپاره ، تانک ومسلسل از زمین و آسمان آبادانیان مظلوم را در هم می پیچید. هر یک از آنان هر روز شاهد شهادت بهترین عزیزانشان بودند امّا با این حال و علیرغم نبود امکانات لازم جوانمردانه دفاع می کردند چرا که ماندن و شهادت را بر ترک دیار ترجیح داده بودند.
اکنون اتومبیل ها در زیر آتش توپ و تانک دشمن، استوار و مصمم با نظم خاصی به حرکت خود ادامه می دادند.ساعتی از طلوع آفتاب می گذشت و جاده سوت و کوربود. گاهی اوقات نفربرهای حامل بسیجیها و نیروهای رزمنده ، به مسافران در حال حرکت در جاده روحیه می دادند. فریادهای الله اکبر، خمینی رهبر، و پرچمهای سبز و قرمزی که رویشان نوشته شده بود: ما در جنگ پیروزیم. یا صاحب الزمان ادرکنی و... در وجود مسافران در حال حرکت روح شجاعت و مقاومت می دمید.
در همین حین جواد در داخل اتومبیل ، در مورد لزوم بازدید از پالایشگاه و مهم بودن سفر به همراهان توضیح می داد:
«در طول یک ماه و چند روز شروع جنگ این سومین سفری است که به آبادان دارم . چند تن از آقایان در سفرهای قبل با من همراه بوده اند. اثرات آن سفرها خیلی زود آشکارو مسلم شد. هدف از این سفر نیز تشویق و ترغیب نیروهای ارزشمند و فعال پالایشگاه مربوطه است . امیدوارم سفری خوب و خوش بوده باشد. خاطره ای باشد که همراهان بعدهانیز از آن به خوبی یاد کنند. قبول دارم که سفری بس خطرناک است ولی مرگ و زندگی دست خداست ، اجل هرجا فرا رسد، انسان تسلیم اوست و...»
همراهان آرام و ساکت به سخنان ِ روحیه بخش و امیدوارکننده اش گوش فرا می دادند. هر چند دقیقه نیز ازپشت شیشه های گرد و خاک گرفته ماشین ، دور و اطراف جاده را می پاییدند. تابلوی کنار جاده ۵ کیلومتری آبادان را نشان می داد. کمی قبل از تابلو، با ساختمان بزرگی که به نظر می رسید قبلاً مرغداری بوده مواجه شدند.ساختمان درست چسبیده به جاده بود. اتومبیل سرعت خود را کم کرد. در این لحظه عده ای مسلح ناگهان ازپشت دیوار ساختمان کنار جاده به طرف اتومبیل هجوم آورده و به صورت دایره وار جاده را محاصره کرده وبستند. گوش تا گوش هم ایستادند و فرمان دادند: ایست !
راننده نگاهی به سرنشینان ، مخصوصاً تندگویان انداخت و با اشارة سر آنها آرام کنار جاده توقف کرد.خیلی تعجب داشت که داخل خاک خودشان و در منطقه تسلط نیروهای ایران ، با دستور عراقیها بازداشت شوند.دو اتومبیل پشت سر وقتی این وضعیت را دیدند، سریعاًدور زده و به سرعت به طرف اهواز به راه افتادند. به دستور افراد مسلح ، سرنشینان این اتومبیل یکی پس ازدیگری از داخل آن پیاده شدند. جواد گفت : عزیزان من ،مقاوم و هوشیار باشید. احتمالاً ما به اسارت نیروهای بعثی درآمده ایم . حدس او درست بود. جواد عصبانی شده و خطاب به عراقیها می گفت : شما متجاوز هستید.شما در خاک ما چه می کنید؟ این جا خاک ماست و شماحق ندارید پایتان را در خاک ما بگذارید.»
آنان پس از آزار و اذیت فراوان ، زیر آن آفتاب سوزان ، اسرا را در یک نقطه به داخل گودالی بردند.حدود یکصد اسیر نظامی ، در اطراف گودال نشسته بودند. دستها و چشمهایشان را بستند. ناگهان صدای رگبار گلوله شنیده شد. به نظر می آمد که شروع به کشتن اسرا کرده اند. جواد گفت : «بهروز! این ناجوانمردان الان همه این بی گناهان را می کشند پس بهتر است خودم رامعرفی کنم . شاید اینها خیال کنند که مقامات دیگر هم باما اسیرند و مردم را نکشند.»
بالاخره جواد خود را معرفی کرد و باعث شد حداقل جان صد نفر از جوانان این مرز و بوم از مرگ حتمی نجات یابد. بعد از اینکه جواد خود را معرفی کرد، او را ازبقیه جدا کرده و همراه خود بردند. پس از این صدای رگبارها قطع شد و دیگر کسی کشته نشد.
دشمن هنوز از هویت افراد اسیر شده خبر نداشت ولی مسلماً می دانست شخصیتهای مهمی را به اسارت گرفته است . وقتی که جواد خود را معرفی کرد،سخت گیری آنها بیشتر شد. سه ساعت و نیم در منطقه شلمچه از آنها بازجویی به عمل آمد. سپس با یک خودروی لندکروز (به همراه چند محافظ مسلح ) به مقرلشکر شش منطقه «تنومه » از نواحی بصره ، اعزام شدند.از آن به بعد جواد از سایر همراهان جدا شد و به زندانهای مخوف عراِ انتقال یافت .
در این طرف مرز خبر اسارت جواد و همراهان درمنطقه در همه جا پیچیده بود. یک روز از این اتفاِگذشته بود که خبر به دکتر چمران رسید. او با پنجاه چریک به منطقه اعزام شد ولی جواد یک روز قبل ازمنطقه منتقل شده بود. همان شب خبر اسارت جواد ازتلویزیون جمهوری اسلامی همراه با اطلاعیه روابط عمومی نخست وزیری به اطلاع همگان رسید.
حالا دوران دیگری از زندگی جواد آغاز شده بود؛اسارت ، بازجویی و مقاومت . آنچه در انتظارش بودشکنجه ، حبس در سلولهای انفرادی مخوف و تنگ تاریک با سنگفرشی از آجرهای تیره ، بدون هیچ گونه روزنه ای به آفتاب بود. جواد از آن روز به بعد از آفتاب هم محروم شده بود. او مجبور بود با یک پتو و پارچ ولیوانی پلاستیکی زندگی کند. دوران مبارزه ، به نحوی دیگر برای او در حال آغاز بود.
از این به بعد جواد بود و راز و نیازهای شبانه ،مناجات و تلاوت قرآن ، شکنجه و آزار و همچنان مقاومت . روزهای اول خانواده از اوضاع او باخبر بودند.حتی هدی که متولد شد، به جواد خبرش را دادند ولی بعد از آن هیچ خبری از جواد نشد. جواد در آخرین نامه اش که خبر تولد هدی را شنیده بود، چنین نوشت:
به امید دیدار همگی شما. از همه التماس دعا دارم .
محمدجواد تندگویان »
در زندانهای «الرشید و بعقوبه » دژبان عراقی خاطرات لحظه به لحظة جواد عزیز را در ذهن دارد. این خاطرات برای همیشه در سینه تاریخ حک شده است .