ز کارگزینی، معرفینامه گرفته بود. تا آمد توی محوطه، با لهجه غلیظ لاتی گفت: ساملیکم. همه نگاهش کردند. من فکر کردم حتماً مراجعه کننده است و مثلاً گذری آمده یکی از بچهها را ببیند و برود. اما پرسید «این جا رئیس مئیس کیه؟»
به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ خاطرات شفاهی دفاع مقدس اغلب خواندنی و جالب توجه است. به خصوص که اگر راوی خودش هم خوش بیان باشد و بتواند دیدههایش را با جزئیات بیان کند. کامران فهیم یکی از مجاهدانی است که مدتی از عمرش را در جوانی در جبهه ها گذارنده و از حال و احوال آن روزها به خوبی یاد میکند. آنچه میخوانید یکی از خاطرات وی است که مینویسد.
***
توی کردستان معمولاً بچهها را به اسم کوچک صدا میکردیم، حتی بعضی وقتها اسم کوچک مستعار. اما یکی بود که معروف شده بود به تهرانی. بچهها یا صدایش میکردند تهرانی، یا بچه تهرون. خیلی هیکل ورزیده ای داشت؛ قد بلند و ورزیده و لاتی. ابروهای پر و موهای فر وزوزی و دور چشمهای کاملاًسیاه. وقتی با معرفینامه کارگزینی آمد گردان، لباس شخصی تنش بود و کفش قیصری. ریشهایش سیخسیخ درآمده بودند. معلوم بود که تا چند روز پیش، مثلاً روزی دو بار آنها را میتراشیده.
از کارگزینی، معرفینامه گرفته بود و آمده بود گردان. تا آمد توی محوطه، با لهجه غلیظ لاتی گفت: ساملیکم.
همه نگاهش کردند. من فکر کردم حتماً مراجعه کننده است و مثلاً گذری آمده یکی از بچهها را ببیند و برود. اما پرسید «این جا رئیس مئیس کیه؟» گفتم: «بفرمایید چه کار دارید؟» یک نیمنگاهی انداخت به من، اما باورش نشد. غیظ کرد و گفت: «مگه نگفتم رئیسمئیس اینجا کیه؟ لابد خودشو کار داریم دیگه.» یکی از بچهها مرا نشانش داد و گفت ایشونه. پوزخند زد و گفت: «این جوجه رئیسه؟ برو بابا.» بلند شدم و گفتم «پسر خوب، ادب داشته باش. این چه طور حرف زدنه؟» گفت: «بین خوش ندارم با من این جوری صحبت کنی. اگه راس راسی رئیس تویی، من معرفی شدم به گروهان شما. بسیجی هم هستم. تا حالام جبهه نبودم. آموزش رفتم و اومدم اینجا، اما همهتون رو حریفم.»
معرفینامهاش را گرفتم و گفتم برو یک گشتی بزن و نیم ساعت دیگر بیا. زنگ زدم به کارگزینی و گفتم «این دیگه کیه که فرستادهاید برای ما؟ اومده اینجا گروهان رو ریخته به هم و برای همه شاخ و شونه میکشه.»
گفتند اینجا هم با همه دعوا کرده که من حتماً باید بروم گردان رزمی.
معمولاً اعزام اولیها را میفرستادند توی گردانهای پشتیبانی، اما او با دعوا از کارگزینی نامه گرفته بود برای گردان رزمی و خراب شده بود سر ما. پیش خودم گفتم چه میشود کرد؟ حالا که آمده بگذار بماند. اگر نقطه ضعفی ازش دیدیم جوابش میکنیم و گرنه جای ما را که تنگ نکرده.
وقتی برگشت، پرسیدم کار بلدی؟ خیلی مصمم گفت: «ببین هرکاری که بگید میکنم. ظرفشویی بلدم، تیمیکشم، توالت تمیز میکنم، غذا میپزم، لباس همهتون رو میشورم. ولی کارم تک تیراندازیه. یعنی هرجوریه یه اسلحه بهم بدید.»
یک ژ-سه قنداقدار تحویلش دادیم و بند حمایل و فانوسقه و قمقمه و کولپشتی، دو تا هم جیب خشاب که توی هر کدامش دو خشاب ژ-سه جا میگرفت. اما جلوی در تسلیحات دوباره درگیری راه انداخته بود که من شش تا جیب خشاب میخواهم و دوازده تا خشاب. میخواست دورتادور کمرش را پر از خشاب کند. بهش گفته بودند، سنگین میشی، نمیتوانی با این همه خشاب از ارتفاعها بروی بالا. سروصدا میکرد که شما کاری به این کارها نداشته باشید. اگر میخواهم حتما میتوانم ببرم.
اشاره کردم که بهش بدهند. اسلحه و خشاب را تحویل گرفت، گل از گلش شکفت. انگار به یک هدف مهم زندگیاش رسیده باشد. کشیدمش کنار و دوستانه بهش گفتم: «ببین آقای تهرانی عزیز گل و گلاب، مواظب باش اشتباهی نزنی یک یار بکشی؟ توی خط و موقع درگیری حتما به حرف من گوش کن.» سرش را انداخت پائین و آرام زمین را نگاه کرد. احساس کردم که اینجوری میخواهد اطاعتش را نشان بدهد.
بعد از مدتی که دیدم واقعاً زبر و زرنگ است، گفتم بیا پیک من باش. یک بار که رفته بودیم درگیری، کارش را خیلی خوب انجام داد. تیراندازی هم نکرد. چون با من بود و فقط بهش میگفتم برو اینور و اونور. یکی از بچهها هم بهم گفت: «این تهرانی واقعا بچه نترسیهها. وقتی تو فرستادیش زیر آتش و تیراندازی، مرتب تیر میخورد اطرافش، ولی نمیترسید. حتی عکسالعمل نشان نمیداد. خیلی آرام و بیهیچ ترسی میرفت و میآمد.» چند نفر دیگر هم که این صحنه را دیده بودند، تأئید کردند که آدم خیلی کله خرابی است، اصلاً ترس حالیش نمیشود.
بچهها باهاش رفاقت نمیکردند و نمیجوشیدند. خودش هم از بچهها دوری میکرد. میرفت یک گوشهای و تنهایی مینشست. یک بار بهش گفتم چیه تهرانی؟ چرا پکری؟ گفت: «نه پکر نیستم، فقط اینه که بچهها خیال میکنند با یک آدم لات عوضی طرفند و با ما خوشمشربی نمیکنند و تحویلمان نمیگیرند.
خندیدم و گفتم: «تهرانی،خداییش خلافکار تیر بودی و حالا آمدهای توی این کار، نه؟» چشمان درشت و سیاهش را ریز کرد و صورتش را در هم کشید و با ته لهجه لاتی گفت: «ببین، من همه کار کردهام، هر کاری که فکر کنی و توی ذهنت بیاری، من کردهام. همه محلههای خلاف تهران من رو میشناسن. ولی الان اومدهام اینجا که با خدای خودم خلوت کنم. میخوام تکلیفمو با خدا و خودم روشن کنم و ببینم من همون راه رو بایست برم یا نه؟ میخوام ببینم خدا با من چیکار میکنه.» گفتم: «تهرانی شنیدهام نماز هم نمیخوانی.» گفت: « آخه به جون مادرم، درس بلد نیستم میترسم آبروریزی بشه جلو بچهها.»
به یکی از بچهها، رحیمی، که میگفتند طلبه است، گفتم بهش نماز یاد بدهد. گفت آخه من خجالت میکشم، این سن بابا بزرگ من را دارد. گفتم فقط هر وقتی که خواستی نماز بخوانی، بلندتر و آرامتر بخوان. به تهرانی هم گفتم حواست به این رحیمی باشد، هرجا که رفت نماز بخواند، کنارش بایست و هر چه خواند و هرکاری که کرد، تو هم همان را بکن.
دو سه روز که این کار را کرد، آمد و گفت: «من اینجوری نمیتونم. این رحیمی نمازهاش دو سه ساعت طول میکشه.» گفتم خوب یک خورده تحمل کن تا یاد بگیری، بعد خودت هرجوری دوست داشتی بخوان.
یواش یواش بچهها باهاش خودمانی شدند و چیزهای دیگر را هم یادش دادند. وقتی میدیدند که علاقه دارد و یادگیریش هم خوب است، سرشوق میآمدند.
دیگر مثل همه بچهها شده بود. همه تحویلش میگرفتند و باهاش دوست شده بودند. دیگر از آن گذشته طولانی، فقط یک لهجه رقیق لاتی برایش مانده بود.
قرار شد برویم درگیری، یک عملیات سنگین بود بین بانه و سردشت و سقز؛ نزدیک مرز. گفتند آماده باشید که امشب حرکت میکنیم. همه به جنب و جوش افتاده بودند. تهرانی هم خودش را آماده میکرد، اما خیلی آرام و بیحرف رفته بود توی فکر؛ یک فکر عمیق و بیانتها، مثل عمیقترین اقیانوس جهان.
بهش گفتم چیه تهرانی؟ چرا اینجوری رفتهای توی لک؟چشمانش را ریز کرد و آرام، طوری که انگار میخواهد کسی نفهمد، گفت: «جون حاجی نمیدونم چیه که از دیشب توی خودم نیستم، مال خودم نیستم. هرچه میخوام شربازی در بیارم، شانههایم نمیگذارند. دهانم باز نمیشه. فکم تکون نمیخوره. انگار یه چیزی به من غلبه کرده، یک چیز دیگهای به غیر از خودم»
چشمانش همینها را گواهی میداد. همه حرفهایش راست بود. راحت میشد تغییر را از توی چهرهاش خواند. اما حالا وقت عملیات بود. باید راهش میانداختم. به شوخی گفتم:«تهرانی؟ باز ما را گذاشتهای سرکار؟ باز خالیبندی را شروع کردهای؟ بلند شو راه بیفت. نکنه کم آوردهای؟»
باید دوشکا را میبردیم بالای یک ارتفاع بلند و صعبالعبور. از روی نقشه برایش توضیح دادم و گفتم شما این دوشکا را میبرید اینجا و سوارش میکنید. دو نفر را هم میفرستم کمکت. گفت این دوشکا که چیزی نیست، خودم تنهایی میبرمش. گفتم اذیتت میکند. گفت نه خودم میبرمش. تنهایی دوشکا را از دویست متر شیب تند برد بالا و آماده تیراندازی کرد.
آماده بودیم که درگیری را شروع کنیم. یک منطقه وسیع را محاصره کرده بودیم. قرار بود دو تا گردان رزمی هم بیایند که با هم راه فرار کومولهها را از توی دشت و ارتفاعات ببندیم. گردانهای رزمی که میرسیدند، ما هم حمله را شروع میکردیم.
دیگر صبح شده بود. بهش گفتم «تهرانی نمازت را خواندی؟» گفت« نه.» پا شدیم و با آب قمقمه وضو گرفتیم و نماز خواندیم. بعد از نماز همینطور که دو زانو کنارم نشسته بود گفت:«حاجی یه چیزی میخوام بهت بگم شاید باورت نشه.»
حدس میزدم که میخواهد چه بگوید. اما خودم را زدم به آن راه و به شوخی گفتم باز چیه؟ سرش را انداخت پائین. چند لحظهای کوتاه، عمیق رفت توی فکر. بعد گفت:« من امروز شهید میشم.»
ولمون کن بابا، با کلاستر از تو و با حالتر از تو و بچه مسلمونتر از تو موندهاند، حالا تو میخواهی شهید بشی؟
سکوت کرد. مانده بودم چه بکنم و چه بگویم و چه طور حرفم را جمع کنم که خودش مثل آدمی که بخواهد با آرامش دوستش را قانع کند، ادامه داد: «یه چیزی بهت بگم. درسته که من آدم خوبی نبودم، ولی روزی که حرکت کردم برا جبهه، گفتم یا علی و توکل کردم به خود خدا. گفتم خدایا تو خودت راهی رو به من نشون بده و کاری رو جلوی پام بذار که شرمنده تو و حضرت زهرا نباشم.»
میگفت و اشکش میآمد و هقهق میکرد. بچهها متوجه صحبت و گریه تهرانی شده بودند. میآمدند نزدیک که ببینند چه خبر است، ولی من ردشان میکردم. خواستم آرامش کنم. گفتم «بابا چرا این جوری میکنی؟ حالا که هنوز اتفاقی نیافتاده؟ جنگی نشده؟ خبری نیست؟» گفت: « نه، من میدانم که تا قبل از ظهر امروز میروم.»
اشک میریخت و حرف میزد. به من نگاه میکرد، اما انگار دیگر روی سخنش با من نبود. دیگر داشت با خداوند نجوا میکرد. هرکدام از بچهها که این حالت او را میدید، منقلب میشد. سرش را گرفته بود طرف آسمان و دستانش را به حالت دعا بلند کرده بود و اشک تمام ریشهای سیاه و بلند و زبرش را خیس کرده بود. انگار خود نصوح نشسته باشد جلوی خدا که توبه کند، یا حر جلوی امام حسین.
میگفت و اشک میریخت «خدایا یعنی از کارایی که ما کردیم میگذری؟ یعنی ما رو میبخشی؟ یعنی اون دنیا آبروی ما رو جلوی آقا اباالفضل نمیبری؟ یعنی آبروی ما رو جلوی حضرت زهرا و بچههاش میخری؟»
توی گریه به من گفت « علی یعنی خدا از ما میگذره؟» آب دهانم را قورت دادم که بغضم نترکد و گفتم «قطعاً بهت قول میدم که اگه خدا این عنایت را بهت بکنه که شهید بشی، حتما تو را بخشیده است.»
مکث کردم و گفتم: «حالا تو واقعا این احساس رو داری؟»
آره.
خب حرفی چیزی داری به من بگو. اصلاً نمیخوای وصیت کنی؟
نمیدونم چی بگم. فقط من یک مادر پیر داردم که نانآورش من هستم، هیچکس دیگر را هم ندارد. اگر شهید شدم و رفتید پیش مادرم، بگید خیلی مخلصتیم مادر. آخرش هم شیر حلال تو بود که ما را آورد توی این راه. بهش بگید که ناراحت من نباش. من خودم انتخاب کردم که این جوری شرمندگی او چند سال را جبران کنم.
نیم ساعت بعد که آفتاب زد، من یک آن از کنار دوشکا آمدم کنار. داشتم با چند تا از بچهها صحبت میکردم و توجیهشان میکردم که مثلاً آرپیجیزنها کجا بایستند یا تکتیراندازها کجا را هدف بگیرند و اینها. فقط یک تیر قناسه، از فاصله خیلی دور شلیک شد. نفهمیدم از کجا و از کدام طرف. فقط یک تیر شلیک شد و درست خورد توی پیشانی تهرانی.
همه ما سیصد نفر روی ارتفاع بودیم و توی پنجاه شصت متر مربع، اینور و آنور میرفتیم. اطراف دوشکا حداقل هفت هشت نفر ایستاده بودند. اما این تیر فقط و فقط قسمت تهرانی شد. اصلاً هم نفهمیدیم با هدفگیری آمده یا همینجوری. اما تا خورد توی سرش، افتاد و تمام.
تهرانی که افتاد، بچهها از خود بیخود شدند. ولولهای افتاد بینشان که نپرس. یا حسین و یا حسینشان پیچید توی کوهها و درهها.
میزدند توی سر و سینهشان و گریه میکردند. از این میسوختند که خدا توبه تهرانی را با آن گذشته بدش پذیرفت ولی آنها هنوز ماندهاند. از این میسوختند که چرا گول ظاهر تهرانی را خوردهاند و به او کم محلی کردهاند. از این میگریستند که چرا این بنده خوب شده خدا را خوب نشناختهاند. میشنیدم که یکیشان میگفت دیدی خداوند چه قدر رحمان و رحیمه؟ دیدی هرکس واقعاً توبه کند و خوب بشود، چه بخواهد و چه نخواهد خدا میبردش؟ میگفت دیدی که جنگ، یک لحظه به خود آمدن است؟ یعنی اگر یک لحظه به خودت میآمدی و با خودت کنار میآمدی که بروی، خدا هم میبردت؟ میگفتند و میگریستند.
عملیات که تمام شد، آوردیمش عقب. گفتیم خودمان ببریمش تهران. با بچهها رفتیم در خانهشان. زنگ خانه را زدم. یکی از توی حیاط گفت کیه؟ گفتم حاج خانم مهمان نمیخوای؟ یک خانم میان سال که رویش را سفت گرفته بود در را باز کرد. معلوم بود که روزگار بیشتر از سن و سالش پیرش کرده. در را باز کرد و گفت «بفرمایید. کی بهتر از همرزمهای پسرم؟ کی بهتر از دوستهای پسرم؟ قدمتان روی چشم» سعی میکرد بخندد و خودش را آرام نشان دهد. هنوز جرأت نمیکردیم چیزی بگوییم. تا نشستیم خودش شروع کرد: «وقتی این پسر را به دنیا آوردم، پدرش مرده بود. غریب و تنها توی این شهر شلوغ مانده بودم که چه کار کنم. از خدا کمک میخواستم و میگفتم خدایا کمکم کن که به این بچه شیر حلال بدهم و با نان حلال بزرگش کنم. هرکاری که میکردم فقط نیت و هدفم همین بود. با همه جور مشکل و سختی، کلنجار میرفتم. تا وقت یکه جوان شد و رسید به جایی که دیگر خودش راهش را انتخاب کند.
از من پنهان میکرد، اما میفهمیدم که رفته توی راه خلاف. با آدمهای بد میپلکید و کارهای بد میکرد. به من هم نمیگفتم، ولی من میفهمیدم. شب و روزم شده بود گریه و دعا و استغاثه که خدایا چرا این بچه این جوری شد؟ اما انگار همیشه بهم الهام میشد که غصه نخور، این پسر باز میآد طرف خودمان. زمانی که خواست برود جبهه، پیش خودم گفتم یعنی وقتش رسیده؟ وقتی توی کوچه میرفت، قشنگ احساس میکردم که شهید میشه. تا وسطهای کوچه که میرفت صدایش کردم. پیشانیش را بوسیدم و گفتم من میدانم که مزد زحماتم را در آیندهای زود میگیرم.
بعد هم رو کرد به ما و گفت: حالا هم بگویید پسرم کجاست؟ از کجا باید تحویلش بگیرم؟
گریه بیصدا همهمان را لال کرده بود. بیهیچ حرفی بردیمش معراج شهدا.
***
توی کردستان معمولاً بچهها را به اسم کوچک صدا میکردیم، حتی بعضی وقتها اسم کوچک مستعار. اما یکی بود که معروف شده بود به تهرانی. بچهها یا صدایش میکردند تهرانی، یا بچه تهرون. خیلی هیکل ورزیده ای داشت؛ قد بلند و ورزیده و لاتی. ابروهای پر و موهای فر وزوزی و دور چشمهای کاملاًسیاه. وقتی با معرفینامه کارگزینی آمد گردان، لباس شخصی تنش بود و کفش قیصری. ریشهایش سیخسیخ درآمده بودند. معلوم بود که تا چند روز پیش، مثلاً روزی دو بار آنها را میتراشیده.
از کارگزینی، معرفینامه گرفته بود و آمده بود گردان. تا آمد توی محوطه، با لهجه غلیظ لاتی گفت: ساملیکم.
همه نگاهش کردند. من فکر کردم حتماً مراجعه کننده است و مثلاً گذری آمده یکی از بچهها را ببیند و برود. اما پرسید «این جا رئیس مئیس کیه؟» گفتم: «بفرمایید چه کار دارید؟» یک نیمنگاهی انداخت به من، اما باورش نشد. غیظ کرد و گفت: «مگه نگفتم رئیسمئیس اینجا کیه؟ لابد خودشو کار داریم دیگه.» یکی از بچهها مرا نشانش داد و گفت ایشونه. پوزخند زد و گفت: «این جوجه رئیسه؟ برو بابا.» بلند شدم و گفتم «پسر خوب، ادب داشته باش. این چه طور حرف زدنه؟» گفت: «بین خوش ندارم با من این جوری صحبت کنی. اگه راس راسی رئیس تویی، من معرفی شدم به گروهان شما. بسیجی هم هستم. تا حالام جبهه نبودم. آموزش رفتم و اومدم اینجا، اما همهتون رو حریفم.»
معرفینامهاش را گرفتم و گفتم برو یک گشتی بزن و نیم ساعت دیگر بیا. زنگ زدم به کارگزینی و گفتم «این دیگه کیه که فرستادهاید برای ما؟ اومده اینجا گروهان رو ریخته به هم و برای همه شاخ و شونه میکشه.»
گفتند اینجا هم با همه دعوا کرده که من حتماً باید بروم گردان رزمی.
معمولاً اعزام اولیها را میفرستادند توی گردانهای پشتیبانی، اما او با دعوا از کارگزینی نامه گرفته بود برای گردان رزمی و خراب شده بود سر ما. پیش خودم گفتم چه میشود کرد؟ حالا که آمده بگذار بماند. اگر نقطه ضعفی ازش دیدیم جوابش میکنیم و گرنه جای ما را که تنگ نکرده.
وقتی برگشت، پرسیدم کار بلدی؟ خیلی مصمم گفت: «ببین هرکاری که بگید میکنم. ظرفشویی بلدم، تیمیکشم، توالت تمیز میکنم، غذا میپزم، لباس همهتون رو میشورم. ولی کارم تک تیراندازیه. یعنی هرجوریه یه اسلحه بهم بدید.»
یک ژ-سه قنداقدار تحویلش دادیم و بند حمایل و فانوسقه و قمقمه و کولپشتی، دو تا هم جیب خشاب که توی هر کدامش دو خشاب ژ-سه جا میگرفت. اما جلوی در تسلیحات دوباره درگیری راه انداخته بود که من شش تا جیب خشاب میخواهم و دوازده تا خشاب. میخواست دورتادور کمرش را پر از خشاب کند. بهش گفته بودند، سنگین میشی، نمیتوانی با این همه خشاب از ارتفاعها بروی بالا. سروصدا میکرد که شما کاری به این کارها نداشته باشید. اگر میخواهم حتما میتوانم ببرم.
اشاره کردم که بهش بدهند. اسلحه و خشاب را تحویل گرفت، گل از گلش شکفت. انگار به یک هدف مهم زندگیاش رسیده باشد. کشیدمش کنار و دوستانه بهش گفتم: «ببین آقای تهرانی عزیز گل و گلاب، مواظب باش اشتباهی نزنی یک یار بکشی؟ توی خط و موقع درگیری حتما به حرف من گوش کن.» سرش را انداخت پائین و آرام زمین را نگاه کرد. احساس کردم که اینجوری میخواهد اطاعتش را نشان بدهد.
بعد از مدتی که دیدم واقعاً زبر و زرنگ است، گفتم بیا پیک من باش. یک بار که رفته بودیم درگیری، کارش را خیلی خوب انجام داد. تیراندازی هم نکرد. چون با من بود و فقط بهش میگفتم برو اینور و اونور. یکی از بچهها هم بهم گفت: «این تهرانی واقعا بچه نترسیهها. وقتی تو فرستادیش زیر آتش و تیراندازی، مرتب تیر میخورد اطرافش، ولی نمیترسید. حتی عکسالعمل نشان نمیداد. خیلی آرام و بیهیچ ترسی میرفت و میآمد.» چند نفر دیگر هم که این صحنه را دیده بودند، تأئید کردند که آدم خیلی کله خرابی است، اصلاً ترس حالیش نمیشود.
بچهها باهاش رفاقت نمیکردند و نمیجوشیدند. خودش هم از بچهها دوری میکرد. میرفت یک گوشهای و تنهایی مینشست. یک بار بهش گفتم چیه تهرانی؟ چرا پکری؟ گفت: «نه پکر نیستم، فقط اینه که بچهها خیال میکنند با یک آدم لات عوضی طرفند و با ما خوشمشربی نمیکنند و تحویلمان نمیگیرند.
خندیدم و گفتم: «تهرانی،خداییش خلافکار تیر بودی و حالا آمدهای توی این کار، نه؟» چشمان درشت و سیاهش را ریز کرد و صورتش را در هم کشید و با ته لهجه لاتی گفت: «ببین، من همه کار کردهام، هر کاری که فکر کنی و توی ذهنت بیاری، من کردهام. همه محلههای خلاف تهران من رو میشناسن. ولی الان اومدهام اینجا که با خدای خودم خلوت کنم. میخوام تکلیفمو با خدا و خودم روشن کنم و ببینم من همون راه رو بایست برم یا نه؟ میخوام ببینم خدا با من چیکار میکنه.» گفتم: «تهرانی شنیدهام نماز هم نمیخوانی.» گفت: « آخه به جون مادرم، درس بلد نیستم میترسم آبروریزی بشه جلو بچهها.»
به یکی از بچهها، رحیمی، که میگفتند طلبه است، گفتم بهش نماز یاد بدهد. گفت آخه من خجالت میکشم، این سن بابا بزرگ من را دارد. گفتم فقط هر وقتی که خواستی نماز بخوانی، بلندتر و آرامتر بخوان. به تهرانی هم گفتم حواست به این رحیمی باشد، هرجا که رفت نماز بخواند، کنارش بایست و هر چه خواند و هرکاری که کرد، تو هم همان را بکن.
دو سه روز که این کار را کرد، آمد و گفت: «من اینجوری نمیتونم. این رحیمی نمازهاش دو سه ساعت طول میکشه.» گفتم خوب یک خورده تحمل کن تا یاد بگیری، بعد خودت هرجوری دوست داشتی بخوان.
یواش یواش بچهها باهاش خودمانی شدند و چیزهای دیگر را هم یادش دادند. وقتی میدیدند که علاقه دارد و یادگیریش هم خوب است، سرشوق میآمدند.
دیگر مثل همه بچهها شده بود. همه تحویلش میگرفتند و باهاش دوست شده بودند. دیگر از آن گذشته طولانی، فقط یک لهجه رقیق لاتی برایش مانده بود.
قرار شد برویم درگیری، یک عملیات سنگین بود بین بانه و سردشت و سقز؛ نزدیک مرز. گفتند آماده باشید که امشب حرکت میکنیم. همه به جنب و جوش افتاده بودند. تهرانی هم خودش را آماده میکرد، اما خیلی آرام و بیحرف رفته بود توی فکر؛ یک فکر عمیق و بیانتها، مثل عمیقترین اقیانوس جهان.
بهش گفتم چیه تهرانی؟ چرا اینجوری رفتهای توی لک؟چشمانش را ریز کرد و آرام، طوری که انگار میخواهد کسی نفهمد، گفت: «جون حاجی نمیدونم چیه که از دیشب توی خودم نیستم، مال خودم نیستم. هرچه میخوام شربازی در بیارم، شانههایم نمیگذارند. دهانم باز نمیشه. فکم تکون نمیخوره. انگار یه چیزی به من غلبه کرده، یک چیز دیگهای به غیر از خودم»
چشمانش همینها را گواهی میداد. همه حرفهایش راست بود. راحت میشد تغییر را از توی چهرهاش خواند. اما حالا وقت عملیات بود. باید راهش میانداختم. به شوخی گفتم:«تهرانی؟ باز ما را گذاشتهای سرکار؟ باز خالیبندی را شروع کردهای؟ بلند شو راه بیفت. نکنه کم آوردهای؟»
باید دوشکا را میبردیم بالای یک ارتفاع بلند و صعبالعبور. از روی نقشه برایش توضیح دادم و گفتم شما این دوشکا را میبرید اینجا و سوارش میکنید. دو نفر را هم میفرستم کمکت. گفت این دوشکا که چیزی نیست، خودم تنهایی میبرمش. گفتم اذیتت میکند. گفت نه خودم میبرمش. تنهایی دوشکا را از دویست متر شیب تند برد بالا و آماده تیراندازی کرد.
آماده بودیم که درگیری را شروع کنیم. یک منطقه وسیع را محاصره کرده بودیم. قرار بود دو تا گردان رزمی هم بیایند که با هم راه فرار کومولهها را از توی دشت و ارتفاعات ببندیم. گردانهای رزمی که میرسیدند، ما هم حمله را شروع میکردیم.
دیگر صبح شده بود. بهش گفتم «تهرانی نمازت را خواندی؟» گفت« نه.» پا شدیم و با آب قمقمه وضو گرفتیم و نماز خواندیم. بعد از نماز همینطور که دو زانو کنارم نشسته بود گفت:«حاجی یه چیزی میخوام بهت بگم شاید باورت نشه.»
حدس میزدم که میخواهد چه بگوید. اما خودم را زدم به آن راه و به شوخی گفتم باز چیه؟ سرش را انداخت پائین. چند لحظهای کوتاه، عمیق رفت توی فکر. بعد گفت:« من امروز شهید میشم.»
ولمون کن بابا، با کلاستر از تو و با حالتر از تو و بچه مسلمونتر از تو موندهاند، حالا تو میخواهی شهید بشی؟
سکوت کرد. مانده بودم چه بکنم و چه بگویم و چه طور حرفم را جمع کنم که خودش مثل آدمی که بخواهد با آرامش دوستش را قانع کند، ادامه داد: «یه چیزی بهت بگم. درسته که من آدم خوبی نبودم، ولی روزی که حرکت کردم برا جبهه، گفتم یا علی و توکل کردم به خود خدا. گفتم خدایا تو خودت راهی رو به من نشون بده و کاری رو جلوی پام بذار که شرمنده تو و حضرت زهرا نباشم.»
میگفت و اشکش میآمد و هقهق میکرد. بچهها متوجه صحبت و گریه تهرانی شده بودند. میآمدند نزدیک که ببینند چه خبر است، ولی من ردشان میکردم. خواستم آرامش کنم. گفتم «بابا چرا این جوری میکنی؟ حالا که هنوز اتفاقی نیافتاده؟ جنگی نشده؟ خبری نیست؟» گفت: « نه، من میدانم که تا قبل از ظهر امروز میروم.»
اشک میریخت و حرف میزد. به من نگاه میکرد، اما انگار دیگر روی سخنش با من نبود. دیگر داشت با خداوند نجوا میکرد. هرکدام از بچهها که این حالت او را میدید، منقلب میشد. سرش را گرفته بود طرف آسمان و دستانش را به حالت دعا بلند کرده بود و اشک تمام ریشهای سیاه و بلند و زبرش را خیس کرده بود. انگار خود نصوح نشسته باشد جلوی خدا که توبه کند، یا حر جلوی امام حسین.
میگفت و اشک میریخت «خدایا یعنی از کارایی که ما کردیم میگذری؟ یعنی ما رو میبخشی؟ یعنی اون دنیا آبروی ما رو جلوی آقا اباالفضل نمیبری؟ یعنی آبروی ما رو جلوی حضرت زهرا و بچههاش میخری؟»
توی گریه به من گفت « علی یعنی خدا از ما میگذره؟» آب دهانم را قورت دادم که بغضم نترکد و گفتم «قطعاً بهت قول میدم که اگه خدا این عنایت را بهت بکنه که شهید بشی، حتما تو را بخشیده است.»
مکث کردم و گفتم: «حالا تو واقعا این احساس رو داری؟»
آره.
خب حرفی چیزی داری به من بگو. اصلاً نمیخوای وصیت کنی؟
نمیدونم چی بگم. فقط من یک مادر پیر داردم که نانآورش من هستم، هیچکس دیگر را هم ندارد. اگر شهید شدم و رفتید پیش مادرم، بگید خیلی مخلصتیم مادر. آخرش هم شیر حلال تو بود که ما را آورد توی این راه. بهش بگید که ناراحت من نباش. من خودم انتخاب کردم که این جوری شرمندگی او چند سال را جبران کنم.
نیم ساعت بعد که آفتاب زد، من یک آن از کنار دوشکا آمدم کنار. داشتم با چند تا از بچهها صحبت میکردم و توجیهشان میکردم که مثلاً آرپیجیزنها کجا بایستند یا تکتیراندازها کجا را هدف بگیرند و اینها. فقط یک تیر قناسه، از فاصله خیلی دور شلیک شد. نفهمیدم از کجا و از کدام طرف. فقط یک تیر شلیک شد و درست خورد توی پیشانی تهرانی.
همه ما سیصد نفر روی ارتفاع بودیم و توی پنجاه شصت متر مربع، اینور و آنور میرفتیم. اطراف دوشکا حداقل هفت هشت نفر ایستاده بودند. اما این تیر فقط و فقط قسمت تهرانی شد. اصلاً هم نفهمیدیم با هدفگیری آمده یا همینجوری. اما تا خورد توی سرش، افتاد و تمام.
تهرانی که افتاد، بچهها از خود بیخود شدند. ولولهای افتاد بینشان که نپرس. یا حسین و یا حسینشان پیچید توی کوهها و درهها.
میزدند توی سر و سینهشان و گریه میکردند. از این میسوختند که خدا توبه تهرانی را با آن گذشته بدش پذیرفت ولی آنها هنوز ماندهاند. از این میسوختند که چرا گول ظاهر تهرانی را خوردهاند و به او کم محلی کردهاند. از این میگریستند که چرا این بنده خوب شده خدا را خوب نشناختهاند. میشنیدم که یکیشان میگفت دیدی خداوند چه قدر رحمان و رحیمه؟ دیدی هرکس واقعاً توبه کند و خوب بشود، چه بخواهد و چه نخواهد خدا میبردش؟ میگفت دیدی که جنگ، یک لحظه به خود آمدن است؟ یعنی اگر یک لحظه به خودت میآمدی و با خودت کنار میآمدی که بروی، خدا هم میبردت؟ میگفتند و میگریستند.
عملیات که تمام شد، آوردیمش عقب. گفتیم خودمان ببریمش تهران. با بچهها رفتیم در خانهشان. زنگ خانه را زدم. یکی از توی حیاط گفت کیه؟ گفتم حاج خانم مهمان نمیخوای؟ یک خانم میان سال که رویش را سفت گرفته بود در را باز کرد. معلوم بود که روزگار بیشتر از سن و سالش پیرش کرده. در را باز کرد و گفت «بفرمایید. کی بهتر از همرزمهای پسرم؟ کی بهتر از دوستهای پسرم؟ قدمتان روی چشم» سعی میکرد بخندد و خودش را آرام نشان دهد. هنوز جرأت نمیکردیم چیزی بگوییم. تا نشستیم خودش شروع کرد: «وقتی این پسر را به دنیا آوردم، پدرش مرده بود. غریب و تنها توی این شهر شلوغ مانده بودم که چه کار کنم. از خدا کمک میخواستم و میگفتم خدایا کمکم کن که به این بچه شیر حلال بدهم و با نان حلال بزرگش کنم. هرکاری که میکردم فقط نیت و هدفم همین بود. با همه جور مشکل و سختی، کلنجار میرفتم. تا وقت یکه جوان شد و رسید به جایی که دیگر خودش راهش را انتخاب کند.
از من پنهان میکرد، اما میفهمیدم که رفته توی راه خلاف. با آدمهای بد میپلکید و کارهای بد میکرد. به من هم نمیگفتم، ولی من میفهمیدم. شب و روزم شده بود گریه و دعا و استغاثه که خدایا چرا این بچه این جوری شد؟ اما انگار همیشه بهم الهام میشد که غصه نخور، این پسر باز میآد طرف خودمان. زمانی که خواست برود جبهه، پیش خودم گفتم یعنی وقتش رسیده؟ وقتی توی کوچه میرفت، قشنگ احساس میکردم که شهید میشه. تا وسطهای کوچه که میرفت صدایش کردم. پیشانیش را بوسیدم و گفتم من میدانم که مزد زحماتم را در آیندهای زود میگیرم.
بعد هم رو کرد به ما و گفت: حالا هم بگویید پسرم کجاست؟ از کجا باید تحویلش بگیرم؟
گریه بیصدا همهمان را لال کرده بود. بیهیچ حرفی بردیمش معراج شهدا.