در آن صحنه شخصی را دیدم که چشم راستش از کاسه بیرون آمده و آویزان شده بود و با آن حالت دنبال خانمش میگشت.
به گزارش شهدای ایران؛ حجت الاسلام و المسلمین محمد افشاری یکی از روحانیونی است که از اولین روزهای نهضت امام خمینی گام برداشته و در دوران تبعید امام خمینی، ایشان را همراهی کرده است. وی در واقعه جمعهی خونین حج سال 1366 حضور داشته و خاطرات خود از این اتفاق تلخ را در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده، بیان میکند:
در جمعه خونین سال 1366 که کشتار حجاج در مکهی مکرمه اتفاق افتاد، بنده به عنوان روحانی کاروان حضور داشتم. ظاهرا نیروهای سعودی از قبل برنامه داشتند که به زائران در این روز صدمه بزنند. وقتی آقای کروبی مشغول سخنرانی بود.
بعضی از نیروهای سعودی با آیینه نور آفتاب را به صورت وی می انداختند تا او را اذیت کنند. ضمن اینکه فیلمبردارهای زیادی هم کار میکردند و از صحنههای مختلف فیلم و عکس میگرفتند. بعد از سخنرانی، آقای مرتضایی فر که به «وزیر شعار» معروف است اعلام کرد که یک هلیکوپتر آمریکایی در خلیج فارس سقوط کرده و چند آمریکایی کشته شدند. این خبر مردم را بیشتر شارژ کرد. بعد به حاجیها دستور دادند که راهپیمایی کنند. جمعیت به منطقه ای رسید که نیروهای امنیتی سعودی را در مقابل خود دید اما دستور آمد که به طرف مسجد الحرام بروید.
سعودیها میخواستند جلوی تظاهرات را بگیرند و ایرانیها هم دستور توقف نداشتند، لذا درگیری شروع شد. بعضی از نیروهای سعودی در ساختمانهای اطراف خیابان مستقر بودند و از طبقات بالا اشیایی مانند آجر و لوله آهن و چیزهای دیگر به طرف جمعیت پرتاب میکردند. من زیر پل ایستاده بودم. در جلوی جمعیت حدود ده، بیست نفر آرم قدس را حمل میکردند که در بین آنها یک مسلمان سیاه پوست آمریکایی هم بود.اینها چند متری از پل عبور کرده بودند که ناگاه این آمریکایی هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.
یکی از افراد کاروان ما را که تیر به شکمش خورده بود در پارچه ای گذاشتند و آوردند. من او را نشناختم. غروب بود و هوا کم کم تاریک میشد. آقای همتی نماینده مشکین شهر را که قد بلندی هم داشت دیدم که دستهایش خونی بود. ایشان به من گفت که دو مأمور امنیتی از پل به پایین کشیده شدند و مردم هم تا حد مرگ آنها را زدند. مردم خیلی غضبناک شده بودند. به هر حال سعودیها با هر وسیلهای که در دست داشتند ایرانیها را می زدند. کم کم داشتیم برمیگشتم که ناگاه فشار جمعیت مجددا زیاد شد. در آنجا یک ساختمان نیمه کاره وجود داشت که مشهور به فلسطینیها بود. این ساختمان شش، هفت طبقه بود. تمام جمعیت میخواست وارد این ساختمان شوند تا در واقع پناه بگیرند. در ساختمان هم به اندازه ای نبود که آن جمعیت بتواند از آن وارد یا خارج شوند، لذا جمعیت در کنار در به صورت متراکم ایستاده بودند. در همین جا ما گیر افتادیم. در این زمان نه عمامهای داشتم و نه کفشی. تمام پاهایم به خاطر شیشههای شکسته خونی بود در آن شلوغی بعضی از پیرمردها و پیرزنها روی زمین افتاده بودند و کسی نمیتوانست آنها را نجات بدهد. یکی از پیرزنها دستهای مرا گرفت و هر کاری کرد که خودش را بالا بکشد نتوانست. هنوز آفتاب غروب نکرده بود، گفتم خدایا آیا ما امشب را میبینیم؟ یعنی آنقدر فشار زیاد بود و کشتار کرده بودند امید نداشتم که شب را ببینیم، باور نداشتم که زنده بمانیم.
به هر حال به هر طریقی بود وارد ساختمان فلسطینیها شدیم. وقتی وارد شدم دیدم آقای عبایی خراسانی هم داخل ساختمان شد. از طریق یک پنجره وارد یک اتاق شدم بعد از مدتی از اتاق بیرون آمدم و وقتی خلوتتر شد از در اصلی ساختمان وارد شدم و از طریق پله ها بالا رفتم. کف ساختمان همچنان شنی بود و آماده نشده بود طبقه دوم در یکی از اتاقها مقداری دراز کشیدم تا قلبم آرام شود. ضربان قلبم تند شده بود. همین طور که دراز کشیده بودم صدای تیراندازی هم میآمد. حدود نیم ساعت دراز کشیدم و بعد پایین آمدم. طبقه پایین دیگر خلوت شده بود و فقط چند تن از خانمها مانده بودند. یکی دو تا از خانمها پیراهن عربی مرا گرفتند و با هم از ساختمان بیرون آمدیم. وقتی قدم به بیرون گذاشتیم دیدیم اینجا دنیای مردگان است جنازهها توی خیابان و در محوطه افتاده بود. پیرمردی مصری را دیدم که بی جان افتاده بود. همهاش جسد بود و کیف ها و چادرها. در قسمت چپ هم کوچهای بود که نیروهای حزب الله لبنان آنجا ایستاده بودند و مردم را راهنمایی میکردند. با راهنمایی همین افراد به محوطهای رسیدیم که دیگر وضعیت عادی بود. در اینجا زنها که از کاروان ما بودند به طرف من آمدند و پیراهن من و چادرهای همدیگر را میگرفتند پاهایم به دلیل راه رفتن روی شیشههای شکسته حسابی زخمی و خونی شده بود اما از بس که ناراحت بودم زخم پا را فراموش کردم. چند روز بعد این زخم ها عفونت کرد وقتی برای معالجهی زخم پا رفته بودم، گفتند افرادی مراجعه میکنند که دست و پا قطع شده اند و چشمهایشان در آمده، آن وقت تو برای زخم پا مراجعه میکنی به هر حال پای من هم بعد از مقداری درمان خوب شد.
در آن صحنه شخصی را دیدم که چشم راستش از کاسه بیرون آمده بود و آویزان شده بود و با آن حالت دنبال خانمش میگشت. به هر حال همراه حدود بیست زن که از کاروان ما بودند به طرف مقر کاروان راه افتادیم و مسیر سه کیلومتری را طی کردیم تا به منزل رسیدیم. کسی از کاروان ما کشته نشد. ما وقتی وارد شدیم، مردها آمدند و دست زنهایشان را گرفتند و بردند. یک نفر به من نگفت که حالت چطور است. از بس در این مدت ناراحتی و چشم انتظاری کشیده بودند مرا فراموش کردند. اما روز بعد به من مراجعه می کردند و اظهار تشکر میکردند و میگفتند: از بس ما ناراحت بودیم و حواسمان پرت بود یادمان رفته بود که از شما تشکر کنیم.
بعد از جریان کشتار زائران در مکه، حزب الله لبنان در بیروت به مناسبت ماه محرم و عاشورا دسته عزاداری راه انداخته بود و در خیابانها شعار می دادند که «یا یهود آل سعود، حزب الله سوف یعود». این شعار ملک فهد را بسیار عصبانی کرده و بعد گله هم کرده بود.