شهدای ایران: شرایط خاصی بر کشور حاکم بود؛ آنهایی که دلشان با مملکت بود هر چه داشتند
به میدان میآوردند. یکی نصف قرص نان سفرهاش را میگذاشت برای جبهه، دیگری
قلکش را میشکست و پولش را برای جبهه میفرستاد یا عزیزانش را راهی
میکرد. موقعیت طوری بود که گاه از یک خانواده همزمان چند رزمنده در جبهه
حضور مییافت. مثل خانواده شهید محمدحسین افتخاری که در عملیات کربلای ۴ هم
خودش به شهادت رسید و هم دامادش محمدعلی عامریان. گفتوگوی ما با لاله
افتخاری، نماینده سابق مجلس، دختر شهید محمدحسین افتخاری و همسر شهید
محمدعلی عامریان را پیشرو دارید.
اغلب خانوادههایی که در دفاع مقدس حضور جدی داشتند، همانهایی بودند که سابقه انقلابی داشتند. خانواده شما هم فعالیت انقلابی داشت؟
در دوران انقلاب ما در شهرستان شاهرود زندگی میکردیم. آنجا درگیریهای شدیدی را که در تهران بود نداشتیم که البته به دلیل دورتر بودن از فضای تهران بود، اما همان زمان پدر و مادرم پرچمدار حرکتهای انقلابی در شهرمان بودند و در برنامههایی که منجر به پیروزی انقلاب شد، کمک میکردند. به عنوان مثال افرادی که زندانی سیاسی بودند و خانوادهشان دچار آسیب میشدند و به خاطر اینکه پدر خانواده از طریق رژیم دستگیر شده بود، پدر و مادرم به آنها کمک مالی میکردند و وسایل مورد نیاز را برایشان میخریدند.
حضور در تظاهراتهای علیه رژیم پهلوی و برگزاری جلسات بصیرتبخشی به مردم هم جای خودش را داشت. ما هم در این جلسات همراه پدر و مادر حضور داشتیم تا اینکه انقلاب به یاری خداوند پیروز شد.
درباره حضور پدرتان در جبهه بگویید. به هر حال موقع جنگ سن و سالی داشت؟
بله، ایشان میانسال بود، اما مکرراً از طریق جهاد و بسیج به جبهه اعزام میشد. وقتی میرفت، چون داروساز بود، همراهش دارو و وسایل پزشکی میبرد و طبابت میکرد. بعد از شهادت پدرم همرزمان تعریف میکردند که حاج آقا در هر شرایطی کنار رزمندهها بود. مثلاً زمانی که پدرم متوجه شد رزمندهها دچار مسمومیت شدهاند و بیشتر آنها حالت تهوع و سرگیجه دارند با تجهیزات پزشکی که همراه داشت، زیر آتش دشمن سنگر به سنگر میرفت تا رزمندهها را درمان کند. آن موقع به هر کدام از رزمندهها مناسب حالشان دارو دادند و حالشان بهبود پیدا کرد.
بله، ایشان میانسال بود، اما مکرراً از طریق جهاد و بسیج به جبهه اعزام میشد. وقتی میرفت، چون داروساز بود، همراهش دارو و وسایل پزشکی میبرد و طبابت میکرد. بعد از شهادت پدرم همرزمان تعریف میکردند که حاج آقا در هر شرایطی کنار رزمندهها بود. مثلاً زمانی که پدرم متوجه شد رزمندهها دچار مسمومیت شدهاند و بیشتر آنها حالت تهوع و سرگیجه دارند با تجهیزات پزشکی که همراه داشت، زیر آتش دشمن سنگر به سنگر میرفت تا رزمندهها را درمان کند. آن موقع به هر کدام از رزمندهها مناسب حالشان دارو دادند و حالشان بهبود پیدا کرد.
مادرتان هم نقشی برای حضور در جبهه پدر داشتند؟
به هر حال در غیاب پدر مسئولیت سنگینی روی دوش مادرم بود. مادرم مشوق پدرم در اعزام به جبهه بود حتی بعد از شهادت پدرم وقتی خانوادهای داغدار فرزند یا همسرش میشد، با حضور در مجالسشان سخنرانی میکرد و به آنها دلداری میداد. بعد از جنگ هم به دیدار خانواده شهدا میرفتیم. از این قبیل کارهای فرهنگی انجام میدادیم. وقتی به دیدار خانواده شهدا و رسیدگی به امور آنها میرفتیم به مادرم میگفتند ما به تشویق شما بچهها را به جبهه فرستادیم و به تشویق شما بعد از شهادت بچهها فرزند دیگری به دنیا آوردیم و نام فرزند شهیدمان را روی آن گذاشتیم. مادرم تأثیرگذاری خودش را در خانواده، دوستان و آشنایان داشت.
از طرفی ما زمین کشاورزی داشتیم که در زمان جنگ مادرم اطرافیان را برای درو کردن و جمعآوری محصولات کشاورزی بسیج میکرد و پدرم هم این محصولات را به جای اینکه در بازار بفروشد به جبهه میفرستاد. البته مادرم خانمها را برای جمعآوری محصولات کشاورزی دیگر رزمندگان هم بسیج میکرد. حسینیه و کتابخانهای که پدرم به عنوان مرکز فرهنگی بانوان ساخته بود و مادرم آن را مدیریت و علاوه بر آموزش، در پایگاهها برای جنگ تبلیغ میکرد.
خانم افتخاری! وقتی پدرتان از جبهه برمیگشتند شما آن روزها را یادتان هست که برایتان خاطرهای از فضای جبهه و جنگ تعریف کنند؟
به هیچ وجه خاطره تعریف نمیکرد، هیچ وقت از خودش تعریف نمیکرد و معمولاً ساکت بود. در کارهای دیگر هم همینطور بود. درعین حال که بسیار بشاش و بانشاط بود، اما دراین موارد سخنی نمیگفت. پدم روحیه مردمداری داشت طوری که در همه ساعات از شبانهروز به پیرمردها و پیرزنها و خانوادههایی که مشکل داشتند، کمک میکرد. بعد از شهادتش برخی مغازهدارها میگفتند که پدرم چه کارهایی برای مردم انجام میداد حتی در مواقعی هزینههای تحصیل و همین طور پوشاک و وسایل ضروری شب عید بچههای محروم را در اختیارشان قرار میداد. هیچ وقت پدرم برای ما از این کارها تعریف نمیکرد و هر کار خیری انجام میداد کاملاً پنهانی بود. آنطور که رزمندهها میگفتند پدرم یک بار در جزیره مجنون تا مرز شهادت رفت، اما اتفاقی برایش نیفتاد. این مسئله را هم هیچ وقت به ما نگفت.
گویا پدر و همسر شما هر دو در کربلای ۴ به شهادت رسیدند؟
بله، پدرم در کربلای ۴ بر اثر اصابت ترکش مجروح شده بود و با توجه به شرایط سخت جبهه در آن بحبوحه عملیات، کسی نمیدانست پدرم را کجا منتقل کردند؟ گروهی بسیج شدند تا ببینند پدرم و دیگر مجروحان را کجا منتقل کردهاند، پیگیری شد و تقریباً آخرین دقایق زندگی پدرم ایشان را در بیمارستان پیدا کردند. همسرم هم محمدعلی عامریان متولد سال ۱۳۲۹ شاهرود بود که در عملیات کربلای ۴ سه روز بعد از اعزام به جبهه، در وسط معرکه نبرد بر اثر اصابت ترکش به سرش در دم به شهادت رسیده بود. من در عرض چند روز هم همسر شهید شدم هم دختر شهید. همسرم مدیر یک شرکت تأسیساتی بود و در یک کارگاه شخصی به ساخت تانکرهای آب مورد نیاز جبههها میپرداخت و به این طریق به جبههها کمک میکرد. چندین بار قصد جبهه کرد، اما محقق نشد. علمای شهر میگفتند همین که شما در ستاد پشتیبانی هستید و کمکهای مالی به جبهه میفرستید، کفایت میکند. بمانید و در پشت جبهه به رزمندهها خدمت کنید، اما همسرم به این خدمات راضی نشد و به عنوان امدادگر همراه پدرم که داروساز بود به جبهه اعزام شد.
پدر را قبل از شهادت دیدید؟
ما ندیدیم، اما یکی از نزدیکان که پیگیر وضعیت مجروحان بودند، پدرم را در بخش آی سی یو پیدا کرد که بیهوش بود. او خیلی با پدرم صحبت کرده و پدرم را به امام حسین (ع) قسم داده بود که اگر به هوش است، عکسالعملی نشان دهد. آنجا اشک از چشمان پدرم سرازیر شده و در فاصلهای از این اتفاق هم به شهادت رسیده بود.
ما ندیدیم، اما یکی از نزدیکان که پیگیر وضعیت مجروحان بودند، پدرم را در بخش آی سی یو پیدا کرد که بیهوش بود. او خیلی با پدرم صحبت کرده و پدرم را به امام حسین (ع) قسم داده بود که اگر به هوش است، عکسالعملی نشان دهد. آنجا اشک از چشمان پدرم سرازیر شده و در فاصلهای از این اتفاق هم به شهادت رسیده بود.
شما آن زمان چند سالتان بود؟
۲۶ سالم بود.
همزمان بودن شهادت پدر و همسر خیلی سخت است، چطور تحمل کردید؟
مصیبت سنگینی بود ولی، چون در راه خدا بود و احساس میکردیم خدا در این مصلحتی دیده است که با هم به شهادت برسند. همسر و پدرم روحیات بسیار خاصی داشتند. همسرم بسیار خوش اخلاق و صبور بود و به کظم غیظ شهرت داشت؛ پدرم هم از کودکی بسیار به ما توجه میکرد و تا آخرین روزهایی که درکنارمان بود از هیچ محبتی دریغ نمیکرد. پدرم شخصیت علمی، عبادی و اجتماعی والایی داشت. برخی از بیماران خودشان میگفتند پیش هر پزشکی رفتیم بیماریمان درمان نشد، اما دکتر افتخاری دردمان را دوا کرد. ایشان نیمه شبها برای خواندن نماز بیدار و ساعتها به عبادت مشغول میشد. داروخانهاش کانون امر به معروف و نهی از منکر بود. پول داروی بیماران نیازمند و کسانی که آنها را امر به معروف میکرد نمیگرفت. به برخی از خانمهایی که مراجعه میکردند، میگفت: چادرتان را ضخیم کنید یا لاک ناخنتان را هنگام نماز پاک کنید و یا حجابتان را رعایت کنید؛ ما سالها بعد از شهادت پدرم میدیدیم خانمهایی غریبه بر سر مزار پدرم میآمدند و میگفتند این حاج آقا ما را تشویق به حجاب کرد و ما باحجاب شدیم یا اینکه برخی میگفتند ایشان پول دارو از ما نمیگرفتند.
با توجه به اینکه پدرم کمکهای مستمر و فراوانی به مردم و جبهه داشتند، علما و مسئولان فرهنگی هم ایشان را میشناختند. پدرم آنقدر به ما محبت داشت که هر روز با ما تماس میگرفت. گاهی هم به منزل ما میآمد و چند دقیقهای ما را میدید و میرفت. من در کنار پدرم همسری را از دست داده بودم که از نظر صورت و سیرت بینظیر بود و اخلاق فوقالعاده خوبی داشت. همه اینها خیلی سخت بود ولی، چون برای خدا بود تحمل آن آسان میشد. به ویژه آنکه احساس میکردیم در برابر مصیبت حضرت زینب (س) ما هیچ کاری انجام ندادیم. احساس ما احساس بدهکاری بود که ذرهای از بدهی خود را پرداخته و به وظیفهاش عمل کرده است. ما به اسلام و اهلبیت (ع) بدهکاریم. حتی من سر جنازه پدر و همسرم گریه نکردم، چون میگفتم ممکن است با گریه من کسانی که عزیزانشان در جبهه هستند، روحیهشان خراب شود. بالاخره ما باید محکم میایستادیم مخصوصاً که یک نقش الگودهی محوری در شهر داشتیم. به هرحال نباید میگذاشتیم دشمن شاد شود و دوستان بلرزند. اگر ما بیصبری میکردیم یک جامعه هم بیصبری میکرد، به همین دلیل مقاومت میکردیم تا یک جامعه مقاوم باشد.
از آخرین دیدار با همسرتان برایمان بگویید
ایشان خوابی دیده و تعبیر خوابش رسیدن به مقام شهادت بود. همسرم مدیر یک شرکت تأسیساتی بود. وقتی میخواست برود، آنقدر مشغله کاری داشت که حتی من فرم اعزام به جبههاش را پر کردم. در فرم پرسیده بودند که هدفتان از اعزام به جبهه چیست؟ من این را از همسرم پرسیدم و گفت: خودت میدانی که من به لحاظ مادی و معنوی شرایط خوبی در شهر دارم، اما میخواهم برای رضای خدا به جبهه بروم. پس بنویس «فقط رضای خدا». من هم این را در فرم نوشتم.
شرایط مالی خوبی داشتیم. یک خانه ویلایی بزرگ و امکانات رفاهی برایمان فراهم بود، اما رفتن همسرم به جبهه خیلی سخت بود. به هر حال ما سه فرزند خردسال داشتیم. به او گفتم تو بروی من به خاطر وجود این بچهها نمیتوانم همراهت بیایم و کمکی کنم، اما نگران نباش من از زندگی و فرزندانمان مراقبت میکنم.
سخن پایانی؟
به هرحال خانوادههای شهدا سختی زیادی برای انقلاب اسلامی کشیدند. همه ما باید صبر میکردیم. ما از اهلبیت و خانواده امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) که بیشتر نبودیم. ما شرمنده اسرای کربلا هم هستیم، چون آنها ناظر بر شهادت عزیزانشان بودند و به اسارت دشمن در آمدند. کودکانشان تازیانه خوردند، اما شرایط ما اینگونه نبود. حضور و عنایت شهدا بعد از شهادتشان کمتر از قبل از شهادتشان نبود. در همه جا آنها ناظر بودند و حضورشان را اعلام کردند. حتی بعد از شهادت پدرم برخی بیماران میگفتند با توسل به شهید افتخاری بیماریمان درمان شد؛ البته این مسئله توسل در مورد همه شهداست و همسرم هم گاه چنین میکرد. امیدواریم شرمنده شهدا و اولیا نباشیم.