شهدای ایران shohadayeiran.com

مي گفتند هم فرزند شهيد است هم خواهر دو شهيد. البته فقط اين هم نبود همسر و يک فرزندش را هم تقديم ميهن کرده بود. يک زن که 5 شهيد را با دستان خودش به خاک سپرده و به تنهايي 6 فرزند ديگرش را بزرگ کرده است تا همه آن ها امروز به سهم خودشان آدم هاي موثري باشند براي جامعه...
به گزارش  گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ حاجيه خانم «مريم کارگر يزدي» در را که به رويمان مي گشايد مي گويد هر کجا که راحت هستيد بنشينيد و ما جايي  روبه روي تصوير کوچکِ شهداي اين خانواده را انتخاب مي کنيم. او قبل از هر چيز تاکيد مي کند: هر چه مي خواهيد بنويسيد فقط کاري نکنيد ريا شود.

دعاي مادرم ما را ميراث دار 5شهيد کرد

از او مي پرسم که چطور 5 مرد زندگي اش در راه دفاع از ميهن شهيد شده اند؟ مي گويد: پدرم مرد با صفايي بود و البته مومن و انقلابي. مادرم هم دست کمي از او نداشت شايد بتوان گفت حتي با انگيزه تر هم بود. هردوشان يک پاي ثابت تظاهرات  عليه رژيم پهلوي در زمان انقلاب بودند. جنگ هم که شروع شد پدرم کشاورزي را رها کرد دست سه برادرم ابراهيم، حسين و مهدي را گرفت و رفت جبهه. مي گفت اين انقلاب مال ماست اگر من نروم يا پسرهايم را به جبهه نفرستم چه کسي از اين انقلاب دفاع کند؟ يک روز مادرم که حالا 80 سال دارند و با وجود کهولت سن همچنان پُرانرژي هستند، در مراسم تشييع پيکر شهدا در حرم رضوي، رو مي کند سمت گنبد و گلدسته ها و مي گويد: چرا من لياقت ندارم مادر شهيد باشم؟او ادامه مي دهد: اجابت دعاي مادر چندان طول نکشيد چون همان حدود بود که مهدي، برادر 16 ساله ام اولين شهيد خانواده در جبهه مهران به شهادت رسيد. اين خواهر شهيد از نحوه خبر شهادت اولين شهيد خانواده اين گونه روايت مي کند: خبر داشتيم که پدر مجروح شده و در بيمارستان بستري است اما از شهادت مهدي فقط همسايه ها خبر داشتند. نمي دانم چرا ولي احساس مي کرديم رفتارشان غيرعادي است. گويا پيکر مهدي را به درخواست پدرم در سردخانه بيمارستان امام رضا (ع) نگه داشته بودند تا خودش از تخت بيمارستان خلاص شود. پدرم با جراحتي که چشمانش را نابينا کرده بود به خانه آمد. خانه ما ديوار به ديوارخانه پدرم بود. هوا هنوز کاملا تاريک نشده بود که پدرم پيغام داد، بروم پيش آن ها.گفته بود بگوييد مريم بيايد، دامادي برادرش است! اتفاقا آن روزها صحبت برگزاري مجلس دامادي برادرم ابراهيم هم بود. فکر کردم همان است که جدي شده، اما جشن عروسي در کار نبود پدر بدون آن‌که خم به ابرو بياورد خبر شهادت مهدي را به ما داد.

سلسله شهادت در يک خانواده

خانم کارگر برايمان مي گويد: شهادت يک اتفاق ساده نيست که در لحظه اي رخ بدهد و اصابت گلوله و ريختن خوني پايان آن باشد، شهادت راهي است که با اين اتفاق آغاز مي شود. شهادت مهدي نيز راهي جديد پيش پاي خانواده ما باز کرد. دومين شهيد خانواده، همسرم محمدعلي بود. من اصلا خبر نداشتم که مدتي در بيمارستان امدادي (شهيد کامياب)دوره امدادگري را گذرانده، فقط يک شب آمد و گفت: حلالم کن و رضايت بده تا به جبهه بروم. حسابي جا خوردم اما در همان حال گفتم: قسم بخور اگر شهيد شدي در ثواب شهادتت شريک باشم.مي پرسيم: به همين سادگي؟ و او مي گويد: همه حرفي که ميان مان رد و بدل شد همين ها بود و اينکه؛ بعد از شهادت من، تو مي ماني و بزرگ کردن 7 فرزند. نکند پيش کسي دست دراز کني. اگر من يک مرتبه شهيد شوم تو روزي صدبار شهيد خواهي شد و همين هم شد. در همه سال هاي نبودنش هر روز صدبار شهيد شدم. او رفت و اسفند 62 در عمليات خيبر در جزيره مجنون مفقودالاثر شد و تا سال 78 که استخوان هايش به ميهن بازگشت، نشد که دوباره ببينمش و کلي حرف نگفته ميانمان ماند. همه شان را اينجا در سينه ام نگه داشته ام براي روزي که دوباره همديگر را مي بينيم. همه دلتنگي ها، همه قربان صدقه ها و حتي همه گلايه ها...


دستم را روي زانوي خودم گذاشتم و گفتم ياعلي

حالا ستون يک زندگي فرو ريخته و يک زن مانده است و 7 فرزند که آخرينشان مصطفي در آن زمان 6 ماه بيشتر نداشته است. سخت است که بپرسيم: چطور اين زندگي را جمع و جور کرديد؟ اما پاسخ او ساده است: تکيه گاهي نداشتم جز خدا. پدر اين وقت ها اولين کسي است که به ذهنت مي رسد اما اين تکيه گاه من خودش نيازمند مراقبت بود. دستم را روي زانوي خودم گذاشتم و گفتم: ياعلي. حقوق مختصري که از محل کار همسرم دريافت مي کردم همه سرمايه ام به حساب مي آمد.خانه اي را هم که در آن زندگي مي کردم به اين خاطر که به نام همسرم بود نمي توانستم بفروشم اما خدا من را تنها نگذاشت، با همان مستمري اندک خرج تحصيل  فرزندانم را دادم، عروس و دامادشان کردم و براي دخترانم جهيزيه فراهم کردم و حتي خانه مان را ساختم اما دست جلوي کسي دراز نکردم.

قربانعلي قرباني راه حق شد

اين بانو که 7 فرزند اهل و صالح را تربيت کرده است، مي گويد: شيرين و صديقه تا مقطع ديپلم تحصيل کرده اند و حالا براي خودشان صاحب يک زندگي مشترک و فرزنداني هستند. زهرا، شهربانو و نرگس هم معلم هستند مصطفي هم که کوچک ترين فرزند خانواده است، دامپزشکي را انتخاب کرده. همه شان رفته اند سر خانه و زندگي شان و زندگي خوبي هم دارند. فقط مي ماند قربانعلي که...راستي قربانعلي پسر بزرگ خانواده غفاري دوست که عيد قربان به دنيا آمده بود، همان دردانه مادر است که او را قرباني راه حق کرده است. خانم کارگر توضيح مي دهد: همسرم يک بار به من گفت، بعداز رفتنم قربانعلي هم براي تو نمي ماند، آن روزها فکرم دنبال حرف شوهرم نبود تا شبي که قربانعلي براي امضاي رضايت نامه جبهه سراغم آمد، آن موقع فهميدم که علي هم اگر برود، ديگر برگشتي در کار نخواهد بود. اطرافيان مي گفتند اگر او شهيد شود ديگر کسي را نداري. بي پشت و پناه مي شوي. ترديد داشتم که اجازه بدهم يا نه؟ امام خميني(ره) همان روزها اعلاميه اي صادر کردند و فرمان دادند هرکسي مي تواند اسلحه به دست بگيرد، خودش را به جبهه برساند. نخواستم حرف امام مان زمين بماند، پس با رغبت آن برگه را امضا کردم.با همان مجوز بارها و بارها جبهه رفت تا اينکه سال 66 در عمليات نصر يک در جبهه مريوان به شهادت رسيد.خانم کارگر در اين سال ها دردهاي زيادي را تجربه کرده است، شوهر، فرزند و دو برادرش شهيد مي شوند و پدر جانبازش نيز بعد از سال ها تحمل درد، به لقاء ا... مي پيوندد اما به قول خودش آخ نمي گويد ولي گلايه دارد از برخي آشناياني که بي مهري مي کنند و او را حتي وقتي پيکر عزيزانش هم از غربت بازمي گردد، تنها مي گذارند؛«جاهايي بود که دوست داشتم کساني باشند و سر تابوت عزيزانم را بگيرند اما همان آشنايان برايم بيشتر غريبگي کردند. خدا خير دهد اين مردم شهيدپرور را که قدر خون شهدايشان را دانستند و براي 5شهيد خانواده ام سنگ تمام گذاشتند.»

درد من خيلي کوچک تر از مصيبت حضرت زينب(س) است

اما از خانم کارگر که مادر، خواهر، فرزند و همسر شهيد است مي پرسم که در اين سال ها با تنهايي اش چطور ساخته و چطور توانسته است 6 فرزند اهل و صالح را تربيت کند، مي گويد: درد من خيلي کوچک تر از آن بود که بر حضرت زينب(س) در کربلا گذشت. او همه عزيزانش را در راه خدا داد و با اين وجود فکرش به کارواني بود که بايد به مقصد مي رساند. اقتداي من به زينب(س) بود.او ادامه مي دهد: فرزندانم را طوري بار آوردم که مايه افتخار خانواده و شهدايشان باشند. چشمم دنبال مستمري شهدايم نبود، با همان حقوق اندک شوهرم چرخ زندگي را طوري چرخاندم که فرزندانم احساس کمبود نداشته باشند و نگويند چون پدري بالاي سرمان نبوده يا برادرمان نبود که تکيه گاهمان باشد، پس زندگي سخت گذشت.او ادامه مي دهد: من فقط توکلم به خدا بود، هر روز برايشان نماز امام زمان(عج) و امام جواد(ع) را مي خوانم و تنها دعايم عاقبت به خيري فرزندانم است.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار