به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ در آغاز جنگ، سازماندهی بچههایی را که در خرمشهر بودند از مسجد شروع کردیم. تانکهای عراقی به دروازه شهر رسیده و شمال شهر را دور زده بودند. در نخستین روزهای شروع درگیری، بچهها با چوب و سه راهی میجنگیدند و من که تا روز هشتم اسلحه نداشتم، کارم آب رساندن به رزمندگان بود.
روزهای اول جنگ، دشمن نیروهای بسیاری به میدان آورده بود. تانکهای پیشرفته، بمبارانهای هوایی و خمپارههایی که مثل باران بر شهر میبارید. نام نیروهای مخصوص عراق که با ما درگیر بودند بر دیوارهایی از شهر به چشم میخورد و ستونهای منظم تانک بی هیچ مانعی وارد شهر میشدند.
ارتش عراق با انسجام و سازماندهی منظم خود در برابر بچههای شهر که هیچ تشکیلاتی نداشتند برتری کامل داشت و برای جلوگیری از سقوط شهر، یک راه بیشتر نبود: میماندیم و مقاومت میکردیم.
وقتی اعلام کردند هر کس میخواهد از شهر بیرون رود و هر که میخواهد بماند، ما راه دوم را انتخاب کردیم.
کمبودها بسیار بود، مجروحین بر زمین میماندند و وسیلهای برای رساندن آنها به بیمارستان نبود. روزی در یکی از روزنامههای عراقی عکسی دیدم که جنازه بچهها را در خیابان و پیادهروها نشان میداد. آن روزها ما رنگی بجز رنگ خون نمیشناختیم.
عراقیها به سبب عدم کارایی نیروهای زرهی، نیروهای پیاده خود را وارد شهر کردند به همین دلیل نیاز به ماندن ما در شهر بیشتر احساس میشد. وحشت عجیبی بر افراد عراقی که با شهر بیگانه بودند حاکم شده بود و ما این وحشت را از تیراندازیهای بی هدف و فریادهای ناشی از ترس آنها احساس میکردیم.
روزهای اول، گروههای کوچکی تشکیل میدادیم و از صبح تا شب و شب تا صبح، تو کوچه پس کوچهها میجنگیدیم، گاه میشد زمان و ساعت را فراموش میکردیم و با دمیدن صبح، به پایگاهمان برمیگشتیم.
وقتی عراقیها وارد شهر شدند، ابتدا خانههای کوی طالقانی، شمال خرمشهر، خط اول جاده کمربندی، پلیس راه، کشتارگاه و بعد از سمت غرب گمرک را اشغال کردند.
«جمشید برون» که آرزو داشت در مسجد جامع اذان بگوید و در فتح خرمشهر شهید شد میگفت: «آن روز عراقیها زیاد بودند، آن قدر زیاد که نمیدانستم کدامیک را بکشم. تانک را با تیربار ژه 3 میزدم و با هر تیرم یک عراقی را میانداختم.»
درگیری ما با تانکهای دشمن به قدری زیاد بود که حتی مهمات ذخیره آنها تمام میشد. شیشههای نوشابه را کوکتل کرده بودیم و با آنها میجنگیدیم. به همت «مرتضی قربانی» که بچه مبتکری بود، ضربات بسیاری به دشمن زدیم. بعضی از آنها را در خواب با نارنجک دستی و بعضی دیگر را با سرنیزه میکشتیم، گاهی اوقات هم موقع شام خوردن به آنها شبیخون میزدیم.
مرتضی کسی بود که لوله اسلحه دشمن را از پنجره گرفته و نارنجک را به اطاق آنها انداخته بود. یک بار هم عراقیها از پشت بام به او شلیک کردند و گلولهای به او خورد، در همان حال که بر زمین افتاده بود با لهجه شیرین اصفهانی فریاد زد:«به من آرپی جی برسانید».
یک روز موقع غذا خوردن عراقیها به یکی از خانهها حمله کردیم. حسنزاده و محمود احمدی که دانشجویان بسیار فعالی بودند شهید شدند. یک زخمی هم داشتیم به اسم «عمو جلیل». او در جنگ خرمشهر فقط یک تیر شلیک کرد، آن هم برای اینکه آن را به رخ دیگران بکشد.
عمو جلیل ریش بلندی داشت و کلاه به سر میگذاشت. چاق و کوتاه بود. بین ما فقط او اسلحه نداشت. یک روز یکی از بچههای شیراز به او گفت: «عمو، تو چرا اسلحه نداری؟»
عمو جلیل جواب داد:«ما دیگر پیر شدهایم. اسلحه مال شما جوانهاست».
بچه شیراز به چند نقطه دور شلیک کرد و اسلحه برنوی خود را به عمو جلیل داد و گفت: «بیا بزن!»
عمو جلیل گفت: «حالا باشد برای بعد».
شیرازی اصرار کرد که:«سنگر مقابل را بزن که هم بزرگ است و هم راحت».
عمو جلیل نشانه رفت و ماشه را چکاند. ناگهان آن سنگر منفجر شد و آتش گرفت. ما که از تعجب چشمهایمان گرد شده بود، زدیم زیر خنده. عمو جلیل باد به غبغب انداخت و با خنده گفت:«این هم از تیراندازی من! با یک برنو یک سنگر را منفجر میکنم! تیرهای من آتشزا است!»
اما قضیه از این قرار بود که وقتی عمو جلیل شلیک میکند، عراقیها هم آن سنگر را که بین ما و آنها بود با آرپیجی میزنند. بعدها عمو جلیل گفت: «خدا آبروی مرا خرید، حاضرم قسم بخورم که تیر من حتی به سنگر هم نخورده».
کار عمو جلیل این بود که یک تکه چوب بر میداشت و خردههای شیشه، پاره آجر و پوکههایی که کف پیادهرو و خیابان ریخته بود، کنار میزد و گفت: «من پاکسازی میکنم، شما پشت سر من بیایید!» گاهی هم کوله پشتیاش را پر از نارنجک میکرد و همراه ما میآمد.
وقتی حسنزاده و احمد شهید شدند، عمو جلیل خشاب پر میکرد که ترکش به شکمش خورد. گفت: «بچهها، من رفتم، حلالم کنید.» بعد هم چشمهایش را بست و افتاد؛ اما ناگهان بلند شد و رودههایش را که بیرون زده بود با دست ریخت تو شکمش و وقتی ما شهدا را در آمبولانس گذاشتیم، از حال رفت.
یکی از بچههای اصفهان که تیر به پایش خورده بود به راننده آمبولانس که آمده بود زخمیها را ببرد گفت:«من چیزیم نیست. برو آن شهید را ببر»
راننده به سراغ شهید میرود بچهها میگویند: برو سراغ مجروح این که شهید شده راننده به سراغ مجروح میرود اما او دوباره امتناع میکند. راننده عصبانی میشود و میگوید: «میخواهی بیا. میخواهی نیا. من دیگه هیچکدومتون رو نمیبرم».
رفتم به حسینیه اصفهانیها که کنار خانهمان بود گفتم: «بچهها چیزی ندارید که زخمیها را با آن ببریم؟»
یکی از بچهها گفت: یک فرغون هست».
آن را برداشتم و رفتم سراغ عمو جلیل. گفتم: «پاشو بیا. آمبولانس تک چرخ آمده»
خندید و گفت: «حالا این شد یک چیزی».
سوارش کردم. همانطور که از کوچه پس کوچهها به طرف مسجد جامع که مرکز تجمع ما بود، میرفتیم سرود خمینیای امام را میخواند.
هر روز که میگذشت، با مسائل جدیدتری مواجه میشدیم. شهر داشت سقوط میکرد و باید کاری میکردیم.
بچهها میگفتند: ما عقبنشینی نمیکنیم چون حضرت علی (ع) به پشت خود زره نمیبست. ما به تعداد یاران حسین، 72 نفریم و همه میمانیم تا شهید شویم.
بعد از فتح خرمشهر در خرابههای یک مسجد نامهای پیدا کردم که خطاب به امام نوشته شده بود:
«ای امام، امروز چهاردهم مهر ماه 59 است اما هنوز نیرو به ما نرسیده. به ما وعده کمک میدهند. ای امام، بچهها در شهر غریبانه کشتی میشوند. هواپیماهای دشمن شهر را بمباران میکنند. نیروهای آنها خیلی زیاد است. امروز پنجاه کشته دادیم.»
در بین ماندگان در شهر زنانی بودند که ما نمیشناختیم. بعدا فهمیدیم که برخی از آنها جاسوس حزب توده بودند و بعضی دیگر وابسته به گروهک منافقین، فقط تعداد کمی حزب اللهی خالص وجود داشت.
زنانی که با حزب توده بودند. خاطرات جالبی از خرمشهر در مجله زنان حزب توده نوشتهاند. آنها مثل حیوانی که در باغ، رها کنند، آمدند چریدند و رفتند و بعد هم گفتند دشمن اصلی آمریکاست و شوروی نیست.
در این میان خواهران حزباللهی ماندند و زخمی شدند و زخمیها را مداوا کردند، دلخوشی ما هم به حضور آنها بود.
از جمله آنها مادر یوسفعلی بود، زنی که بچههایش میجنگیدند و خودش در مسجد جامع برای رزمندگان سیگار روشن میکرد و آب میآورد. چادرش را به کمر بسته و آستینها را بالا زده بود. وقتی بچهها خسته و خونآلود از خط بر میگشتند، مادر یوسفعلی، با سطل آب میآورد و خون از بدن بچهها پاک میکرد، به آنها آب میداد، جوراب از پای آنها در میآورد و کمک میکرد وضو بگیرند و مثل بچههایی که از مدرسه برگشته باشند به آنها رسیدگی میکرد.
اگر حضور این خواهران در شهر نبود، بیشتر زخمیها شهید میشدند. روز آخر وقتی میخواستیم عقبنشینی کنیم، یکی از بچهها گفت: ما به شرط ماندن امدادگر اینجا میمانیم.
به سه چهار نفر از خواهرها گفتم: شما عقبنشینی نمیکنید؟
گفتند: «نه، فعلا که هستیم.»
ما خبر نداشتیم که شهر کاملاً محاصره شده چون در دل دشمن بودیم و به صورت نعل اسبی محاصره شده بودیم. پل خرمشهر دست آنها بود، از غرب وارد شهر شده بودند، فلکه دروازه، فلکه شهداء، خانههای پشت حزب جمهوری اسلامی، خیابان 40 متری و مدرسه بازرگانی و ساحل رودخانه دست دشمن بود. به بچهها گفتم: ناراحت نباشید، امدادگران هستند بچهها هم دوباره مشغول تیراندازی شدند.
آن شب دستور عقبنشینی صادر شد. ما نمیخواستیم عقبنشینی کنیم، اگر نیرو میرسید ما همچنان میجنگیدیم.
شجاعت خلبانهای نیروی هوایی را نباید دست کم گرفت هنگامی که می آمدند و مقر عراقیها را بمباران میکردند، پیش خودمان میگفتیم: نکند سر خود میآیند، ولی بعدا فهمیدیم که خلبانهای ما با دیدن تانکهای دشمن این عملیات را انجام میدهند چون ما تانک نداشتیم.
هنگام عقبنشینی همه کنار رودخانه جمع شده بودند. تکاوران نیروی دریایی، بچههای شهر، 40 سرباز هوانیروز، سرهنگ صمدی هم بود. او هم تا آخرین لحظه مقاومت کرد و سرانجام دستور داد عقبنشینی کنیم. هوا تاریک شده بود و رودخانهای با سرعت زیاد وگردابهای خطرناک پیش رویمان بود.
به دوستم گفتم: «ما یک تیوپ داریم، تو بیا و همراه بقیه از زیر پل برو آن طرف. اشک از چشمانش سرازیر شد. گفت: «شما هر کاری میخواهید بکنید به من کاری نداشته باشید»
نگاهی به او کردم، غریب بود.
او را بوسیدم و گفتم: « بیا سه نفری با هم باشیم نمیخواهد بروی.»
من و مهرداد شنا بلد نبودیم. گرچه بچه خرمشهر بودم اما، شنا نمیدانستم. هر بار که به استخر میرفتم از پدرم یک پس گردنی میخوردم که چرا بیاجازه رفتهام؛ تازه خیلی وقتها هم پولش نبود که به استخر برویم؛ اما دوست جدیدمان کمی شنا میدانست.
پوتینها و اورکتهایمان را در آوردیم، آستینم خونی بود.
سه روز قبل تیر خورده بودم، من و مهرداد، آر پی جیها را کنار گذاشتیم، سه تا نارنجک که داشتیم تقسیم کردیم و وارد آب شدیم. تنها تکیه گاهمان تیوپی بود که اگر رها میکردیم، جریان شدید آب ما را با خود میبرد. گاه گردابی ما را به داخل میکشید، اما دوباره سربر میآوردیم. تصور نجات برایمان غیر ممکن بود. وسط آب شوخی میکردیم و خود را به بیخیالی زدیم تا اینکه به آن طرف رودخانه رسیدیم.
فرمانده ما، شهید جهانآرا هم آنجا بود. سپاه نیاز به سازماندهی جدید داشت و به قول شهید رضا دشتی «رودخانه غول بزرگی بود، باید کمر این غول را میشکستیم».
به همین منظور گروهی برای شناسایی تشکیل شد. طرح عبور از رودخانه با موفقیت اجرا شد و در مدتی که شهر دست دشمن بود، بچهها به شناسایی میرفتند.
در آبادان یک روز محمد جهانارا به من گفت:«تو میخواهی چکار کنی؟ اینجا میمانی یا نه؟»
گفتم: «دشمن خرمشهر را گرفته و اینجا هم در حال سقوط است. همین جا میمانم».
در آبادان گروههای چپ فعالیت بیشتری داشتند و جوانها به جای آنکه در بیرون شهر سنگر بسازند و خرمشهر را که کنار گوششان بود مایه عبرت قرار دهند، جمع شده بودند و حرکات زشتی میکردند! دختر و پسر در یک سنگر و آن هم در کوچه پس کوچهها موضع گرفته بودند و میگفتند میخواهیم چریکی بجنگیم. رفتم و با آنها صحبت کردم. گفتم: «شما بروید بیرون شهر و نگذارید دشمن وارد شهر شود.»
روبروی استادیوم ورزشی گروهی با چند تا دختر سینهخیز تمرین میکردند. گفتم: «چه وقت سینه خیز رفتن است؟ نمیشود بدون دخترها تمرین کنید؟ دشمن دارد جلو میآید».
مهرداد گفت: «برویم خط، مثل اینکه بچه ها درگیر شدهاند». جنازه عراقیها اطراف بهمن شیر بر زمین ریخته بود.
مرتضی قربانی که در خرمشهر زخمی شده بود بعد از بهبودی میفهمد که خرمشهر سقوط کرده، به جبهه آبادان میرود. در آنجا «دریاقلی» خبر میاورد که عراقیها با پل بستن روی بهمن شیر به ساحل ذوالفقاری آمدهاند. مرتضی به او میگوید: «تو عراقیها را کجا دیدی؟» او با انگشت نخلها را نشان میدهد. مرتضی هم فوراً با ژاندارمری صحبت میکند و یک قبضه خمپاره 120 با مهمات میگیرد و نخلستان را سیاه میکند. وقتی رودخانه را گرفتیم، حدودا 300 جنازه عراقی آنجا بود.
ارتش هم از رودخانه عبور کرده بود و نیروی کمکی نداشت، تعدادی از نیروهای فدائیان اسلام، بچههای حزباللهی و نیروهای متفرق از شهرستانها به کمک آمده بودند.
شب تاسوعای 59 در سمت چپ مستقر شدیم. دشمن حمله کرد. اکبر عابری با تیر کالیبر 50 بر زمین افتاد یکی از بچههای خرمشهر به او گفت:« اکبر بلند شو، حالا وقت شوخی نیست»! ولی او با تیری که به قلبش خورده بود شهید شد.
آن شب با همان گروه اندکمان 150 اسیر گرفتیم. مهرداد یک گروه را به داخل خانهها کشید. چون ما در خرمشهر خانه به خانه جنگیده بودیم و تجربه داشتیم، رفتیم داخل خانهها مستقر شدیم.
شب در بیابان صدای دشمن به گوش میرسید. مهرداد دستور آتش داد. 20 نفری یک خط آتش درست کردیم و بیابان را به رگبار گرفتیم و سه چهار تا هم آر پی جی زدیم بعد هم تا صبح ساکت ماندیم. صبح روز عاشورا، دیدیم تمام تیرهای شب پیش به هدف خورده و خون همه جا را گرفته. شب عاشورا به بچهها گفته بودم که امشب باید هر طوری شده، کاری انجام دهیم. عراقیها هم میدانستند که انگیزه جنگیدن ما از مکتبمان سرچشمه میگیرد، ساعت 6 بعد از ظهر آتششان خاموش شد.
با بیل و کلنگهایی که از عراقیها به غنیمت گرفته بودیم، مشغول کندن سنگر شدیم. مرتضی گفت: این کارها را ول کن امشب برای فراری دادن عراقیها برنامه دارم، میخواهم زیارت عاشورا را از بلندگو پخش کنم بعد با پسر پیشنماز مسجد جامع خرمشهر (حاج آقا موسوی) رفتند. پس از اذان مغرب ناگهان از بیابان صدای زیارت عاشورا بلند شد. مرتضی با خنده گفت: رفتم به کانال نزدیک عراقیها و رادیو را پشت بلندگو گذاشتم.
صبح تانکهای دشمن تا میدان تیر عقب کشیده بودند ما هم بلافاصه با ارتش و نیروهای کمکی مستقر شدیم و خط را محکم کردیم.
آن روزها ما هنوز بلد نبودیم خاکریز بزنیم. یکی از برادران یک لودر آورد و گفت: «این خاکها را بریز روی جاده که عراقیها ما را نبینند.» بعدها که جهاد آمد و خاکریز ساخت. جبهه نظم پیدا کرد.
بچههای فدائیان اسلام 72 نفر بودند. وقت برای زدن تانکهای دشمن میرفتند، یکی از آنها شهید شد که فیلم آن موجود است. 71 نفر دیگر وسط بیابان برای او نماز خواندند.
هر چند این کار از نظر نظامی اشتباه بود، اما حالت معنوی زیبایی به وجود آورد.
فرزاد میگفت:« بنی صدر به آبادان آمد در حالی که یک اورکت تمیز آمریکایی تنش بود. از ما سؤال کرد: بچه کجایید؟
گفتیم: از سپاه خرمشهریم. اعتنایی نکرد و رفت. میخواستم به او بگویم آقای بنیصدر ما به اورکتی که تن شماست بیشتر احتیاج داریم تا شما، چون سردمان است.»
پرسیدم:« خب، چرا نگفتی؟»
گفت: «ترسیدم تو دعوایم کنی.»
*راوی:شهید بهروز مرادی