احمدرضا پس از مهاجرت به ملایر و همزمان با تحصیل در دبیرستان ضمن اندیشه و تأمل در مسائل گوناگون، ایمان روز افزون خود را به حرکت پویای انقلاب اسلامی و امام (ره) نشان داد تا آنکه در سال دوم تحصیل در دبیرستان، بر اثر روح کمال خواه و ایمان والای خویش و به منظور حضور در میدانهای جنگ و جهاد لباس رزم بر تن کرد و نخستین بار در عملیات رمضان در سال ۶۱ شرکت کرد و در این نبرد مجروح شد.
حضور در این عملیات را باید مبدأ تحولی شگرف و آغاز راهی نو فراروی او
به شمار آورد، چنان که شکوه ایمان و اخلاص بسیجیان در این عملیات و شهادت
دوستان و هم رزمانش خصوصاً «محمد روستایی» تأثیری عمیقی بر او گذاشت.
ماجرای این واقعه در دو قطعه از یادداشتهای وی با عنوان «ضیافت الله» و
«با مرگ» با بیانی آکنده از احساس و شور منعکس شد است.
از این پس
احمدرضا تا هنگام شهادتش پیاپی در جبهههای جنگ حضور یافت و در تمامی
نبردها از نفرات ویژه و فعال گردانها و دستهها بود و در مواقع سخت و
پیچیده در میادین نبرد، دیگران را نیز هدایت و مساعدت میکرد و گاه اتفاق
میافتاد تا یک شبانه روز در میان سپاه دشمن پنهان میشد و جز خدا کسی از
او خبر نداشت.
در مدت چهار سال حضور در جبهه جنگ بارها مجروح شد و در
عین حال در بسیاری از این موارد کمتر اتفاق میافتاد که دوستان و حتی
خانوادهاش از این موضوع آگاهی یابند. احمدرضا در استعداد و یادگیری، کم
نظیر بود و بدین جهت در طول مدت تحصیل در مدرسه و در دبیرستان و دانشگاه
برجسته و سرآمد بود و نمرههای عالی میگرفت. چنان که در سال آخر دبیرستان
پس از ۶ ماه حضور در خط مقدم جبهههای جنگ و بازگشت و شرکت در امتحان نهایی
به عنوان دانش آموز ممتاز شناخته شد.
به سخنان حکیمانه و اشعار عرفانی دلبستگی خاصی داشت آن گونه که در
نوشتههای خود به مناسبتهای مختلف از اشعار نغز شاعران بهره میگرفت.
حضور پیاپی او در جبهههای غرب و جنوب به عنوان یک دانشجوی پزشکی هیچ گاه
باعث برتری و غرور وی نمیشد چرا که او دنیای غرور و خودخواهی را سخت سست و
بی مقدار میشمرد. هنگام راز و نیاز، حالتی وصف ناپذیر داشت آن گونه که
دوستان او گفته اند اهل تهجد و شب زنده داری بود. چنان که هنوز گریه های
سوزناک او در جای جای سنگرها در ذهن و یاد دوستانش باقی مانده است.
امام (ره) را از ژرفای جان دوست داشت تا بدان حد که وصیت نامه خود
را با کوتاه ترین عبارت ودر یک جمله به تحقق خواستهها و سخنان رهبر
ومقتدایش مزین کرد: «فقط نگذارید حرف امام به زمین بماند. همین» و چون حضرت
امام (ره) جنگ را در رأس امور خوانده بود، حضور در جبهه را با شگفتی تمام
بر دنیای عافیت و سلامت کلاس درس و دانشگاه ترجیح داد.
احمدرضا که نوجوانی و بلوغ جسمانی خویش را در میدانهای جنگ آغاز کرده بود در مقام معرفت و سلوک علمی مدارج روحانی را در مقام انقطاع از دنیا و اتصال به مبدأ اعلی درمی نوردید و چنین بود که بسیجی مرد میدانهای جنگ سرانجام پس از شرکت فعال در عملیات کربلای ۵، در شب دوازدهم اسفند ماه سال ۶۵ همراه تنی چند از همرزمانش از آن جمله مجید اکبری در درگیری با کمینهای دشمن بعثی به شهادت رسید و به لقاءالله پیوست و پس از ۱۵ روز که پیکر خونینش میهمان آفتاب بود بازگردانیده و درآرامگاه عاشورای ملایر به آغوش خاک سپرده شد.
دستنوشته دانشجوی شهید احمدرضا احدی رتبه ی ۱پزشکی کنکور سال ۱۳۶۴
«بسم رب الشهدا و الصدیقین:
چه کسی می داند جنگ چیست؟ چه کسی
میداند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را میدرد؟ چه کسی میداند جنگ یعنی
سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی
اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه میکند؟ دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای
این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود.از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد میکند که بیشرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.کدام پسر دانشجویی میداند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟
چه کسی است که معنی این جمله رادرک کند:
نبرد تن و تانک!؟ اصلاً چه
کسی میداند تانک چیست؟ چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنیهای
تانک له میشود؟ آیا میتوانید این مسئله را حل کنید؟ گلوله ای از لوله
دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به
حلقومی اصابت نموده و آن راسوراخ کرده وگذر میکند، حالا معلوم نمایید
سرکجا افتاده است؟
کدام گریبان پاره میشود؟ کدام کودک در انزوار و خلوت اشک می ریزد؟ و کدام کدام …؟ توانستید؟ اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید: هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ۱۰ متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت مینماید، مورد اصابت موشک قرار میدهد، اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنید کدام تن میسوزد؟ کدام سر میپرد؟ چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟ چگونه باید آنها را غسل داد؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ چگونه میتوانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم. چگونه میتوانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟ کدام مسئله را حل میکنی؟ برای کدام امتحان درس میخوانی؟ به چه امید نفس میکشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر میکنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت میگذارد؟
کدام اضطراب جانت را میخورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس،
نمره گرفتن؟ دلت را به چه چیز بستهای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در
حوزه فوق دکترا؟ صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن آی پسرک
دانشجو، به تو چه مربوط است که خانوادهای در همسایگی
تو داغدار شده است؟ جوانی به خاک افتاده است؟
آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک
نشاندهاند؟ و آنان را زنده به گور کردند؟ هیچ میدانستی؟ حتماً نه!...
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره میخورد، به دنبال آب
گشتهای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آنگاه که قطرهای نم
یافتی؟ با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی؟
اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!! اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، لااقل حرمله مباش! که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. من نمیدانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد… د. پس بیاید حرمله مباشیم.»