کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟
به گزارششهدای ایران ، تقویم روزهای پایانی سال ۱۳۶۵، شاهد ثبت عملیاتهای فراوانی در دفاع مقدس است؛ روزهایی که در آن، شهدای بیشماری هم تقدیم اسلام و انقلاب شد. اما یکی از این شهیدان وصیتنامهای کوتاه؛ جامع و البته درس آموز دارد:
«بسمالله الرحمن الرحیم
فقط: نگذارید حرف امام زمین بماند. همین.
حدود یک ماه روزه قرض دارم. آن را برایم بگیرید و برایم از همگی حلالی بخواهید.
و السلام
کوچکترین سرباز امام زمان (عج)
احمدرضا احدی.»
احمدرضا متولد سال ۱۳۴۵ در اهواز بود. جنگ تحمیلی که آغاز شد؛ احمدرضا به همراه خانوادهاش و به عنوان مهاجران جنگی به ملایر رفتند. او در دبیرستان دکتر شریعتی آن شهر به تحصیل ادامه داد و البته در سال ۱۳۶۱، برای اولینبار به جبهه رفت و پس از مدتی، در عملیات رمضان مجروحو به پشت جبهه منتقل شد.
تلاش احمدرضا سبب شد تا وی چند سال بعد، دیپلم علوم تجربی خود را دریافت دارد و البته با شرکت در کنکور سراسری سال ۱۳۶۴، به عنوان رتبه نخست، به دانشکده علوم پزشکی دانشگاه شهید بهشتی (ره) راه یابد.
او اما ماندن در دفاع مقدس و در کنار رزمندگان اسلام را به پزشک شدن ترجیح داد و از آن پس، دست نوشته هایی عاشقانه و عارفانه نوشت که از وی به یادگار مانده است.
او در یکی از همین دست نوشته ها، چنین میگوید:
«بسم رب الشهدا و الصدیقین
چه کسی میداند جنگ چیست؟ چه کسی میداند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را میدرد؟ چه کسی میداند جنگ یعنی سوختن؛ یعنی آتش؛ یعنی گریز به هر جا؛ به هر جا که اینجا نباشد؛ یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه میکند؟ دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای این سوالها و جواب ها قرار گرفته ایم؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد میکند که بیشرمان، دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند؟ کدام پسر دانشجویی میداند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؛ کشته شده و در آنجا دفن شده است؟»
او این پرسشها را برای محاکات نفس و البته تلنگر به دیگران چنین ادامه میدهد:
«چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: نبرد تن و تانک!؟ اصلا چه کسی میداند تانک چیست؟ چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنیهای تانک له میشود؟ آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟ گلولهای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک میشود و به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده و گذر میکند، حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره میشود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک میریزد؟ و کدام و کدام ... توانستید!؟»
احمدرضا در بخش دیگری از این دست نوشته ها؛ ماندن در شهر و فقط درس خواندن را برای خود غیر قابل تصور می خواند و مینویسد:
چگونه میتوانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟ چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟ کدام مسئله را حل میکنی؟ برای کدام امتحان درس میخوانی؟ به چه امید نفس میکشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر میکنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت درکیفت میگذارد؟ کدام اضطراب جانت را میخورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟ دلت را به چه چیز بستهای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ صفایی ندارد ارسطو شدن. خوشا پر کشیدن، پرستو شدن.»
و اما یکی دیگر از دست نوشتههای عارفانه این شهید والامقام، مربوط به آخرین روزهای زندگی دنیوی اوست که اشارهای هم به فرازهایی از مناجات شعبانیه و فراز «إلهی هَب لی کمال الإنقطاع إلیک...» دارد:
«دیگر نمی خواهم زنده بمانم؛ من محتاج نیست شدنم؛ من محتاج تو ام. خدایا! بگو ببارد باران؛ که کویر شوره زار قلبم سالهاست که سترون مانده است. من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم. خدایا! دیگر طاقت ماندن ندارم؛ بگذار این خشک زار وجودم، این مرده قلب من دیگر نباشد! بگذار این دیدگان دیگر نبیند؛ بس است هر چه دیده اند. بگذار این گوشهای صُمّ دیگر نشنوند؛ بس است هر چه شنیدهاند. بگذار این دست و پاها دیگر حرکت نکنند؛ بس است هر چه جنبیدهاند. خدایا! دوست دارم، تنهای تنها بیایم، دور از هر کثرتی؛ دوست دارم، گمنام بیایم، دور از هر هویتی. خدایا! اگر بگویی لیاقت نداری؛ خواهم گفت لیاقت کدام یک از الطاف تو را داشتهام؟ خدایا! دوست دارم سوختن را؛ فنا شدن؛ از همه جا جاری شدن، به سوی کمال انقطاع روان شدن.»
او در حالی به ملکوت اعلی پیوست که تنها میخواست حرف امام بر زمین نماند؛ همین.
احمدرضا احدی در حالی که با کسب رتبه یک کنکور علوم تجربی سال ۱۳۶۵، مشهور شده بود و میتوانست تبدیل به یک پزشک حاذق و زبردست شود؛ اما جاودانگی را در شهادت دید؛ در شهادتی که وی را به عنوان یک طبیب دلها معرفی و او را به خُلد برین راهنمایی کرد.
پیکر مطهر احمدرضا پس از شهادت، ۱۵ روز بر زمین ماند؛ تا اینکه به پشت جبهه منتقل شد و در گلزارشهدای شهر ملایر در خاک آرام گرفت. و اینچنین است که دست نوشتههای عارفانه و وصیت نامه عاشقانه این شهید والامقام در کنار نام و یاد او، تا ابد در دلهای آزادیخواهان جهان شور و شوق می افکند و همگان را به قیام لِلّه فرا میخواند.
روحش شاد و یادش گرامی.
«بسمالله الرحمن الرحیم
فقط: نگذارید حرف امام زمین بماند. همین.
حدود یک ماه روزه قرض دارم. آن را برایم بگیرید و برایم از همگی حلالی بخواهید.
و السلام
کوچکترین سرباز امام زمان (عج)
احمدرضا احدی.»
احمدرضا متولد سال ۱۳۴۵ در اهواز بود. جنگ تحمیلی که آغاز شد؛ احمدرضا به همراه خانوادهاش و به عنوان مهاجران جنگی به ملایر رفتند. او در دبیرستان دکتر شریعتی آن شهر به تحصیل ادامه داد و البته در سال ۱۳۶۱، برای اولینبار به جبهه رفت و پس از مدتی، در عملیات رمضان مجروحو به پشت جبهه منتقل شد.
تلاش احمدرضا سبب شد تا وی چند سال بعد، دیپلم علوم تجربی خود را دریافت دارد و البته با شرکت در کنکور سراسری سال ۱۳۶۴، به عنوان رتبه نخست، به دانشکده علوم پزشکی دانشگاه شهید بهشتی (ره) راه یابد.
او اما ماندن در دفاع مقدس و در کنار رزمندگان اسلام را به پزشک شدن ترجیح داد و از آن پس، دست نوشته هایی عاشقانه و عارفانه نوشت که از وی به یادگار مانده است.
او در یکی از همین دست نوشته ها، چنین میگوید:
«بسم رب الشهدا و الصدیقین
چه کسی میداند جنگ چیست؟ چه کسی میداند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را میدرد؟ چه کسی میداند جنگ یعنی سوختن؛ یعنی آتش؛ یعنی گریز به هر جا؛ به هر جا که اینجا نباشد؛ یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه میکند؟ دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای این سوالها و جواب ها قرار گرفته ایم؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد میکند که بیشرمان، دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند؟ کدام پسر دانشجویی میداند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؛ کشته شده و در آنجا دفن شده است؟»
او این پرسشها را برای محاکات نفس و البته تلنگر به دیگران چنین ادامه میدهد:
«چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: نبرد تن و تانک!؟ اصلا چه کسی میداند تانک چیست؟ چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنیهای تانک له میشود؟ آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟ گلولهای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک میشود و به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده و گذر میکند، حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره میشود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک میریزد؟ و کدام و کدام ... توانستید!؟»
احمدرضا در بخش دیگری از این دست نوشته ها؛ ماندن در شهر و فقط درس خواندن را برای خود غیر قابل تصور می خواند و مینویسد:
چگونه میتوانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟ چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟ کدام مسئله را حل میکنی؟ برای کدام امتحان درس میخوانی؟ به چه امید نفس میکشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر میکنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت درکیفت میگذارد؟ کدام اضطراب جانت را میخورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟ دلت را به چه چیز بستهای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ صفایی ندارد ارسطو شدن. خوشا پر کشیدن، پرستو شدن.»
و اما یکی دیگر از دست نوشتههای عارفانه این شهید والامقام، مربوط به آخرین روزهای زندگی دنیوی اوست که اشارهای هم به فرازهایی از مناجات شعبانیه و فراز «إلهی هَب لی کمال الإنقطاع إلیک...» دارد:
«دیگر نمی خواهم زنده بمانم؛ من محتاج نیست شدنم؛ من محتاج تو ام. خدایا! بگو ببارد باران؛ که کویر شوره زار قلبم سالهاست که سترون مانده است. من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم. خدایا! دیگر طاقت ماندن ندارم؛ بگذار این خشک زار وجودم، این مرده قلب من دیگر نباشد! بگذار این دیدگان دیگر نبیند؛ بس است هر چه دیده اند. بگذار این گوشهای صُمّ دیگر نشنوند؛ بس است هر چه شنیدهاند. بگذار این دست و پاها دیگر حرکت نکنند؛ بس است هر چه جنبیدهاند. خدایا! دوست دارم، تنهای تنها بیایم، دور از هر کثرتی؛ دوست دارم، گمنام بیایم، دور از هر هویتی. خدایا! اگر بگویی لیاقت نداری؛ خواهم گفت لیاقت کدام یک از الطاف تو را داشتهام؟ خدایا! دوست دارم سوختن را؛ فنا شدن؛ از همه جا جاری شدن، به سوی کمال انقطاع روان شدن.»
او در حالی به ملکوت اعلی پیوست که تنها میخواست حرف امام بر زمین نماند؛ همین.
احمدرضا احدی در حالی که با کسب رتبه یک کنکور علوم تجربی سال ۱۳۶۵، مشهور شده بود و میتوانست تبدیل به یک پزشک حاذق و زبردست شود؛ اما جاودانگی را در شهادت دید؛ در شهادتی که وی را به عنوان یک طبیب دلها معرفی و او را به خُلد برین راهنمایی کرد.
پیکر مطهر احمدرضا پس از شهادت، ۱۵ روز بر زمین ماند؛ تا اینکه به پشت جبهه منتقل شد و در گلزارشهدای شهر ملایر در خاک آرام گرفت. و اینچنین است که دست نوشتههای عارفانه و وصیت نامه عاشقانه این شهید والامقام در کنار نام و یاد او، تا ابد در دلهای آزادیخواهان جهان شور و شوق می افکند و همگان را به قیام لِلّه فرا میخواند.
روحش شاد و یادش گرامی.
*مهر