موقع اعزام عظیم زمان زیادی به عملیات خیبر نمانده بود. او به همراه همرزمانش در محور طلائیه وارد عمل شده بودند. چند روز بعد اطلاع دادند که حمله رزمندهها در محور طلائیه ناکام مانده است
شهدای ایران: یادم است اواسط دهه
۷۰ بود که خبر رسید پیکر شهید عظیم دانشور تفحص شده و بهزودی تشییع
میشود. قبلاً بارها نام او را روی تابلوی یکی از کوچههای محلهمان دیده
بودم. آن روز جمعیت زیادی از اهالی و بسیجیهای محله برای تشییع پیکر عظیم
آمده بودند. گذشت تا اینکه به طور اتفاقی با خانواده شهید دانشور مرتبط
شدم. خاطره آن روز و تشییع باشکوه شهید در ذهنم تداعی شد. رحیم دانشور
برادر بزرگتر عظیم خودش از رزمندگان دفاع مقدس است. ساعتی با او در مورد
رزمنده شهیدی همصحبت شدیم که از نوجوانی بصیرت زیادی داشت و همین بصیرتش
نیز او را در قافله عاشوراییان دفاع مقدس جای داد.
تهتغاری خانواده
من متولد سال ۳۷ هستم و فرزند بزرگ خانواده هفت نفرهمان بودم. عظیم هم که سال ۴۷ به دنیا آمد، تهتغاری خانواده بود. پدرمان مرد حلالخوری است که با درآمد کمش، معاش خانواده را تأمین میکرد. مادرمان هم زن مؤمنهای است که خودش میگوید هر وقت میخواست عظیم را شیر بدهد، با وضو به او شیر میداد. عظیم در کودکیاش واقعاً بازیگوش بود. به حیوانات علاقه داشت و همیشه خدا از یک جانوری مثل مرغ یا خروس در خانه نگهداری میکرد. یادم است با چه ذوق و شوقی به خروسش آموزش میداد تا هر روز او را قویتر و بهتر کند. اینها را تعریف میکنم تا بدانید شهدا هم مثل همه ما انسانهایی معمولی بودند و کودکیهایشان فرقی با دیگران نداشت. منتها ذات پاکی که داشتند در کنار تقوا و ایمانی که پیشه کردند، از آنها فرشتگانی زمینی ساخت تا جایی که به سعادت شهادت نائل آمدند.
انقلابی ۱۰ ساله
زمانی که انقلاب به پیروزی رسید، عظیم ۱۰ سال بیشتر نداشت. با اینکه خیلی کوچک بود، اما فعالیت زیادی داشت. به نظر من یک هدایت خدایی در کار بود که نوجوانهای نسل اول انقلاب اینقدر زود بزرگ میشدند. یادم میآید عظیم با همان سن کمش برای تحویل گرفتن نوارها و اعلامیههای حضرت امام، از محلهمان در جنوب شهر به میدان ولیعصر (عج) میرفت و آنها را از یکی از بچههای انقلابی تحویل میگرفت. چون سنش کم بود، مأمورها به او شک نمیکردند و عظیم نوارها و اعلامیهها را به دیگر انقلابیها تحویل میداد.
عاشق جبهه
وقتی جنگ شروع شد، من، ابراهیم دیگر برادرم و حتی پدرمان به جبهه رفتیم. عظیم هم با اینکه ۱۲ سال داشت، از همان اولین روز جنگ میخواست به جبهه برود. به او گفتیم ما سه نفر جبهه میرویم و سهم خانوادهمان را ادا میکنیم. تو فعلاً با این سن کمت باید در خانه بمانی و درس بخوانی. گذشت تا اینکه به سن ۱۵ سالگی رسید. باز آهنگ رفتن کرد و باز ما مخالفت کردیم. اما او شناسنامهاش را دستکاری کرد و مجوز اعزام گرفت. روزی را که میخواست به جبهه برود بهخوبی یاد دارم. آن روز برای نماز بیدارش کردم. پتو را که کنار زدم، انگار از صورت این بچه نوری تابید و سراسر اتاق را گرفت. شاید هم ما اینطور خیال کردیم. چون مادرم هم پی به حالات عظیم برده بود. خلاصه بعد از خواندن نماز خوابیدیم و صبح که بیدار شدیم دیدیم عظیم رفته است. سعی کردیم برش گردانیم، اما نتوانستیم. پدرمان هم گفت: اگر اینقدر دلش میخواهد برود، بگذارید برود.
عملیات خیبر
موقع اعزام عظیم زمان زیادی به عملیات خیبر نمانده بود. او به همراه همرزمانش در محور طلائیه وارد عمل شده بودند. چند روز بعد اطلاع دادند که حمله رزمندهها در محور طلائیه ناکام مانده است، اما از عظیم خبری نشد. یک ماه بعد خبر دادند که عظیم شهید شده است. چون پیکرش نیامده بود، ما نمیخواستیم شهادتش را قبول کنیم. از آن زمان تا سال ۷۶ که پیکرش تفحص شد، انتظار بازگشتش را میکشیدم. خودم هر وقت خوابش را میدیدم، در عالم خواب زنده بود. امید به برگشتش داشتیم، اما خب عظیم شهید شده بود.
روزهای انتظار
فقط خانواده شهدای مفقودالاثر هستند که درک میکنند انتظار آمدن خبری از یک عزیز چه حسی دارد. سخت است سالها در انتظار آمدن عزیزترین فرد زندگیات باشی و در آخر چند تکه استخوان تحویلت بدهند. خصوصاً برای پدر و مادرها این حس انتظار واقعاً سخت است. عظیم نوجوان ۱۵ سالهای بود که بصیرتش او را پیرو خط امام کرد و عاقبت نیز همین روشنبینی و بصیرتش باعث شد به سعادت شهادت دست پیدا کند.