خانواده شهید مدافع حرم، محمد مهدی فریدونی از خاطرات زیبای شهید، اعجازهای پس از شهادت و خاطرات همرزمان شهید میگویند.
شهدای ایرانحیدرآباد، منطقهای ضعیف و عشایرنشین در فسا است که محمد مهدی در ۲۴ آبان ۶۶ در خانوادهای فرهنگی و پس از ۳ دختر در این محله متولد میشود. پس از ۳۰ سال سکونت در همین محل، چه زیبا و مقتدرانه در ۱۹ رمضان ۹۷ مصادف با شب اول قدر، با زبانی روزه و در حین درگیری با داعش به شهادت میرسد؛ در روز دوم قدر در تهران و در ۲۳ رمضان که آن هم مصادف با روز سوم قدر بود در فسا تشییع و به خاک سپرده میشود.
مادر شهید مدافع حرم محمد مهدی فریدونی اینگونه صحبتش را آغاز میکند: من چهار دختر دارم و محمدمهدی تک پسر و فرزند چهارم من بود.
وی به علت کسالت به همین گفتهها اکتفا و ابراز ناتوانی در ادامه مصاحبه میکند.
گفتگو را با پدر شهید ادامه میدهیم، قدرتالله فریدونی اظهار میکند: به دلیل اینکه محمد مهدی بتواند زودتر به مدرسه برود تاریخ تولدش را در شناسنامه ۳۰ شهریور ثبت کردیم؛ او فوق لیسانسش را در رشته زبان و در دانشگاه آزاد شیراز اخذ کرد و پس از گذراندن سربازیاش در نیروی زمینی سپاه، با آنکه شرایط کار در آموزش و پرورش نیز داشت، اما به علت علاقهای که از زمان سربازیاش نسبت به سپاه برایش بهوجود آمده بود، فعالیت در آموزش و پرورش را رد و پس از پیگیریها و گذراندن مراحل قانونی در اول دی ۹۵ در نیروی دریایی سپاه مشغول به کار میشود.
کفش کتانی
قدرتالله فریدونی ادامه میدهد: تولد محمد مهدی پس از ۳ دختر اتفاق خیلی خوبی در زندگی ما بود. او از همان کودکی متفاوت با همسن و سالانش زندگی میکرد. در محله ما اغلب اهالی کارگری میکردند و تنها من فرهنگی و در آموزش و پرورش مشغول به کار بودم و این روی رفتار و منش محمد تاثیر زیادی داشت و باعث شده بود که هوای دوستانش را بسیار داشته باشد، او از کودکی دوستانش را به خانه میآورد و چندین ساعت به اتاق خود میبرد و با آنها صحبت و بازی میکرد.
وی ادامه میدهد: یادم است محمدمهدی ۵ یا ۶ ساله بود که نزدیکهای نوروز به خرید رفتیم و او یک کفش کتانی متمایل به سبز را انتخاب و آن را خرید، وقتی در کوچه و در کنار بچههای دیگر آن را میپوشید و میدید که بقیه نیز کفش او را دوست دارند، اما به دلیل نداشتن توانایی خرید، دمپایی به پا میکنند نوبتی کفشش را به پای دوستانش میداد. چند روز که از خرید کفش گذشت دیگر آن را نپوشید و گفت:، چون دوستانم مانند آن را ندارند من هم دیگر نمیتوانم آن را به پا کنم.
یادآوری خاطرات شیرین محمد
خواهر کوچک محمد مهدی فریدونی از همان ابتدای گفتگو به گریه افتاده و در همان حالت از شوق طبعی برادرش میگوید: ویژگی بارز محمدمهدی شوخ طبعی و شیطنتهای او بود؛ در تمام جمعها شادی میآورد و همه آن را دوست داشتند. تمام خاطرات ما از محمد به خنده و شادی است؛ حتی به گونهای شده که وقتی بر سرمزار محمد میرویم شروع به گریه کرده، اما با یادآوری خاطرات مشترکمان و شیطنتهایش، گریهمان ناخودآگاه بند میآید و با شادی به خانه باز میگردیم.
خواهر سوم شهید مدافع حرم با بغض در ادامه صحبتهای مریم افزود: با این که دوستانش و هممحلیهامان شبیه به او نبودند، اما محمد در اخلاق، رفتار و درس به هیچ عنوان از آنها تاثیر نمیگرفت و در درسهایش بسیار موفق و نمرههای خوبی را کسب میکرد. او بسیار باهوش بود، پدر من ترک و مادرم عرب است و هیچکدام از ما این دو زبان را یاد نگرفتیم بهجز محمد.
مریم فریدونی ادامه میدهد: او متعلق به خانواده نبود، همه جا حضور داشت و به همه کمک میکرد هر موقع که به او نیاز داشتیم بدون هیچ هماهنگی و اطلاع قبلی انگار که نیرویی او را به آنجا بکشاند، سر میرسید و در عوض تمام کمکهایش هیچ انتظاری از ما نداشت.
نگاه و ارادت خاص به امام رضا (ع)
نرگس فریدونی بیان میکند: محمد با همه مدل و از هر قشر آدمی دوست بود. یادم است که یک دوست معتاد داشت که به کمک او ترک کرده بود؛ من ساکن مشهد هستم و یک سری محمد به مشهد آمد و خیلی ناراحت بود، وقتی دلیل را از او جویا شدم گفت: دوستم به علت مشکلاتی که برایش پیش آمده، باز اعتیاد را شروع کرده است واین باعث ناراحتی من شده؛ دیگر تحمل فسا برایم سخت بود و به همین خاطر راهی مشهد شدم.
وی ادامه میدهد: محمد ارادت ویژهای به امام رضا (ع) داشت و هرسال ۶ تا ۷ بار برای زیارت راهی مشهد میشد؛ او برای زیارت به حرم میرفت و شب به خانه بازمیگشت و همسر من، چون میدانست مدت زمان زیارت محمدمهدی طول میکشد طوری که ظهر هم به خانه نمیآید صبحانه مفصلی را به او میداد که گرسنگی در حین زیارت آزارش ندهد. محمد در وصیت نامهاش آوردهاست: «مرا پس از شهادت در اطراف ضریح امام رضا (ع) طواف دهید، زیرا ایشان بسیاری از مشکلات مرا حل کردهاست».
پدر شهید با تاثر در تکمیل صحبتهای دخترش بیان میکند: به علت گرمای هوا و مدت زمان طولانی که هماهنگیها طول میکشید این خواسته محمد مهدی محقق نشد، اما او را در حرم شاهچراغ (ع) طواف دادند.
شروع صفر و آغاز سفر
وی مطرح میکند: پارسال دوم ماه صفر با کاروانی از هم محلهایهایمان به قصد سفر کربلا راهی شلمچه شدیم، از مرز شلمچه که رد شدیم محمد مهدی با من تماس گرفت و گفت: قصد سفر به سوریه را دارم. عادت به مخالفت کردن یا ایستادگی در برابر خواستههای فرزندانم را نداشته و ندارم به همین دلیل به او اجازه دادم که راهی شود. محمد گفت: مادر و خواهرانم از این جریان با خبر نشوند و من هم مخالفتی نکردم. محمد رفت و پس از ۱۰۰ روز بازگشت.
پس از دوهفته باز بدون در جریان گذاشتن مادر و خواهرانش به سوریه رفت و این سفرش هم ۱۰۰ روز طول کشید. در جواب مادر و خواهرانش از سفرش میگفت که در تهران دوره آموزشی داریم و قطع و وصل شدن تلفن به دلیل بیرون از شهر بودن است.
خواهر شهید مدافع حرم سرش را پایین میاندازد و با گریه میگوید: این آشی بود که خودش و بابا برای ما پختند، آنها همدست هم بودند، حتی شماره تلفنی که محمد با آن به ما زنگ میزد، شماره تهران بود و این باعث شده بود که ما تهران بودنش را باور کنیم.
دیدار به قیامت
قدرتالله آهی میکشد و میگوید: از سری دوم که محمد به سوریه رفت مسوول اطلاعات بوکمال شده بود. پس از سری دوم از سفرش که برای مرخصی به فسا بازگشت با اینکه در مرخصی بود با او تماس گرفته شد و او به اجبار زوتر از آنچه که باید راهی سوریه و بوکمال شد. این بار دیگر مادر و خواهرانش را در جریان سفرش قرار داد. برایم جالب است که محمد تا وقتی از سفرش به مادرش نگفت و از او رضایت نگرفت، با آن وضعیت خطرناک بوکمال در سری اول و دوم حضورش در آن آتشکده به شهادت نرسید، اما در سری سوم و آخرین اعزامش به آنجا که رضایت مادرش را نیز به همراه داشت، به یک هفته نکشیده، به درجه اعظم شهادت نائل شد.
وی ادامه میدهد: روز پنجشنبه از تهران به مقصد سوریه پرواز داشت، به تهران که رفت، پروازشان کنسل و به روز سه شنبه موکول شد؛ محمد مهدی همان روز به فسا بازگشت و در این چند روزی که در فسا ماند از همه یا حضوری و یا تلفنی خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. یکی از دوستانش که در سفر بود و محمد موفق به دیدارش نشده بود از طریق پیام با او خداحافظی کرده بود، دوستش در جواب پیام محمد نوشته بود که انشاءالله سری بعد همدیگر را میبینیم و محمد مهدی در جواب او نوشته بود «دیدار به قیامت».
پدر این شهید مدافع حرم عنوان میکند: صبح سه شنبه که روز رفتن محمد به سوریه بود برای نماز که بیدار شدم، او قبل از من بیدار و در حال عبادت بود، پس از نماز با او روبوسی کردم و خوابیدم؛ صبح ساعت ۸ باید به سرکار میرفتم، قبلش به بالای سر محمد مهدی رفتم، اما او خواب بود بوسیدمش و راهی شدم. حدود ساعت ۹ بود که به محل کارم آمد و گفت که دلم نیامد بدون خداحافظی ازشما بروم.
آخرینهای من و محمدم
قدرتالله سرش را پایین انداخته و با بغض ادامه میدهد: پسر ۸۰ کیلوییام را وقتی به آغوش کشیدم احساس کردم کودکی ۸ کیلویی را در آغوش دارم و حالا همان فیلم خداحافظیاش با من در محل کارم که توسط دوربینهای مدار بسته آنجا ضبط شده تنها یادگارو مونس من است! محمد
از طریق پیامک با او خداحافظی کرده بود، دوستش در جواب پیام محمد نوشته بود: انشاءالله سری بعد همدیگر را میبینیم و محمد مهدی در جواب او نوشته بود «دیدار به قیامت»
همان شب ساعت یک و نیم از سوریه و در حرم حضرت زینب (س) با ما تماس گرفت، دو روز بعدش نیز تماس گرفت و آن شد آخرین تماس تلفنی من و محمدم...
طعم شهادت با زبان روزه و در شب قدر
پدر شهید مدافع حرم فیلمی را پخش میکند که در آن یکی از فرماندهان نحوه شهادت محمدمهدی را اینگونه بیان میکند: «محمدمهدی روز سه شنبه به سوریه و به زیارت حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) میرود و در روز پنجشنبه به منطقه میآید. فرمانده ما به خاطر تواناییهای محمد و نیاز ما صلاح دید که محمد به همان منطقه بوکمال برود و مسوولیتی آنجا را به عهده بگیرد. در روز پنجشنبه باهم به حوزه ماموریتیش رفتیم، او به مقر رفت و کارها را انجام داده و برگشتیم. دو روز از این جریان گذشت که داعش هجوم سنگینی را به حوزه ماموریتی محمد آورد و راه بسته شد و دیگر راهی برای امداد و پشتیبانی وجود نداشت؛ چون محمد مسوولیتی در آن محور را به عهده داشت لازم بود که خط اول جبهه باشد و آخرین وضعیت و تغییرات دشمن را به فرمانده اطلاع بدهد.
ساعت ۲ راه باز شد، اما داعشیها همچنان در منطقه حضور داشتند و محمد با یکی از بچههای تیپ فاطمیون که از نیروهای خودش بود برای بررسی آخرین نقاطی که داعش هنوز در آنجا حضور داشت، رفتند. حدود ساعت شش بود که بیسیم زد: نیروهای تکفیری ماشینم را زدهاند و دیگر شرایط بازگشت به سمت ماشینم را ندارم. با عدهای از بچههای تیپ فاطمیون به جایی که مختصات نشان میداد رفتیم و دیدیم که ماشین به آتش کشیده شده و محمد جواب بیسیم و تماسهایمان را نمیدهد.
پس از چند دقیقهای محمد بیسیم زد. من مختصات را فرستادم برای کمک به اینجا بیایید. به اطراف خانهای که محمد در آن مستقر بود رسیدیم و دیدیم که داعش اطراف آنجا را احاطه کرده و به شدت و هوایی روی این خانه آتش میریزد و تیراندازی میکند، این یعنی که میدانستند فرمانده یا مسوولی در این ساختمان حضور دارد. شرایط نزدیک شدن به خانه را نداشتیم و حدود ساعت ۹ شب بود که دیگر هرچه بیسیم زدیم با عدهای از بچههای تیپ فاطمیون به جایی که مختصات نشان میداد رفتیم و دیدیم که ماشین به آتش کشیده شده و محمد جواب بیسیم و تماسهایمان را نمیدهد
جوابی را دریافت نکردیم، دو تا سه تن از بچههای فاطمیون داوطلبانه به جلو رفتند و پس از ۱۰ دقیقه بیسیم زدند و از ما خواستند که به آنجا برویم؛ وقتی به آنجا رسیدیم جنازه محمد و دوستش به همراه جسد شش داعشی را آنجا دیدیم که داعشیها توسط محمد با سلاح کمری در یک خانه ۱۲ متری به هلاکت رسیده بودند، که این اتفاق قابل توجهی است و کار هر کسی نیست.
وی در ادامه صحبتهایش به گریه افتاده و پدر محمدمهدی را مخاطب قرار میدهد و میگوید ما شرمنده شما، مادر و خواهران محمد هستیم؛ ما خیلی تلاش کردیم که به او برسیم و نجاتش دهیم، اما نشد و نهایت کاری که توانستیم انجام دهیم این بود که اجازه ندهیم جنازه محمد به دست داعشیها برسد و آن را نیز از ما دریغ کنند».
پدر شهید در حین پخش فیلم در گوشهای که نشسته بود آرام و با سوز اشک میریخت.
توسل کن! لطف او پس از شهادت نیز پا برجاست
پدر شهید مدافع حرم بیان میکند: محمد هیچ وقت از کارهای خویش به ما نگفته بود و بعد از شهادتش ما از طریق بقیه از کارهای خیر او با خبر شدیم و فهمیدیم که محمد خیریهای را در مسجد محل تأسیس کرده بوده و به خانوادهای که دو فرزند معلول داشتهاند کمک میکرده نه تنها از نظر مادی؛ ما تمام حسابهای محمدمهدی را پس از شهادتش چک کردیم و طبق محاسبات ما باید حدود ۱۰۰ میلیون تومان که از محصولات باغمان به حسابش ریختهبودیم، در حسابش بعنوان پس انداز میداشت، اما تنها یک تا ۲ میلیون در حسابش مانده بود و بعدها متوجه شدیم به خیریهای کمک کرده و برای دختران بیبضاعت جهیزیه خریده است.
پسرعموی این شهید مدافع حرم از زبان یکی از همشهریهایشان میگوید: دختر جوانی میگفت: پدر من در زندان بود و به ما گفته بودند امکان آزادی وی وجود ندارد، پنجشنبه به گلزار شهدا رفتم، شب اولی بود که شهید به خاک سپرده شده بود؛ من به بالای سر او رفتم و با دل شکسته بسیار گریه کردم و به خود شهید متوسل شدم، فردای همان شب با من تماس گرفتهشد و خبر آزادی پدرم را به من دادند. تا الان اینگونه اتفاقات زیاد به گوشمان رسیدهاست از جمله شفای بیمار سرطانی، نابینا و یا جور شدن وام برای نیازمند پس از توسل به شهید فریدونی. محمد پس از شهادت نیزلطفش را شامل حال متوسلینش میکند.
بسته یا جنازه پسر جوانم؟!
پدر شهید فریدونی میگوید: سه شنبه ۲۱ رمضان ساعت ۶ عصر با من از تهران تماس گرفته شد که بستهای را از طرف محمدمهدی برایتان آوردهایم، من نیز شماره دامادم که در تهران ساکن هستند را به او دادم و گفتم که بسته را به او برسانید. بعد از افطار حس دلشورهای داشتم. دو روزی شده که محمد تماس نگرفته بود و آن تماس از تهران ذهنم را درگیر به خود کرده بود؛ آرام و قرار نداشتم و به همین دلیل به بیرون از خانه رفتم و در همان حین دیدم که چند فرد سپاهی به همراه روحانی محل به سمت خانه ما میآیند، به پیش من آمده و گفتند: که به ما خبردادهاند که محمد زخمی شده، شما باید با ما به قرارگاه شهید جاوید بیایید. من نیز به بهانه شرکت در مراسم شب قدر خانه را ترک و با آنها راهی شدم؛ حوالی ساعت ۱۲ شب بود که از تماسها وبیقراری افراد حاضر در قرارگاه جریان را فهمیدم و از همانجا دیگر من هم احساس مرگ داشتم. من نیز پس از محمد مردهام.
وی تصریح میکند: از همان شب همه باخبر و راهی فسا شدند و از ساعت ۶ صبح مردم سر میرسیدند. هر کس که میخواست به خانهمان بیاید را راهی خانه برادرم میکردم، زیرا هنوز مادر محمدمهدی از شهادتش خبر نداشت؛ خانه را کمی مرتب کردم تا او از خواب بیدار شد. بعد از نماز صبح به او پیشنهاد دادم که به دلیل روز قدر و غربت امام علی (ع) بیا تا باهم گریه کنیم و هر دو شروع به گریه کردیم. مادر محمد به من گفت که حالت صدا و حزن گریه تو شبیه به همیشه نیست چیزی شده؟ برای بچهها اتفاقی افتاده؟ حال محمد خوب است؟ آنجا بود که مادرش نیز متوجه شهادت محمد شد و تا نیم ساعت هیچ عکسالعملی نشان نداد؛ پس از نیم ساعت از او خواهش کردم که گریه کند و او شروع کرد به گریه کردن و از آنجا دیگر از داغ محمد کمرش خم شد و به گفته خودش تمام دلخوشیهایش از بین رفت.
گفتگو که به اینجا میرسد، مادر محمد مهدی بلند شروع به گریه میکند و تمام اهالی منزل نیز به همراه او اشک میریزند.
پدر شهید محمد مهدی فریدونی نیز وصیت نامه پسرش را نشان میدهد و با گریه شروع به خواندن قسمتهایی از آن میکند: «به مردم ایران: بدانید که دشمن در صدد زدن ولایت فقیه و امام خامنهای (مدظله العالی) است اگر سستی کنید و تعلل ورزید خدا این نعمت را از شما میگیرد و آن را به شکل بدتری جایگزین میکند. امنیت بالاترین نعمتی است که خدا به مردم ایران داده (این را عراق و سوریه رفتهها) درک میکنند چرا که در سوریه آزادی بود، اما وقتی امنیت از بین رفت و هزار نفر از زنانشان در بین تکفیری و داعشی دست به دست شدند فهمیدند که چه نعمتی از دست دادهاند».
شاید تو را در خواب ببینم...
مریم میگوید: خواهر دوممان، طاهره میگفت: شبی محمد را در خواب دیدم که گریه میکند و اشکهایش تا ریشهایش جاری شده از او پرسیدم که چرا گریه میکنی و او در جوابم گفت: از اینکه شما را تنها گذاشتهام ناراحتم.
وی اظهار میکند: محمد را در خواب دیدم، میدانستم که به شهادت رسیدهاست، در خواب به او گفتم که چرا تنهایم گذاشتی در جوابم گفت: من همیشه در کنارتان هستم و هوایتان را خواهم داشت.
نرگس نیز میگوید: یک هفته پس از شهادت محمد مدام به او میگفتم به خوابم بیا تا بدانم حالت چگونه است؟! شبی او را در خواب دیدم و به من گفت: حالا حالم درست شده است...
بیقراری اهالی منزل شهید محمدمهدی فریدونی گفتگو را در همینجا خاتمه داد، من و عکاس همراهم به قصد خداحافظی از جایمان بلند شدیم؛ پدر شهید مدافع حرم ما را به قسمتی از منزلشان دعوت کرد که وسایلهای محمد مهدی را نگهداری میکردند، کفشها، لباسهای نظامی، لوحها، دفترخاطرات روزانه شهید را نشانمان داد و در آخر با آهی عمیق و جانسوز سربند، پلاک، کفش و چفیه خونی شهید که هنگام شهادت به همراه داشته را نشانمان داد و در حین خداحافظی با دعایی خیر و تسبیحی متبرک ما را راهی کرد.
*فارس