شهدای ایران:شمیم
کوثر، مادر شهید سیدتهذیبالحسن از شهدای پاکستانی مدافع حرم میگوید:
خداوند به غیر از تهذیب دو فرزند دیگر نیز به من داده بود که یکی در شش
ماهگی و دیگری در روز سیزدهم تولدش از دنیا رفت و «تهذیب» همه دلخوشی
زندگیام بود و از شدت علاقه به او «محسن» میگفتم. سیدتهذیب زمانی که
تحصیل حوزوی را در ایران آغاز کرد، تصمیم گرفت به سوریه برود و مدافع حرم
شود. مادرانههای این مادر شهید را در گفتوگو با «جوان» میخوانید.
تحصیل همزمان در مدرسه و حوزه
پسرم به دروس حوزوی علاقهمند بود. او را به مدرسه جامعه اهلبیت (ع) بردم، سه سال در آنجا درس خواند. بعد به مدرسه مسجد امام علی (ع) رفت و هشت سال هم در آنجا درس خواند. وقتی درسش تمام شد، روحانی شد، گفتند میتواند امام جماعت باشد. پسرم طلبه بود، هم درس حوزه میخواند و هم در مدرسه تحصیل میکرد. من هفتهای یک بار میرفتم و او را از نزدیک میدیدم تا اینکه مسئولان حوزه گفتند که شما نباید هر هفته به دیدار پسرتان بیایید، باید بگذارید او درس بخواند. گفتم من به امید دیدار پسرم زندهام. اگر او را نبینم، میمیرم! من در یک بیمارستان به عنوان پرستار مشغول کار بودم. از حقوقم برای تهذیب ماهانه دو دست لباس درست میکردم، همه وسایل شخصی مورد نیازش را تهیه میکردم و برایش میفرستادم. یک بار که به دیدنش رفتم، دیدم لباسی را که من دوختم بر تن ندارد. پرسیدم: چرا لباسی را که برایت دوختم نمیپوشی؟ گفت: اینجا یک نفر یتیم بود که بیشتر از من به آن لباس نیاز داشت. لباسم را به او دادم. پسرم خیلی مهربان بود.
جمعه ساعت ۳ بعد از ظهر
تهذیب زیاد منزل نمیآمد و بیشتر در مدرسه و مسجد بود. وقتی درسش تمام شد، تصمیم گرفت به ایران بیاید. مدتی در مدرسه آیتالله خویی در مشهد بود. سپس به مدرسه امام آمد و سه سال در آنجا مشغول به تحصیل بود تا اینکه تصمیم گرفت به عنوان مدافع حرم به سوریه برود. یک روز جمعه ساعت ۳ بعد از ظهر بود که تلفن زد و گفت: میخواهد به سوریه برود. یادم آمد که لحظه تولدش هم روز جمعه ساعت ۳ بعد از ظهر بود و در روز جمعه ساعت ۳ بعدازظهر هم به شهادت رسید.
خادم حضرت زینب (س)
راستش بار اول که پسرم به من زنگ زد، نگفت میخواهد به سوریه برود. گفت: میخواهم برای یک دوره آموزشی بروم و تا ۱۵ روز نمیتوانم با شما تماس بگیرم. گفتم: الان دیروقت است، متوجه نمیشوم چه میگویی. فردا صبح زنگ بزن تا بیشتر صحبت کنیم. گفت: نه نمیتوانم صبح زنگ بزنم، فقط به شما اطلاع میدهم که ۱۵ روز دیگر به شما زنگ خواهم زد. من گفتم: اگر صدای تو را نشنوم، روزم شب نمیشود، تو باید هر روز زنگ بزنی. گفت: نمیشود. تا اینکه یک روز تماس گرفت و گفت: من الان از حرم حضرت زینب (س) در سوریه بیرون آمدم و به شما زنگ زدم تا به من اجازه دهید خادم حضرت زینب (س) شوم. گفتم: من اگر صدای تو را نشنوم مثل ماشینی بدون بنزین هستم، نمیتوانم راه بروم، اما او اصرار کرد و من میدانستم که دیگر برنمیگردد. دوستانش میگفتند پسرم شبها در آنجا نگهبانی میداد، ذکرش نام حضرتعلی (ع) بود و با همین نام همه را برای نماز صبح بیدار میکرد و با همین ذکر به شهادت رسید. نام جهادیاش هم «منتقم مهدی» بود. واقعاً شجاع بود.
در محاصره تکفیریها
آنطور که همرزمان پسرم گفتند در جریان یک عملیات در محاصره دشمن قرار میگیرند. آن محاصره چند روزی طول میکشد. اسلحه داشتند ولی غذا و آب نداشتند و ناچار بودند از خانههای خالی از سکنه اطراف خود، چیزهایی پیدا کنند و بخورند تا زنده بمانند. روزی هم میشد که بدون غذا بمانند. به طوری که از شدت گرسنگی حتی نمیتوانستند بخوابند. تا اینکه تصمیم میگیرند محاصره را بشکنند. روز جمعهای بود که با داعشیها درگیر شدند. در جریان درگیری، تکفیریها پسرم را هدف میگیرند و مورد اصابت گلوله قرار میدهند. خون زیادی از او میرود و همرزمانش هم، چون در محاصره بودند نمیتوانستند او را به بیمارستان برسانند. سیدتهذیب همانجا شهید میشود.
شفا با توسل به حضرت زینب (س)
وقتی میخواستند ما را برای زیارت به سوریه ببرند ساکم در فرودگاه گم شد. آن روز حالم هم خوب نبود. پاهایم درد میکرد، هوا هم سرد بود. به حضرت زینب (س) متوسل شدم و گفتم من مادر سید تهذیب هستم که خادم شما بود. کمکم کن تا مشکلم حل شود و حل شد. خدا را شاکرم که پسری به من عطا کرد که مایه افتخارم شد تا پیش حضرت زینب (س) شرمنده نشوم. پیش از آن خودم هم در خانهای چشم به جهان گشودم که مادر و پدرم همیشه ذکر اهلبیت (ع) را میگفتند.
ندای یا حیدر در مراسم با شکوه
از ایران به برادر همسرم تلفنی اطلاع دادند که تهذیب شهید شده است. روز ۱۳ محرم در حال رفتن به محل کارم در بیمارستان بودم که یکی از بستگان به من زنگ زد و گفت که محسنت به شهادت رسیده است. (من به دلیل محبت زیاد به تهذیب محسن میگفتم). وقتی خبر را شنیدم مثل یک تکه سنگ شدم. گفتم که پسرم وقتی میخواست به سوریه برود به من گفت: روزی میرسد که دیگر مرا نخواهی دید. پیکر پسرم ۲۵ روز در سردخانه مانده بود تا مقدمات انتقال پیکر به ایران انجام شود. بعد هم مراسم تشییع باشکوهی برگزار شد. پسرم گفته بود در تشییع پیکرش خیلی ندای «یاحیدر» سر دهیم تا مردم نیز تکرار کنند. خیلیها گفتند ما در مراسم تشییع شهدای زیادی شرکت کردهایم، اما مراسم با شکوه اینچنینی ندیده بودیم.