یکی از فرماندهان عراقی دستور داد هر دو نفر به صورت هم سیلی بزنند. لحظه بسیار سختی بود، زیرا نوجوانانی ۱۶ ساله در مقابل پیرمردهایی ۵۰ ساله قرار داشتند و این بزرگترین شکنجه روحی برای همه ما بود.
به گزارش گروه سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛ رژیم بعثی عراق در طول دوران دفاع مقدس علاوه بر حملات وحشیانه، در دوران اسارت نیز نیروهای رزمنده را به روش های مختلف شکنجه می کرد. روایت زیر بیان همین واقعیتهاست.
***
هیچگاه آن سال های پر از التهاب را از یاد نخواهم برد؛ ُنه سال اسارت در دست فاشیستهای بعثی در بدترین شرایط که حتی به عنوان یک اسیر جنگی هم با ما رفتار نکردند.
منشورهای سازمان ملل، انسانیت و عواطف بشر دوستانه، برای آنها هیچ مفهومی نداشت، زیرا اینها تابع مکتب زور بودند و با تجاوز به خاک میهن عزیزمان انسانهای مطلوم تاریخ را بیرحمانه به خاک و خون کشیدند.
در تاریخ یکم اردیبهشت ماه 1361 داوطلبانه برای دفاع از دین، شرف و وطن اسلامیمان عازم جبهههای حق علیه باطل شدم و در تاریخ بیست و سوم تیرماه 1361 در عملیات رمضان در شرق بصره و در آخرین لحظات نبرد، به اسارت دشمن در آمدم.
صحنه وحشتناکی بود، در مقابل چشمانم دهها نفر را بدون هیچ دلیلی به شهادت رساندند. دیگر مرگ برایم وحشتآور نبود و گرمی گلوله را هر لحظه در سینهام احساس میکردم و مطمئن بودم که دیگر در این جهان نخواهم بود و هرگز خانوادهام را ملاقات نخواهم کرد. ما 23 نفر بودیم که همگی را دست بسته داخل یک دستگاه آیفا انداختند.
اضطراب تمام وجودم را فراگرفته بود، خون کف آیفا را پوشانده بود و همچنان از دست و پای برادران زخمی که بیرحمانه کف آن کشیده میشدند، خون میآمد. حتی مرهمی بر آنها نگذاشته بودند. خون سرخ کف آیفا و آه و نالههای زخمیها و چهره بیرحم سربازان بعثی، همه چیز را برایم تیره و تار مینمود. سربازان عراقی در عقب آیفا ایستاده بودند. یکی از آنها با نگاهی تند به من که از همه بزرگتر بودم، اشاره کرد و به عربی به امام (ره) توهین کرد و از من خواست تکرار کنم، خودم را به نفهمی زدم و سرم را پایین انداختم. خودروی ما در کنار اولین پاسگاه نزدیک بصره ایستاد و همان سرباز لعنتی به چند سرباز عراقی دیگر که جلوی پاسگاه بودند، اشارهای کرد و یکی از آنها گفت: «تعال هنا» یعنی «بیا این جا»، با دست بسته جلو آمدم، خواستم پائین بیایم که ناگهان با ضربهای به پائین افتادم و بعد از آن هم ضربه قنداق یک تفنگ بود که بر سینهام سنگینی کرد، دیگر چیزی نفهمیدم، آنگاه کشان کشان مرا به داخل پاسگاه بردند. وقتی به هوش آمدم، دوباره مرا به داخل آیفا گذاشتند و به طرف بصره حرکت کردیم و لحظهای بعد در یکی از پادگانهای بصره بودیم.
در آنجا حدود 700 نفر از ما را داخل سالنی کوچک به طول 25و عرض چهار متر که فقط ظرفیت یک صد نفر را داشت، محبوس کردند. بدترین و سختترین لحظات اسارت را در این جا گذراندم، زیرا در هوای متراکم و گرم سالن و با توجه به ازدحام اسرا، نفس کشیدن هم مشکل بود. در واقع این سالن بدتر از یک سلول انفرادی بود.
پس از گذشت هفتمین روز اسارت، ما را به داخل شهر بصره بردند، تشنگی جانمان را به لب رسانده بود، به همین دلیل تعدادی از بچهها مثل آقایشان ابا عبدالله الحسین (ع) شربت شهادت نوشیدند و به لقاءالله پیوستند. مردمان وحشی بصره همان کوفیانی که مسلم را به شهادت رساندند، با فحش و سنگ و آب دهان به استقبالمان آمده بودند.
هفت روز بدون غذا و فقط با کمی آب طاقت آوردیم، البته در این مدت از شکنجه، کتک و وحشیگری به حد اعلا دریغ نکردند. یک روز تعداد زیادی از برادران را برای فلک کردن به مقر خودشان بردند و آنها را به فلک بستند و در هوای سرد زمستان، پاهای آنها را با آب خیس کردند و با کابلهای ضخیم، مانند گرگهای درنده وحشی به جان آنها افتادند و نفراتی را هم به وسیله شوک الکتریکی شکنجه کردند.
فردا صبح پس از آمار روزانه، سراغ آسایشگاه آمدند و بچهها را دو به دو، رو به روی هم قرار دادند، سپس یکی از فرماندهان عراقی دستور داد که هر دو نفر به صورت هم سیلی بزنند. لحظه بسیار سختی بود، زیرا نوجوانانی 16 ساله در مقابل پیرمردهایی 50 ساله قرار داشتند و این بزرگترین شکنجه روحی برای همه ما بود.
اشک در چشمان همه بچهها موج میزد و بغض گلویمان را میفشرد. هیچ کس عکسالعملی نشان نداد، به همین دلیل افسر عراقی بار دیگر فریاد زد و تهدید کرد. هر کس به طرف مقابل میگفت: «بزن، اشکالی نداره، این اجبار از طرف بعثیهاست»، ولی هیچ کس چنین کاری نکرد تا اینکه عراقیها با کابل به جان بچهها افتادند و چند تن را زخمی کردند.
آنها همیشه می خواستند بین بچهها تفرقه و درگیری ایجاد کنند، لذا بهانه تراشی میکردند تا شاید بچهها را به اعتراض وادارند و اگر موفق میشدند، در آن لحظه بچهها را آنقدر با کابل میزدند که تا پای شهادت پیش روند. در واقع به زعم خود با این کار میخواستند درگیری اسرای عراقی در گرگان را تلافی کنند.
یکی از شکنجهها این بود که اسیر را با چشم و دست بسته به داخل اتاقی میبردند و در آن جا ده نفر سرباز عراقی بر سرش میریختند و او را با کابل و چماق تا مرز شهادت میزدند تا وقتی که خسته شوند، یا این که اسیر در زیر شکنجهها جانی بسپارد!
اردوگاه «عنبر» که به «کمپ 8» معروف بود به سه قاطع تقسیم میشد؛ قاطع یک، مربوط به اسرای عملیات رمضان و قاطع 2 و 3 مربوط به اسرای عملیات فتحالمبین بود. هر قاطع، هشت اتاق داشت و در هر اتاق 70 نفر زندگی میکردیم که برای هر کداممان مساحتی به اندازه 2.5 کاشی جا بود و این مساحت کوچک، محل کار اجتماعی ما از جمله غذا خوردن، نماز خواندن، خوابیدن، استراحت کردن و اجرای برنامههای سیاسی و مذهبی و اجتماعی بود و ما از ساعت 4 بعد از ظهر تا ساعت 8 صبح روز بعد، در این اطاقها محبوس بودیم.
من حدود یک سال از اسارتم را در «موصل 2» گذراندم، اما دو ماه بعد، پس از درگیری با عراقیها در هشتم آذرماه 1361، که منجر به شهادت هشت تن و زخمی و مجروح شدن 500 تن از دوستانمان گردید، ما را به «موصل 1» منتقل کردند و بعد از یک سال به «موصل 4» و ده روز بعد از آن هم به اردوگاه عنبر منتقل شدیم.
در واقع عراقیها سعی میکردند افرادی را که از نظر آنان مخالف بودند، در یک جا جمع کنند تا تسلط بیشتری روی آنها داشته باشند و به اصطلاح، از وحدت بچهها جلوگیری کنند. به همین دلیل مرتب ما را جابهجا میکردند، ولی با این وجود هرگز نتوانستند موجب از هم گسستن اتحاد ما و تسخیر روح و ایمان ما شوند.
من که در آنجا مسئولیت سرپرستی آسایشگاه را داشتم، از ایمان و عزم راسخ بچهها واقعا متعجب و خوشحال بودم. آسایشگاه ما مرتبترین و در عین حال پرجنبوجوشترین آسایشگاهها بود و عراقیها به شدت از ما میترسند.
از سوی دیگر، بچههای ما حتی حاضر نبودند در مقابل دوربینهای سازمان ملل هم ظاهر شده یا صحبتی نمایند تا مبادا دشمن بعثی از این موضوع استفاده تبلیغاتی نماید.
با وجود این که در روز فقط یک وعده غذا داشتیم که آن هم از انبوهی آب داغ و چند عدد هویج و کمی برنج تشکیل میشد، ماه رمضان را روزه میگرفتیم و همین غذا را برای افطار و سحر نگاه میداشتیم. در ضمن، مراسم روزهای مذهبی از جمله روزهای تاسوعا و عاشورا را به بهترین نحو عزاداری میکردیم و بچهها با وسایل بسیار ابتدایی، ابتکاراتی داشتند که حتی برای عراقیها هم جای تعجب داشت.
برای مثال یکی از بچهها با سیم فلزی، چرخ خیاطی کوچکی درست کرده بود که حتی قادر به دوختن بود. بدین ترتیب، شب عید نوروز، در کمال تعجب بعثیها در و دیوار پر از کاغذهای رنگی و جالب میشد که نشان دهنده روحیه بالای بچههای مسلمان و مبتکر ما بود، حتی بچههای ما مدتی آشپزی نیروهای عراقی را هم انجام میدادند که واقعا دست پخت آنها موردپسند همه بود، ولی بعدا به عللی، دیگر اجازه چنین کاری به بچه ها ندادند و سختگیری از آن روز بیشتر شد.
*راوی: استوار یکم محمد نادری
***
هیچگاه آن سال های پر از التهاب را از یاد نخواهم برد؛ ُنه سال اسارت در دست فاشیستهای بعثی در بدترین شرایط که حتی به عنوان یک اسیر جنگی هم با ما رفتار نکردند.
منشورهای سازمان ملل، انسانیت و عواطف بشر دوستانه، برای آنها هیچ مفهومی نداشت، زیرا اینها تابع مکتب زور بودند و با تجاوز به خاک میهن عزیزمان انسانهای مطلوم تاریخ را بیرحمانه به خاک و خون کشیدند.
در تاریخ یکم اردیبهشت ماه 1361 داوطلبانه برای دفاع از دین، شرف و وطن اسلامیمان عازم جبهههای حق علیه باطل شدم و در تاریخ بیست و سوم تیرماه 1361 در عملیات رمضان در شرق بصره و در آخرین لحظات نبرد، به اسارت دشمن در آمدم.
صحنه وحشتناکی بود، در مقابل چشمانم دهها نفر را بدون هیچ دلیلی به شهادت رساندند. دیگر مرگ برایم وحشتآور نبود و گرمی گلوله را هر لحظه در سینهام احساس میکردم و مطمئن بودم که دیگر در این جهان نخواهم بود و هرگز خانوادهام را ملاقات نخواهم کرد. ما 23 نفر بودیم که همگی را دست بسته داخل یک دستگاه آیفا انداختند.
اضطراب تمام وجودم را فراگرفته بود، خون کف آیفا را پوشانده بود و همچنان از دست و پای برادران زخمی که بیرحمانه کف آن کشیده میشدند، خون میآمد. حتی مرهمی بر آنها نگذاشته بودند. خون سرخ کف آیفا و آه و نالههای زخمیها و چهره بیرحم سربازان بعثی، همه چیز را برایم تیره و تار مینمود. سربازان عراقی در عقب آیفا ایستاده بودند. یکی از آنها با نگاهی تند به من که از همه بزرگتر بودم، اشاره کرد و به عربی به امام (ره) توهین کرد و از من خواست تکرار کنم، خودم را به نفهمی زدم و سرم را پایین انداختم. خودروی ما در کنار اولین پاسگاه نزدیک بصره ایستاد و همان سرباز لعنتی به چند سرباز عراقی دیگر که جلوی پاسگاه بودند، اشارهای کرد و یکی از آنها گفت: «تعال هنا» یعنی «بیا این جا»، با دست بسته جلو آمدم، خواستم پائین بیایم که ناگهان با ضربهای به پائین افتادم و بعد از آن هم ضربه قنداق یک تفنگ بود که بر سینهام سنگینی کرد، دیگر چیزی نفهمیدم، آنگاه کشان کشان مرا به داخل پاسگاه بردند. وقتی به هوش آمدم، دوباره مرا به داخل آیفا گذاشتند و به طرف بصره حرکت کردیم و لحظهای بعد در یکی از پادگانهای بصره بودیم.
در آنجا حدود 700 نفر از ما را داخل سالنی کوچک به طول 25و عرض چهار متر که فقط ظرفیت یک صد نفر را داشت، محبوس کردند. بدترین و سختترین لحظات اسارت را در این جا گذراندم، زیرا در هوای متراکم و گرم سالن و با توجه به ازدحام اسرا، نفس کشیدن هم مشکل بود. در واقع این سالن بدتر از یک سلول انفرادی بود.
پس از گذشت هفتمین روز اسارت، ما را به داخل شهر بصره بردند، تشنگی جانمان را به لب رسانده بود، به همین دلیل تعدادی از بچهها مثل آقایشان ابا عبدالله الحسین (ع) شربت شهادت نوشیدند و به لقاءالله پیوستند. مردمان وحشی بصره همان کوفیانی که مسلم را به شهادت رساندند، با فحش و سنگ و آب دهان به استقبالمان آمده بودند.
هفت روز بدون غذا و فقط با کمی آب طاقت آوردیم، البته در این مدت از شکنجه، کتک و وحشیگری به حد اعلا دریغ نکردند. یک روز تعداد زیادی از برادران را برای فلک کردن به مقر خودشان بردند و آنها را به فلک بستند و در هوای سرد زمستان، پاهای آنها را با آب خیس کردند و با کابلهای ضخیم، مانند گرگهای درنده وحشی به جان آنها افتادند و نفراتی را هم به وسیله شوک الکتریکی شکنجه کردند.
فردا صبح پس از آمار روزانه، سراغ آسایشگاه آمدند و بچهها را دو به دو، رو به روی هم قرار دادند، سپس یکی از فرماندهان عراقی دستور داد که هر دو نفر به صورت هم سیلی بزنند. لحظه بسیار سختی بود، زیرا نوجوانانی 16 ساله در مقابل پیرمردهایی 50 ساله قرار داشتند و این بزرگترین شکنجه روحی برای همه ما بود.
اشک در چشمان همه بچهها موج میزد و بغض گلویمان را میفشرد. هیچ کس عکسالعملی نشان نداد، به همین دلیل افسر عراقی بار دیگر فریاد زد و تهدید کرد. هر کس به طرف مقابل میگفت: «بزن، اشکالی نداره، این اجبار از طرف بعثیهاست»، ولی هیچ کس چنین کاری نکرد تا اینکه عراقیها با کابل به جان بچهها افتادند و چند تن را زخمی کردند.
آنها همیشه می خواستند بین بچهها تفرقه و درگیری ایجاد کنند، لذا بهانه تراشی میکردند تا شاید بچهها را به اعتراض وادارند و اگر موفق میشدند، در آن لحظه بچهها را آنقدر با کابل میزدند که تا پای شهادت پیش روند. در واقع به زعم خود با این کار میخواستند درگیری اسرای عراقی در گرگان را تلافی کنند.
یکی از شکنجهها این بود که اسیر را با چشم و دست بسته به داخل اتاقی میبردند و در آن جا ده نفر سرباز عراقی بر سرش میریختند و او را با کابل و چماق تا مرز شهادت میزدند تا وقتی که خسته شوند، یا این که اسیر در زیر شکنجهها جانی بسپارد!
اردوگاه «عنبر» که به «کمپ 8» معروف بود به سه قاطع تقسیم میشد؛ قاطع یک، مربوط به اسرای عملیات رمضان و قاطع 2 و 3 مربوط به اسرای عملیات فتحالمبین بود. هر قاطع، هشت اتاق داشت و در هر اتاق 70 نفر زندگی میکردیم که برای هر کداممان مساحتی به اندازه 2.5 کاشی جا بود و این مساحت کوچک، محل کار اجتماعی ما از جمله غذا خوردن، نماز خواندن، خوابیدن، استراحت کردن و اجرای برنامههای سیاسی و مذهبی و اجتماعی بود و ما از ساعت 4 بعد از ظهر تا ساعت 8 صبح روز بعد، در این اطاقها محبوس بودیم.
من حدود یک سال از اسارتم را در «موصل 2» گذراندم، اما دو ماه بعد، پس از درگیری با عراقیها در هشتم آذرماه 1361، که منجر به شهادت هشت تن و زخمی و مجروح شدن 500 تن از دوستانمان گردید، ما را به «موصل 1» منتقل کردند و بعد از یک سال به «موصل 4» و ده روز بعد از آن هم به اردوگاه عنبر منتقل شدیم.
در واقع عراقیها سعی میکردند افرادی را که از نظر آنان مخالف بودند، در یک جا جمع کنند تا تسلط بیشتری روی آنها داشته باشند و به اصطلاح، از وحدت بچهها جلوگیری کنند. به همین دلیل مرتب ما را جابهجا میکردند، ولی با این وجود هرگز نتوانستند موجب از هم گسستن اتحاد ما و تسخیر روح و ایمان ما شوند.
من که در آنجا مسئولیت سرپرستی آسایشگاه را داشتم، از ایمان و عزم راسخ بچهها واقعا متعجب و خوشحال بودم. آسایشگاه ما مرتبترین و در عین حال پرجنبوجوشترین آسایشگاهها بود و عراقیها به شدت از ما میترسند.
از سوی دیگر، بچههای ما حتی حاضر نبودند در مقابل دوربینهای سازمان ملل هم ظاهر شده یا صحبتی نمایند تا مبادا دشمن بعثی از این موضوع استفاده تبلیغاتی نماید.
با وجود این که در روز فقط یک وعده غذا داشتیم که آن هم از انبوهی آب داغ و چند عدد هویج و کمی برنج تشکیل میشد، ماه رمضان را روزه میگرفتیم و همین غذا را برای افطار و سحر نگاه میداشتیم. در ضمن، مراسم روزهای مذهبی از جمله روزهای تاسوعا و عاشورا را به بهترین نحو عزاداری میکردیم و بچهها با وسایل بسیار ابتدایی، ابتکاراتی داشتند که حتی برای عراقیها هم جای تعجب داشت.
برای مثال یکی از بچهها با سیم فلزی، چرخ خیاطی کوچکی درست کرده بود که حتی قادر به دوختن بود. بدین ترتیب، شب عید نوروز، در کمال تعجب بعثیها در و دیوار پر از کاغذهای رنگی و جالب میشد که نشان دهنده روحیه بالای بچههای مسلمان و مبتکر ما بود، حتی بچههای ما مدتی آشپزی نیروهای عراقی را هم انجام میدادند که واقعا دست پخت آنها موردپسند همه بود، ولی بعدا به عللی، دیگر اجازه چنین کاری به بچه ها ندادند و سختگیری از آن روز بیشتر شد.
*راوی: استوار یکم محمد نادری