هر سه نفر بالای سر آقا مرتضی بودیم. شروع به حرف زدن کردم. گفتم سلام آقا مرتضی دل مان خیلی برایت تنگ شده؟ نفیسه هم گفت بابا جان می گویند شهدا زنده اند، اگر هستی به ما یک نشانه بده...
به گزارش شهدای ایران، هر عکسی که می فرستاد از عکس قبلی اش لاغر تر شده بود. برای همین کلی خوراکی برایش گرفته بودم. از کلوچه کوکی گرفته تا چهار مغز و عسل گون برایش می گرفتم تا وقتی مرخصی میآید مقداری تقویت شود. آچار فرانسه منطقه بود. خودش نمی گفت ولی بقیه می گفتند از شناسایی گرفته تا تدارکات و آموزش نیروها و خلاصه هر کاری را انجام می داد و تکبر نداشت که فرمانده است.
یکی از عکس هایش را که فرستاد باز هم دیدم لاغرتر از عکس قبلی است. کمی حرص خوردم و به شوخی برایش نوشتم کسی که پیش عشق اش (حضرت زینب «س») می رود باید به خودش برسد و آراسته باشد نه مثل شما آقا مرتضی ...
هنوز هم اگر چیزی از بقایای داعشی ها باقی مانده باشد و به حرف بگیریم شان، خوب طعم گوشمالی های فرمانده ابوعلی، (مرتضی عطایی) فرمانده گردان عمار تیپ فاطمیون را به یاد دارند.
رشادت های ابوعلی در درگیری های «تل قرین»، «تدمر»، «بصرالحریر»، «القراصی» و «خان طومان» هر کدام قصه ای شنیدنی شبیه افسانه ها دارد، آن قدر که با شنیدن نام ابوعلی در پشت بیسیم، لرزه به جان داعشی ها می افتاد و کابوس شب هایشان شده بود.
قرار بود برویم سوریه پیش آقا مرتضی...
به منزل شهید عطایی آمده ایم. همسر شهید و نفیسه دخترش با روی باز پذیرای ما می شوند. روی دیوار عکس های بابا مرتضی را نصب کرده اند. گنجه بزرگی هم در دل خود آخرین یادگارهای بابا را به امانت گرفته است. پوتین، لباس، انگشتر، پیراهن، عطر و هر چه یاد بابا را زنده تر نگاه دارد، مثل گنجی در دل این گنجه نگهداری می شود. به همسر شهید می گویم: قصه زندگی آقا مرتضی آن قدر شنیدنی است که نمیدانم باید از کجایش شروع کنیم. خود شما مایل هستید از کجا بپرسیم؟
اندکی مکث می کند و می گوید: بگذرید از روز قبل از شهادتش شروع کنم. بعد از مدت ها قرار بود برای دیدن آقا مرتضی به سوریه برویم. رفته بودیم تهران تا با هواپیما عازم سوریه بشویم. منزل شهید صدرزاده بودیم. چند نفر از همسران شهدای مدافع حرم هم بودند. دلم نمی خواست در حالی که آن ها همسران شان را از دست داده اند، من با همسرم تلفنی صحبت کنم. رفتم داخل پذیرایی و پشت یکی از مبل ها نشستم. آقا مرتضی در حالی که خیلی با نشاط بود می گفت انگار از پاقدم شماست که اوضاع بهتر شده و فعلا آتش بس برقرار شده است. ان شاءا... تا یکی دو ماه دیگر منطقه را آزاد می کنیم و تحویل می دهیم.
همسر شهید چشم به گل های قالی دوخته است. اندکی سکوت میکند و می گوید: خیلی دلتنگ اش بودم. دلخور شدم و گفتم نه، این بار که من بیایم باید با من برگردی، همین که گفتم. آقا مرتضی هم تلاش کرد مثل همیشه به من روحیه بدهد. کمی که صحبت کردیم گفت داخل ویترین شهید صدرزاده یک کارت از شهید یادگاری مانده است که اگر با خودت بیاوری اش می توانم همه جای سوریه شما و بچه ها را با خودم ببرم. بی زحمت کارت را از همسرش بگیر...
آخرین پیامک اش این بود می مانید یا بر می گردید؟
خانم عطایی می گوید: حرف آقا مرتضی را قطع کردم و گفتم اصلا از من نخواه، روی این کار را ندارم. ظاهرا همان موقع یکی از دوستان آقا مرتضی حرف هایش را شنیده بود و بعد از پیگیری، کارت را برای ما صادر کرده بودند. شب را در منزل شهید صدرزاده ماندیم. فردا صبح قرار بود به مزار شهید صدرزاده و از آن جا هم به دعای عرفه برویم. وضو که گرفتم و به پذیرایی برگشتم نفیسه با تلفن خداحافظی کرد. رنگ صورتش پریده بود. سوال کردم. گفت بابا بود و گفت یک خبر بد دارم پرواز کنسل شده است و باید هفته بعد بیایید.خانم عطایی ادامه میدهد: توی تلگرام پیام دادم حالا تکلیف ما چیست؟ این همه هزینه کرده ایم و آمده ایم. اگر یک هفته بمانیم، برای مردم مزاحمت ایجاد می شود. 11:54 به وقت ایران آخرین پیام را داد و گفت «حالا چکار می کنید؟ این هفته را می مانید یا بر می گردید؟» ما هم به مزار شهید صدرزاده رفتیم. بعد از مزار هم به اتفاق یکی از دوستان تهرانی مان برای دعای عرفه به حرم شاه عبدالعظیم رفتیم. حال خیلی عجیبی داشتم و مدام اشک می ریختم و سجده شکر می کردم برای حضورم در آن مراسم. شاید باورتان نشود اما واقعا یک لحظه احساس کردم آقا مرتضی را دیگر ندارم. از آخرین پیامی که داده بود تا زمان شهادتش که ما در حرم بودیم کمتر از دو ساعت گذشته بود.
دو هفته قبل خواب شهادتش را دیده بودم
خانم عطایی نگاهی به یکی از عکس های خندان آقا مرتضی داخل گوشی تلفن اش نگاه می کند و ادامه می دهد: دو هفته قبل خواب شهادتش را دیده بودم. خدا می داند حس کرده بودم این بار که برود دیگر از دستم رفته است. درست وقتی من مشغول دعا بودم متوجه پریدگی رنگ صورت و لرزش دست همان دوست تهرانی ام شدم. گفتم برای آقا مرتضی اتفاقی افتاده است؟ کمی دستپاچه شد و گفت، نه، نه، خیالت راحت.این بار با خنده تلخی به ویترین یادگارهای آقا مرتضی نگاه می کند و می گوید: زمان شهادت برادر شهید قاسمی کنار آقا مرتضی بود و خبر شهادت آقا مرتضی را تلفنی به مادرش داده بود و از آن جا هم با تلگرام همه فهمیده بودند. به همسر شهید صدرزاده هم گفته بودند به هر طریق که می توانید همسر شهید عطایی را به منزل خودتان ببرید و خبر شهادت را به ایشان بدهید.خانم عطایی ادامه می دهد: با همان دوست تهرانی به صحن دیگر حرم و پیش مادرش رفتم. جلو رفتم و با شکوه از دوستم گفتم، حاج خانم من مطمئنم برای آقا مرتضی اتفاقی افتاده اما زینب خانم نمی خواهد ماجرا را به من توضیح بدهد. بعدا هم متوجه شدم در فاصله ای که به صحن دیگر حرم می رفتم ماجرا را پیامکی به مادرش اطلاع داده است. حاج خانم اما با آرامش گفت، خانم صدرزاده گفته اند می خواهیم برویم قم منزل شهید «مهدی صابری» و در خانه تکانی کمک اش کنیم. مادرش گفته از وقتی پسرم شهید شده، خانه تکانی نکرده ام.
خانم صدرزاده گفت ته ته حرفی که از من می شنوی چیست؟
«می دانستم اتفاقی افتاده و دارند چیزی را از من پنهان می کنند» این ها را می گوید و می افزاید: در حالی که اضطراب داشتم گفتم این چه حرفی است. خانم صدرزاده بیمار است و نتوانست به زیارت بیاید، چطور می خواهد برای خانه تکانی به قم بیاید؟ حرف هایم بی جواب ماند. شب که به شهریار و منزل شهید صدرزاده برگشتیم. هوا کاملا تاریک بود. جلوی در خانه شان پر از کفش بود. همه کسانی که میشناختم آمده بودند. همسر خیلی از شهدای مدافع حرم هم بودند. همه آرام و بهت زده بودند. همسر خانم صدرزاده حسابی چشم هایش قرمز شده بود. یکی از میان جمع گفت آقا مرتضی مجروح شده و به بیمارستان رضوی مشهد منتقل اش کرده اند. مانده بودم باور کنم یا نه، چون معمولا مجروحان را به بیمارستان بقیةا... تهران اعزام میکردند. شروع کردم به گرفتن شماره بیمارستان رضوی اما کسی پاسخ نداد. همه سعی می کردند نگاه هایشان را از من بدزدند. رو به روی مادر شهید ایستادم و گفتم حرف آخر را به من بزنید، اذیت ام نکنید... مادر شهید صدرزاده هم نگاهی به من انداخت و گفت ته ته حرفی که از من می شنوی چیست؟ با تردیدی سخت و با صدای لرزان گفتم شهید شده؟ و گفت بله، شهید شده ...
دوست داشت گلویش مثل امام حسین(ع) بریده باشد
برای دقایقی سکوت میان ما حکم فرما می شود. کمی که آرام می شود می گوید: انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. با خودم می گفتم بدون مرتضی چکار کنم؟ به بچه ها چطور بگویم؟ بیشتر از آن که بخواهم اشک بریزم ماتم زده بودم. پرسیدم تیر به کجایش خورده؟ مادر شهید صدرزاده گفت به گلویش. تا این جمله را گفت انگار لباسی از جنس صبر و قرار به من پوشاندند.می گویم: حکمت این آرامش چه بود؟ و می گوید: چند روز قبل از آخرین باری که به سوریه رفت خواب دیدم تیر به گلویش خورده. دو روز قبل از رفتن اش هم گفتم این دفعه که بروی مطمئنم از دستم رفتی آقا مرتضی. خندید و گفت روز قیامت که بشود وقتی گلوی خونی امام حسین(ع) را ببینم و گلوی من سالم باشد شرمنده می شوم. و وقتی خانم صدرزاده گفت تیر به گلویش خورده مقداری احساس سبکی کردم که مرتضی در آن دنیا شرمنده امام حسین(ع) نخواهد بود. آقا مرتضی همیشه می گفت این که تیرها از اطراف من رد میشود و به من نمیخورد تقصیر توست که دعا میکنی من شهید نشوم. هر سری که آقا مرتضی میرفت سوریه، من برای سلامت برگشتن اش چله بر میداشتم و حرم میرفتم. یک بار خانم صدرزاده به من گفت حواست باشد به محض این که تو اجازه شهادت بدهی شهید میشود اما تا اجازه تو نباشد شهید نمیشود.حالا نفیسه و مادر دست در دست هم دارند. آرامش این لحظه هایشان مثال زدنی است. این آرامش در تک تک واژه هایی که مادر می گوید آشکار است. خانم عطایی می گوید: دوست نداشتم بگویم این دفعه که می روی شهید می شوی، می گفتم این دفعه که بروی اسیر می شوی. هیچ وقت هم موقع رفتن اش از من خداحافظی نمیکرد چون میدانست دوست ندارم برود. یک دفعه می دیدم مرتضی نیست. دوست نداشتم برود چون دوست نداشتم از دستش بدهم. هر بار که میرفت مجروح میآمد. موجهای انفجار اذیت اش میکرد و دچار تشنج می شد.به ادامه دقایقی بر می گردیم که خبر شهادت آقا مرتضی را دادند. همسر شهید می گوید: مادر امیر حسین حاجی نصیری که جانباز قطع نخاع است و صاحبخانه خانم صدرزاده هستند جلو آمد و من را در آغوش گرفت و کلی گریه کرد. دفعه قبل که تهران بودم پسرش جانباز شده بود. به عروسش گفتم خوش به حالت شوهرت قطع نخاع شده است. گفت چطور؟ گفتم برای این که خیالت راحت است که شهید نمیشود. شاید باور نکنید وقتی آقا مرتضی مجروح میشد خوشحال میشدم و میگفتم خدا را شکر مقداری هم که شده مال من است. سراغ علی را می گیرم. نفیسه می گوید علی خجالتی است. و مادر حرف های دخترش را ادامه می دهد: علی را بغل میکردم و میبوسیدم. بعد به او گفتم بابا شهید شده. به همه اعلام کردم باید خیلی سریع به مشهد برگردم و با پرواز فردا صبح به اتفاق خانم صدرزاده به مشهد برگشتیم. توی هواپیما تا مشهد گریه میکردم. تنها برگشتن خیلی اذیتم می کرد. به دو مرتبه ای که با آقا مرتضی به عمره رفته بودیم فکر می کردم. به دفعات متعددی که دوستان و اقوام را با خودمان به کربلا برده بودیم. به این که حج تمتع نزدیک است و بدون آقا مرتضی نمی توانم بروم.
برای دقایقی سکوت میان ما حکم فرما می شود. کمی که آرام می شود می گوید: انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. با خودم می گفتم بدون مرتضی چکار کنم؟ به بچه ها چطور بگویم؟ بیشتر از آن که بخواهم اشک بریزم ماتم زده بودم. پرسیدم تیر به کجایش خورده؟ مادر شهید صدرزاده گفت به گلویش. تا این جمله را گفت انگار لباسی از جنس صبر و قرار به من پوشاندند.می گویم: حکمت این آرامش چه بود؟ و می گوید: چند روز قبل از آخرین باری که به سوریه رفت خواب دیدم تیر به گلویش خورده. دو روز قبل از رفتن اش هم گفتم این دفعه که بروی مطمئنم از دستم رفتی آقا مرتضی. خندید و گفت روز قیامت که بشود وقتی گلوی خونی امام حسین(ع) را ببینم و گلوی من سالم باشد شرمنده می شوم. و وقتی خانم صدرزاده گفت تیر به گلویش خورده مقداری احساس سبکی کردم که مرتضی در آن دنیا شرمنده امام حسین(ع) نخواهد بود. آقا مرتضی همیشه می گفت این که تیرها از اطراف من رد میشود و به من نمیخورد تقصیر توست که دعا میکنی من شهید نشوم. هر سری که آقا مرتضی میرفت سوریه، من برای سلامت برگشتن اش چله بر میداشتم و حرم میرفتم. یک بار خانم صدرزاده به من گفت حواست باشد به محض این که تو اجازه شهادت بدهی شهید میشود اما تا اجازه تو نباشد شهید نمیشود.حالا نفیسه و مادر دست در دست هم دارند. آرامش این لحظه هایشان مثال زدنی است. این آرامش در تک تک واژه هایی که مادر می گوید آشکار است. خانم عطایی می گوید: دوست نداشتم بگویم این دفعه که می روی شهید می شوی، می گفتم این دفعه که بروی اسیر می شوی. هیچ وقت هم موقع رفتن اش از من خداحافظی نمیکرد چون میدانست دوست ندارم برود. یک دفعه می دیدم مرتضی نیست. دوست نداشتم برود چون دوست نداشتم از دستش بدهم. هر بار که میرفت مجروح میآمد. موجهای انفجار اذیت اش میکرد و دچار تشنج می شد.به ادامه دقایقی بر می گردیم که خبر شهادت آقا مرتضی را دادند. همسر شهید می گوید: مادر امیر حسین حاجی نصیری که جانباز قطع نخاع است و صاحبخانه خانم صدرزاده هستند جلو آمد و من را در آغوش گرفت و کلی گریه کرد. دفعه قبل که تهران بودم پسرش جانباز شده بود. به عروسش گفتم خوش به حالت شوهرت قطع نخاع شده است. گفت چطور؟ گفتم برای این که خیالت راحت است که شهید نمیشود. شاید باور نکنید وقتی آقا مرتضی مجروح میشد خوشحال میشدم و میگفتم خدا را شکر مقداری هم که شده مال من است. سراغ علی را می گیرم. نفیسه می گوید علی خجالتی است. و مادر حرف های دخترش را ادامه می دهد: علی را بغل میکردم و میبوسیدم. بعد به او گفتم بابا شهید شده. به همه اعلام کردم باید خیلی سریع به مشهد برگردم و با پرواز فردا صبح به اتفاق خانم صدرزاده به مشهد برگشتیم. توی هواپیما تا مشهد گریه میکردم. تنها برگشتن خیلی اذیتم می کرد. به دو مرتبه ای که با آقا مرتضی به عمره رفته بودیم فکر می کردم. به دفعات متعددی که دوستان و اقوام را با خودمان به کربلا برده بودیم. به این که حج تمتع نزدیک است و بدون آقا مرتضی نمی توانم بروم.
گفتم همه چیزش را می دهم اما جانش را نه ...
تا اشک های مادر تمام و حال بی قرارش آرام شود، نفیسه می گوید: دو روز قبل از آخرین باری که بابا رفت یک گروه مستند ساز به خانه ما آمدند. یکی از آن ها میگفت چقدر از وجود بابایت را برای حضرت زینب میدهی؟ میگفتم همه چیزش را میدهم اما جانش را نه، میپرسید دستانش را، میگفتم میدهم، میگفت پاهایش را، میگفتم میدهم، میگفت چشمانش را، میگفتم میدهم میگفت جانش را؟ میگفتم اصلا نمیدهم. می خواست ببیند چقدر بابا را دوست دارم. می گفت خب اگر پدرت شهید بشود سهمیه دانشگاه میگیری؟ گفتم مگر خودم نمیتوانم درس بخوانم که دنبال سهمیه دانشگاه باشم.آرامش به چهره مادر بازگشته است. می گویم از لحظه ورود به مشهد بگویید و میگوید: پدر و برادرم خیلی گریه می کردند، خیلی بیشتر از من که انگار در بهتی عجیب فرو رفته بودم. همین که دوباره ریزش اشک هایش آغاز می شود، صدای شاترهای پیاپی دوربین عکاس روزنامه هم برای ثبت این لحظات آغاز می شود. میگوید: عکس اشکهای من را نزنید. نمیخواهم دشمنان اشکهای من را ببینند. همسر سرکرده منافقین یک روز بعد از شهادت آقا مرتضی، با ابراز خوشحالی از این ماجرا، به گروهک اش تبریک گفته بود. گفته بود مرگ شرم آور ابوعلی فرمانده تیپ فاطمیون را تبریک میگویم. باور کنید این حرفها برای من افتخار است. علی پیج آن ها را پیدا کرده بود و گفته بود از شما ممنونم که زحمت من را کم کردید و شهادت پدرم را به همه اعلام کردید. برای همین میگویم تصویر اشکهای دلتنگی را هم چاپ نکنید.
اسیران را شکنجه می کردند تا نشانی ابوعلی را بگیرند
به سوریه می رویم و آن چه از رشادت های شهید می دانند. خانم عطایی می گوید: هر وقت پشت بیسیمها صدای ابوعلی میآمد داعشیها واقعا میترسیدند. حتی یک مرتبه یکی از اسیران ما که با داعشی ها مبادله شده بود می گفت اسیران ما را شکنجه می کردند تا از ابوعلی برایشان بگویند. او با حسی پرافتخار سررسید سال گذشته فاطمیون را نشانمان میدهد؛ سررسیدی که تصویر شهید عطایی با تعدادی از رزمندگان فاطمیون روی جلدش خودنمایی می کند. او میگوید: همان اسیر وقتی برگشت میگفت شکنجه می کردند تا ابوعلی را در میان رزمندگان فاطمیون نشان شان بدهیم و یکی از اسرا هم زیر شکنجه ها مجبور به نشان دادن تصویر ابوعلی شده بود. نفیسه می گوید: پدرم خدا را شکر تخصص و مهارت عجیبی در به اسارت گرفتن داعشی ها داشت. یکی از این دفعات یک فرمانده لجستیک و یک فرمانده تیپ آن ها را اسیر کرده بود. بعد از مدتی این دو اسیر با هشت نفر از اسرای ما در دست داعشی ها مبادله شدند. رفت و برگشت هایمان به خاطرات شهید آن ها شنیدنی است. دوباره به روزی بر میگردیم که به مشهد رسیدند و همسر شهید عطایی می گوید: برای دقایقی به منزل خودمان رفتیم. سراغ کمدم رفتم و به خاله آقا مرتضی آخرین لباس هایی که به عنوان سوغاتی برایم خریده بود نشان دادم. بعد هم به جایی که همه بودند برگشتیم. در راه به این فکر می کردم که برای اعمال آقا مرتضی باید چکار کنم؟ وصیت نامه آقا مرتضی را از داخل مغازه برداشتیم. شب وداع، نفیسه صفحه اول وصیت نامه را با صلابتی مثال زدنی برای همه خواند. چون آقا مرتضی با مناسبت و بی مناسبت برایم گل مریم می خرید، 100 شاخه گل مریم سفارش دادم. تربت اصلی و بخشی از سنگ مزار امام حسین(ع) را هم داشتم. یک نفر هم پرچم گنبد امام حسین(ع) را آورده بود که از شانس آقا مرتضی داخل قبر جا ماند و بعد از بستن قبر متوجه شدیم.او ادامه می دهد: آقا مرتضی در روز یک شنبه که روز عرفه بود شهید شد، چهارشنبه صبح پیکرش به تهران رسید و عصر همان روز هم راهی مشهد شد. وقتی در پاویون پیکر را گرفتیم خیلی ها آمده بودند و پیکر را به خیلی جاها بردند. با خودم می گفتم ایرادی ندارد. شب که قرار است ببرندش بهشت رضا دیگر مال من است و تا صبح با پیکر آقا مرتضی خلوت میکنم. شب خیلی ها برای وداع آمده بودند. خیلی شلوغ بود.
کانالی که 12 شهید دارد
در میانه نقل این خاطره انگار از چیز دیگری یادش آمده است، میگوید: آقا مرتضی سال 93 گروه و کانال تلگرامی به نام «دم عش؛ دمشق» ایجاد کرده بود. این گروه 12 شهید مدافع حرم دارد که خود آقا مرتضی نهمین شهید گروه و تا این جا شهید سنجرانی آخرین شهید گروه است. چند روز قبل یکی از اعضای گروه به شوخی نوشته بود خیلی وقت است که این گروه شهید جدیدی نداده است.همسر شهید دوباره به شب وداع بر می گردد و می گوید: در میدان 10 دی و در مجموعه انصارالحسین(ع) جمعیت بسیاری آمده بود. به یاد شب هایی می افتادم که با هم به مراسم این مجموعه می رفتیم. وقتی بیرون می آمدیم می گفتم فکر می کنی زمانی بشود که بتوانیم جمعیتی به این زیادی را با خودمان به کربلا ببریم؟ و آقا مرتضی می گفت حتما می شود.او ادامه می دهد: هر وقت قرار بود به کربلا برویم از 40 روز قبل زیارت عاشورا میخواند و از سه روز قبل روزه میگرفت. هر وقت هم می خواست اربعین در کربلا باشد جوری چله بر میداشت که روز اربعین چهلمین روز زیارت عاشورایش باشد. نفیسه در انصارالحسین(ع) وصیت نامه پدرش را برای همه خواند. در این وصیت نامه آقا مرتضی ثواب زیارت امام حسین(ع) و دو رکعت نماز تحت قبه سیدالشهدا (ع) را به کسانی تقدیم کرده بود که در مراسم تشییع، غسل و کفن و خاک سپاری اش شرکت کنند.مراسم که تمام شد به اتفاق بچه ها و خانم صدرزاده به بهشت رضا رفتم. مرتضی و دو شهید فاطمیون دیگر داخل سردخانه بودند. با اصرار من در را باز کردند و داخل شدیم. بعد تابوت مرتضی را پایین آوردند. تابوت در بسته بود، پلاستیک روی تابوت را پاره کردم. پارچه را هم اما برای باز کردن چوب های تابوت دستم زخمی شد. یکی دو نفر از مأموران آمدند کمکم کردند و در جعبه را باز کردم. بعد هم بند کفن را تا رسیدم به پیکر آقا مرتضی و صورتش را دیدم.
نفیسه گفت بابا اگر هستی یک نشانه بده
حالا مراقب است بغض اش جلوی حرف هایش را نگیرد و می گوید: هر سه نفر بالای سر آقا مرتضی بودیم. شروع به حرف زدن کردم. گفتم سلام آقا مرتضی دل مان خیلی برایت تنگ شده؟ نفیسه هم گفت بابا جان می گویند شهدا زنده اند، اگر هستی به ما یک نشانه بده...
نفیسه سر به زیر دارد و مادر تصویر همسرش را در گوشی تلفن اش نشان مان می دهد و می گوید: حرف نفیسه که تمام شد دیدیم از گوشه چشم چپ آقا مرتضی یک قطره اشک سرازیر شد و بخشی از پارچه کفن خیس شد. به درد دل هایمان ادامه دادیم که دیدم از گوشه چشم دیگرش هم قطره اشک دیگری سرازیر شد.او ادامه می دهد: مشغول حرف زدن با پیکر همسرم بودیم که آمدند و گفتند ماندن شما این جا ممنوع است و باید مجوز بگیریم. به ناچار از آن جا بیرون آمدیم. احساسم این بود که بچه ها باید بیشتر انرژی بگیرند. گفتم بچه ها به یاد پیاده روی های کربلا تا مزار شهید «جواد محمدی» بدویم و آیت الکرسی بخوانیم تا این ها هم بتوانند مجوز بگیرند. ساعت از 12:30 شب گذشته بود. وقتی برگشتیم دوباره درها را قفل کرده بودند. من و بچه ها هم بست نشستیم پای همان سردخانه. نیم ساعتی گذشت. گفتم امشب شب آخر است و باید با همسرم باشم. در را باز کردند و گفتند شهید از صبح بیرون بوده است و چیلرها باید روشن باشد. گفتم ایرادی ندارد من و بچه ها می رویم داخل سردخانه و شما هم درها را ببندید و صبح بیایید در را باز کنید. من حتی با خودم لباس گرم برداشته بودم و دوست داشتم بچه ها هم کنار من باشند. در را باز کردند و وارد شدیم اما بعد از دقایقی چیلرها را هم خاموش کردند و برای راحتی ما، آقا مرتضی را به سالن دیگری آوردند.او می گوید: شغل آقا مرتضی تأسیسات ساختمان بود. گاهی که از سر کار بر میگشت انگشتان پایش یخ زده بود. آن شب هم انگشتان شصت اش یخ زده بود. از روی کفن انگشتانش را ماساژ دادم. اگر بچه ها نمی بودند حتی زخم گلویش را هم تماشا می کردم. همان جا به اتفاق بچه ها سه بار برایش زیارت عاشورا خواندیم. تا ساعت 5 صبح آن جا بودیم. قبل از آن که برگردیم گفتند دوست دارید شهیدتان در کدام قطعه باشد؟ آقا مرتضی قطعه 30 را خیلی دوست داشت، این قطعه هم فقط یک جا داشت اما دو شهید افغانستانی هم بودند و قرار بود آن ها را در قطعه 15 به خاک بسپارند. به بچه ها گفتم دو سال است که ما با خانواده شهدای فاطمیون رفت و آمد داریم حالا درست نیست خودمان را از آن ها بالاتر بدانیم. به مسئولان تدفین گفتم از خود آقا مرتضی سوال میکنم و برگشتیم به خانه. قرار بود ساعت 7 پیکرها تشییع شوند. کمی استراحت کردم. در همان خواب کوتاه آقا مرتضی را دیدم که با لباس نظامی بالای سرم ایستاده است. از او درباره محل خاک سپاری اش سوال کردم. گفت هر چه خدا صلاح بداند. و من به مسئولان تدفین اعلام کردم همان قطعه 15 همراه با شهدای فاطمیون...
کاش تمام نمی شد
همسر شهید حالا با آرامش کامل از ساعت های تشییع و تدفین این گونه می گوید: ساعت 7 تشییع از مهدیه به سمت حرم آغاز شد. در راه رفتن به بهشت رضا هم اصرار کردم من و علی و نفیسه باید با آمبولانس برویم. در راه کلی با آقا مرتضی حرف زدیم و شعر شهید را دوباره مرور کردیم. وقتی به نزدیکی بهشت رضا رسیدیم نفیسه سرش را بیرون کرد و گفت وای مامان رسیدیم به دیوارهای بهشت رضا. کاش این جاده اصلا تمام نمی شد. وقتی جمعیت برای بردن پیکر آمدند من سریع خودم را به مزار رساندم. دوست داشتم اعمال تدفین را خودم انجام بدهم اما یکی از نزدیکان آقا مرتضی ممانعت کرد. یک بغل گل، سنگ مزار امام حسین(ع) و تربت کربلا را توی دستم نگه داشته بودم. دوست داشتم داخل قبر بروم. در همین فکر بودم که برادر شهید قاسمی از میان جمعیت پیدایش شد و گفت ببخشید خانم عطایی، آقا مرتضی این امانتی را داده و گفته آخرین نفر همسرم این را بگذارد روی پیشانی ام. انگار آقا مرتضی جواز رفتن من توی قبر را هم داده بود. وقتی این را گفتم برادرش رضایت داد تا من داخل قبر بروم. خاک تربت را زیر پیشانی بندش گذاشتم. سنگ مزار امام حسین(ع) را هم زیر گلویش گذاشتم. به نفیسه و علی هم گفتم آمدند داخل قبر و بابا را بوسیدند و بعد یکی یکی سنگ ها را گذاشتند.حالا لبخندی از رضایت روی چهرهاش نشسته است و می گوید: خوشحال شدم که اعمال را خودم انجام دادم. سه شب تا صبح پیش آقا مرتضی ماندیم. در شب سوم ختم قرآن گرفتیم و 250 نفر آمدند. خیلی ها می گفتند آقا مرتضی خیلی خاص بود و ما تا به حال شب در قبرستان نبودیم.
جواز شهادت
نفیسه هم می گوید: شهید سنجرانی و بابای من و شهید صدرزاده با هم دوست بودند. آن ها طی چهار مرحله با هم فیلم سلفی گرفته بودند. در هر چهار فیلم تاریخ ها را هم گفتند و اعلام کردند هر کس شهید شد باید بست برود پیش امام حسین(ع) بنشیند و جواز شهادت نفر بعدی را هم بگیرد اگر هم این کار را نکند شهید نامردی است. آخر همه این فیلم ها هم بابا می گفت آقا مصطفی (صدرزاده) من که می دانم تو زودتر میروی، پس نامردی نکنی و سفارش کنی. شهید صدرزاده عاشورا شهید شد و بابای من یک سال بعد روز عرفه، یعنی سالگرد شهید صدرزاده چهلم بابا بود.آخرین حرف ها هم حرف های همسر شهید است که می گوید: تاریخ ها در زندگی ما خیلی خاص است. مادرش عید فطر سال 78 بود که به خواستگاری من آمد، آخرین باری که برگشت 17 اسفند و تولد من بود. نخستین بار هم که برگشت بعد از 109 روز و در شب لیلة الرغائب بود.
* جهان نیوز