کمی بعد انگشترهایمان را آوردند. خوشحال بودیم، اما هنوز یک چیزی کم بود. جلسه که تمام شد، انگشترها را بردیم پیش آقا و گفتیم اینطور قبول نیست، ما میخواستیم از خودتان هدیه بگیریم! آقا باز هم خندیدند و گفتند اشکالی ندارد. انگشترها را گرفتند و دعایی خواندند و به ما برگرداندند. ما هم کتابهایمان را به رسم یادبود به ایشان هدیه دادیم و کتاب «خواب باران»م در دستان حضرت آقا نشست.
به گزارش شهدای ایران، روز نشست رونمایی از تقریظ رهبری بر کتاب «فرنگیس» اولین باری بود که توفیق حضور در بیت رهبری را پیدا کردم. آن روز به خاطر شلوغی و ازدحام خانمهای حاضر در نشست، بعد از ایستادن در صف بازرسی، نماز ظهر را از دست دادیم و فقط به نماز عصر رسیدیم.
بعد از نماز هم آقا سرپایی چند کلامی با فرنگیس و نویسنده کتاب صحبت کردند و رفتند و سهم ما فقط دیداری کوتاه سرشار از شعف و شادمانی بود. همین هم برایمان کافی بود. همین که در فاصله کمتر از نیممتر باید ولی امر مسلمین جهان و حضرت آقایی که یک تنه دارد کشتی انقلاب را در امواج متلاطم و سهمگین و طوفانی روزگار هدایت میکند، ببینی؛ برایمان مثل خواب و از سرمان هم زیاد بود.
آن روز 6 نفر از دوستان خوب و مجریان توانمند تلویزیون هم در برنامه حضور داشتند و قرعه به نیک بختی ایشان افتاد و هرکدام انگشتریای از آقا هدیه گرفتند. در مسیر برگشت با دوستان میگفتیم به نماز ظهر که نرسیدیم، فرصت حرف زدن و شنیدن صحبتهای آقا که دست نداد، لااقل کاش به ما هم انگشتری میرسید... که نرسید. آن روز تمام شد. ما به خانه برگشتیم. اما حلاوت و لذت همان دیدار کوتاه که مثل نسیمی زودگذر وزید و گذشت و تمام شد، با ما ماند.
تا چند روز قبل که گوشی همراهم زنگ خورد. از حوزه هنری بود. دعوت کردند تا همراه جمع محدودی از دوستان نویسنده، در نشستی خصوصی با رهبری شرکت کنم. باور کردنی نبود. دو دیدار در عرض کمتر از دو هفته... آن هم بعد از همه این سالها که حسرتش به دلم مانده بود...
پنجشنبه برخلاف روز رونمایی کتاب فرنگیس، از جمعی حدود 30 نویسنده منتخب، فقط چهار خانم نویسنده بودیم که وارد گیت بازرسی شدیم.
اینبار زودتر از اذان در آن دو اتاق تو در توی ساده و بیپیرایه همیشگی، در انتظار صف کشیدیم تا آقا وارد شوند.
نماز را به جماعت خواندیم. اینبار تمام و کمال. بعد از نماز همه در یک اتاق جمع شدیم و دور تا دور نشستیم.
آقای علیمحمد مودب یک به یک دوستان نویسنده را معرفی کردند. سریع و موجز و خلاصه.
بعد از معرفی از آقا پرسیدند: چقدر زمان داریم؟
آقا گفتند: باید همان اول سوال میکردید. الان یک ربع است از وقتتان گذشته...
همه خندیدیم. چون فرصت کم بود، قرار شد فقط بعضی از دوستان صحبت کنند و از دغدغهها و مشکلات و پیشنهادهایشان درحوزه کتاب و ادبیات و چاپ و نشر بگویند.
خانم تجار بهعنوان بانوی پیشکسوت شروع کردند. داشتم با خودم فکر میکردم چطور میتوانیم از آن انگشترها از آقا هدیه بگیریم؟ چطور باید عنوان کنیم؟ گفتنش سخت بود. خیلی هم سخت بود. اما اگر نمیگفتیم هم، از دستمان میرفت و دیگر معلوم نبود کی و کجا و چطور بتوانیم به دیدار آقا بیاییم و اصلا بشود یا نشود و قرعه به ناممان بیفتد یا نیفتد و...
در همین جنگ و جدلها با خودم بودم که یکدفعه آقای مودب اسم من را بردند. با تعجب نگاهشان کردم. یکی از آقایان فیلمبردار به سرعت میکروفن پایهدار را مقابلم تنظیم کرد. اصلا فکرش را نمیکردم فرصت به صحبت کردن من هم برسد. آمادگیاش را نداشتم. از قبل کسی چیزی به ما نگفته بود. فقط میدانستیم از جمع خانمها قرار است خانم تجار صحبت کند. حتما مکثم طولانی شده بود که آقای مودب دوباره صدایم کردند. شروع کردم و هرطوری بود نکاتی که به ذهنم میرسید، بیان کردم. اول از فرصتی که دست داده بود تشکر کردم. بعد از دغدغه همیشگیام که همان معضل ضعف در سیستم پخش کتاب در تهران و شهرستانها بود، نکاتی گفتم. از لزوم توجه بیشتر به بانوان نویسنده که کمکم دارند گوی سبقت را از آقایان میبرند هم حرفهایی زدم. دست آخر هم دلم را به دریا زدم و گفتم که از روز رونمایی کتاب فرنگیس و انگشترهای اهداییشان به دوستان رسانهای، این حسرت به دلمان مانده.
آقا خندهای کردند و گفتند انشاءالله... بعد از تمام شدن حرفهایم، داشتیم به صحبتهای آقای عزتیپاک گوش میکردیم که یکدفعه پیرمرد سربهزیری که لبخند گرمی بر لب داشت، انگشتری برایم آورد. با شادی گرفتم و با تعجب نگاهش کردم و با دست به دوستان خانومم اشاره کردم که یعنی ما چهار نفریم. او هم لبخند زنان سر تکان داد که یعنی بسیار خب.
انگشتری را محکم در دست گرفتم و چشم دوختم به آقا که داشتند با دقت به صحبتهای دوستان گوش میکردند.
در فضایی کاملا دوستانه و صمیمی، تقریبا نیمی از دوستان نویسنده فرصت پیدا کردند تا از دغدغهها، گلایهها و مشکلاتشان بگویند و بشنوند. آقا هم به دقت به همه حرفها گوش میدادند و هر جا لازم بود، نکاتی میگفتند.
روایت یک دیدار خصوصی در حسینیه امام خمینی(ره)
آخر جلسه هم نیمساعتی برایمان صحبت کردند و از لزوم توجه بیشتر به رمان و عقب بودنمان در این عرصه مهم و تاثیرگذار گفتند و اینکه ملتها را باید از روی داستانها و رمانهایشان شناخت.
گفتند البته حرکتهای خوبی در این زمینه شروع و آثار خوبی از جوانان نوشته شده و اینکه تردیدی در این نیست اتفاقات خوبی دارد میافتد و به آینده ادبیات داستانی و رمان ایرانی بسیار امیدوارند. مثل همه چیزهای دیگر که یاس و ناامیدی و تردید در وجودشان دیده نمیشود و فقط امید و روشنی است که در کلام و نگاهشان موج میزند.
کمی بعد انگشترهایمان را آوردند. خوشحال بودیم، اما هنوز یک چیزی کم بود. جلسه که تمام شد، انگشترها را بردیم پیش آقا و گفتیم اینطور قبول نیست، ما میخواستیم از خودتان هدیه بگیریم!
آقا باز هم خندیدند و گفتند اشکالی ندارد. انگشترها را گرفتند و دعایی خواندند و به ما برگرداندند. ما هم کتابهایمان را به رسم یادبود به ایشان هدیه دادیم و کتاب «خواب باران»م در دستان حضرت آقا نشست.
حالا دیگر جماعت آقایان جلو آمده بودند و ما به ناچار کنار کشیدیم.
انگشتر عقیق در دست، گردن میکشیدم تا یک بار دیگر حضرت آقا را از میان ازدحام حلقه پیرامون و جمع مشایعتکننده ببینم.
به این فکر میکردم چه زود و چه نیکو تیر دعایم به هدف استجابت رسید. به این فکر میکردم که سه ساعت دیدار چه زود گذشت! درست مثل یک پلک بر هم زدن... و اینکه آیا دوباره عمری، مجالی و فرصتی برای دیدار دست میدهد؟
به اینکه برخلاف آشوب و هیاهوی آن بیرون، چه آرامش ناب و زلالی در این اتاقهای تودرتوی ساده و صمیمی موج میزند. و به اینکه... چقدر دل آدم اینجا قرص میشود. قرص و محکم و مطمئن...