انعکاس همین در خارج خیلی یاد بود. سراغ داشت که از حادثه 7 تیر چیزی علیه نظام جمهوری اسلامی احساس کرده باشند. لابد آن روزهای اوّل که من روزنامه را نمی دیدم و از خبرها کامل مطّلع نبودم، حتماً افرادی بودند که آن حادثه را به عنوان زوال و نابودی جمهوری اسلامی تفسیر کرده باشند. لکن از این که بگذریم، در دنیا انعکاس آن حادثه، انعکاس مفیدی بود. "
شهدای ایران:حضرت آیة الله سیّد علی خامنه ای، یک روز قبل از فاجعه هفت تیر در تاریخ 6/4/1360 در مسجد اباذر-در جنوب غربی تهران-در حال سخنرانی مورد سوء قصد قرار گرفت و در یک انفجار ناگهانی زخمی شد. از طرّاحان این انفجار جواد قدیری بود که به هنگام فرار از کشور به بعضی از متّهمین که مجدّداً دستگیر شده بودند، گفته بود که فردا یعنی روز 7/4/1360 کار نظام اسلامی تمام است و این تاریخ همان روزی بود که فاجعه هفتم تیر اتّفاق افتاد.
حجة الاسلام علی اکبر ناطق نوری درباره واقعه ترور آیة الله خامنه ای می گوید : "آقا که در مسجد ابوذر ترور شد، در مجلس بودم. وقتی که خبردار شدم بلافاصله خودم را به بیمارستان بهارلو در میدان راه آهن رساندم. وقتی به بیمارستان رفتم، آقا را برده بودند اتاق عمل، خانمشان هم تشریف آورده بودند. محافظین هم حضور داشتند. آقای جبّاری راننده بود... او در سرعت عمل و رساندن آقا به بیمارستان خیلی نقش اساسی داشت. ایشان نقل می کرد که اوّل آقا را آوردم درمانگاه عبّاسی، آن جا امکانات نداشتند و نپذیرفتند. سریع به بیمارستان بهارلو آمدیم. پزشکان معتقد بودند اگر آقا پنج دقیقه دیرتر به بیمارستان می رسید کار تمام بود و همچنین انفجار اگر سمت ... ایشان را گرفته بود قطعاً به قلب ایشان آسیب جدّی می رسید. امّا خداوند خواست این قلب تپنده نظام از کار نیفتد و خداوند ایشان را به عنوان ذخیره انقلاب نگه داشت و حضرت امام هم پیامی درباره ترور آقا دادند که بسیار از ایشان تجلیل کردند. "
حضرت آیة الله خامنه ای که در زمان انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر 1360 در بیمارستان بستری بود، خاطرات خود را از این فاجعه این گونه بیان می کنند : "اوّلین بار شاید روز دوم، سوم بود که من دقیقاً یادم نیست، چون در حال عادّی نبودم. جرّاحی که من را معالجه می کرد، گفت که حزب جمهوری منفجر شده و عدّه ای شهید شده اند. امّا اسم مرحوم بهشتی را را نبرد. من چون در حال طبیعی نبودم آن قدر به این حسّاس نشدم و چیزی نفهمیدم. و بعد هم یادم رفت. در حدود روز دوازده، سیزدهم بود که من اصرار می کردم که روزنامه و رادیو به من بدهند، که از اخبار مطّلع شوم. برادرانی که با من بودند، پاسداران و نزدیکان مقاومت می کردند و نمی گذاشتند. من بر اصرار خود اضافه می کردم. آن ها می گفتند نمی شود رادیو به این جا بیاوری، چون دستگاه هایی که به قلب و نبض من وصل بود، می گفتند که این ها خراب می شود. گفتم خوب روزنامه بیاورید، روزنامه که دستگاه ها را خرابی نمی کند. روزنامه هم نمی آوردند و من هم خیلی عصبانی شده بودم که چطور من چیزی می گویم و اطرافیان و دوستان من حاضر نیستند حتّی یک روزنامه بخرند و بیاورند.
یک روز آقای هاشمی رفسنجانی و حاج احمد آقا به عیادت من آمدند. طبق معمول که غالباً می آمدند. نمی دانستم که آمدن این ها را طبیب من خواسته که آن ها بیایند و به من بگویند. طبیب من رو به من کرد و به آقای هاشمی گفت : که ایشان خیلی اصرار دارند که بهشان رادیو بدهیم. به نظر شما مصلحت است؟ آقای هاشمی گفت : نه. من گفتم : چرا مصلحت نیست؟! ایشان گفتند رادیو اخبار تلخ دارد. جریانات ناراحت کننده دارد. بعد من همین طور فکر کردم یعنی چه؟ رادیو اخبار تلخ دارد. آقای هاشمی گفتند : که ادامه دارد. و می خواستند جریان را به یک شکلی به من بفهمانند. بعداً گفتند : مثلاً دفتر مرکزی حزب منفجر شده عدّه ای مجروح شدند. آقای بهشتی هم مجروح شده. در ضمن صحبت اسم آقای بهشتی را هم بردند. من بسیار ناراحت شدم. وقتی اسم آقای بهشتی را بردند. شاید هم گریه ام گرفت. یادم نیست. آن روزها هم حال من عادّی نبود. یک عمل جرّاحی سومی هم داشتم. وقتی شنیدم آقای بهشتی مجروح شده از روزنامه و رادیو یادم رفت سؤال کنم. از آقای بهشتی پرسیدم. گفتم که وضعشان چطور است؟ حالشان چطور است؟ گفتند که آقای بهشتی حال خوبی نداشتند. من خیلی ناراحت شدم و گفتم که باید همه امکانات مملکت را بسیج کنیم تا آقای بهشتی را نجات دهیم. بعد من باز آرام نگرفتم. گفتم وضعشان بهتر از من یا بدتر از من است؟ گفتند : چه فرقی می کند، همین طوری است. بالاخره خبرهای بیرون تلخ است و رفتند. بعد از رفتنشان قدری فکر کردم. به ذهنم رسید که باید مسأله ای باشد. بچه های دور و برم را گفتم و از زیر زبانشان مطلب را کشیدم و حدس زدم که او شهید شده. و بچه ها گفتند همان اوّل شهید شدند. گفتند که وضع من آن موقع چطور بود، تقریباً خیلی بد بود. و من چون نسبت به آقای بهشتی احساسات برادرانه داشتم و یک اعتقاد همه جانبه داشتم. با ایشان سال های درازی مأنوس بودیم. در ایّام انقلاب حدود یک سال و نیم تقریباً شب و روز با هم بودیم. مرتّب همه کارهایمان و تلاش هایمان با هم مشترک بود. همین برای من خیلی سخت بود. "
آیة الله خامنه ای همچنین در تحلیل فاجعه هفت تیر و تأثیرات این فاجعه در داخل و خارج از کشور می گویند : "حادثه دفتر مرکزی حزب در داخل تأثیرش خیلی زیاد بود. علّت هم این بود که مردم به حزب و به این مسؤولانی که شهید شدند، علاقه مند بودند. به خصوص بعد از افشا گری مجلس در مورد بنی صدر و اقدام قاطع امام نسبت به بنی صدر از این جریان رو برگردانده بودند و تقریباً به طور یکسره بطلان جریان لیبرال ها را فهمیده بودند. وقتی که این حادثه پیش آمد، میزان وحشی گری جریان مخالف را هم فهمیدند. البته جریان دست اندر کار حادثه 7 تیر، جریان آمیخته ای از لیبرال ها و منافقین بود. یکسره از لیبرال ها نبود. لکن نشان می داد که چقدر آن ها مردم ناجوانمردی هستند که حاضرند به خاطر مسائل سیاسی، شخصیّت هایی مثل شهید بهشتی و بقیّه شهدای 72 تن را در یک حادثه نابود و شهید کنند. این چیزی است که طور طبیعی هر کس را تکان می دهد. و متوجّه بطلان آن جریانی می کند که دست اندر کار این مسأله بود. بنابراین حادثه در داخل ایران جریان انقلاب را یکسره و یکپارچه کرد. اگر مردم تا آن زمان بطلان جریان مخالف ر ا فهمیده بودند در حادثه هفت تیر حقّانیّت مطلق جریان مخالف لیبرال ها و منافقین را که خطّ امام باشد، احساس می کردند.
حضرت آیة الله خامنه ای که در زمان انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر 1360 در بیمارستان بستری بود، خاطرات خود را از این فاجعه این گونه بیان می کنند : "اوّلین بار شاید روز دوم، سوم بود که من دقیقاً یادم نیست، چون در حال عادّی نبودم. جرّاحی که من را معالجه می کرد، گفت که حزب جمهوری منفجر شده و عدّه ای شهید شده اند. امّا اسم مرحوم بهشتی را را نبرد. من چون در حال طبیعی نبودم آن قدر به این حسّاس نشدم و چیزی نفهمیدم. و بعد هم یادم رفت. در حدود روز دوازده، سیزدهم بود که من اصرار می کردم که روزنامه و رادیو به من بدهند، که از اخبار مطّلع شوم. برادرانی که با من بودند، پاسداران و نزدیکان مقاومت می کردند و نمی گذاشتند. من بر اصرار خود اضافه می کردم. آن ها می گفتند نمی شود رادیو به این جا بیاوری، چون دستگاه هایی که به قلب و نبض من وصل بود، می گفتند که این ها خراب می شود. گفتم خوب روزنامه بیاورید، روزنامه که دستگاه ها را خرابی نمی کند. روزنامه هم نمی آوردند و من هم خیلی عصبانی شده بودم که چطور من چیزی می گویم و اطرافیان و دوستان من حاضر نیستند حتّی یک روزنامه بخرند و بیاورند.
یک روز آقای هاشمی رفسنجانی و حاج احمد آقا به عیادت من آمدند. طبق معمول که غالباً می آمدند. نمی دانستم که آمدن این ها را طبیب من خواسته که آن ها بیایند و به من بگویند. طبیب من رو به من کرد و به آقای هاشمی گفت : که ایشان خیلی اصرار دارند که بهشان رادیو بدهیم. به نظر شما مصلحت است؟ آقای هاشمی گفت : نه. من گفتم : چرا مصلحت نیست؟! ایشان گفتند رادیو اخبار تلخ دارد. جریانات ناراحت کننده دارد. بعد من همین طور فکر کردم یعنی چه؟ رادیو اخبار تلخ دارد. آقای هاشمی گفتند : که ادامه دارد. و می خواستند جریان را به یک شکلی به من بفهمانند. بعداً گفتند : مثلاً دفتر مرکزی حزب منفجر شده عدّه ای مجروح شدند. آقای بهشتی هم مجروح شده. در ضمن صحبت اسم آقای بهشتی را هم بردند. من بسیار ناراحت شدم. وقتی اسم آقای بهشتی را بردند. شاید هم گریه ام گرفت. یادم نیست. آن روزها هم حال من عادّی نبود. یک عمل جرّاحی سومی هم داشتم. وقتی شنیدم آقای بهشتی مجروح شده از روزنامه و رادیو یادم رفت سؤال کنم. از آقای بهشتی پرسیدم. گفتم که وضعشان چطور است؟ حالشان چطور است؟ گفتند که آقای بهشتی حال خوبی نداشتند. من خیلی ناراحت شدم و گفتم که باید همه امکانات مملکت را بسیج کنیم تا آقای بهشتی را نجات دهیم. بعد من باز آرام نگرفتم. گفتم وضعشان بهتر از من یا بدتر از من است؟ گفتند : چه فرقی می کند، همین طوری است. بالاخره خبرهای بیرون تلخ است و رفتند. بعد از رفتنشان قدری فکر کردم. به ذهنم رسید که باید مسأله ای باشد. بچه های دور و برم را گفتم و از زیر زبانشان مطلب را کشیدم و حدس زدم که او شهید شده. و بچه ها گفتند همان اوّل شهید شدند. گفتند که وضع من آن موقع چطور بود، تقریباً خیلی بد بود. و من چون نسبت به آقای بهشتی احساسات برادرانه داشتم و یک اعتقاد همه جانبه داشتم. با ایشان سال های درازی مأنوس بودیم. در ایّام انقلاب حدود یک سال و نیم تقریباً شب و روز با هم بودیم. مرتّب همه کارهایمان و تلاش هایمان با هم مشترک بود. همین برای من خیلی سخت بود. "
آیة الله خامنه ای همچنین در تحلیل فاجعه هفت تیر و تأثیرات این فاجعه در داخل و خارج از کشور می گویند : "حادثه دفتر مرکزی حزب در داخل تأثیرش خیلی زیاد بود. علّت هم این بود که مردم به حزب و به این مسؤولانی که شهید شدند، علاقه مند بودند. به خصوص بعد از افشا گری مجلس در مورد بنی صدر و اقدام قاطع امام نسبت به بنی صدر از این جریان رو برگردانده بودند و تقریباً به طور یکسره بطلان جریان لیبرال ها را فهمیده بودند. وقتی که این حادثه پیش آمد، میزان وحشی گری جریان مخالف را هم فهمیدند. البته جریان دست اندر کار حادثه 7 تیر، جریان آمیخته ای از لیبرال ها و منافقین بود. یکسره از لیبرال ها نبود. لکن نشان می داد که چقدر آن ها مردم ناجوانمردی هستند که حاضرند به خاطر مسائل سیاسی، شخصیّت هایی مثل شهید بهشتی و بقیّه شهدای 72 تن را در یک حادثه نابود و شهید کنند. این چیزی است که طور طبیعی هر کس را تکان می دهد. و متوجّه بطلان آن جریانی می کند که دست اندر کار این مسأله بود. بنابراین حادثه در داخل ایران جریان انقلاب را یکسره و یکپارچه کرد. اگر مردم تا آن زمان بطلان جریان مخالف ر ا فهمیده بودند در حادثه هفت تیر حقّانیّت مطلق جریان مخالف لیبرال ها و منافقین را که خطّ امام باشد، احساس می کردند.
انعکاس همین در خارج خیلی یاد بود. سراغ داشت که از حادثه 7 تیر چیزی علیه نظام جمهوری اسلامی احساس کرده باشند. لابد آن روزهای اوّل که من روزنامه را نمی دیدم و از خبرها کامل مطّلع نبودم، حتماً افرادی بودند که آن حادثه را به عنوان زوال و نابودی جمهوری اسلامی تفسیر کرده باشند. لکن از این که بگذریم، در دنیا انعکاس آن حادثه، انعکاس مفیدی بود. "